تنازع بقا
تنازع بقا
بعضىها بيشتر از همه با بقيه فرق دارند، غيرمنتظره، خيلى زود و رازآلود ميميرند. نمىتوان به قدركافى مدرك انباشت و فارغبال و موثق آنها را پخمه، ديوانه يا نابغه ناميد. بههرروى جهد چندانی لازم نيست تا تميز داد كه جزء دستهى انسانهاى نرمال نيستند.
اينها را براى “هون” نوشته بودم، خوب به ياد دارم، كسى كه نمىشناختمش و شانزده سال بعد از مرگش، بهخاطر يك سرى اتفاقات زنجيرى، كه برايتان تعريف خواهم كرد، آنچنان آسيبپذيرانه نيازمند اطلاعاتى درمورد شخصيت و واقعيتِ زندگىاش بودم كه شيادان بهراحتى شكارم میكردند.
به عنوان مثال يك بار مبلغ قابل توجهى به يك خدمتكار هتل دادم تا چيزى كه مىگفت در مورد هون میداند را برايم تعريف كند. و او در عوض اراجیفی دربارهى يك مشترى همنام كه ماه پيشش داشته تحويلم داد.
براى همين از هتل كه بيرون رفتم به دفتر روزنامه زنگ زدم و خواستار توقف چاپ اعلاميههاى مربوط به هون براى روزهاى بعد شدم، تا اعلاميهاى با جزئيات بيشتر بنويسم و بدان صورت در مخمصه نیفتم؛ تازه گمان نمیكنم خدمتكار هتل موقعى كه به من زنگ زد قصدش از اول شيادى بوده و مىدانسته هونِ واقعىِ مرموزى كه دنبالش بودم مُرده است. خودم هم تا آن اواخر همين را نمىدانستم. بههرحال از لحاظ قانونى و آنچه چاپ شده و در دست بود آن مبلغ را بايد میپرداختم.

اگر بايد يك مقدار درمورد خودم بگويم، فكر میكنم بنا به اهميت كارهايم آدم مهمى هستم. از يازده سال قبل وارد تينك تانک شدم. ايدههاى برجسته و سازندهاى داشتم و بهخاطر جديّت و پشتكارى كه به خرج دادم بهسرعت بالا آمدم؛ در حزبى عضو شدم كه بعدها به رياستش رسيدم. قانونى با پيشنهاد من و بررسى اعضاى حزب ارائه كرديم و با رأى هشتاد و شش درصدى مجلس تصويب شد؛ بدين صورت كه مِن بعد “هر” كسى حق بچهدار شدن را ندارد؛ كانديداهاى توليدمثل بايد از يك سرى تستهاى ژنتيكى، سطح سواد و استطاعت مالى برخوردار بودند تا اجازهى پدر و مادر شدن را میافتند.
بگذاريد اينطور توضيح بدهم كه دغدغهى من و كسانى كه به اين قانون رأى دادند، آمار و كميتش نبود.
اهميت بنياديِ مد نظر، فقرِ كيفىِ روانى و زيستىِ جمعيت بود كه اميد میرفت با عمل به اين قانون رو به بهبود بگذارد.
سازمانى تشكيل داديم كه بنا به قانون مذكور و تبصرههايش كه در طى اين چند سال افزوده شده است، كانديداهاى خواهانِ توليدمثل را بررسى و رد يا تأييد صلاحيت میكند.
حال حتما میگوييد همهى اينها به هون و هوس من براى كشف شخصيت رمزآلودش چه دخلى دارد.
بسيار خب، جريان از آنجا شروع شد كه يكى از مراجعين با در دست داشتن نامهاى قديمى، كه خطاب به شخصِ بنده نوشته شده بود، آن هم سه ماه بعد از اولين رد صلاحيتش بهخاطر دارا بودن ژنهاى مستعدِ بيماریهاى روانى و ذهنى، خواستار ديدار شخصى با من بود .
مسئولين ذیربط با من تماس گرفتند و به نحوى اصرارِ متقاضى را منتقل كردند كه باناچارى پذيرفتم و ملاقاتى مُهيا كردم. راستش هيچ علاقهاى به شنيدن درد دلهاى شكستهى كسانى كه رد صلاحيت شدهاند، و نالهها و آرزوهايشان براى داشتن بچه به هوا برخاسته را ندارم. اين ضجه زدنهاى خودخواهانه در پىِ برآورده ساختن غريزهى حيوانى براى ادامهى نسل و انتقال ژن و دوام يافتنش كه بهخاطر زندگى تقليدى پست و راحتطلبى در ناخودآگاهشان باقى مانده برايم خوشايند نيست، جواب هميشه نه بوده و هست.
ليكن وقتى سخن از يك نامهى قديمى با امضا و تاريخ مربوط به هفده سال پيش به ميان آمد، كنجكاو شدم، نامه را خودم هم بخوانم، پس متقاضى را به دفترم دعوت كردم.
بخش عمدهاى از وجودم بهخاطر اين حس كنجكاوى و ناديده گرفتن منطقم، در پىِ منصرف كردنم كوشيد، اما بههرحال، اجبارى پشت قرارى كه تلفنی گذاشته بودم، حس میكردم، چون اصولاً آدم بدقولی نيستم، و بدقولی را هم به هيج وجه نمیپذيرم، قرار را منتفى نكردم.
ساعت هشت و نيم، يعنى درست سر وقت، پيدايش شد، از پايين به بالا نگاهش كردم، كفشهاى تختِ مخملىِ انارى رنگ، به پا داشت، دامنِ بلند كِرمىاش رويشان میرقصيد و تاپ آستين حلقهاى شكرى رنگى هم به تن پر پيچ و خمش چسبيده بود، شالگردن ظريفى هم به گردن داشت كه بهخاطر جنس نوارهاى مستعملش، مقابل شعاع آفتابى كه از پنجره میتابيد، هفت رنگ ديده میشد.
دندانهايش را نديدم، فقط تبسم كرد و زود جدى شد. در عجب بودم، زنى به زيبايى او چطور ژنهاى مستعد بيمارى روانى و ذهنى داشت؟ بله، طبيعت، شيطانى، خوشذوق است.
از خودم، مطمئنم به عنوان يك مردِ چهل و هشت ساله، كه برخلاف هم حزبىهايم، نه موهايم ريخته و نه پوستم چين خورده، خيلى جذاب هستم، از نظر اصول اوليهى ظاهرى هم با قد صد و نود و وزن هميشه متعادلم، پوست سفيد و چشمهاى تيلهاى و موهاى قهوهاى تيرهام كه دو سه سال اخير، اندكى جوگندمى شده است، امكان رد صلاحيت شدن ندارم، البته خبر ندارم كدهاى ژنتيكىام چيز مخوفى در چنته دارند يا نه، اين را هم با افتخار بگويم، علت اينكه هيچ وقت اين موضوع را بررسى نكردهام ، ترس نبوده است، چون فكر نمىكنم انسان به خودى خود در تركيب ژنهايى كه به ارث مىبرد نقش داشته و بايد شرمنده يا سرافراز باشد. دليل من، آگاهيم بر شرايطى كه داشتم بود و حتی اگر مادر مناسبى پيدا مىشد، من به عنوان پدرى پرمشغله، نمىتوانستم نقشِ پدر را آنچنان كه درخور است اجرا كنم و اين برخلاف تبصرههاى افزوده شدهى نهايى بود.
