هریسون برجران
«هریسون برجران[1]»، اثری از كورت ونه گات
سال ۲۰۸۱ بود و درنهایتش همهی انسانها برابر شده بودند. این برابری فقط در برابر خدا و قانون نبود، بلکه همهی انسانها از تمامیجهات یكسان بودند. هیچكس از شخص دیگری باهوشتر نبود. هیچكس از كس دیگری خوشقیافهتر نبود و كسی از شخص دیگری قویتر یا سریعتر نبود. همهی این برابریها بهخاطر اصلاحات ۲۱۱,۲۱۲ و ۲۱۳ قانون اساسی و هوشیاری بیوقفهی مامورین معلولسازی همگانی ایالات متحده اتفاق افتادند.
بااینحال زندگی هنوز هم ایراداتی داشت. مثلا هنوز هم اگر در ماه آوریل هوا بهاری نبود مردم دیوانه میشدند. در همین ماه سرد و مرطوب آوریل بود كه مامورین م.ه (معلولسازی همگانی)، هریسون[2]، پسر چهاردهسالهی هیزل[3] و جورج[4] برجران را با خود بردند.
درست است که بردن پسرشان اتفاق غمانگیزی بود، اما جورج و هیزل نمیتوانستند زیاد دربارهی این موضوع فكر كنند. هیزل بهرهی هوشی كاملا معمولی داشت، بدین معنی كه او فقط برای مدت زمان کوتاهی میتوانست فکر کند و با وجود اینكه جورج بهرهی هوشی بالاتر از متوسط داشت، یك پیامرسان فلزی كوچك رادیویی در گوشش داشت تا مانع استفادهی ناعادلانهی او از هوش بالایش شود. او طبق قانون ملزم بود كه همیشه گیرنده را در گوشش داشته باشد. آن پیامرسان رادیویی با یك فرستندهی دولتی تنظیم شده بود و هر بیست ثانیه یكبار یا چیزی در این حدود، صداهای ناهنجار و تیزی را به افرادی که همانند جورج باهوش بودند میفرستاد.
جورج و هیزل تلویزیون تماشا میكردند. قطرات اشك بر گونههای هیزل سرازیر بود، اما در آن لحظه فراموش كرده بود كه آن اشكها را به چه دلیلی ریخته بود.
تلویزیون رقاصهای باله را نشان میداد.
زنگی در سر جورج به صدا درآمد. افكارش همانند دزدهایی كه از ترس آژیر دزدگیر گریخته باشند، متفرق شدند.
هیزل گفت: «رقصشون واقعا قشنگ بود؛ همونا كه الان رقصیدن.»
جورج گفت: «ها؟»
هیزل گفت: «اونا رقصشون…خوب بود.»
جورج گفت: «آره.» او سعی كرد تا كمیراجعبه رقاصهای باله فكر كند. آنها واقعا خیلی خوب نبودند. درهرحال به اندازهی هركس دیگری خوب بودند. چندین وزنه و كیسهی پر از ساچمه بار رقاصان كرده بودند و صورتشان با ماسک پوشیده شده بود، بهخاطر همین هیچكس با دیدن حركات آزاد و باوقار رقاصان یا چهرهی زیبایشان احساس كریهی و بیریختی نمیكرد. این فكر مبهم در سر جورج شکل گرفت كه شاید بهتر باشد رقاصها را معلول نكنند. اما قبل از اینكه زیاد به این فکر پر و بال دهد، صدای دیگری در پیامرسان رادیویی گوشش افكارش را پراكنده كرد.

جورج و دوتا از هشت رقاص باله قیافهشان را درهم کشیدند.
هیزل درهم رفتن صورت جورج را دید و از آنجایی كه خودش معلولساز ذهنی نداشت مجبور شد از جورج بپرسد كه آخرین صدای فرستنده چه بوده است.
جورج گفت: «مثل کوبیدن چکش سرگرد به شیشه شیر بود.»
هیزل با لحنی حاکی از حسادت گفت: «شنیدن اونهمه صدای مختلف باید جالب باشه، چه چیزایی به ذهنشون میرسه!»
جورج گفت: «اوهوم.»
هیزل گفت: «فقط… میدونی اگه من یه مامور معلولسازی بودم چیکار میكردم؟»
درحقیقت هیزل شباهت بسیار زیادی به مامور زن معلولسازی به نام دایانا مون گلمپرز[5] داشت.
هیزل گفت: «اگه من جای دایانا مون گلمپرز بودم یكشنبهها فقط صدای ناقوس پخش میكردم. فقط ناقوس، یهجورایی به نشانهی ادای احترام به مذهب.»
