Magnolia, 1999
در مگنولیا زنجیره ای از آدم ها را میبینیم که عملکرد یکی بر زندگی و ویژگی های شخصیت دیگری تاثیر گذاشته است.
ما به وضوح متوجه اثر دیگران بر هم هستیم. اما ضعف موجود در فیلم نبود سرنخی از پروسه تغییرات کاراکترها است. درواقع ما فقط متوجه میشویم چه اتفاقی رخ داده. مردی را میبینیم که متخصص آموزش روش های جذب زنان و تقویت مردانگی در مردهای سرخورده است. اواسط فیلم متوجه میشویم که پدر این مرد او و مادرش را رها کرده، اما اینکه فرنک مکی با بازی تام کروز چه رنج هایی کشیده و درد هایش او را چطور به مربی جذب پارتنر تبدیل کرده به هیچ عنوان در فیلم مطرح نمی شود. به همین خاطر هست که وقتی این کاراکتر با مرگ پدر بی وفایش روبرو میشود، ما به عنوان بیننده، با همه تلاش های کارگردان برای پر سوز و گداز کردن آخرین لحظات پدر و پسری، احساس نزدیکی قابل توجهی به کاراکتر نمیکنیم و اشکهایش ما را نهایتا با احساس تاسفی سطحی روبرو میکند.
در حقیقت این پروسه برای همهی شخصیتها تکرار میشود. ما درد و رنج آن ها را میبینیم، امّا برای فهم عمیق و همذاتپنداری با آنها باید تلاش کنیم، در حالیکه این وظیفه فیلمساز بوده تا به روانترین شکل ممکن قلب ما را از مشکلات آنها به درد آورد. در واقع کارگردان به حدی مشغول نشان دادن زندگی 9 کاراکتر در فضای شلوغ و درهم برهم فیلم شده که از پس همراه سازی ما با آنها نتوانسته به خوبی بربیاید. البته این خودش رویکردی منحصر به فرد برای فیلم محسوب میشود. اینکه مگنولیا شبکه درهم پیچیده آدمها را به خوبی ترسیم میکند. اینکه چقدر درد و غم ما به دیگری وابسته است و زندگیهایمان در هم گره خورده. ابعاد این گرههای پیچ در پیچ به خوبی در مگنولیا به تصویر در آمده.
نکته قابل توجه در مورد انتخاب نام فیلم، ظرافت و پیچیدگی گلبرگهای مگنولیا است که نمادی از درهم پیچیدن روابط انسانی است، که میتوان این درهم گره خوردگی منظم و پیچیده را در ساختار گلبرگهای مگنولیا مشاهده کرد.
و اما انتهای فیلم
قسمت انتهایی فیلم و بارش قورباغهها اوجی است برای فیلمی شلوغ و پر کاراکتر. اوجی باشکوه و کامل. در واقع باریدن قورباغه از آسمان اِلمانی است برای خاموش کردن تمام جزئیات بی اهمیت در ذهن مخاطب و کاراکتر های درد کشیده مگنولیا. و اینکه تنها چیزی که در نهایت اهمیت دارد، این است که با وجود تمام مشکلات و کدورت ها باید برای بقا دست هم را بگیریم و از شر قورباغه های لزج خلاص بشویم. در واقع این واقعه سورئال در دقایق انتهایی فیلم، مثل طوفانی است که قرار است تمام گرد و غبارها را پاک کند. حتی شاید باعث مرگ یا آسیب دیدن افرادی هم بشود، اما مهم به اتمام رسیدن است. اصلا مطرح نیست که آیا این اتفاق شدنی هست و اینکه چطور این موجودات زمین را پر کردهاند، فقط جریانی است که همه چیز را حل میکند و با خودش میشوید و میبرد. مثل جلسات آخر تراپی که بعد از شکسته شدن دیوارهای مقاومت، فرد خودش را با تمام نقصها و تجربیات تلخ پشت سر گذاشته میپذیرد.
اتفاق محالی که در انتهای فیلم میافتد شاید در نگاه اول مخاطب را گیج و حیرت زده کند، اما بعد از شوک اولیه، میفهمیم مهم نیست چرا از آسمان قورباغه میبارد. بلکه واکنش شخصیتها است که اهمیت دارد. آنها که برای بقا مبارزه میکنند و با وجود زخمهایی که بر تن داشته اند، بخاطر به سلامت گذشتن از این اتفاق سهمگین، لبخند بر لب دارند. در ابتدا فیلم، ما را با ضرباهنگی تند با شخصیتها آشنا میکند که شاید باعث کندهشدنمان از فیلم شود. اما در انتها، در نقطهای همگرا همهی شخصیتها از آستانه درد شان فراتر میروند و پا به دنیای ناآشنایی میگذارند که طی سه ساعت داستان گویی برای آن آماده شدهاند. جایی که میدانند با همهی کاستیهای گذشته، از زندگی چه میخواهند و قرار است با بقیه روزهای عمرشان چه بکنند.