بههرحال، نامه در دست، مانده بودم و شهابِ فكر اينكه زن زيبا و ملوسِ روبرويم، چه مادر ايدهآلى مىتوانست براى فرزندمان باشد، از ذهنم گذشت و براى جبرانش، چهرهى وارفتهام را منقبض كردم و اخمى توأم با احترام و جديت به چهرهام راندم، با اميد به اينكه زنِ هوشمندى نيست و تاثيرِ انقلابى كه در اولين برخورد باعث شده را نفهميده است، شروع به خواندن نامه كردم.
“به دست خانم اچ. هنسن و آقاى ال. وايت برسد
اميدوارم اين نامه قبل از آنكه براى آميزشتان دير شده باشد، به مقصد اصلى خود برسد و قادر افتد.
بايد من را دوباره به دنيا بياوريد و اين ابدأ يك شوخى نيست، هر آنچه كه در وجود مادر آيندهام، مارگارت، اچ، هنسن و پدر آيندهام نيلز، ال، وايت نهفته است، من را دوباره خواهد آفريد.
شانس زندگى جاودانه براى آنها كه بايد و شايد، با آميزش نكردن شما و به دنيا نياوردن من، تا سالها بعد، آن زمان كه خيلى دير است، به تاخير خواهد افتاد. نگذاريد حماقت شما، به دوش انسانها بيافتد.
هون، هون
هفت اكتبر دو هزار و پانزده”
همزمان خندهاى جانانه به فكم حركت داد و ناخودآگاه، با عصبانيت از حماقت و نادانى نويسندهى نامه مشتم گره خورد تا آب كاغذ را بچلاند. از حجم گستاخى نامه، حتی جذابيت اوليهى زنِ پيش رويم هم فروكش كرده بود.
مارگارت با چهرهى آرام و اغواگر گوشهى لب و ابروهايش را به نشانهى همعقيده بودنش با من، بالا برد و گفت:” گاهى اين عمقِ بىنهايتِ حماقته كه آدمهايى مثل من رو هم مجبور به كارهاى شرمآور براى عكسالعمل نشون دادن مىكنه، طورى كه منو تا اينجا هم كشونده”
آن لحظه از مچاله كردن نامه و رفتارِ خام و معجلى كه مرتكب شده بودم، احساس خجلت و شرمسارى داشتم، نامه را كنار گذاشتم ولى صاف و صوفش نكردم، راستش از هم عقيده بودن آن زن با خودم سرخورده شده بودم، چرا كه عصبانيتى كه با خواندن نامه درونم شعله كشيده بود را نمىتوانستم سر او خالى كنم، بااينحال، اولين سوال حياتى براى اندازهگيرى ابعاد اين شوخىِ لزج و نامحترمانه را پرسيدم:”اين نامه رو از كجا آوردين؟”
مارگارت قبل از جواب دادن، دامن پليسهى بلندش كه تا بالاى مچ پاهايش مىرسيد را روى زانوهايش مرتب كرد، انگارى كه با اين كار زمان مىخريد تا همزمان كلماتى كه مىخواست بگويد را منظم بچيند، بالاخره با همان سردى و جديت اوليه پاسخم را داد كه:”حدود دو ماه قبل، يك پيك در خانهام آورد”
تا آمدم سوال بعدى را بپرسم، سرفهى معنادارى كرد و همچو مجسمهاى سنگى، به من خيره شد و يك جورهايى نفسم بند آمد، با اين كار محيلانه، به من فهماند كه هنوز حرفهايش تمام نشده است و بىاحترامىِ كارآگاه گونهاى در مقابل متهمى بىگناه مرتكب خواهم شد، اگر چيزى بگويم.
حدسم درست بود، لب گزيدم و نگاهش نرمتر شد و با همان لحن كه حس صداقت داشت ادامه داد:” ببينيد، جوهرِ نوشتههاى اين نامه رو تعيين قدمت هم كردهام، با سادهلوحى و به اميد چيزهاى واهى، راه نيافتادهام دنبال اين نامه، و اينجا نيامدهام تا تحقير شوم يا بازجويى، همان قدر كه شما از درخواستِ اين نامه احساس حقارت كرديد و مفعول اين شوخىِ ناهنجار واقع شدين، من هم دقيقاً همان احساسها را دارم، پس از همين الان نگاه ِ مشكوك و اهانتآميزتان را كنار بگذاريد!”
راستش اين سخنرانى كوتاه با چينش كلماتِ بجايش، مثل آينه بازتاب حرفهاى من در آن لحظه بود، قدرى بيشتر خجل شدم و به دروغ تا جايى كه مىشد را نفى كردم و با لحنى متقاعد كننده گفتم:” برايم واضح است كه شما هم به اندازهى من قربانى هستيد”
ديگر سكوت كرده بود. مىخواستم در مورد تعيين قدمت نامه كه حرفش را زد سوال كنم كه باز ترسيدم خنجر كلماتش را دربياورد و گلويم را بيخ تا بيخ ببرد كه منصرف شدم و در عوض با ملايمت انگار كه قصدم سوال كردن نباشد گفتم:”خيلى عجيبه يكى سر يك شوخى انقدر مهارت به خرج بده كه حتی در تعيين قدمت نوشتهها هم درست مشخص نباشه چيزى!”
مارگارت كمى به هيجان آمد و گفت:”دقيقا” خم شد و نامه را كمى صاف كرد و قسمت زيريش را نشان داد و ادامه داد:”از اين قسمت نمونهبردارىها رو به آزمايشگاه استاد قديمىام در كپنهاك هم فرستادم ، شايد من اشتباهى كردهام يا چيزى رو از قلم انداختهام، نمىدانم، بههرحال جواب را تا هفتهى بعد برايم مىفرستند”
بهخاطر حرفهاى او بود يا چه، نمىدانم چرا احساس مىكردم ارتباط نيمكرههاى چپ و راستم مختل شده است، يك حالت آچمز شدن آن هم درست زمانى كه يك حركت بعد برنده من بودم، داشتم. بههرحال وقتى سكوتِ طلسمگونهام طول كشيد صندليش را عقب راند و بلند شد، كيف چرم خردلى رنگى داشت كه بعد از گذاشتن نامه داخلش، به دوش انداخت و اظهار كرد كه منتظر جواب نتيجهى استادش و اقدام بعدى من مىماند و از اين قضيه كه نامه را، جدى گرفته شرم دارد و بيزار است. آخر سر بالاخره چهرهاش با يك قهقهكى خيلى كوتاه و متشخصانه آذين شد و خداحافظى كرد و رفت.