جورج گفت: «آخه اگه فقط صدای ناقوس بود که میتونستم فكر كنم.»
هیزل گفت: «شاید صداشو خیلی بلند میكردم. فكر كنم مامور معلولسازی خوبی میشدم.»
جورج گفت: «خوب به اندازهی هركس دیگهای.»
هیزل گفت: «آخه كی بهتر از من میدونه عادی بودن یعنی چی؟»
جورج گفت: «درسته.» او با سوسوی ضعیفی در پس ذهنش سعی كرد تا به پسر غیرعادیشان، هریسون، كه حالا در زندان بود فكر كند، اما یك سلام نظامیِ بیستویك گلولهای در سرش آن را متوقف كرد.
هیزل گفت: «پسر! صدای خیلی خفنی بود، مگه نه؟»
آنقدر خفن بود كه رنگ جورج سفید شده بود و میلرزید و قطرات اشك در لبهی چشمان قرمزش جمع شده بودند. دوتا از هشت رقاص باله نیز درحالیکه با دستانشان شقیقههایشان را نگه داشته بودند به كف استودیو افتادند.
هیزل گفت: «یهو انگار خیلی خسته شدی .چرا روی مبل دراز نمیكشی تا یكمیكیسهی وزنههات رو روی بالش بذاری عزیز دلم؟»
او داشت به وزنهی هفدهونیم كیلویی كه داخل یك كیسهی پارچهای بود و به گردن جورج بسته شده بود اشاره میكرد.
«بجنب، یکم بدون كیسه به خودت استراحت بده، من اهمیت نمیدم اگه یه مدت با من برابر نباشی.»
جورج با دستانش كیسه را سبك سنگین كرد و گفت: «اهمیتی بهش نمیدم، دیگه بهش توجهی نمیكنم، انگار که یه قسمتی از خود منه.»
هیزل گفت: «این اواخر خیلی خسته شدی، انگار که از پا دراومدی، اگه فقط یه راهی بود تا بتونیم ته كیسه رو یكم سوراخ كنیم و فقط چند تا از اون وزنههای سربی رو برداریم… فقط چندتا.»
جورج گفت: «بهازای هر وزنهای كه برداریم دو سال زندان و دو هزار دلار جریمه باید پرداخت کنیم. معاملهی خوبی نیست.»
هیزل گفت: «اگه فقط میتونستی چندتاشو بعد اینكه از سركار اومدی برداری… منظورم اینكه… تو که اینجا با كسی رقابت نمیكنی… فقط با منی.»
جورج گفت: «اگه سعی كنم كه از شر وزنهها خلاص بشم بقیه هم سعی میكنن که از شرش خلاص شن. اونموقع خیلی زود به همون سالهای تاریك برمیگردیم كه همه با هم رقابت میكردن. تو كه دوس نداری اینجوری شه، مگه نه؟»
هیزل گفت: «ازش متنفرم.»
جورج گفت: «بفرما؛ فکر میکنی اگه مردم سعی كنن قانون رو دور بزنن چی به سر جامعه میاد؟»
اگر هیزل توانایی پاسخ به سوالی را نداشت، جورج نیز نمیتوانست جوابی برایش پیدا كند؛ یك آژیر در سرش صدا میكرد.
هیزل گفت: «به گمونم از هم میپاشه.»
جورج با حواسپرتی گفت: «چی از هم میپاشه؟»
هیزل با تردید گفت: «جامعه، این چیزی نبود كه گفتی؟»
جورج گفت: «از کجا بدونم؟»
ناگهان برنامه تلویزیونی برای پخش یك اطلاعیهی خبری قطع شد. ابتدا واضح نبود كه اطلاعیهی خبری دربارهی چیست، چون گویندهی خبر همانند تمامیگویندهها نقص گفتاری شدیدی داشت. او تقریبا بهمدت سی ثانیه با حالت هیجانی شدید سعی كرد بگوید: «خانمها و آقایان.»
اما درنهایت منصرف شد و اطلاعیه را به رقاص باله داد تا بخواند.
هیزل در مورد گوینده گفت: «اشكالی نداره، سعیشو كرد و همینه که ارزش داره. اون با دادههای خدادادیش تمام تلاششو کرد. به خاطر این كارش باید یه ترفیع حسابی بگیره.»
رقاص باله درحالیكه اطلاعیه را میخواند گفت: «خانمها و آقایان!» او حتما فوقالعاده زیبا بود، چون ماسك زشتی به صورت داشت. واضح بود كه او از همهی رقاصها قویتر و باوقارتر است، چون كیسههای معلولكنندهاش به بزرگی كیسههایی بود كه مردان هفتادوپنج كیلویی به خود میبستند.
