ارتباط مگسی
«مگس لعنتی، تا حالا کدوم گوری بودی؟ بجنب بچه، صبحونه روی ميزه، داره سرد میشه»
*
بهآهستگی اين را گفت و به مگس خيره شد. مثل شکارچی ببری که در يک فيلم کمدی خيلی قديمی ديده بود، تمام تلاشش را میکرد تکان نخورد. شکارچیای که زمان قضای حاجت، غرش خفيف ببری را از نزديکی شنيده و ميخکوب شده بود. گرچه مدتها در کمين بود، ولی دقيقا در همين لحظه، که خسته از انتظار، میخواست به يک پيام آنلاينِ چشمکزن در شبکهی دوستيابی هايپرمَچ جواب بدهد، منتظرش نبود. مدتها با خودش کلنجار رفته بود تا راضی شده بود در اين شبکه عضو شود.
به نظرش کار مستهجنی میآمد که بهخاطر يک مشت هرمون، لذت تنهايی را در پای مصاحبت کسی که شايد بعدها از او خوشش بيايد فدا کند. کسی که بر اساس تطابق مشخصات اخلاقی و جسمی ثبتشده در پروفايل اعضا در شبکه برايش پيدا شده بود. تازه اگر میشد روی صداقت صاحب پروفايل حساب کرد. بههرحال اصلا نمیخواست با يک حرکت دور از احتياط، مگس را از دست بدهد. حواسش جمع بود که يک حرکت خيلی بطئی او در چشم مرکب مگس هفت برابر سريعتر میشد. بههيچوجه نبايد تهديدش میکرد. اگر میپريد، خدا میدانست چقدر بايد صبر میکرد تا شايد دوباره برگردد.
چه پدری ازش درآمده بود تا طوری گيرش بیاندازد که بهش برنخورد! بساط نسبتا سادهای چیده بود که البته، با خرج گزافی که برای جمعآوری اطلاعات از شبکهیي متمرکز يونیاينفو کرده بود، وسعش به بيش از اين هم نمیرسيد. با اين که عمدهی اطلاعاتی که لازم داشت به رايگان در اين شبکه جهانی وجود داشت، ولی برای بخش اندکی از آن که مربوط به بعضی از تحقيقات ژنتيکی میشد، بيتبهبيت داغش کرده بودند. بساط سادهاش عبارت بود از سوراخ دايرهشکلی به قطر نيم سانتيمتر و به فاصلهی سی سانتيمتر از بالای پنجره اتاقش. سوراخی که با ابزار برش شيشههای قطورِ کاملا عايق در پنجرهی اتاقش درست کرده بود. پيدا کردن و رد شدن از اين سوراخ کار هر مگس احمقی نبود.
با توجه به اين که هنوز ابتدای فصل گرما بود و گشتوگذار مگسهای نارنجیرنگی که هنوز منشاءشان مشخص نشده بود، چندان رونقی نداشت، سوراخ کوچک تقريبا ورود تنها يک مگس را تضمين میکرد. بالای سوراخ هم يک دريچهی پليمری ضخيم کار گذاشته بود که بهصورت خودکار بعد از ورود اولين مگس بسته میشد. دريچهی پليمری حتی بعد از بسته شدن هم چندان جلوی تبادل دما و صدا را نمیگرفت و بايد بهمحض اتمام آزمايش با عايق مناسب تعويض میشد. بعدا هم بايد بهانهای برای سوراخ کردن شيشه و تعويض کامل آن دستوپا میکرد. بههرحال، باز بودن حتی يک روزن کارآيی دستگاه تهويهی ساختمان را کاهش میداد.
از کار انداختن موقت سيستم هشداردهندهی اتاق، که هم پرزحمت بود و هم دردسرساز، فقط در مدتزمان کوتاهی موثر بود. يک ساعت ديگر مکانيزم عيبيابی دورهای سيستم مرکزی تمام سوراخسنبههای آپارتمان را کنترل و کارش را خراب میکرد. ولی با امکانات موجودش راه بهتری نداشت. پنجره بايد تا زمان آمدن مگس سوراخ میماند. با اين سوراخ و دريچهی پليمری رويش، پنجره به روح منور تکچشمی میمانست که از هزار سال بیخوابی، پلکش را به زور باز نگه داشته باشد. مثل آن روح کنجکاوی که داستانش را پدربزرگ در شبهای کودکیاش از كامپيوتر جيبیاش میخواند. مثل اشباحی که از قصهها به خوابهايش رخنه میکردند. موجودات خونآشامی که با اولين پرتوهای روز، به تاريکترين کنجهای مغز پرچينوشکنش پناه میبردند.

يک بلندگوی بيسيم کوچک دم سوراخ کار گذاشته بود که به كامپيوترش وصل میشد و صدای جيرجيرک پخش میکرد. تواتر و بلندی صدا دقيقا مشابه محيط زندگی جيرجيرکها در اين فصل از سال شبيهسازی شده بود. خوب میدانست که طبق قانون دولبير هرچه هوا گرمتر باشد، جيرجيرکها بيشتر میخوانند. از اين قانون حتی میشد درجهی گرمی هوا را هم تخمين زد. مثلا اگر تعداد آواز جيرجيرک در پانزده ثانيه را با عدد چهل جمع میکردی، دمای هوا به فارنهايت به دست میآمد. سيروس از عکس اين روش استفاده کرده بود تا مگسها را جذب کند. البته، سوراخ و بلندگو تنها تجهيزات پيشرفتهی تله نبود. يک بشقاب هم لبهی ميز کارش گذاشته بود که يک تکه گوشت فاسد تويش بود و مايع سبزخاکستری بوگندويی هم روی آن. غذايی که میبايست برای نگه داشتن مگس در اتاق کفايت میکرد؛ همينطور برای قطع شهريهی دانشگاه که مادرش میپرداخت.