من ماندم و معمايى بىسر و پيكر كه به طرز موقرانهاى از تصورِ راست بودنش به وجد مىآمدم. بلند شدم، هنوز عطر خانم مارگارت از اتاق رخت برنبسته بود و چه خواستنى مىنمود، به خودم نهيب زدم كه نبايد به دامِ خطايى بازنگشتنى بيافتم. با اين حال دو هفته بعد روزى كه جواب تعيين قدمت نامه يكسان با هر آنچه كه مارگارت به دست آورده بود حاصل شد، تصميم گرفتم به دنبال اين قضيه تا هر كجا كه مرا برد بروم، به شرط آنكه قوانين خودم را زير پا نگذارم.
حتماً با من هم رأييد كه نوشتن اطلاعيهاى كه حاوى اطلاعات يك شخص باشد و خواستار اطلاعات همان شخص شود، يك مقدار دشوار است. من هم در نوشتن اعلاميهى روزنامه براى به دست آوردن اطلاعاتى از هون به همچنين دردسرهايى گرفتار شده بودم.
يك سرى چيزها بود كه در طول آن چند هفته به دست آورده بودم، ولى همهشان سرنخهايى سوخته بودند كه به بنبست مىرسيدند. بايد شخص زندهاى كه هون را مىشناخته است، مىيافتم، بايد همچين شخص يا اشخاصى مىبودند، ولى از بداقبالى هنوز به هم برنخورده بوديم.
اول از همه به شركتى كه سفارشات و بستههاى پستىِ طولانى مدت مىپذيرد و مىفرستد رفتيم، رفتار و پيگيرىهاى مارگارت نشان ميداد كه با جديّت دنبال قضيه است، از نامهاى كه به آدرسش فرستاده بودند پرسيديم، متصدي رفتوآمدى پشت پيشخوانش كرد و گفت كه آن نامه يكى از سفارشات بالاى ده سال بوده است و وقتى خواستار جزئيات بيشترى شديم نگهبان را فرستاد كه پروندهى سفارش را از بايگانى بياورد، و در كمال بداقبالى كه فكرش را مىكردم با دست خالى بازگشت و گفت بنا به درخواست مشتريشان، پرونده را در رديف اطلاعات محرمانه دستهبندی كردهاند، و متصدى سنگدلانه اخمى تظاهرى به ابروهايش داد و گفت كه قادر نيست بيش از اين كمكمان كند، مارگارت با خشمى فروخورده خداحافظی كرد و رفت، من هم دست از پا درازتر به دفترم برگشتم.
چه كار ديگر بايد مىكردم، قرار نبود كه بروم اطلاعات را از آن شركت بدزدم! آدمِ متشخص و سرشناسى مثل من اگر دو ودكا اضافى مىخورد و رانندگى مىكرد فردايش رسواى عالم میشد و بايد دست از همه چيز مىشست و استعفا ميداد و به تنهايىاش عقبنشينى مىكرد؛ هدفم براى بشريت فراتر از فهميدنِ شخصيت واقعى هونِ بود كه تنها تواناييش چنان كه معلوم مىكرد، اين بود كه بعد از شانزده سال از مرگش آدمى مثل من را ناآرام و منقلب سازد.
آن نامه چنان برايم جدى شده بود تا جايى كه يك كاراگاه خصوصى استخدام كنم هم پيش رفتم، ولى مارگارت هشدارم داد كه اگر قرار است به هر نحوى حتی دور زدن قانون از اين ماجرا سردربياوريم، گرفتن يك كاراگاه خصوصى مثل بستن يك دوربين مخفى بيست و چهار ساعته روى تحقیقات و بررسیهايمان خواهد بود.
راست مىگفت؛ نهايتاً در كمال ناباورى داشتم به عنوان يك ناشناس به قفلسازى رشوه ميدادم كه در پشتىِ شركت سفارشات طولانى مدت مذكور را باز كند و شتر ديدى نديدى، بگذارد و برود.
مارگارت، يك شال گردنى قرض داده بود و روى صورتم تا بالاى بينى كشيده بودم، با زنى تقريباً نصف سنم در شرف دزدى اطلاعات از يك شركت آبرومندانه پيش مىرفتم و از فرطِ كنجكاوى و هيجانش، منطق و عقلم خاموش گشته بود ، اما كارى مىكرديم كه بايد مىشد، نتيجهى آن اطلاعات راست و دروغ بودن آن نامه را رو مىكرد و تكليفم با اين قضايا به روشنى مشخص مىشد، داخل ساختمان نگهبانى نبود، ولى سر هر راهرو و سالن دوربينى چشمك مىزد و اعلام حضور مىكرد.
از اينكه كسى نصف شب بدون اينكه آلارمى صدا كند بيدار نمىماند تا دوربينها را كنترل كند مطمئن بودم، يعنى كاملاً اميدوار بودم كه اينطور باشد.
به درب بايگانى رسيديم و علامت هشداردهندهى آلارمى كه بايگانى به آن مجهز بود، روى قفل درش به چشممان خورد و بين اطلاعات و ما دهنكجى كرد. به سيم آخر زده بودم، چون با گستاخى بىسابقهاى گفتم:” من از پنجره داخل ميرم.”
مارگارت بدون يك كلمه اضافى، با چشمهاى خشمناك نگاه تيزى به من انداخت و بهسرعت بيرون رفت، هر چقدر صدايش كردم نايستاد، به دنبالش رفتم، دست به سينه جلوى در توقف كرد و گفت فكر نمىكند به خطر انداختن موقعيت ما به اطلاعاتى كه در عوض به دست میآوريم بيارزد، راست مىگفت. بايد چارهى ديگرى مىانديشيديم، آن شب از رابطهى نزديك، تجربهى مخفى و رد و بدل شدن واژگانِ محاورهاى كه با مارگارت داشتم همان احساس پروانهاى دلم را قلقلك داد كه آدمها وقتى عاشق مىشوند احساس مىكنند.
اشتباه نكنيد، آدم آبدوغخيارى نيستم و به همين راحتىها هم عاشق نمىشوم، اصلاً عشق مگر ترشح اكسی توسين در مغز نيست؟ حالتى گذرا براى گول زدن انسانها و انداختنشان در دام شهوت و نهايتاً توليد مثل.
دوست داشتنهاى عاشقانه و ممتدى هم هست كه نادرند، و البته تئورىوار؛ غير قابل اثبات.
