«کفایت و مجازات»
تو چپدست نبودی اما تمام این هشت سال را با همین دست چکش زدهای.
همیشه یکجور شروع میشود: ساعت سه صبح، روز پنجم آذر ماه، میروی زیر زمین شلوغتان و چکش گندهی سر نقرهایات را پیدا میکنی. کنارش یک میخ گذاشتهای، طلایی، زمخت، رویش خون دلمه بسته. میخ را هم لای انگشتان دست چپت میگیری، همسایهی چکش، انگشتان پنجهات ماهر است که چطور نگهشان دارد. دست راستت خالیاست؛ میلرزد.
میآیی بالا پلهها را، اما تمام بدنت لرز دارد؛ تمام بدنت به جز دست چپت؛ دست چپت مصمم است؛ جلاّد و جبّار است؛ محکم و متحکم است. حنان تو دیگر پنجاه سالت شده مرد. موهایت هنوز یکدست و پرپشتاند اما سفید شده. قدت بلند و هنوز راستقامتی، اما تندی قدمهایت رفتهاست. صورتت را خوب اصلاحکردهای و هنوز جذّابی، اما چشمهات، لعنتی چشمهات آتشکدهای مقدسند، فراموششده؛ هشت سال است شعلهای در ایشان نخاسته. خاطرهای غمانگیزند از روزگار زندگانی پرشکوه.
تو مردی پس خواستههایی داری؛ دربارهی زنان نمیدانی اما خودت برایت معلوم است که نیازهایت چیست و چقدر شدید است و چطور وجودت را میبلعند اگر بهشان پا ندهی. اینها را هم نوشته بودی توی نامهات؛ مو به مو؛ با قلم روان و شاعرانهات؛ زشتترین جملات جهان را در ظلمترین عمل عالم، زیباترین کرد جادوی هنر ضالهات. جزء به جزء و مفصل شرحش دادی. لغتهایت را مثل فشنگ شلیک کردی.
حالا پنج آذر است و پنجهات چکش دارد و پاهای ترسخوردهات باید پلکان قدیمی خانهی درندشتی را که میلیارد میلیارد میارزد بالا بیایند؛ تک به تک؛ هر کدامشان را میروی بالا خاطرات شیرینت را میبینی که تلخ میشود تو ساعت سیاه سه صبح، پنج آذر ماه، هشت سال پیش. در خانهات کسی نیست؛ تو هستی که تو هم کسی نیستی. خلوت هالت را میروی تا ته راهروی تاریک درازت که برسی به حمام. حمام که نیست، غسّالخانهایست چرکمرده، کهنه، با بوی نا، چراغ زرد قزمیتی هم دارد که قرارست روشنایی کند، اما مثل خودت زهوارش در رفته در جنگ تاریکی.
تو چپدست نبودی، اما چپدست شدی؛ خودت را چپدست کردی. مینشینی کنار وان حمام و زنجیر درشتدانه را که به شیر آب وصل است پیدا میکنی. حلقهای زنگ زده دارد این زنجیر، قفلی عظیم دارد آن حلقه، کلید زنگزدهای بر قفل است. حلقهاش را میاندازی گردنت، زبانهی قفل را فرو میکنی تو قلب آهنیش، کلیدش را با حرص و خشم میچکانی تا تلقی صدا کند. کلید را میکشی بیرون و پرت میکنیش سمت در، جلوی چشمت اما دور از دسترست. میمانی اینجا. زل میزنی به درختچهی خشکیده و بیبرگ خونسیاوشان تو گلدان رو برویت، کنج حمام، کنار وان. حلقهای جفتِ حلقهی گردنت به گردنش است، زنجیری جفت زنجیرت به میلهی دوشش بسته. میترسیدی فرار کند درخت مرده.
روی دیوار پشت سرت، دست راستت لرزان و زار است. مثل وقتی که در حضور و غیاب باید اعلام کنی «من» دست راستت بالا میرود. کَفَش رو به بیرون است و پوست پشتش خیسی دیوار را لمس میکند. تو چمباتمه زدهای. میخ طلائی را دست چپت میگیرد بین شست و اشاره. دست راستت خیس میکند. نوک میخ کف گوشتالود دست راست را میبوسد. چشمهایت را میبندی. دست راست بیچاره انگشت اشاره و شستش را میفرستد به استقبال میخ. در آغوشش میگیرند این میهمان هر ساله را. دست چپت حالا مسافرش را تحویل داده پس چکش دارد.
عقب میرود. تق!