در همین حین مجبور شد بهخاطر صدای خوبش كه استفاده از آن نوعی بیعدالتی در حق زنان دیگر تلقی میشد عذرخواهی كند. صدایش نوایی گرم، رسا و بیپایان بود. او گفت: «ببخشید.» و صدایش را كاملا غیرقابلرقابت كرد و دوباره شروع به خواندن كرد.
با صدایی همانند جیغ كلاغ گفت: «دقایقی پیش هریسون برجران چهارده ساله، متهم به توطئه علیه براندازی دولت، از زندانی که در آن حبس بود فرار كرد. او یك نابغه، ورزشكار و مادونمعلول است و بسیار خطرناك محسوب میشود.»
عكس بازداشتی از هریسون برجران بهصورت برعكس، سپس كجكی، دوباره برعكس و درنهایت صاف و درست بر روی صفحهی تلویزیون نشان داده شد.
تصویر پلیس عكس تمام قدی از هریسون در مقابل دیواری كه با متر و سانتیمتر مندرج شده بود نشان میداد. قدش دقیقا دو متر و سیزده سانت بود.
ظاهرش طوری بود که گویی لباس هالووینی از جنس آهنقراضه به تنش کرده باشند. تا آن زمان هیچكس معلولسازهایی سنگینتر از معلولسازهای هریسون تنش نکرده بود. او خیلی بیشتر و سریعتر از انتظار ماموران معلولسازی رشد كرده بود.
بهجای یك پیامرسان كوچك رادیویی، یك جفت گوشی خیلی بزرگ روی گوشش گذاشته بودند و عینكی با عدسیهای ضخیم موجدار به چشم داشت. عینك نهتنها او را نیمهكور کرده بود، بلكه او را به سردردهای شدید نیز دچار میکرد.
آهنقراضه از همه جایش آویزان بود. معمولا معلولکنندههای افراد قوی نظم و ترتیب و تقارن مشخصی داشتند، اما هریسون شبیه اوراقی متحرك بود. در طول روز و شب، هریسون صدودوازده كیلو را با خود میكشید.
برای اینکه چهرهی زیبایش را خراب کنند، ماموران معلولسازی او را ملزم كرده بودند که یك توپ پلاستیكی قرمز روی دماغش بگذارد، ابروهایش را بتراشد و حتی دندانهای سفیدش را با سرپوشهای سیاه جابهجا بپوشاند.
رقاص باله گفت: «اگر این پسر را دیدید، سعی نكنید… تكرار میكنم، سعی نكنید با دلیل و منطق با او حرف بزنید.»
صدای بلند كنده شدن در از لولایش آمد.
افراد حاضر در استودیوی تلویزیون جیغ و فریاد بلندی از سر حیرت کشیدند. تصویر هریسون برجران روی صفحهی تلویزیون بارها بالا و پایین شد، گویی كه با صدای زمینلرزه میرقصید.
جورج برجران بهدرستی زمینلرزه را تشخیص داد، زیرا که بارها خانهی خودش با همان صدای بلند ترقوتروق به رقص درآمده بود. جورج گفت: «خدای من… اون باید هریسون باشه.»
بلافاصله این شناسایی با صدای تصادف اتومبیل در ذهنش از بین رفت.
وقتی جورج دوباره توانست چشمهایش را باز كند، عكس هریسون رفته بود. هریسون سرزنده و نفسزنان بر صفحهی تلویزیون ظاهر شد.
هریسون همانند دلقکها با هیبت و سروصدا وسط استودیو ایستاد. دستگیرهی كندهشدهی در استودیو هنوز هم در دستانش بود. رقاصهای باله، تكنسینها، موسیقیدانان و گویندهها از ترس روی زانوهایشان خم شده بودند و در انتظار مرگ بودند.
هریسون فریاد زد: «من امپراطورم… میشنوید چی میگم؟ همه باید هرچی رو که من میگم انجام بدن.» او پاهایش را محكم به روی زمین كوبید و استودیو به لرزه درآمد.
او نعره كشید: «حتی الان كه لنگ و عاجز و علیلم كردن از هر فرمانروایی كه تا الان زندگی كرده قدرتمندترم. حالا تماشا کنید و ببینید كه به چی میتونم تبدیل بشم.»
هریسون طوری بندهای افسار معلولسازیش را پاره كرد كه گویی از جنس دستمال كاغذی خیس بودند؛ این بندها توانایی تحمل صد و دوازده كیلو وزن را داشتند.
تسمههای آهنی معلولكنندهی هریسون با سروصدا به روی زمین افتادند.