يكبار به يكى از همين دوستهايم كه از قضا از آن آبدوغخياريهايش است و هر بار هم مىگويد اين با دفعهى پيش فرق دارد، باز عاشق مىشود و باز خيانت مىكند و زير حرفش مىزند، گفتم او هيچ وقت متعالى عاشق نشده است، و واقعاً هم منظور واقعىام همان بود. هر چند تعبير كرد كه او را هوسران خواندم و بعد از آن با من سر سنگينتر شد و درد دلهايش را پيشم نياورد؛ خوب هم كرد.
عشق متعالى را من به يكى از استادهاى دانشگاهييم داشتم، عاشق جهانبينىاش بودم، نطفهى سازمانى كه اداره مىكنم هم يكجورهايى او در ذهنم كاشت.
بله؛ عشق متعالى باردار كردن مغز و خلقِ خارقالعادههاست.
بگذريم، عصر فرداى آن روز مارگارت با پروندهاى زير بغل، به دفترم رجوع كرد.
وقتى فهميدم كه پروندهى مربوط به اطلاعاتِ هون است، ثانيهاى از خوشحالى روى هوا جهيدم، ولى مثل بادكنكی در معرضِ نوك سوزن بادم را خالى كرد كه چندان اطلاعات دندانگيرى نيستند.
يك قبض پرداخت هزينهى خدماتى كه خواستارش بوده و يك نامه كه دستورالعملها را رويش نوشته بود. چيز عجيبى نبود، خودم هم متوجه شدم بىخودى دل به اين اطلاعات بسته بودم.
قرار شد از طريق فيش بانكى اطلاعات شخصىاش را جستجو كنيم. بانك موردنظر با بانك قديمىترى ادغام شده و پروندههاى قديميشان در شهرى ديگر بايگانى شده بود، ديگر داشتم از اين كارآگاه بازيها خسته مىشدم؛ سالها بود كه به دنبال كسى يا چيزى نرفته بودم، سالها بود كه هر چيزى مىخواستم در اختيارم بود، تحمل چنان وضعيتى را نداشتم.
اجباراً يكى از نشستهاى ماهانهى حزب را غيبت كردم و با مارگارت بليط هواپيمايى گرفتيم و به شبه جزيرهى فو، كه پروندههاى بايگانى شده در آنجا نگهدارى مىشد رفتيم.
سفر خشك و خالى بود. در طول راه خودم را به خواب زدم، دليل واقعى ندارم كه بگويم چرا، فقط از هم صحبتى با او راحتتر مىنمود.
پروندهى كت و كلفتى عايدمان نشد، مردى كه مارگارت از قبل تلفنى با او حرف زده بود به كمكمان آمد چنان كه مىگفت، ثروت هون ارثی بوده است و در طول زندگى كوتاهِ سى و شش ساله خرج آنچنانى و قابل توجهى بهجز هر آنچه شهروند عادى براى خورد و خوراك و دكتر و منزل سپرى مىكند نداشت. يك كپى از روى خرج يك سال آخرش تهيه كرده بود كه به دستمان داد و دست از پا درازتر و البته مقدارى سرخورده و افسرده از اينكه هون مرده است برگشتيم.
اينجا بود كه بعد از سرخوردگى از آن زن خدمتكار هتل، اعلاميهى جديدى كه بايد به روزنامه بدهم را بالاخره نوشتم؛ اينبار ميزان جايزه را متناسب با اطلاعات دريافتىام شرط كردم و خاطرذكر شدم كه هون شانزده سال قبل در سى و شش سالگى مرده است و كوچكترين اطلاعى از هر كه او را مىشناسد را بىنصيب از جايزهى درنظرگرفته شده نخواهم گذاشت.
اعلاميه را با نام مستعار آقاى دالى منتشر كرده بودم، اوايل وقتى به شمارهاى كه براى اينكار كنار گذاشته بودم زنگ مىزدند و آقاى دالى را مىخواستند، احساس دوگانگى بدى مىكردم، احساسى مثل دروغگويى و نيرنگ، ولى بهزودى به اين نام مستعار عادت كردم و حس نامتجانسى كه برايش داشتم را از ذهنم زدودم، چرا كه به قول مارگارت كارى كه صدمهاى به كسى نزند دروغ يا نيرنگ نيست.
براى كسانى كه به من زنگ مىزدند چه اهميتى داشت اسم واقعى من چه است.
در يكى از روزهاى گرم و لذتبخش آگوست، در اعتراض به غوغاى درونيم كه مىجهيد و مىدريد و همصحبتى مارگارت را خواستار بود، مرتاضگونه، رياضت مىكشيدم و مقابله مىكردم، آقاى دالى كه من باشم، تماسى داشت و سراپا گوش شدم.
پيرزن فرتوتى بود و صدايش چنان رعشه داشت كه يك آن ترسيدم عمرش به پايان مكالمه قد ندهد.
بههرحال با لرزشها و انقطاعهاى فرسايندهاش به من فهماند كه هون را از اخبار بهخاطر دارد.
در آن مقطع، اهميت ماجرا برايم چنان به توان رسيده بود كه بىدرنگ آدرسش را گرفتم و به منزلش رفتم تا رو در رو با هم حرف بزنيم.
وقتى آنجا رسيدم براى لحظاتى من و مكالمهمان را بهخاطر نياورد، اسم هون را كه به زبان آوردم يك هانِ طولانى و مرتعش كشيد و گفت:” هون برايش يك برنامهى تلويزيونى ساخته بود، شوهرم خيلى به قتلهاى مرموز علاقه داشت”
با بىاحتياطى پريدم وسط حرفش كه:” مگر به قتل رسيده بود؟”
باز براى لحظاتى رشتهى افكارش از چنگش گريخت و با بىحوصلگى و پشيمانى در جواب اينكه چه كسی به قتل رسيده است، گفتم هون. گفت:” هان، آره ديگه!”