دیوار گچ میریزد. خون به صورتت میپاچد. عربدهای در گلویت خفه میشود. مغزت نبض میزند. دست جلادت مجازات را اجرا میکند. هشتمین بارش است، در کارش تجربه دارد، ماهر است، به صدای استغاثهی دست دیگرت وقعی نمیگذارد. میرود عقب. سر نقرهای چکش رحمی ندارد. تق! خون این بار کمتر، اما باز میپاشد بیرون. هنوز تمام نشده؛ تازه شروع شدهاست. میخ گوشت را سوراخ کرده و نوکش تو دیوار تقریبا سفت است.
تق!
میخ میرود داخل، صدای غمانگیز دردناکت میگوید «آخ!». دست چپت میکوبد، میخ میکوبد، درد میکوبد، خون غلیظ کلهی حلزونیاش را از سوراخ گوشتت بیرون میآورد و سفر میکند رو کف دست راستت، روی ساعدت، بازویت، سرامیک حمام. میخ کلهی پخِ طلاییاش را رسانده به گوشت کف پنجهات؛ اما رسم جلاد اینست که از مجازات مطمئن شود. پس ضربهای دیگر میزند؛ محکمترین ضربهای که تا کنون نشانده. کلهی پخ میخ را میتپاند تو گوشت دست راستت. این کفایت مجازات است. کفایت دست چپت در مجازات دست راستت است. زرد شدهای و عرق از شقیقههایت میچکد. درد از مچ دست راست تا زندانی تپنده در قفس دندههات تیر میکشد.
درد داری. ضعف میکنی. جان پاهات میرود و دراز میشوی کف حمام. خونچکان دست راستت هنوز بالای سرت حاضری میزند. زل میزنی به خونسیاوشان خشکیده. لابد درخت بیچاره دیگر برایش برگ و رویی نمانده. حتما روزگاری زیبا بودهاست. حداقل در نگاه تو ارزنده بوده، دوستش داشتهای. حالا مرده و خشکیده زندانیاش کردهای تو حمام. زجرکشش کردهای. درخت را خفه کردهای اما حرفهای زیادی داشت بهت بگوید. نمیتوانست مثل تو حرف بزند، بلد نبود در زشتیها زیبایی بیافریند.
سالها قبل که درخت بدعاقبت را همراه رخشا خریدی، فکرش را نمیکردی یک روز بمیرد؛ اما مرد. همان موقعها که برای اولین بار واقعا عاشق شدی. قبلترش هم مثلا عاشق شده بودی، اما بعدها که توی رخشا را لمس کردی فهمیدی که برای اولین بار واقعا عاشق شدهای. از آنجا فهمیدی که قبلیها را شست و تمیز کرد.
کافه رفتید؛ سینما؛ خانه؛ اتاقخواب و تازه دستگیرت شد که این دختر پنجاه و شش کیلوئی توی صد و نود سانتی را رویینتن کردهاست. ماشینهای خیابان باهات تصادف نمیکردند؛ خنجر خفتگیرها رگت را نمیشکافت؛ بیماری علیلت نمیکرد. جوهر زندگی چنان در قلبت جوشیده بود که آتش آتشکدههای مقدست تا بیکران میرفت. غم را نه فقط در خودتان، در هر که بهت مینگریست میسوزاندی.
مردم میخواستند دورت باشند بس که از تو زندگی میتابید. مرگ از مقابلت عقب مینشست. چیز زیادی نبودی آن وقت فقط یک احتمال موفقیت؛ یک استعداد بودی. رخشا روت شرط بست؛ قلبش را گذاشت وسط که ببیند چند بر میدارد. چه سالهای خوبی بودند؛ سالهای درخشش و رخشا. دختر لاغری که دیگران زیبا نمیدانستند اما جانت به جانش زنجیر بود. چشمانش تنگ بود و پلکهایش پفکرده؛ استخوان گونهاش برجسته بود و فکش زیادی گنده؛ اما خندهای داشت که طلوع آفتاب اردیبهشت بود. چه روزهایی که گذشت.
حالا سه روز گذشتهاست. نه آب نوشیدهای؛ نه غذا خوردهای. زخم دست راستت چرک کردهاست. درد دست راستت از سوزش زخم جوان، شده زجر چرک و عفونتی که دیگر فقط آنجا نیست؛ خون در جانت پخشش کرده. چشمهایت زرد شده است. موهایت پریشاناست. تب داری. داری میمیری که در حمام باز میشود. همیشه همینطور است. دخترک لکاتّه میپرد تو. کلید زیر پای لختش میرود. هق هقش قطع نمیشود. میافتد به جان حلقهی گردنت و بازش میکند. صدایش را میاندازد رو سرش که:
«حنان! چرا آخه سه روز باید اینجوری زجر بدی خودتو؟ چرا نمیخوای زودتر بازت کنم؟ میدونی تو این سه روز من چی میکشم؟»
اشک از چشمانش میریزد. تو اصلا حال نداری که سرت را بلند کنی ولی لابد صدایش را شنیدهای. سرت را بغل میکند. بوی عطرش تند و سرد است مثل اسمش. سرت بر سینههایش نرم مینشیند. چشمان زردت را باز میکنی و صدای تکیدهات میگوید:
«مهسا! آخ! مهسا!»