اين ضيافت شاهانه به او فرصت میداد تا با يک فرمان صوتی نرمافزارش را اجرا کند و دوربين ليزری را برای فيلمبرداری از تمام زوايا قفل کند روی مگس. يک تلهی شرافتمندانه و آبرومند، بدون اعمال خشونت و ارعاب. هر چه باشد، بنابر مطالعه و ايجاد ارتباط بود، نه اعترافگيری. از مراسم «مامان ببخشيد» منزجر بود؛ بهخصوص برای چيزی مثل قرص پروتئينهی طعم شکلاتی، که برای پسربچهی بیبنيهای مثل او هم مغذی بود و هم لذيذ. نقشههای شکلاتدزدی با تاييد يا حتی گاهی همدستی پدربزرگ انجام میشد. گاهی قضيه لو میرفت. آن وقت بود که بايد در مراسم اعترافگيری شرکت میکرد. گاهی دادگاه شکلات به ضمانت پدربزرگ ختم میشد، گاهی هم به يک هفته محروميت از بازی با رباتهای همبازیاش.
*
بهآرامی و تقريبا زيرلبی گفت: «بيا جلو مگی جون!» بعد ترسيد نکند صدا مگس را بپراند، باقی را در ذهنش ادامه داد: «جون تو، از منوی سفارشی انتخاب شده. گوشتِ گندش حرف نداره. بوی پروتئينها و اسيدهای چربوچيلی در حال دیکامپوزيشن رو حس میکنی؟ بايد خيلی لذيذ باشه. به فکر درينک هم بودهام. اکسرکت ميوهی گنديدهی مرغوب؛ سعی کردم متنوع باشه. گفتم شايد از کوکتل بيشتر خوشت بياد. گرچه پدرم دراومد تا موفق شدم اين ميوههای جنتيکالی اصلاحشده رو در اسرع وقت بگندونم» حالا ديگر مگس بهآرامی به طرف بشقاب میآمد. با هر پرش يا دوی کوتاهی به آن نزديکتر میشد. گهگاهی هم يک پرواز شناسايی- احتياطی کوتاه با فرود در محلی نزديکتر به بشقاب. منوی سفارشی موثر افتاد. بالاخره، مگسِ پيک مشغول تناول شد.
سيروس بهنرمی صندلی چرخدارش را به سمت راست برگرداند و مقابل مونيتور هولوگرام كامپيوترش قرار گرفت. چرخهای صندلی را فومپيچ کرده بود که صدا ندهد. هيچ خطری را نمیپذيرفت. با ضربهی آرام انگشت کوچک دست راست روی ميز ارتباط را برقرار کرد و بهآرامی پرواز مگس زمزمه کرد: «پروگرم دادهپرداز تصويری رو اجرا کن… کمِرا فعال… بيست درجه به سمت راست و پايين بچرخ… آبجکت مگس رو پيدا کن… زوم… لاک… اکشن.» از اين جا به بعد، میتوانست با حرکت يا ضربهی آهسته و نامحسوس نوک انگشتها روی ميز نرمافزار و دوربينها را کنترل کند. البته، برای اين کار مجبور شده بود فناوری ميزهای مرسوم را روی ميز عتيقهای که از پدربزرگش هديه گرفته بود پياده کند.
یک گوشه از ميز را با لايه فيلم نازک از ترکيب فلزی بهشدت رسانایی پوشانده بود که کار صفحهی لمسی را انجام میداد. از اين به ترمينال آپارتمان متصل میشد که طبق استاندارد اجباری ساختمانسازی از راه درگاه مرکزی ساختمان به شبکهی يونیاينفو میپيوست. همهی برنامهنويسیها انجام شده بود و در صورت نياز، با افزودن کمی دستور گفتاری و تکضربههايی روی ميز، روند ضبط و پردازش و شايد هم ارتباط بهخوبی پيش میرفت. غير از ادوات ارتباط با يونیاينفو، يک خودکار و چند برگ کاغذ تنها چيزهای روی ميز بود؛ چيزهايی همانقدر قديمی که خود ميز. گاهی برای تفنن هم که شده، تکيادداشتهايی روی کاغذها مینوشت؛ گاهی هم به اصرار پدربزرگ، که مجموعهی کتابهای چاپی نايابش لقمهی دندانگيری برای موزههای صنعت متروک چاپ محسوب میشد.