دست مرتعشش را زير چانهاش كشيد و گفت:” از اينجاى فكش تا بالاى سرش يك دالان خالى شده بود، و مغزش به سقف اتاق چسبيده بود. آره؛ همهى اينها رو توى يك برنامهى مستند بريده بودن، هر هفته با يكى در موردش حرف مىزدن، چند تا از برنامههاشو نديدم، شوهرم اگر زنده بود بيشتر از من مىتونست كمكتون كنه، يك برنامه از اينجور چيزها رو هم از دست نمىداد، آدم خوبى …”
خواستم حرفش را دوباره قطع كنم كه ترسيدم باز رشتهى كلامش بگسلد، خوشبختانه مركزيت موضوع را از دست نداد و بقيه حرفهايش باز روى هون متمركز شد:” پليسها مىگفتند خودكشى بوده، ولى چون سلاحى كه با آن خودكشى كرده را هيچ وقت نيافتند نتوانستند اين قضيه را اثبات كنند، من هميشه فكر كردم كاسهاى زير نيم كاسهاش بوده، يعنى يكى نمىتونه اين مدلى يكى ديگه رو بكشه و بگذاره بره؟ ”
واقعاً منتظر جوابم ايستاد، گفتم:” بله؛ درسته”
خوشش آمد و گفت:” يك دكترى بود خيلى هون را مىشناخت، شوهرم بيشتر با اون همعقيده بود تا من”
ناخوآگاه پرسيدم:” دكتر؟ اسمش چى بود؟”
مىتوانيد حدس بزنيد كه او هم پرسيد:” دكتر؟ كدام دكتر؟”
دوست داشتم بگويم “دقيقاً” ولى با فروتنى تظاهرى گفتم:” دكترى كه هون را مىشناخت”
گفت:” هاااان، نمىدونم دكتر روانپزشك بود ولى”
وقتى باقى حرفها تكرارى و خسته كننده شد و دريافتم بيشتر از آن، با ادامهى مكالمه چيزى بهدست نخواهم آورد، مبلغى منصفانه پرداخت كردم و بيرون آمدم.
با مارگارت تماس گرفتم و براى فردا صبح قرارى گذاشتم؛ تمام روز فكرم مشغول تحليل قتل هون بود، پليسها از ماهيت نامهاى كه براى هفده سال بعد پست كرده اطلاع نداشتند و اگر مطلع مىشدند، معماى پيش رويشان پيچيدهتر هم مىشد، يعنى براى خودكشى نقشه داشتن با آگاهى از مرگ فرق دارد.
منزجر كننده بود، بقيه روز سعى كردم استراحت كنم و به چيز مهمى نپردازم، اخبارى كه در آن مدت سرسرى از رويشان گذشته بودم را مرور كردم تا چيز خاصي را رد نكرده باشم، گزارش آخرين نشست حزب كه غايب بودم را هم خواندم، چيز مهم و خاصي بهجز بررسى اعتراضات رد صلاحيت شدهها نداشت .خيالم از اينكه قضيه ى هون آنقدرها هم زندگىام را مختل نكرده است راحت شد.
فردا صبح مارگارت آمد و كشفِ موازى با كشف اخير من در رابطه با دكتر روانپزشك هون، آن هم از روى كپى فيشهاى حساب بانكىاش كه ماهانه به حساب دكتر واريز مىشده، را مطرح كرد؛ باهوشتر از من بود يا هر چه، نگذاشتم از اين كشفش چندان مغرور شود، دوست ندارم كسى راهى كه براى من با شدت سختترى طى شده، و من حتی برايش پولى پرداختهام، راحت و فقط با كمى تعلل بپيمايد. سرخورده مىشوم از خودم؛ به هر روى نام اين روانپزشك را هم در دست داشت، به سراغش رفتيم، زندگى در پانسيون سالمندان نبايد پايان دلخوشى براى يك روانپزشك باشد، ولى آنطور كه نمايان بود، از حال و روزش بسی راضى مىنمود، يكراست رفتم سر اصل مطلب و بعد از تعارفات كوتاه گفتم:” بهخاطر هون سراغش رفتيم، چهرهاش مثل سنگ سفت شد كه اندك اميدی كه داشتم را از درونم كند، گفتم:” نامهاى براى ما فرستاده” چشمهايش را چرخاند و پرسشگرانه به دستهايم خيره شد، مارگارت من را كنار زد و نامه را به دستهاى دكتر امانت داد و با لحن دوستانهترى كه از او نشنيده بودم رو به دكتر گفت:” مطمئناً خود هون هم مىخواسته كه شما با ما حرف بزنيد، سرنخهاى خودش ما رو اينجا رسونده” به نظر مىرسيد لحن مارگارت در جهت تزلل امانتدارى دكتر چندان اثرى نداشت، نامه را باز كرد و خواند.
بعد از دقيقهاى منتظر گذاشتنمان پرسيد يا گفت، لحنش را تشخيص ندادم:” پس براى هون اومدين”
لازم دونستم مطمئنش كنم، يك بلهى تأكيدى گفتم و به تأثيرش كه اطمينانى نرم روی عضلاتش كشيد نگاه كردم، مشاهده كردم، چيزهايى به خيالش برگشته بود كه اميدوار بودم ذره به ذره برايمان نقل كند.
مارگارت خم شد و نامه را از لاى انگشتهاى دكتر بيرون كشيد و گفت:” دكتر، ببينيد ما آدمهاى بیكارى نيستيم، اين موضوع بهخاطر محتواى اين نامه و اطلاعات ناقصى كه از هون پيدا كرديم، زندگيمونو مختل كرده و بايد تكليفمون رو باهاش معين كنيم”
دكتر خندهاى كرد و رديف دندانهايش را مشخص كرد و با صداقت منزجر كنندهاى گفت:” هون زندگى همه رو مختل مىكنه”
نفس راحتى كشيدم، حداقل مىدانست قضيه از چه قرار است، رك و پوست كنده گفتم:” لطفاً هر چه از هون مىدونيد بهمون بگين، توى نامه هم نوشته عواقبش نه تنها ما رو بلكه همهى آدمها رو تحت تأثير خودش قرار ميده”
مارگارت نگاهِ عاقلاندرسفيهى كرد كه صداى آن قهقهى كوتاه و عجيبش را در اعماق مغزم به يادم انداخت، شانههايم را بالا انداختم و همان لحظه از اين حركت بچگانهام در مقابل اين زنِ كم سن و سال شرمگين شدم، حس كردم كاملاً آگاه است كه رويم تسلط يافته.
خندهى ريزى كرد و رو به دكتر در تصديق حرفهاى من ادامه داد كه اگر كمكمان نكند به هون هم كمك نكرده است، و يك جورايى برخلاف تصورم اين حرف دكتر را شادمان نكرد، عكسالعمل توأم با غمش، كورسوى اميدى را دوباره در دلم تازه كرد كه اطلاعاتى از او درز خواهد كرد. در آن لحظه حق با من بود و اميدم واهى نبود.
هر آنچه در ادامه میآيد از زبان دكتر است؛ البته بعد از وقتى كه به درخواستش او را كنار ساحل براى قدم زدن برديم:
” هون رو از هشت سالگياش مىشناختم، اولين بارى كه با نامهاى از طرف مدرسه مادرش به سراغم آمد و درخواست كمك كرد، شيفتهى كارهايش شدم، از چيزهای زيادى مطلع بود، ولى هيچ چيزى رو با دقت گوش نمىكرد. با او كه حرف مىزدم، به درو ديوار بيشتر علاقه نشان مىداد تا خودِ من، البته معلوم مىشد عصارهى حرفهايم را توى مغزش ذخيره مىكرده، فقط هميشه حواسش چيزهاى مهمترى داشت كه پردازش كند، يكبار وقتى داشتم در مورد اهميت توجه كردن و گرفتن نمرات بالاتر توجيهش مىكردم، در آمد كه سواى اينكه خود نمرات برايش اهميت ندارند و او خودش مىداند از همه بهتر است، تنها به اين دليل نمرهى بالا را به دست نمیآورد تا مادرش را عذاب دهد، كه هر بار غصه مىخورد و اعصابش بهم مىريزد، بدين صورت انتقامِ تنبيههاى گستاخانهاش را غير مستقيم و عادلانه مىگيرد.
