یادداشتی بر مریخی
یادداشتی بر مریخی
هر چند تلاش وییر در نوشتن این کتاب، رعایت کردن واقعیتهاى علمى بوده و تا حدود زیادى موفق هم شده- اما در خلق کاراکتر مارک، با تمامِ تلاشی که برای جذاب نشان دادن شخصیت داشته، موفق نشده و پیشروىِ کامپیوترى، بدون خطا و بى احساس مارک در طول داستان، آزاردهنده است. تصور کنید او تنها انسان روى سیارهى مریخ(و برای همین هم به او مریخی میگویند)، با دنیایى از دشوارىهاست که هیچ اثرى از وزنهی تنهایى و مشکلات بر رویش نمىبینیم! در واقع سوال اصلی این است. میتوان تنها با خواندن انشایی از مشکلات یک نفر، به ترتیبی لیستوار و کامپیوتری، با او همذاتپنداری کرد؟ در مشکلاتش شریک شد و برایش دل سوزاند؟
انسان در تقابل با اجتماع، بار زندگى و حتا فلسفهى هستىاش را راحتتر هضم كرده و به راه خود ادامه مىدهد، اینكه اكثرا انسانها، برونگرایى، اجتماعی بودن و محاط شدنى همیشگى با دایرهاى از دوستان و آشنایان را برمىگزینند هم دقیقا به همین خاطر است.
چرا كه به محض ورود به دنیاى تنهایى، لبههاى تیز و برندهى هستى با تمام دشواریهاى ممكنش، بر پیكر انسان تنها سایه مىافكند و اگر از توان و شخصیتى قوى برخوردار نباشد چه بسا كه زیر آوار تنهایى، خرد شود و در تنهایى فراموش گردد.
انسانهایى تنها و البته موفق و برجسته اى را مى توان در طول تاریخ برشمرد كه از ویژگى هاى تنهایى بر علیه اش بهره جسته اند و در نهایت امر پیروز گشته اند.
و همچنین در كتابها و فیلمهاى زیادى همچو رابینسون كروزوئه و ٢٠٠١ اودیسهى فضایى، كه به این قضیه پرداختهاند، انسانى را مىبینیم كه باید به تنهایى بر تمام مشكلات پیش رویش فائق آید و از نابودى در تنهایى بگریزد، یا حتا چند صباحی بیشتر از هرآنچه كه باید، زنده بماند و به “تنهایى” ریشخند بزند!
نگاهى داریم به كتاب مریخى كه به نحوى متفاوت، در قالب علمىتخیلى به مقولهى انسانى تنها و مجادلهاش براى بقا پرداخته است. اما قبل از اینکه در مورد خود کتاب حرفى بزنم، مایلم اشارهاى به جلد بىنظیرش داشته باشم.
در جلد کتاب فضانوردى توی فضاى محوى از مریخ در غبار ترسیم شده، که به طرز هوشمندانهاى، کل داستان و فضایى که بر آن حاکم است را در یک نگاه، به نمایش گذاشته، راستش این روزها کمتر کتابى پیدا مىشود که جلدى در خور و متناسب با فضاى داستان داشته باشد.
داستان در مورد فضانوردى به نام مارک واتنى است، دیگر اعضاى گروهش بعد از توفان شدیدى که گرفتارش مى شوند، ماموریت را نیمه کاره مىگذارند و مریخ و مارک واتنى را به خیال اینکه با اصابت آنتن و سوراخ شدن لباس فضانوردیش مُرده، ترک مىکنند. اما در کمال تعجب خودشان و زمینیها، متوجه میشوند که مارک زنده است.
اگر یک مقدار بیش از حد براى پایه ریزى داستان، سختگیر باشم، مىتوانم با این واقعیت شروع کنم که ناسا هرگز شش فضانورد(یعنى یک ماموریت چند میلیارد دلارى) را تنها با «یک آنتن» به مریخ نمىفرستد. با فرض این که ناسا چنین کاری هم بکند، چرا آنتنشان اینقدر شکننده است؟
اگر ناسا برای مراسم روز شکرگزارى فضانوردهایش اهمیت قائل است و سیب زمینىهاى خام به همراهشان مىفرستد(چنانچه در داستان مى خوانیم) در مورد قضیهى برقرارى ارتباط، محتاطتر از این عمل خواهد کرد.