با تکضربههای روی ميز، انگشتش برآمدگی کوچک فيلم نازک روی ميز را لمس کرد. امان از اين جنسهای هندوچينی. بايد سرفرصت درستش میکرد. گوشهی فيلم ورآمده بود. درست در محل اتصال رويهی ميز با سرِ پايهی ميز که مثل سرستونهای مجسمهای گروتسک تراشيده شده بود. پدربزرگ چهار تا از حيوانات خيالی داستانهايش را روی ميز اهدايیاش منجمد کرده بود، با تصاويری بهظرافت کنده شده روی سطح ميز که نقاشیهای درون غارهای انسانهای اوليه را به ياد میآورد. تصاويری که از زير فيلم شفاف محوتر، اما براقتر ديده میشد. تصاويری چنان مجذوبکننده که گاه او را از ميان تحقيقی علمی به جايی ميان رويا و تخيل میسراند. مثل ستارهای که در مجاورت سياهچاله قرار گرفته باشد، نرمنرمک مکيده میشد. شايد همين بود که زمان را گم میکرد. شايد اگر وقتشناسی مادرش نبود، میتوانست از افق رويداد تخيل رد شود.
به مانیتور روبرويش خيره شد که هولوگرامی نيمهشفاف بود و سر بزرگشدهی مگس را نشان میداد. هيچ صدايی نبود، مگر صدای غرولند دايمی مادر پير و نحيفش که هميشه موسيقی سوهانی پسزمينهی خانه بود. هميشه او را ياد طبقهی کارگر/کارمند میانداخت. هزارهها بود که اين طبقه از مردم هميشه به همه چيز اعتراض داشتند و هيچوقت هم هيچکاری از پيش نمیبردند. البته، اگر چند قيام پراکندهی اسپارتاکوسی در برهههای جداافتادهای از تاريخ را در نظر نمیگرفتی، مابقی غرغری اجتماعی بود که از دلِ سوخته و تنِ سختکوش اما راحتطلبِ خيلِ عرقريز جامعه برمیخاست.
نوعی سوت کتری در حال جوش بود؛ آبی که هميشه میجوشيد و هيچوقت سر نمیرفت. گرچه حالا مدتها بود استفاده از اين نوع کتری هم منسوخ شده بود، ولی هنوز اينجور وسايل را میشد در انباری پدربزرگ پيدا کرد. انباریای که منفورترين جای آپارتمان برای مادر بود. میگفت هيچوقت نمیفهمد که چرا پدرش اين همه آشغال يادگاری نگه میدارد.

سيروس سر مگس را تماشا میکرد که يک جفت چشم مرکبِ معظم رويش بود، با پرزهای دوروبرش. چشمی که از بيست و پنج هزار چشم کوچک تشکيل شده بود و زاويهی ديدی تقريبا ۳۶۰ درجه را به مگس میداد. چشم اين مگس از همراستههايش بزرگتر بود؛ تقريبا تمام سرش را پوشانده بود. گرچه چثهی خودش هم بزرگتر بود، ولی نسبت بزرگی سر به تن از ديگران بيشتر بود. میشد گفت سرش به تنش میارزد. البته، طبق اطلاعات يونیاينفو، اين مگس نارنجی مايل به قهوهای نمیتوانست چندان به دقت تصويری که از چشمهايش گيرش میآمد بنازد.
به خاطر نداشتن شبکيه و لنزی مرکزی، چشم مرکب قادر به ارايهی تصويری واقعی نبود، بلکه يک سطح موزاييکی از تصاوير ايجاد میکرد. ولی اين مگس شريفِ آشغالخور نيازی هم به دقت تصوير نداشت. چيزی که اين مگس لازم داشت سرعت تشخيص حرکت اجسام اطرافش بود، که اين دو چشم ورقلميده بهخوبی از عهدهاش برمیآمدند. خيلی بهتر از حس آيندهبينی مغز انسان که با محاسبات پيچيدهاش تشخيص مسير يک شی پرتابشده را ممکن ميکند.
هرچند همين ويژگی مغز انسان باعث خطای باصره هم میشود؛ يک شمشير دولبه. اما در چشم مگس، تصوير ثبتشده در هر موزاييک نسبت به موزاييک کناریاش تغيير کمی داشت. نرخ بالاتر چشمکزنی هم دقت زمانی بيشتری را فراهم میکرد؛ يعنی ثبت دويست و سی عکس در ثانيه. در مقايسه با چشم انسان که سی عکس در ثانيه میگيرد، سرعت بسيار بالايی است. احتمالا، در اين نوع مگس خاص که چشمها بزرگتر و شبکهی تشکيل تصوير هم پيشرفتهتر بود، اين عدد بزرگتر هم بايد میبود. اين اعداد بزرگ در اين حشرهی کوچک باعث شد سيروس از اينکه تابهحال مهندسين ژنتيک چندان روی چشم بشر کار نکردهاند، شرمنده شود. گرچه از اولين اصلاح جراحی ژنتيکی اعضا دههها میگذشت، ولی هنوز هم مثل هميشه، بينی در اولويت بود.
مگس بهآرامی در حال نوشيدن غذا بود، بدون توجه به ناظر عظيمالجثهای که هر حرکتش را میپاييد. گاهی سرش را به چپ و راست تکان ميداد، گاهي بالهايش را بههم ميزد و گاهي برفپاککن دستهايش را روي چشمهايش ميکشيد و خيلي کارهاي ديگر که سيروس سر در نميآورد. تنها اميدوار بود نرمافزارش با جمعآوري تصاوير و ذخيرهي آن در پايگاه دادهاي که قرار بود بعدا سروقتش برود، چيزي دستگيرش شود. هر بيت از اين اطلاعات مستقيما به انبارههاي ذخيرهسازي يونياينفو فرستاده ميشد، که معماري کنترلي متمرکزي داشت، ولي بهصورت فيزيکي در سراسر سياره گسترده بود. گويا از شبکهي قديمياي به اسم اينترنت جهش يافته بود؛ زماني که مردم هنوز نرمافزار روي كامپيوترهايشان نصب ميکردند. هروقت يادش ميافتاد ميگفت: «چه ريداندنسي ابلهانهاي! براي يک ماه استفاده از يک سافتور بايد هزينهي يک عمر داشتن و آپديت کردنش را ميدادي. عجب وِيستي.»
