برای دوستداشتن اجازه نمیگیرم
ماجرا همیشه از اینجا آغاز میشود.
جایی از دنیا که همهچیز در صلحوصفا و اعتدال قرار گرفته. مردمی که ظاهرا در شرایط مطلوب و حتی فراتر از مطلوب زندگی میکنند و از مواهب گوناگون برخوردارند.

الا یک موهبت. اغلب موهبتی کوچک و فراموششده، اما آنچنان بنیادی که زندگی انسان را زیرورو کند.
دیستوپیای ما، هویت انسان را به یک کُد چندرقمی تقلیل داده. در فارنهایت۴۵۱، کسی لذت بهرهبرداری از دانش و خیال مکتوب بشر را نمیشناسد. در دنیای قشنگ نو، خانواده به یک شوخی وقیحانه تبدیل شده. در ۱۹۸۴، حریم شخصی حتی در دایره لغات انگلیسی تعریف نشده است. اما چطور میتوان انسان را از خصایص فردی و انسانیاش جدا کرد؟ بنیادهای بشر یکروزه به دست نیامدهاند و طبیعتا یکروزه از ذهن و فطرت پاک نمیشوند. پاسخ، ساده و درعین حال سخت است: استبداد
پادآرمانشهر نه صرفا به خاطر کمبود یک ویژگی فطری و حیاتی، بلکه بیشتر به دلیل نهاد حکومتی مستبدی شناخته میشود که سعی در فراموش شدن آن ویژگی خاص و تحت سلطه نگهداشتن افراد جامعه دارد. کتنیس ۱۶ ساله را به خاطر دارید؟ اگر برای شرکت در رینگ مرگ نوجوانان داوطلب نمیشد، خواهرش و شاید همه مردم شهر کشته میشدند.
دیستوپیا ذاتا محصورکننده است.

موومان اول: واقعی یا غیرواقعی؟
به هر دیستوپیایی که وارد شوید، فقدانی را میبینید که اگر نگوییم راهحل، دستکم نقطه آغاز درک آن در دست عشق است. همان نیروی محرکهای که یادآوری میکند اتفاقات به شکل صحیح رقم نخورده، جرقهای که محصوریت دیستوپیا را مثل سیلی به صورت قهرمان میکوبد. شهروند ویرانشهر ما، چشمهایش را باز میکند و ناگهان میبیند خواستهای دارد که برایش قابل دسترسی نیست. قلبش تپیده اما هزار چرا و اما راه وصال و خوشبختیاش را سد کرده. معادله لاینحل است چون سعادت و حسادت، صورت و مخرج کسر رضایت نیستند. حالا چه باید بکند؟
موومان دوم: این اواخر احتمالات چندان قابل اعتماد نبودهاند.
شما اگر به جای قهرمان بودید، مسلم است که تلاش میکردید موانع را از سر راه بردارید. اما احتمالا مثل ریک دیکارد با موانع عجیب و غریبتری مواجه میشدید.
نه نه، منظورم این نیست که مجبور میشدید با آندوئیدها مبارزه کنید. شاید فقط به این نکته پی ببرید که اگر نمیتوانید به تپشهای قلبتان پاسخ بدهید، به خاطر زندگی در یک کابوسِ مسلم است، نه به این خاطر که یک شهروند آلفا مثبت نیستید و نه به خاطر اینکه عدد ۴۵۱ را روی بازوی چپ یونیفرمتان چسباندهاید.
البته بعضی دیستوپینها حتی قبل از تجربه عشق، میدانند که زیر فشار سلطه در حال خُردشدناند. همانطور که کتنیس میدانست شرطبندیها هیچوقت به کامشان نخواهد بود. اما باز هم عشق و آگاهی همپای هم حرکت میکنند و همراه هم محک میخورند. مثل توتهای سمی که ممکن بود عشاق منطقه۱۲ را بکُشد یا اتاق ۱۰۱ که محکومان را با بدترین ترسهایشان روبهرو میکند.
موومان سوم: اگر ما بسوزیم، شما هم با ما خواهید سوخت.
تا اینجا گفتیم که عشق، رخوت و خمودگی را از وجود قهرمان داستان بیرون میکشد، انگیزهای برای پذیرش خطر به او میدهد و به سمت جستوجوی حقیقتی میفرستد که تحول عظیم و بیبازگشت او را رقم خواهد زد.
اما تاثیر نهایی این حقیقت بر عشق ویرانگر است یا تعالیبخش؟ ویرانشهرهای متفاوت پاسخهای متفاوتی برای این پرسش دارند. برخی دیستوپیاها، موهبت ازدسترفتهی زندگی قهرمان را چنان بر سرش آوار میکنند که حتی خود را فراموش کند و جایی برای عشق در ذهنش باقی نماند. در برخی دیگر، عشق همان بهاییست که باید برای رهایی از مشت آهنین استکبار پرداخت.
عشق، عاشق یا معشوق از بین میروند تا جهان، ویرانشهر نباشد. و برخی، قهرمان را همچنان اسیر قفس دیستوپیا نگه میدارند اما عشق را به مرهمی بر زخم بیتسکین اسارت او بدل میکنند. سفر قهرمان ما در پادآرمان شهر، سفر ماهی در تنگ آب است. جستوجوی حقیقت از یک تلاش کوچک برای رسیدن به خواسته و برگرداندن تعادل آغاز میشود و خود خدا میداند که پایانش کجاست.
اما پرده آخر هرچه که باشد، پرده اول یکسان است.
وینستون به خاطر جولیا قوانین سازمان را شکست
برنارد به خاطر لنینا به وحشیکده رفت
مونتاگ به خاطر کلاریس به فکر کتابها افتاد ماجرا همیشه از اینجا آغاز میشود…