اگر این را هم نادیده بگیریم نمیتوانیم از این حقیقت صرف نظر کنیم که اتمسفرِ مریخ تنها ٠/٦ درصد اتمسفر زمین است، با علم به اینکه نیروى باد تابعى از چگالى اتمسفر و همچنین سرعت آن است، پس به عنوان مثال توفانى با شدت ٦٠ مایل در ساعت روى سطح مریخ، معادل تنها ٦ مایل در ساعت احساس خواهد شد. یعنى به آن شدتى نخواهد بود، که قادر باشد، آنتن ماهوارهای ایستگاه را بشکند! چه برسد به واژگون کردن راکت که فضانوردان داستان به خاطرش با سرعت مریخ را ترک کردند.
اگر از تمام اینها چشم پوشى کنیم، مابقی سلسلهی علت و معلولی علمى داستان به طرز منصفانهاى واقعگرایانه نوشته شده بود. ولی به نظر میرسد داستان در قلب تپندهی خود یعنی آنجا که باید موتور درام داستان به حرکت درآید، میلنگد و این برای خوانندههای سختگیرتر داستانهای علمی آزاردهنده خواهد بود.
اما داستان مریخی با وجود ادعای نویسندهاش در مورد واقعگرایی علمی در مورد واقعگرایی علمی نیست. واقعگرایی علمی برای داستان حکم پیدا کردن شکلات زیر بالشت را دارد. لذتبخش است اما اصل قضیه نیست. در واقع این کتاب، داستانِ جنگى است که مارک، رابینسون کروزوئهوار براى زنده ماندن در شرایط سخت مریخ، پیش رو دارد. در سمت دیگر کتاب مریخی داستانی دیگر در جریان است (بسیار ناواقعگرایانهتر) از ناسایی که بودجهای بیشتر از تصور دارد و روابط اجتماعی/سیاسی نهچندان طبیعی که قرار است دست به دست هم بدهد تا مریخی را به خانه برگرداند.
مارک باید به تنهایى از پس مشکلاتى بر بیاید که حل کردنشان تقریباً ناممکن به نظر مىرسد. پس از توفان، هیچ وسیلهى ارتباطی با ناسا سالم نمانده و در نتیجه نمىتواند درخواست کمک کند. هدفى که مارک براى خود تعیین مىکند، چهار سال زنده ماندن است تا بتواند در زمانى که ماموریت بعدى ناسا روى مریخ محقق مىشود خودش را به منطقهى چهار برساند و همراه فضانورهایى که با فضاپیمای بعدی سر میرسند، به زمین برگردد.
در این بین او فقط به غذا و وسایل محدودى دسترسى دارد که طبیعتا کافی نیستند، در محیطی خشن، غیر قابل کشت، سرد، دور از خورشید و ناسازگار با بدن انسانِ زمینى، شاهد کشمکشى تماشایى از مارک واتنى هستیم، انسانى که گویى براى این به دنیا آمده، بزرگ شده، دوره دیده، تا بتواند در شرایط غیر ممکنِ مریخ براى زنده ماندن بجنگد.
دنبال کردن داستانِ مریخى، با تکنیک روایت مدرنى که اندى وییر به کار گرفته، یعنى عوض شدن مداومِ زاویهی دید راوىها از اول شخص به سوم شخص، بسیار جذاب و درگیر کننده است، و خواندن داستان از دیدگاهِ شخصیتِ خونسرد، نِرد(مارک خورهی ریاضی است) و البته چرب زبانِ داستان، مریخی را خواندنى و جذاب مىکند، در کل پلات داستان پیوسته، روان و بدون مکث پیش مىرود.
مارک، به تمام مشکلاتى که براى زنده ماندن، پیش رو دارد، واقف است، اما معتقد است باید تکتک حلشان بکند. در طول داستان، ما یادداشتهایش را از شرحِ کامل مشکلاتى که گریبانگیرش است، میخوانیم. اینکار به نوعى خواننده را در مصائبی که او دچارش است سهیم مىکند و داستانى دراماتیک و گیرا، رقم مى زند. اما هیچ داستانی بدون اشکال نیست.
ولی وقتی چندین بار مارک با همان روش مستقیم و کامپیوتری مشکلش را مطرح و سپس بهترین روش را عنوان میکند و نهایتا پیروز میشود، پردهی سحرانگیزی و تعلیق داستان به کناری میافتد و داستان کشش و دلهرهی بیکسی در جهانی ناشناخته و کیهانی خاصم را از دست میدهد.