نرمافزاري که سيروس از يونياينفو اجاره کرده بود، هر حرکت به ظاهر بيمعني مگس را ثبت ميکرد. بااينحال، سيروس خودش هم محو تماشاي اين موجود جهشيافته شده بود. زوم دوربين را کم کرد تا تصوير کل بدن را داشته باشد. همينطور تکتک اعضا را نگاه ميکرد، متوجه شد مگس مدتي است بدون هيچ حرکتي به او خيره شده است. زل زده بود وسط دوربيني که از روبرو فيلم ميگرفت. يک حرکت رو به جلو باعث شد تصوير سر مگس در مانتيور ناگهان خيلي بزرگتر شود، طوري که سيروس جا خورد و کمي با صندلي به عقب رفت.
اول نفهميد قضيه چيست، ولي بعد که آدرنالين خونش پايين آمد و توانست صداي محيط را بشنود، متوجه شد که ناخواسته دستش به صفحهي تماس خورده و باعث پخش صداي جيرجيرک از بلندگو شده است. زيرلب گفت: «عجبا؛ پس تو مگس خانوم غريزهي بقاي نسلت از غريزهي شکمچرونيت قويتره! لابد کلي اِگ تو شکمت داري که ميخواهي روي اسپيکرهاي من بکاري.»
با ضربهي آرام نوک انگشت اشاره صدا را خاموش کرد، تا مگس را سر ميز صبحانه برگرداند و باز به تماشاي اين سالار مگسهاي شنوا بپردازد. اين «اُرميا اُکراسهآ»ي دورگه، که قرنها بود تخمهايش را روي جيرجيرکهاي بينوا پرورش ميداد. جيرجيرکهايي که از يک هفته تا ده روز، هم ميزبان بودند و هم غذا. بعد، پوست جسد خشکشان، مثل سالن خالي بعد از جشن تولد به جا ميماند و باز هم عبرت ديگر جيرجيرکهايي نميشد که ميماندند و ميخواندند. اين خاصيت او را ياد ويروسهاي كامپيوتري چند دهه قبل ميانداخت که با ورود به يک كامپيوتر تا مدتی، هم از منابعش براي تکثير استفاده ميکردند و هم دادههایش را تخریب میکردند.
بعد هم با ديسک سختي که اطلاعات بهدردبخوري رويش نمانده بود، رهايش ميکردند. از وقتي كامپيوترهاي شخصي ورافتاده بود، اين ويروسها هم غزل را خوانده بودند. ارميا اکراسهآ ميتوانست آواز جيرجيکها را بشنود؛ آوازي که از مالش چهل و پنج درجهايِ لبههاي دندانهدار بالهاي جلويي و اساسا براي جلب جفت ماده توليد ميشد. اين نوع مگس در روند تکاملياش به دو گوش، که درست زير محل اتصال پاهاي جلو به بدن قرار گرفته، مجهز شده بود. با اين گوشها میتوانست جهت و اندازهي صداي ترانههاي عاشقانهي جيرجيرک را از فاصلهي صدمتري بشنود. جيرجيرک نر بيچاره، بهمحض کشف، بهعنوان منبع تغذيهي زنده براي لاروهاي مگس استفاده ميشد؛ غذاي داغ و تازه.
با قطع صدا مگس هم از حرکت ايستاد. گويي منبع انرژياش را قطع کرده باشند. مثل يک آدم مستاصلِ هنوز اميدوار چندبار سرش را حول محور گردن باريکش به طرفين گرداند و چند خيز کوتاه به اطراف برداشت. کمي ايستاد، بعد با دو پرش بلند بهسمت لبهي ميز رفت؛ جايي که يک ميخ کوچک نيم سانتيمتر از ميز کار چوبي بيرون زده بود. ميخي که چندي پيش به آستين مادر گير کرده و آن را پاره کرده بود. چه قشقرقي بهراه افتاده بود. مادر با چکشي که لابد از انباري منفور پدربزرگ قرض گرفته بود، آن را چنان کوبيده بود که لبهي ميز را هم لبپر کرده بود.
هم او و هم پدربزرگ حسابي دلخور شده بودند. مگس جلوتر رفت. دستهايش را گذاشت روي ميخي که با گذشت زمان دوباره سربرآورده بود؛ انگار پشت تريبون قرار گرفته باشد. گويا سالار مگسهاي جهشيافته ميخواست براي جمعيت يکنفرهي حاضر سخنراني قرايي در باب اهميت حسن همجواري تمدن کهنجيرجيرکها و تمدن نومگسها ايراد کند. شايد ميخواست برداشت اشتباهشان را درمورد رفتار بردهدارانه با جيرجيرکها تصحيح کند. خوشبختانه، دوربينها که روي مگس قفل شده بودند، حرکات آن را تعقيب ميکردند و ميتوانستند تمام جزييات سخنراني را ضبط کنند. بعدا ميشد تمام آن را تجزيه و تحليل کرد. چشمان سیروس به مانتيور خيره شده بود، اما گوشهايش توانستند صداي نزديکشوندهي مشکوک مادر را تشخيص کشف کند. يک نگاه به ساعت گوشهي مانيتور قضيه را روشن کرد: وقت آب پرتقال بود. ناگهان تصوير مادر و مگس و ميخ و چکش درهم آميخت؛ مادرِ زحمتکشِ چکشبهدست و مگسِ ميخکوبشدهي پشت تريبون.