هون رام شدنى نبود، در يازده سالگى چيزهايى نوشته بود و برايم آورد و از آن به بعد رابطهمان با نامههاى هفتگى كه رد و بدل مىشد ادامه يافت، در طول ساليان دراز نامههاى هفتگى، ماهانه شدند و بعدها به يكباره قطع شد، سى سالگىاش بود، به سراغش رفتم و مرا به خانهاش هم راه نداد، گفت وقت هيچ چيز و هيچ كسى را ندارد، بعدا يك نامهى مختصر و تعجيلى برايم فرستاد كه از رفتارش معذرت خواسته بود، ولى ميانهى كشف عجيب و بزرگيست و يك ثانيه هم نبايد وقتش را تلف كند.
چهار سال بعدى از او خبرى نداشتم، او هم سراغى از من نگرفت، يك روز شادمان به مطبم آمد، چنان شادمان كه از هونى كه مىشناختم بعيد بود، او هيچ وقت راضى نمىشد و در نتيجه خرسندى و لذت برايش معنا نداشت، ولى هونى كه روبرويم نشسته بود و احوالم را جويا بود، ذرهاى هم ناراضي به نظر نمىرسيد.
به شادمانىاش شك كردم، ولى واقعا راضي بود؛ لحن بىپروايش خيلى خوب يادم است كه گفت:” هر آنچه كه مىتواند آدميزاد و معناى زندگيش را تا ابد ارضا كند را يافته است، و فقط ذرهاى نگرانى در مورد درست پيش رفتن نقشههايش دارد كه رويشان كار مىكند.”
به اينجا كه رسيد، آخر آسفالت بود و بايد مسير ماسهها را پيش مىرفتيم و راندن ويلچر دكتر ناممكن بود. ايستادم و پرسيدم،:” نگفت چه چيزى؟”
دكتر ادامه داد كه:” چرا، بريم اول كنار ساحل، پايم را داخل آب كنم ” و بلند شد و ويلچرش را تا كرد و لنگ لنگان به راه افتاد و ما هم به دنبالش، به سمت كرانه، آنجا كه آبهاى سرد بالكان به كمك باد ملايمى كه مىوزيد موج مىگرفت و تلماسههاى ساحل را شانه مىزد، رفتيم، دوباره ويلچرش را پهن كرد و نشست، پاهايش را دراز كرد و اجازه داد لب كفىِ امواج، ببوستشان.
سكوت كرده بوديم، دقايقى هيچ كداممان چيزى نگفتيم و به صداى مرغان آبى كه روى موجها سوارى مىكردند گوش سپرديم، انديشيدم، معناى زندگى نبايد، چيزى فراتر از لذت بردنِ مسالمتآميزى مثل همان لحظه باشد.
دكتر تعريف خاطراتش از هون را دوباره از سر گرفت:” زندگى تا جايى كه هون را مىشناختم برايش عذاب دهنده بود، تمام كشمکشهايى كه با خانواده، معلمها، و جامعهاش داشت اين بود كه آنها دل به چيزهاى گذرا و بىاهميت بستهاند و هميشه اين مثال را تكرار مىكرد كه يك نمره بالاتر همان قدر دوام و ارزش دارد كه بوى يك گوزِ حسابى!! من هم هر بار مىخنديدم” و واقعا قهقههى بلندى زد و چند تن از مرغهاى آبى نزديكمان به هوا برخاستند.
مثال دلچسبى نبود، ولى تا جايى موافق معنايش بودم، دكتر ادامه داد كه:” هون شخصيتى بود پر از ضد و نقيضها، همهى ما يك چيزهايى داريم كه با بقيهى افكارمان همخوانى ندارند، ولى نه در حد هون، كه آرزوى زندگى جاودانه داشت و خودكشى كردن! هون سال آخر عمر كوتاهش رو تقريباً هر هفته به من سر مىزد، ولى چيزى بيشتر از اونچه كه خودش مىخواست رو نمىتونستم ازش بيرون بكشم، هيچ تأثيرى رويش نداشتم، اصلاً چرا به سراغم مىآمد و حرف مىزديم نمىدانم، فقط از اين موضوع كيف مىكردم، يعنى از هم صحبتىاش، پيچيدگىهاى خاصی به اتفاقات میداد و واقعا نظر آدم را به كل تغيير میداد، آنقدر در اين كار مهارت داشت كه اگر مىخواست همان موضوع را يك بار ديگر مىپيچاند و اين بار، تو را موافقِ خلافش مىكرد.”
پرسيدم:” در مورد اين نامه كه آن موقع برايمان فرستاده خبرى داشتين ؟”
نگاهى به مارگارت كرد و گفت:” نه؛ به هيچ وجه، ولى به شما اطمينان میدهم كه سر سوزنى هم شوكه نشدم كه همچنين كارى كرده است، از او هيچ بعيد نيست.”
مارگارت سوال بعدى را پرسيد خود شما در مورد نامه چه فكر مىكنيد؟”
دكتر خميازهاى كشيد و چشمهايش از لايهى اشكى رقيق پر شد، دوباره پاهايش را داخل آب برد و گفت:” همون طور كه گفتم، هون كالبدى انباشته از ضديتها بود، آن نامه مىتواند يك شوخى مسخره، يك پيام جدى، يا از روى جنون آنى براى چنگ زدن به آينده، سرچشمه گرفته باشد”
اين حرف دكتر، دژاوو وار من را به ياد يادداشت خودم در مورد هون انداخت. گويى مارگارت، دكتر، هون و حتی آن پيرزن و متصدى شركت و بانك همه به طرز فكر من آشنا بودند و با كلمات مورد پسندم، با من راه مىآمدند، چنان كه از اين توافقاتى كه كمكى به حل مسئله نداشت، فشارى روانى به دوشم احساس مىكردم، اين بار هم عملاً به هيچ نتيجهى محكمى نرسيديم، براى اولين بار در زندگيم احساس ضعف و درماندگى كردم، به طرز احمقانهاى ترسى از ناديده گرفتن جديّت نامه درونم رشد كرده بود كه منطقم را زايل مىكرد.
دكتر را به پانسيونش بازگردانديم و مارگارت اطمينان حاصل كرد كه آيا اگر بخواهيم باز مىتوانيم به سراغش برويم و جواب براى زن زيبايى مثل او هميشه يك بلهى قاطع بود.