داستان حتا به آن مقداری که قولش را به ما داده هم عمل نمیکند و دقیقا در لحظههایی که انتظار داریم شکوفه بدهد و از ظرفیتی که با ظرافت برایمان تشریح میکند و پهن میکند استفاده کند، ناامیدمان میکند. یعنی دقیقا وقتی مارک بالاخره باید شکست بخورد تا ما ته دلمان برایش خالی شود، مارک باز هم پیروز میشود. به نظرم میرسد گیر افتادن در مریخ آنقدرها هم بدک نیست. به شخصه مایلم، قهرمان هاى داستان، در عین حالى که فراتر از انسانى عادى رفتار مىکنند، ضعفهاى خاص خودشان را هم داشته باشند و اینطور رفتار نکنند که برای پیکنیک به مریخ آمدهاند.
هر چند تلاش وییر در نوشتن این کتاب، رعایت کردن واقعیتهاى علمى بوده-و تا حدود زیادى موفق هم شده- اما در خلق کاراکتر مارک، با تمامِ تلاشی که برای جذاب نشان دادن شخصیت داشته، موفق نشده و پیشروىِ کامپیوترى، بدون خطا و بى احساس مارک در طول داستان، آزاردهنده است.
تصور کنید او تنها انسان روى سیارهى مریخ(و برای همین هم به او مریخی میگویند)، با دنیایى از دشوارىهاست که هیچ اثرى از وزنهی تنهایى و مشکلات بر رویش نمىبینیم!
در واقع سوال اصلی این است. میتوان تنها با خواندن انشایی از مشکلات یک نفر، به ترتیبی لیستوار و کامپیوتری، با او همذاتپنداری کرد؟ در مشکلاتش شریک شد و برایش دل سوزاند؟
همانطور که از موفقیتهاى پشت سر هم مارک در دست و پنجه نرم کردن با سختىهایى که گریبان گیرشان بود، مىشد حدس زد، فضانورد ما آخر ماجرا زنده مىماند. شاید مهمترین ضعف کتابی که میخواهد نبردی منفرد برای زنده ماندن در سیارهای غیرمسکونی را به تصویر بکشد همین است. احساس اطمینان مداوم از زنده ماندن شخصیت اصلی داستان که خب حتا همان را هم میشد در مقابل کلِ درامِ زیباىِ داستان نادیده گرفت.
رو به اواخر داستان، مارک فاصلهاى چند هزار مایلى را با یک خودروى کوچک مىپیماید تا به منطقهى چهار برود و با استفاده از راکت خودش را به جو مریخ برساند و به اعضاى گروهش که براى نجاتش بازگشتهاند، بپیوندد.
اما با در نظر نگرفتن اینکه چگونه آن چند هزار مایل را پیمود و غذا و اکسیژن را چگونه در آن خودروى کوچک براى سفر طولانیش که خیلى کم به آن پرداخته شده بود، گنجاند، باز هیچ اثرى از فشار روانى و تاثیرِ بازىِ مرگ و زندگى که مارک در تنهایى دچارش بود، در او نمىبینید!
در واقع اگر بخواهیم یک بار دیگر به تمثیل اولیه برگردیم، داستان مریخی آنطورها هم رابینسون کروزوئهی در مریخ گیرکرده نیست. آنطور که فکر میکنیم واقعگرا هم نیست.
اگر بخواهیم واقعگرایی را در تقابل با ناواقعگرایی بگذاریم و ارزش قلمدادش کنیم، تنها واقعگرایی در پیرنگ علمی کافی نیست و ماجرا به علمی و واقعگرا بودن چگونگی کشت سیبزمینی در فضا ختم نمیشود. شخصیتها هم همانقدر مهماند و تنها فاعل و عامل پیشبرد پلاتِ علمیِ دقیق ما نیستند. مریخی در این دومی شکست میخورد.
با نگاهى به یادداشتهاى خوانندگان مریخى متوجه شدم، اکثراً این کتاب را با دو کتاب دیگر، یعنى Packing for Mars (از مرى رواچ) و داستان سفر مخاطره آمیزِ آپولو سیزده (از جیم لوول (فضانورد) و جفرى کلاگل) مقایسه کردهاند.
اتفاق نظرى بین خوانندگانِ این سه کتاب در مورد شباهت نوع داستانى و روایتشان است که البته چیزى از جذابیت و یگانگىِ مریخى کم نمىکند.
در آخر اگر خرده بىملاحظگىهاى علمىِ مریخى را نادیده بگیریم، این کتاب به خاطر بحثهاى علمى، کاربردى و حساب شدهاش، یک الگوى خوب براى علمىتخیلى نویسانى است که بیشتر روی وجه علمی داستانهای علمیتخیلی مانور میدهند و بخش تخیلی و داستانی چندان جذبشان نمیکند. چنین به نظر میرسد که اگر دیمن نایت و کلارک و دیگر علمینویسان دوران طلایی امروز زنده بودند صد درصد به وییر افتخار میکردند.