صداي تيک قفل الکتريکي در از جا پراندش، اما در باز نشد. سيروس نفس حبسکردهاش را بيرون داد. خوشحال شد که در را قفل کرده است. صداي مادر از پشت در ميآمد که «ذليلمرده، باز که اين در قفله. چه غلطي داري اون تو ميکني؟» سيروس بهآرامي بلند شد و درحالیکه دانههاي عرق روي پيشانياش را پاک ميکرد، سرپنجه رفت پشت در. «هيچي مامان، دارم ريسرچ ميکنم.» صداي فيلترشدهي مادر از پشت در جواب داد: «اينقدر بخون تا چشات کور شه.
آخه يه رحمي هم به اين مادر پيرت بکن. تا کي بايد آبميوه بيارم پشت در اتاقت؟ مردم از بس که تنهايي بار زندگي رو روي دوشم کشيدم… کليد اين در کوفتي رو بزن بيام تو.» سيروس همزمان با زدن کليدِ در پايش را هم حايل کرد. «مادر جان، زياد طول نداره. اين ريسرچم که به ريزالت برسه، غوغايي به پا ميکنه. ميتونيم با کرِديتش يه خونهي پِرفِکتلي اتوماتيک بخريم که ديگه مجبور نشي برام آبميوه بياري. از همونهايي که کد درينک دلخواهت رو به فريجسانترال خونه ميدي و چند ثانيه بعد اولين پايپ دمدستت سفارشت رو دليور ميکنه…»
«خوبه ديگه؛ اين يه لذت مادري رو هم ازم بگير و خلاص؛ زرت و زرت هم انگلیسی بلغور کن.»
«مادر گلم، تو که الان گفتي “مردم از بس که”…»
«لازم نکرده حرفهامو تکرار کني. خودت هم ميدوني که منظورم چيه. من فقط خير و صلاح تو رو ميخوام. دوست دارم سروسامون بگيري…»
«واي نه؛ خدايا، اين مانتراي چندهزارساله رو از مِموريِ تاريخي اين مخلوقِ اَدونسدِ متمدنِ بينياز از توليد مثل ديليت بفرما و تمام داکيومنتهاي حاکي از وجود اون رو هم ايرِيز بگردان.»
«باز شروع کردي چرند گفتن؟ حالا چرا اين در رو باز نميکني؟»
«مامان، به خدا آخرهاي ريسرچم هستم. نياز به فوکوس دارم. تموم که شد خودم ميام پيشت…»
«خيلي خوب. بگير کوفت کن. دو ساعت ديگه وقت ناهاره. تمام سه روز مرخصيات رو تو اتاقت کز کردي. ديگه نميخوام سر ميز تنها باشم.»
بالاخره، غائله ختم شده بود. درست مثل پنج سال پيش، باز هم قفل در به دادش رسيده بود. يادش افتاد که بعد از شش ماه کلنجار با خودش، راضي شده بود که يکي از همکلاسيهايش را به خانه دعوت کند. دختر جذاب و سرزندهاي بود، خوشصحبت و شوخطبع؛ صاحب تمام خصايلي که سيروس فاقدش بود. نفهميد که چهطور دعوت کرد و چه شد که پذيرفته شد. شايد جذب قطبهاي ناهمنام اينجا هم صادق بود. شايد چون طبيعت از خلا نفرت دارد، او هم دنبال ارتباطي ميگشت که نداشتههايش را کامل کند. اما هرچه بود، اين جاذبه حتي تا آخر روز هم دوام نياورد. شنيده بود که بيشتر از اينها طول ميکشد، ولي براي آن دو يک عصر هم کافي بود تا بفهمند که مرغ همسايه هميشه هم غاز نيست.
حضور دختر در اتاقش، مثل هفتمين کربن در حلقه بنزن بود، نابجا، بيگانه، کسي غير از اهالي خانه؛ يک انسان ديگر؛ موجودي که در اين اتاق بهندرت يافت ميشد. کسي که اگر بهخاطر وجود قفل خودکار در نبود، شايد الان به اصرار خردکنندهي مادرش، چهارمين انسان ثابت خانه شده بود. حضوري نامتجانس، هميشگي و مهاجم به خلوت عزيزش. يک احتمال ضعيف هم به هرحال يک احتمال بود.
مگس روي ميز ميچرخيد. گويا اين خويشاوند دور «موسکا دومستيکا» يا همان مگس خانگي با حضور عناصر نامطلوب از خير سخنراني گذشته بود. شايد هم اصلا سخنران خوبي نبود. ولي خب، در عوض شنوندهي خوبي بود. نسلاندرنسل گوشهايي داشتهاند که به بقاي نسلشان کمک کرده. گوشهايي که در نسلهاي دور چندان کامل نبود؛ قادر به تشخيص صدا و مسافت، ولي عاجز از تعيين جهت صدا. دليلش هم اين بود که فاصلهي دو گوش کم بود. بنابراين، تفاوت زمانيِ دريافت صدا در دو گوش به اندازهاي نبود که زاويهي حرکت را بتوان تشخيص داد. اما اين نقيصه بهمرور اصلاح شده بود.