گریه میکنی. گریه میکند. میبوسدت. لبت جان ندارد جبران کند. چشمهای خشمالودش را میسراند کف حمام. جیغ میزند:
«این حرومزاده رو کجا انداختیش؟»
سرت را میبری راستت سمت وان. مهسا از جا میجهد. جثهاش ظریف است. قدش بلند است. تو مردی و در نگاه مردان او خیلی زیباست. موهای بلند یک دست بلوندش ریخته رو برجستگیهای ملایمش و لیز میخورد بر ماهی رانهای کشیدهاش.
اما اصلا زیبا نیست؛ زشت است. زشتکار است.
هر کس در مهسا نگاه کند خشک میشود. خدابانوی مرگ است این دختر. هر جا قدم بگذارد زندگی از آنجا عقب مینشیند. مثل خودت که درش نگاه انداختی و زندگیت را بر سرش قمار کردی. قلبت را گذاشتی وسط که ببینی چه بر میداری. مهسا حتما که از رخشا بهتر بود.
بالاخره وقتی رخشا را دیدی آه در بساطت نبود. احتمالی بودی برای موفقیت، استعدادی که شاید بدرخشد. مهسا که آمد تو دیگر رخشیده بودی؛ کتابها نوشته بودی؛ قلمت شهیر شده بود؛ مایه در جیب داشتی؛ خانه در نیاوران؛ پرادوی مشکی زیر پایت بود. هر ضحی را شبی در سجی میکشد. طلوع اردیبهشتی تو را ماهتاب مهسا مرخص کرد.
دختر زشت مارسیرت چکش را از وان میقاپد. چشمان سبزش را میگرداند رو حمام. حتما خونش هم رنگ چشمانش، مسموم است. میخکش چکش نقرهای را میاندازد به طلایی پخشده در دست راستت. زور میزند؛ آه میکشی؛ درد میکنی؛ میخ را میکشد بیرون و پرت میکند کف حمام. دستت میافتد پایین؛ سرت هم همینطور. از حال میروی. برت میدارد و از این سلاخخانهی هر ساله میبردت.
لابد روی تخت افتادهای. لابد نازت میکند. دستش بر زخمت میلغزد. اما تو حتما داری به رخشا فکر میکنی. به نامهای که قلمت برایش نوشت؛ برای اولین عشق واقعیت. به چنان لغتی آراستیش که زهر مهلک را قند کند.
خداحافظی عشاق از عشاق را انباشتی از غم نامفهومی که هرگز رهایت نمیکند. جادویی کردی که فلک را به چرخ انداخت. آسمان را گریاندی؛ خورشید را عزادار کردی؛ حتما به فکرت خطور کرد بعدها خود همین نامه را هم چاپ کنی؛ نشان درخشانی بنشانی بر نشانهای افتخارت. نامه را نوشتی و گذاشتی کنار خونسیاوشان سرسبز کنار تختخواب. رفتی که داو قمارت را دشت کنی. نماندی که ببینی چه دشتی از داوش کرد رخشا!
سالها از آن روز نحس میگذرد. از آن جادوی مرگباری که مرکب کردی بر کاغذ. هر چه در قلبت کاشته بود برداشت. قمار سر به سری بود. حالا هر سال میآیی دستت را میخ میزنی که دیگر غلط اضافه نکنی. میخش میکنی و میگذاری چرک کند که دیگر هوس نوشتن نکنی. دیگر هوس نکنی. هشت سال است که مردهای. اسمت را فراموش کردهاند؛ خانهات ویران است؛ خودروئت خراب. آه در بساطت نداری.
این مناسک مریضی که راه میاندازی جز درد و عذاب برایت ندارد. مجازاتت کافی نیست. چیزی را عوض نمیکند. عشقی را تازه نمیکند. درختی را زنده نمیکند. جایی خوانده بودم اگر خودکشی کنی درخت میشوی. هر بار اردیبهشتها زنده میشوی و آذرها میمیری. اینقدر این را چرخ میزنی تا زندگی کردن را بیاموزی. حقیقت داشت. از ساعت سه صبح روز پنجم آذر ماه در خونسیاوشان کنار تختخوابمان حلول کردم. من صدایی ندارم؛ اما تو صدایم را خوب میشنوی. جانی که ندارم به جانی که نداری زنجیر است. کفایتم مجازاتت است.