چنان مستأصل و بيچاره حس مىكردم كه از خودم بعيد بود، و چون بعيد بود توانِ مقابله و مبارزه با اين حالت درونم نمىشناختم، مارگارت من را به خانه رساند و وقتى ديد با سر درون خانهى تاريك فرو رفتم، با مسئوليتپذيرى زنانهاش، غرور را مدتى كنار گذاشت و همراهم داخل خانه آمد، چراغها را برايم روشن كرد و پيشنهاد داد يك قهوه درست كند تا سرحال شوم، گفتم:” آنالين -خدمتكار خانه- به تعطيلات زمستانى رفته است” و واقعاً نمیدانم به آن لحظه چه ربطی داشت.
شايد مىخواستم بگويم كه اگر آنالين آنجا بود زحمت قهوه درست كردن به گردن مارگارت نمىافتاد.
با اولين جرعهى قهوه انگار آب حيات را دوباره درونم ريخته باشند احساس سرزندگى در من قوت گرفت.
احساساتم كه تيزتر شدند اعتراف كردم كه روزهاست مغزم آنچنان مشغول اين معماى هون شده كه راه رفتن معمولى هم گاهى يادم مىرود.
مارگارت باز جدى شده بود، لبخند مليحى زد و از فنجان قهوهاش جرعهاى نوشيد، ولى چيزى نگفت.
هنوز هالهى شبهى اطرافم كه از افكارِ مغشوشم تشكيل مىشد به كل محو نشده بود و مارگارت را هم از پشت همين هاله در مهى سفيد و رقيق مىديدم، تا همين جا يادم میآيد كه صداى ريختن قهوه روى شلوارم و جيغ كوتاه مارگارت بعد همه جا تاريك شد.
سكتهى خفيفى زده بودم. بعد از بهبود و مرخصى سريع عرض يك روز، استراحت مطلقِ يك ماهه همراه با يك سبد دارو برايم پيچيدند و از فرداى همان روز پيامهاى عافيت و هدايا و دسته گلها سرتاسر خانه را فرا گرفت. در اين ميان، روزنامه نگار بدجنسى با چاشنى شوخىِ زنندهاى نوشته بود كه قلب ضعيفم همان دليل مخفىام براى بچهدار نشدنم بوده است!
به خودم قول دادم، همين كه مرخصىام تمام شد و سرحال آمدم از اين روزنامه شكايت كنم.
بعد مارگارت ملتفتم كرد كه با اين كار به عنوان رييس حزب و سازمانى كه اداره مىكنم تصورى اشتباه از نقطه ضعف خيالى را به حزب مقابل كه حال خيل عظيم خانوادههاى رد صلاحيت شده هم به آنها افزوده شده بود، خواهم داد.
در دو هفتهاى كه در خانه بسترى بودم مارگارت روزانه به ديدارم مىآمد، حتی وقتى آنالين، با خبر سكتهى قلبىام، خواست مسافرتش را نصفه رها كند، مارگارت با او حرف زد و خيالش را راحت كرد كه به جاى او، مراقبم است. ديدارهای مارگارت از آن حالت نيمهرسمى و جدى سابقش، به ديدارهاى دوستانه كه روز به روز صميمانهتر مىشد ميل داشت.
يكى از همين روزهاى بسترىام بود كه مارگارت با نگرانى به ديدارم آمد؛ تمام مهارتش را به كار برد تا خبر بدى كه در چنته آورده بود، قلب ضعيفم را نيازارد، و تا حدودى موفق بود.
اعتراضات رد صلاحيت شدهها چنان قوت گرفته بود كه حزب مقابل از آن بر ضد ما به عنوان سلاح بهره مىبرد، روزنامهاى كه شايعهى ناتوانى قلبیام را منتشر كرده بود، اين بار پا فراتر گذاشته بود كه:” قانون بررسى صلاحيت كانديداهاى توليدمثل بايد بازنگرى شود”
با تيتر خبر كه مختصر و آزاردهنده به ريش من مىخنديد، قلبم بيشتر فشرده شد، مارگارت از مقابل برخاست و كنارم نشست و با صميميت دلسوزانهاى گفت:” فراموشش كن، نبايد اصلاً الان اين را نشانت میدادم”
و دستش را روى شانهام گذاشت و از روى بازويم تا آرنج پايين آورد و با لطافتى دوستانه، دستش را عقب كشيد، نمىدانم چرا باز از آن حرفهايى زدم كه نبايد:” خيلى دوست دارى بچهدار بشى؟”
گونههاى مارگارت از خشم سرخ شدند و با حالت تدافعى خودش را جمع كرد و در جواب با پرخاشگرىِ مخصوصِ خودش گفت:” حتی اگر ردصلاحيت نشده بودم، فعلاً گزينهى مناسبى براى پدرِ فرزندم سراغ ندارم”
همين رفتار تدافعى و رام نشدنىاش من را بيشتر جسور كرد و به بىملاحظگىام ادامه دادم و پرسيدم:” پس چند ماه قبل با كى به سازمان سر زده بودى؟”
چهره اش با رگههايى از غم بيشتر برآشفته شد و انگار كه در جوابم جز حقيقت چيزى نمىتواند بگويد اعتراف كرد كه در اشتباه بوده و معشوقهاش بعد از رد صلاحيت شدن مارگارت او را ترك كرده است.
الان كه چندين ماه از آن روز نحس مىگذرد ترتيب اتفاقات بعدى را كه با بوسهى من آغاز شد و با بوسهى مارگارت ادامه يافت دقيق به خاطر ندارم، اما از هر آنچه كه اتفاق افتاد و تمام شخصيت و هدف بزرگى كه زندگىام را به پايش ريخته بودم را براى دقايقى فراموش كردم، له كردم، از خاطر بردم، بعد از آن شب مارگارت را نديدم، با حالت خاصى، عصبانيت و خشم بود يا خجالت و سرافكندگى از هم آغوشىِمان، به يكباره گذاشت و رفت، آب شد رفت زير زمين، اگر بيشتر از آن پیگيرش مىشدم شخصيت و منزلتم از هر آنچه باقى مانده بود بيشتر سقوط مىكرد، پس سعى كردم براى مدتى آشفتگى حاكم بر حزب را كه از اعتراضات مردم آب مىخورد كنترل كنم و هون و مارگارت و هر موضوع ديگرى كه دردسر شده بودند را براى خودم حرام كردم.
لابد برايتان تصميم آنى و غير معقولى به نظر مىرسد، آن هم بعد از اين همه تلاش و سرمايهگذارى فكرى و روانى كه روى موضوع كرده بودم، باورش سخت است ولى بيش از آن، توانِ پيچ خوردن معماى پيش رويم را نداشتم، قلبم هشدار ميداد، شرايط كارى و مسئوليت مهمى كه به عهده داشتم روى دوشهايم سنگينى مىكردند و مجبور بودم براى مدتى هم كه شده از آن فضاى رمزآلود بيرون بيايم.