طي روند تکاملي پردهي صماغ دو گوش بهطور فيزيکي بههم متصل شده بود تا امکان تشخيص جهت را فراهم کند. تا اينجايش را همهي محققين اين زمينه ميدانستند. اما چيزي که هنوز کشف نشده بود جهش ژنتيکي با منشا نامعلومي بود که يک ويژگي حيرتانگيز ديگر را هم به اين مگس اضافه کرده بود: نه تنها ميتوانست بشنود، بلکه حرف هم ميزد. البته در حد تکصدایی که توليد ميکرد، آن هم به همان روش ميزبان لاروهايش: يعني جيرجير. سيروس از مطالعات رفتاري و مشاهدات دور و تصادفي چيزهايي بو برده بود. اما نياز به مشاهدهي دقيق و نزديک و ثبت جزييات داشت.
نفهميد تعمدي در کار بوده يا تصادف صرف بوده که جيرجير خفيف مگس درآمد. سيروس دوربين را روي بالهاي جلويي مگس متمرکز کرد. خودش بود. منشا توليد صدا همان مالش لبهي بالهايي بود که بهشکل يک سوهان ميکروسکوپي درآمده بود. درست مثل جيرجيرک، اما با فرکانسي بالاتر و بلندي صدايي کمتر. کاملا هوشمندانه. صداي جيرجيرکها را ميشنيد ولي آنها صدايش را نميشنيدند. اين چيزي بود که تابهحال ناشناخته مانده بود.
آيا نوعي اختلاط ژنتيکي بين ميزبان و مهمان باعث جهش شده بود؟ ولي سالها بود که هيچ انفجار هستهاي رخ نداده بود. بااينحال چنين ملغمهاي تنها در يک ميدان هستهاي امکانپذير بود؟ شايد آزمايشگاه شتاب ذرات؟ شايد… هيچ حدس مستدلي در اين مورد نميتوانست بزند. همينطور که ذهنش درگير حدسيات بود، گوشه و کنار اتاق را هم نگاه کرد. ولي، نتوانست بفهمد جيرجير مگس براي چيست. تنها امکان موجود اين بود که مگس ميخواست با او حرف بزند. ولي يک مگس چه حرفي ميتوانست داشته باشد؟ واقعا سفير کبير بود؟ واقعا براي ايجاد ارتباط آمده بود؟ اما يک مگس با اين چثه نميتوانست مغزي داشته باشد که فکر توليد کند و نياز به زباني براي انتقال آن داشته باشد.
بااينوجود، مگر نه اين که فناوري قادر به ساخت پردازندههايي شده بود که با يک دهم حجم، ده برابر پردازش مغز انسان را انجام ميداد؟ ميتوانست يک مگس طبيعي نباشد. ملغمهاي آزمايشگاهي از دو موجود طبيعي؟ انگولک ژنتيکي؟ مغز کوانتومی؟ اين چيزي بود که بايد محققان رويش کار ميکردند. مطمئن نبود که چون قضيه چندان مهم بهنظر نميآمد، کسي روي مطالعهي آن سرمايهگذاري نميکرد، يا اينکه فقط خبرش را منتشر نميکردند. باز هم همان «نشت آزمايشگاهي» نیوهاليوودي؟ يا اينکه کشف يک قابليت ناچيز جديد در يک مگس ناچيز اهميتي براي نژادي نداشت که فضاي منظومه را مسخر خود کرده بود. شايد بشري که در اعماق فضا بهدنبال موجودات هوشمند ميگشت، اصلا اهميت نميداد که اين مگس تنها گونهي ترکيبي از راستبالان و دوبالاني است که هم ميشنود و هم صدا توليد ميکند؛ و اين يعني قدرت برقراري ارتباط.
ارتباط؛ چيزي که نژاد بشر بيشتر از هرچيز ديگري رويش کار کرده بود و باز کمتر از هرچيز ديگري. سيروس سر در نميآورد که چه خصوصيت غريبي در ارتباط هست که چنين پارادوکسي ايجاد ميکند. بشر هرچه فناوري امکانات، ابزار و راههاي بيشتري براي ارتباط ايجاد ميکرد، انسانها کمتر باهم مرتبط ميشدند. حتي نميدانست ارتباط را بايد در کدام رده قرار دهد: فرآيند، کنش، فناوري، يا چيزي ديگر؟ ميلياردها پِتابايت از اطلاعات در هرثانيه روي يونياينفو جابجا ميشد، اما هيچ روحي روي اين بايتها سوار نبود. اطلاعاتِ صرف بود که نقل مکان ميکرد و تکثير ميشد.
