عشق واقعی دکتر منهتن
یکی از ویژگی های بارز دکتر منهتن- علاوه بر پوست آبی و نماد اتم هیدروژنی که بر پیشانیاش حک شده- عاشق پیشگیاش است.
این نوشته حاوی اسپویل سریال واچمن میباشد.
در اپیزود هشتم سریال واچمن مرد آبی بزرگ قصه بالاخره از راه میرسد. این موجودِ خداوار که حضورش بر سریال سایه افکنده، نویدِ رستاخیزِ عنقریبی را میدهد.
در همین اپیزود که سرانجام دکتر منهتن را بعد از انتظاری طولانی ملاقات میکنیم؛ از رازهای بسیاری سردر میآوریم. اینکه دکتر منهتن تا به حال کجا بوده و چه میکرده است. متوجه میشویم که او برخلاف پیکر ایزدیاش موجودی بسیار احساساتی و عاشقپیشه است. او عشق زندگی آنجلا آبر است و آنجلا عشق زندگی اوست.

عشق در زندگی دکتر منهتن و حتا پیشتر جان استرمن ( قبل از حادثهی گیر افتادنش در اتاقک آزمایشگاه هستهای) وجود داشته و هرازگاهی روابط عاشقانهی پیچیده او در گرافیک نولهای نوشتهی آلن مور و دیو گیبون و زک اسنایدر را شاهد بودهایم. شیفتگیهای پر فراز و نشیب او را بر معشوقههایی که به مرور زمان سنشان بالا میرفت، زنان نقابداری که نهایتا قلبشان را با خونسردی و ظالمانه میشکست. او بر حال و گذشته و آیندهی تمام روابطی که واردشان میشد واقف بود.
دکتر سوار بر هیولای زمان است و افسارش را به دست دارد. او همیشه میداند رابطهای که آغازش میکند محکوم به فناست اما با این حال آغازشان میکند. سوال مهم اینجاست که چرا؟
خدایی که قابلیت دستکاری اتمها را دارد و آینده برایش مسلم است چه نیازی به عشق و روابط عاشقانه دارد. شاید با این کار سعی میکند به تنها ریسمان باقی ماندهی خوی انسانیاش چنگ بزند. برای همین است که در رابطهی طولانی و بی سرانجامی با لور بلیم یا جینی ایلیتر بود.
مهمتر از همهی اینها دکتر منهتن وقتی که هنوز انسان بود عشق را تجربه کرده بود. او در رابطهای عاشقانه با همکار فیزیکدانَش جینی ایلیتر بود. کسی که سالها بعد از دگرگونی ماهیتی دکتر منهتن نیز با او ماند.
اما از بَد روزگار این وفاداریش با خیانت دکتر منهتن پاسخ داده شد. خیانتی که چراییاش در بالا رفتن سن معشوقهی دوران جوانی دکتر منهتن بود. او با این دگرگونی ذاتی جوان مانده و حال دوستان و اطرافیانش یک به یک پیر و فرسوده میشوند و از بین میروند. بالاخره دکتر منهتن به فکر خَلق زندگیهای جدید رو میآورد و مشغول به آفرینش میشود.

در نسخهی ارائه شده از دکتر منهتن در سریال واچمن ۲۰۱۹ دکتری متفاوت را میبینیم که عمیقا در رابطهای عاشقانه غرق شده است و با شخصیتی که قبلا از او دیده و شناخته بودیم چندان همخوانی ندارد. او دیگر آن موجود تکرو و بیاعتنا نسبت به احساسات معشوقهاش نیست. او تبدیل به کسی شده که حاضر است برای داشتن آنجلا در زندگیاش از یک سری امتیازات خود چشم بپوشد و فداکاریهایی بکند.
او به معنای واقعی کلمه با آنجلا صادق است. از همان زمانیکه اولین بار او را در باری در ویتنام ملاقات میکند. به آنجلا دقیقا اتفاقاتی که قرار است رخ بدهد را بدون سانسور تعریف میکند. البته لازم است بگویم که در فاش کردن پایان غمانگیز رابطهشان را خودداری میکندـ.
با این حال بر خلاف گذشته دیگر دروغهایی از آیندهی زیبا و رمانتیک برای آنجلا نمی بافد.
در عوض او به سادگی عشقش به آنجلا را اعتراف میکند . دکتر منهتن میگوید که این عشق قسمتی از زندگی اوست که حقیقت دارد و همیشه هم داشته است.
دیمن لیندلوف چه بسا بهتر از گرفیک نولها موفق میشود عشق، خشم و درماندگی دکتر منهتن را از زاویهای سوار بر بردار زمان محصور کرده و به تصویر بکشد.
دکتر منهتن با اقدامی بیسابقه پیکر ایزدی خود را فدای عشق آنجلا کرده و قالب انسانی کال را برمیگزیند تا در کنار آنجلا بماند.
او بیهیچ درنگی حاضر است برای داشتن آنجلا در کنار خودش هر کاری بکند که برای جامعه و دنیای بیرون مقبول واقع شود.
برای دکتر منهتن بالاخره یک عشق به تمام دردسرهایش میارزد. حتا اگر خیلی راحتتر باشد دوباره به یکی از سیاراتش بازگشته و مشغول آفرینشش شود. او ده سالِ تمام از قدرتهایش چشمپوشی می کند. او با خواست درونی خود به کمک آزیمندوس خود را دچار فراموشی میکند.
آزیمندوس در حین ملاقات دکتر منهتن برای پیاده کردن برنامهی فراموشی با ناباوری رو به دکتر میگوید:
داری میخندی؟ آنجلا باید موجود قابل توجهای باشه!
همین یک دیالوگ تمام حیرت و شگفتزدگی مایِ مخاطب را از زبان آزیمندوس به گوش دکتر منهتن میرساند. در اینجای داستان است که متوجه میشویم اصالت عشقی که دکتر برای آنجلا دارد با تمام روابط سابق او متفاوت است.
با تمام گسیختگی این ابرانسان از احساسات و هویت انسانیاش عشق یکه احساسی است که به عنوان تتمهی آن دوران در درون دکتر نقش بسته و تهنشین شده. او هرگز فراموش نکرده که دوست داشتن و دوست داشته شدن چه مزهای دارد.
در حقیقت اگر در نظر بگیریم این سریال در ادامهی گرفیک نولهای پیشن جریان دارد او همیشه میدانسته که عشق زندگیاش آنجلا است. و روزی در باری در ویتنام ملاقاتش خواهد کرد. قدرتهایش را برای داشتن ده سال زندگی شاد در کنار او فدا خواهد کرد. و دوباره در قالبی انسانی فرو خواهد رفت. همه و همه فقط برای بودن در کنار این زن که همیشه تک عشق حقیقی زندگیاش بوده و حال زمانش رسیده است.
از آغاز تا انتهای تمام آن شکستهای عشقی و دردهای جدایی، او منتظر آنجلا بوده.
تسلیاش در تمامی این سالها زنی بوده که روزی وارد زندگیاش خواهد شد. زنی به نام آنجلا آبر.
دکتر منهتن با دانستن اینکه بالاخره عشق واقعی را تجربه خواهد کرد و تنها نخواهد ماند دوام آورده.
تمامی آن زمانهایی که در میدان جنگ و بمباران راه میرفته، تمامی زمانهایی که جدا و رها شده از انسانها با انسانیت از دست رفتهی خود گلآویز بوده، لنگری سنگین کشتی منزویاش را در دریای طوفانی برجا نگه داشته بود. لنگری به نام عشق.