در چند ماه آينده شرايط بهتر نشد كه نشد، حتی داخل حزب به اين نتيجه رسيديم كه زيادى بر احساسات مردم سخت گذشته و هر طور شده بايد طوفان را تسكين دهيم؛ درخواست بازنگرى تبصرههاى قانون مذكوره را هر چند با اكراه بالاخره پذيرفتيم.
در مدتى كه در گير و دار نشستهاى حزب و بازديد روزانه از سازمان بودم، تقريباً هر روز با خانوادههاى رد صلاحيت شده جلسه داشتم و تبديل به خط مقدمِ جبههیمقاومتِ حزب شده بودم و بعضى روزها، قلبم دیگر يارى ادامه نمیداد.
يادم نمیآيد در كل زندگى حرفهاىام تا حدِ مفرط آن روزها كار كرده باشم، تا خود صبح بيدار مىماندم و نامههایی كه برايم فرستاده بودند را تك تك خوانده و جواب میدادم، نه اينكه هدف راضی نگه داشتن همه را داشتم، نه، فقط، از سقوط حزب ابا داشتم.
در بحبوحهى انتخابات مجلس بوديم و در نتيجهى تلاشهاى شبانهروزيام، از شدت توفان اعتراضات كاسته بود، دوباره به يك تعادل نسبى رسيده بوديم و اعلام كرده بوديم كه بعضى از تبصرهها كه بيشتر مالى بودند از سر راه رد صلاحيت شدگان برداشته خواهد شد.
درست صبح روز سخنرانىام بود كه مارگارت، زنگ زد، مىخواست من را ببيند، شوق ديدار دوبارهاش را مهار كردم و خواستم قرار را براى روز بعدش بگذارم چون دو ساعت بعد سخنرانى نهايى انتخابات بود.
اصرارِ مبهمى در صدايش بود، با چينش خاص كلماتش به من فهماند كه نمىتواند تا فردا صبر كند، هر چند موضوع حياتى نيست، فكر كردم اين را گفت تا قلب ضعيفم از جا كنده نشود.
اتفاقى كه وقتى بعد از اين شش ماه ديدمش، افتاد.
همان كفشهاى مخملى انارى به پايش بود، درست همان طور بود كه به خاطر داشتم، فقط، شكم تختش، به اندازه يك وجب جلو آمده بود. نمىدانم چند دقيقه نطقم بريده بود و صُم بُكم ايستاده بودم، زمان عليهام با سرعت مىشتافت، لبخندى زد و روبروی ميزم نشست؛ از يك سو براى سخنرانىام استرس داشتم و زمان كم بود و از طرفى ديگر بهتم زده بود، بالاخره به حرف آمدم و با ترسى كه جانم را تسخير كرده بود، سوالى كه بايد جوابش را مىفهميدم را پرسيدم.
جواب داد كه:” آره، بچهى ما دوتاست!” و باز لبخندش را پهنتر كرد.
ناخودآگاه خودم را در شرايط مجرمينِ توليدمثل زير زمينى يافتم كه داشت با نفسهاى بريده بريده اطراف را مىپاييد كه كسى جملهى مارگارت را نشنيده باشد.
با گستاخى گفتم كه مهمل است، بیخود مىگويد، تقصير خودش است، و اين بىملاحظگى من مسيرى كه مارگارت پيش گرفته بود را به سراشيبى دلخواهش رساند و با ناديده گرفتن هر چه احساس احترام و دوست داشتنى كه ظاهراً تنها من درگيرش بودم، بهسادگى گفت كه مرد احمقى هستم و پشت چشمهايش را نازك كرد و با صداى يكدست و برندهاش ادامه داد:” اگر امروز به نفع حزب مقابل كنار نكشى و ساده و راحت سر جات نَشينى، تنها چيزى كه از اين حماقت تاريخيت باقى خواهد موند اين بچهى لعنتيه كه مجبورم به دنيا بيارم.”
گوشهايم صوت مىكشيد و خيال مىكردم متوهم شدهام يا سكتهى ديگرى زدهام و اينها در عالم بىهوشى بر من مىگذرد، با سيلى نازكى به اندازهى سطح كف دستهاى كوچكش مرا به خودم آورد، دهانم را به زحمت تكان دادم و گفتم:” هون، يعنى هون دروغ بود؟”
با متانتى كه آزاردهنده و تمسخرآميز بود، به عادت هميشگى دامنش را روى زانو مرتب كرد و گفت:” البته، هون، دكتر، بانكدار، نتيجه تعيين قدمت، پيرزنه، همه رو من و آقاى اِروين هنسن رديف كرديم”
بهزحمت بر سستى عضلاتم فايق آمدم و پرسيدم:” اِروين هنسن؟ رهبر حزب ناسيوناليستها؟”
با سر حرفم را تأييد كرد و به ساعت ديوارى اشارهاى كرد و گفت:”آره؛ مىخواى با اين سوالها عمق حماقتت رو اندازه بگيرى يا ترجيح ميدى اين يك ساعت نهايى رو براى نوشتن متن كنارهگيرى آبرومندانهات صرف كنى؟”
چيزى كه لازم بود بدانم را پرسيدم:” با كنارهگيرى حزبم اين وضعيت رو چى كار مىكنى؟”
منظورم اين بود كه با كنارهگيريم افتضاحى كه به بار آورده بودم و بىآبرويى كه من را با آن تهديد كرده بود، ادامه میيافت يا چه؟
دستى روى شكمش كشيد و با طعنهى دلخراشى گفت:” اسمش رو مىگذارم هون، چیزی به جز قسمتی از ثروتت که برای بزرگ کردنش لازمه رو نمی
خوام دیگه. همين”
مارگارتى كه خيال مىكردم مىشناختم، به همراه هونى كه به دنبالش بودم، مُرده بود؛ نگاهش را روى چشمهايم قفل كرد و با لحن سنگدلانهترى ادامه داد:” اين فداكاری بزرگى بود كه در حق بشريت كردم”
اتفاقات بعد از آن را تعريف نخواهم كرد، سقوطى كه با اولين ديدار مارگارت در پيش گرفته بودم، به سرانجامش رسيد و منِ آرمانگرا، در قعر تاريكِ حماقت به زمين برخوردم و نابود شدم. نمىدانم و راهى نيست بدانم كه عاقبت، چگونه انسان به سعادت جاودانهاش مىرسد؟ آيا در اشتباه بودم، يا نه؟
بههرحال، “هون”، دختر زيبايى شده است، همانند مارگارت مىخندد و براى باقى زندگىام، همين شادى كفايت مىكند.