اطلاعاتي از چيزهاي خيلي خيلي زيادي که خيلي خيلي کمي به درد ميخورد. سيروس چندان در بند نگاه کردن به آدمهاي دوروبرش نبود. چون هروقت نگاه ميکرد، سلولهاي بهشدت به هم مرتبطِ کاملا منفردي را ميديد. بياندازه متفاوت و بينهايت شبيه. مادرش هيچ شباهتي به دختر جواني که در اتاقک بغلياش در شرکت کار ميکرد، نداشت. بااينحال تفاوت محسوسي هم نداشتند. البته، غير از سن و سال مادرش و موج انزجارش از فناوري، بعد از سالها قرابت با آن. موجي که وقتی عقب نشسته بود، چيزهاي ديگري را هم برده بود. حتي شيوهي حرف زدن را هم. نميدانست کداميک مادرش را بيشتر دلزده کرده بود: ساليان متمادي انجام کاري که اعتقادي به آن نداشت، يا سالها زندگي در محيطي که گريزي از ارتباط نبود. ارتباطي فراگير و اجباري که به تبادل اطلاعاتي سرسامآور منجر ميشد.
اطلاعاتي که روي هم تلنبار و بعد هم مقايسه و تحليل و استنتاج ميشد. باز اطلاعات جديدي زاييده ميشد که بايد ذخيره ميشد و برميگشت اول چرخه. در هر چرخه هم کلي ارزش افزوده ايجاد ميشد. احتمالا، مادرش هم مثل او ميتوانست ببيند که در طول تاريخ هميشه کفهي ترازوي دانش بالا رفته است. اما از ماهيت چيزي که در کفهي ديگر پايين رفته بود، مطمئن نبود. شايد غير از نیمی از ژنهایش، اين تنها نقطهي مشترک واقعی او و مادرش بود.
چنان در افکارش غرق شده بود که متوجه نشد مگس ديگر روي ميز نيست. سراسيمه به اطراف نگاه کرد ولي اثري از او نبود. البته، در حالت عادي مشکلي محسوب نميشد. ولي درمورد مگسي که ميتوانست سفيرکبير يک گونهي ناياب و ارزشمند باشد قضيه فرق ميکرد. سعي کرد بهآرامي تمام اتاق نيمهتاريک را بگردد. همينکه دستور روشنتر شدن اتاق را داد، ناگهان جسم کوچکي بهسرعت از جلوي چشمش رد شد. شي تيره با سرعتي باورنکردني در هوا حرکت ميکرد و تغيير جهت ميداد. سيروس هربار گمش ميکرد. با شتاب پشت ميزش برگشت و با چند فرمان سريع دوربينها را تنظيم کرد روي چيزي که فکر ميکرد مگس باشد. مگس باز به تلهي دوربين افتاد.
بااينکه درست حدس زده بود، اما هنوز نميتوانست باور کند. سرعت حرکت اندازهگيريشده توسط دوربينها تقريبا چهل و سه کيلومتر در ساعت بود، يعني تقريبا يک و نيم برابر مگسهاي عادي در پروازهاي گريز از خطر. سرعت تغيير جهت نيز حيرتآور بود. چيزي قريب به بيست ميليثانيه. سيروس اين قابليت را ميشناخت، اما اعداد و ارقامي که قبلا ثبت شده بود ابدا در اين حد نبود. ظاهرا جامعهي علمي بيشازحد از طبيعت غافل مانده بود. شايد دانشمندان گمان ميکردند که مادر طبيعت ديگر چيزي براي ياد دادن به فرزندانش در چنته ندارد.
کمي با تصوير دوربينها تعقيبش کرد. سر درنميآورد که چه چيزي ممکن بود که مگس را ترسانده باشد. شايد مادرش حين کار صداي قورباغهاي چيزي درآورده بود. گاهي، به ياد ايام کودکي، از اين کارها ميکرد. حضورِ صوتيِ مادر تمامي نداشت. حتي اجازهي کارگذاشتن درِ عايق صدا براي اتاقش را هم نداده بود. ميگفت اگر اتفاقي بيافتد و کمک بخواهد کسي صدايش را نخواهد شنيد. هنوز بعد از گذشت سالها نه به انزوايش خو گرفته بود و نه با فناوريِ ارتباطي آشتي کرده بود. بااينحال هميشه از کمبود رابطه ميناليد. ميگفت دوروبرش آدم کم است. توليد دايمي صدا تنها ابزار مطمئن براي پر کردن تنهاییاش بود.
چيزهايي از اخبار و برنامههاي هميشهچرند رسانهها ميشنيد و نيمجويده تکرارشان ميکرد. آدامسي که هيچوقت شيرينياش ته نميکشيد و به هيچ دردي هم نميخورد. بعضي وقتها سيروس را ياد خاطرات پدربزرگش از دوران سربازي ميانداخت. وقتي که در دوران آموزشي با گروهان ميرفتند تمرين رزم شبانه. آب و آذوقه به همراه ميبردند، ولي دستور اکيد اين بود که تا زمان برگشت يا نبايد لب به آب ميزدند يا تمامش را خالي ميکردند. نه براي بالا بردن استقامت و اين حرفها، براي اينکه قمقمهي نيمهخالي صدا ميداد. قمقمهي کاملا پر يا کاملا خالي صدا نداشت، ولي صداي چند قمقمه نيمهخالي، ميشد شيپور اعلام حضور براي دشمن. سراسر تاريخ جامعهي بشري پر بوده از قمقمههاي نيمهخالي، تعدادي خالي و تعداد خيلي کمتري پر. قمقمهي پدربزرگ هميشه پر ميماند.
نميدانست چهقدر در خاطرات پدربزرگ غوطه خورده، اما ثابت بودن دوربينها نشان ميداد مگس هم بالاخره جايي آرام گرفته است. جهت دوربينها را که تعقيب کرد، چشمش به پنجره افتاد و جاخورد. يکي دو بار پلک زد و بعد کمي روي صندلي جابجا شد. چشمهاي نزديکبينش را تنگ کرد تا منظرهي روي پنجرهاي را که در سهمترياش بود واضحتر ببيند. بعد که به بيهودگي تلاشش که پي برد، دوربين را زومآوت کرد تا تصوير وسيعتري داشته باشد. در تصوير شکمِ چند مگس ديگر را هم ميتوانست ببيند. دوربين را که عقبتر برد، مگسهاي پشتوروي ديگري هم به جمع پيوستند.
حالا ديگر سر پا نزديک پنجره ايستاده بود و از فاصلهاي نزديکتر نگاه ميکرد. پشت پنجره کلی مگس نارنجي سير وول میخوردند. گويا پيشگويي مصريان باستان حقيقت يافته بود و چهارمين آفت از بلاياي دهگانه نازل شده بود. از اينکه آن طرف پنجره بودند احساس آسودگيِ ناراحتي ميکرد. حس متناقضي که از ترکيب ترس از ناشناخته، جاذبهي لمس آن و ايمني دوري از آن تشکيل شده بود. با نگاهي خيره سعي ميکرد حدس بزند که آنهمه مگس از کجا آمده بود؟ گرچه بيشتر «چرا» مطرح بود تا «از کجا».
مگس کنار دريچهي پليمري نشسته بود و بالهايش را بههم ميماليد. سيروس سرش را برگرداند و دستور پخش همزمان صداي ضبطشدهي مگس را داد. اول چيزي نشنيد، ولي بعد، باز شدن چين پيشاني و بالا رفتن ابروهايش نشان ميداد که چيزي يادش آمده است. دستور داد صدا بلندتر شود و فرکانس پايينتر بيايد. با لبخندي از رضايت، ياد نقل قولي از يک نويسندهي علميتخيلي به اسم کلارک افتاد که ميگفت «اين مساله بهقدري ساده بود که راهحلش فقط ميتوانست به ذهن يک دانشمند خطور کند.» يا چيزي شبيه به اين.
قضيه از اين قرار بود که سالار مگسها يارانش را خبر کرده بود. «عجب؛ پس امکان توليد صدا به اين درد ميخوره.» اما يک مگس نميتوانست تمام مگسهايي که در مسافتهاي متفاوتي قرار داشتند صدا کرده باشد. احتمالا پاي نوعي سيستم رله در بين بوده. شايد مگسها به شيوهي «توده» يا «سوارم» با هم تبادل اطلاعات ميکردند و از يک هوش جمعي برخوردار بودند. هر مگس مسير جيرجيرک يا منبع غذاي کشفشدهي احتمالي را به ديگران گزارش ميکرد. يا حتي شايد يکديگر را از مناطق خالي از غذا يا جيرجيرک و حتي منطقهي خطر هم آگاه ميکردند. همان روشي که مورچهها با تبادل شيميايي و زنبورهاي عسل با رقص انجام ميدادند. اما اين روش کارآمدتر بود. برد آن هم بيشتر بود.
هر مگس مثل عامل مستقلي عمل ميکرد که با ديگران ارتباط صوتي داشت. پس اينجا هم اطلاعات بود که جابجا ميشد و زباني براي تفسير شدن لازم بود. اگر اين پروژه موفق ميشد، شايد پروژهي بعدياش ميشد تفسير زبان مگسي.
مگسها کمکم دور دريچهي پليمري جمع ميشدند. آماده بودند تا با پيدا شدن يک درز وارد اتاق شوند. مثل خاطرات ريز و درشتي که با يک لحظه دوري از زمان حال وارد مغز آدم ميشوند. درجا ميچرخيدند، عقب و جلو ميرفتند و لحظه به لحظه بيشتر بههم نزديکتر و متراکمتر ميشدند. انگار بههم ميپيوستند؛ يکجور هيکل بزرگتر تشکيل ميدادند. شک برش داشته بود که آيا اين هيکل بزرگتر قرار است کاري بکند يا تشکلي کاملا تصادفي است.
قضيه داشت مهيج ميشد. حالا با اين همه مگس يا شايد هم با اين حيوانِ متشکل از مگسها، حسابي ميتوانست روي تحقيقش تمرکز کند و شايد هم واقعا ميتوانست خانهاي را که به مادرش وعده کرده بود بخرد. شايد هم اصلا يک خانهي مستقل براي مادرش… مادر؟ گوشش را تيز کرد. صداي هميشگي مادر نميآمد. در عوض، صداي خسخس سينه و لخلخ دمپايياش را پشت سرش ميشنيد. سايهاي روي پنجره افتاد.
فکري مثل صاعقه از ذهنش گذشت؛ بعد از گرفتن آب پرتقال در را نبسته بود. چرخيدنش رو به عقب همزمان شد با صداي گرومب شيشهي پنجره و پريدن تمام مگسها. عقب پريد و به مادرش خيره شد که لولهي کاغذي مچالهشدهاي در دستش بود. لولهي سفيدي از معدود برگهاي يادداشت مربوط به تحقيقش که لکهي سرخ و سياهي روي آن بود. صداي متعجب مادر را حين رفتنش ميشنيد:
«مگس لعنتي. معلوم نيست از کدوم گوري پيداش شده… بجنب بچه، ناهار روي ميزه، داره سرد ميشه.»