هریسون انگشتهای شستش را زیر میلهی دور گردنش كه افسار سرش را نگه میداشت فرو برد. میله مثل ساقهی كلم شكست. هریسون گوشی و عینكش را به دیوار زد و شكست.
توپ پلاستیكی دماغش را به سمتی پرت كرد و به مردی تبدیل شد كه میتوانست تور، خدای رعد را هم بترساند.
او درحالیكه به افراد زانو زده نگاه میكرد گفت: «حالا من ملكهام رو انتخاب میكنم. اولین زنی كه جرئت كنه سرپا وایسته میتونه همسر و تاج و تختشو طلب کنه.»
لحظهای گذشت و سپس یك رقاص باله درحالیكه مثل بید میلرزید بلند شد.
هریسون معلولساز فلزی را از گوش دختر بیرون كشید، با ظرافت شگفتانگیزی معلولكنندههای جسمیاش را جدا کرد و درنهایت ماسكش را برداشت.
او به طرز خیرهكنندهای زیبا بود.
هریسون درحالیكه دست او را گرفته بود گفت: «حالا… بیا به مردم نشون بدیم معنای واقعی كلمه ‘رقص‘ چیه.»
دستور داد: «موسیقی.»
موسیقیدانها با زحمت به صندلیهایشان برگشتند و هریسون آنها را هم از معلولسازهایشان جدا كرد.
به آنها گفت: «بهترین چیزی رو كه بلدین بزنین تا شما رو بارون، دوك و كونت[6] بكنم.»
نواختن موسیقی شروع شد .آهنگی که در ابتدا نواختند معمولی، احمقانه و غلطغلوط بود. اما هریسون دو موسیقیدان را از صندلیهایشان بلند کرد، آنها را همانند چوب رهبر اركستر تكان داد و در همان حین آهنگی را كه میخواست موسیقی دانان بنوازند خواند و دوباره روی صندلیهایشان پرتشان كرد.
آهنگ دوباره شروع شد و اینبار خیلی بهتر شده بود.
برای مدتی هریسون و ملكهاش فقط با جانودل به آهنگ گوش دادند، انگار که میخواستند ضربان قلبشان را با ریتم موسیقی هماهنگ كنند. وزنشان را به سر انگشت پایشان انتقال دادند.
هریسون دستان بزرگش را بر كمر باریک دختر قرار داد و با این كار به دختر اجازه داد سَبٌكی را كه بهزودی تجربه خواهد کرد حس كند.
و سپس درنهایت شادی و وقار به هوا پریدند.
آنها نه فقط قوانین زمینی، بلكه قوانین جاذبه و حركت را نیز زیرپا گذاشته بودند.
آنها حلقه زدند، چرخیدند، دور زدند، جستوخیز كردند، خیز برداشتند، پریدند و باز چرخیدند.
همانند گوزنهای روی ماه جستوخیز کردند.
سقف استودیو ۱۰ متر ارتفاع داشت، اما هر پرش آنها را به سقف نزدیكتر میكرد.
قصدشان این بود كه سقف را ببوسند. آن را بوسیدند.
و سپس درحالیكه با عشق و آرزویی ناب نیروی جاذبه را خنثی میكردند، در چند متر پایینتر از سقف معلق مانده و همدیگر را برای مدت بسیار بسیار طولانی بوسیدند.
در همین لحظه بود كه دایانا مون گمپلرز، مامور معلولسازی همگانی، با تفنگ ساچمهای دولول سایز ده وارد استودیو شد. دو بار شلیك كرد و امپراطور و ملكه قبل از اینكه به زمین برسند مرده بودند.
دایانا مون گمپلرز دوبار تفنگ را پر كرد و آن را به سمت موسیقیدانان نشانه گرفت و به آنها گفت كه ده ثانیه فرصت دارند تا لوازم معلولسازشان را بپوشند.
در همین لحظه بود كه لامپ تصویر تلویزیون برجرانها سوخت.
هیزل به سمت جورج برگشت تا راجعبه خاموشی تلویزیون نظر دهد، اما جورج برای برداشتن یك قوطی آبجو به آشپزخانه رفته بود.
جورج با قوطی آبجو برگشت و درحالیكه صدای اخطار معلولساز او را میلرزاند مكثی كرد و سپس دوباره نشست.
او به هیزل گفت: «داشتی گریه میكردی؟»
او گفت: «آره.»
جورج گفت: «واسهی چی؟»
هیزل گفت: «یادم رفت؛ یه چیز واقعا ناراحتكننده تو تلویزیون نشون دادن.»
او گفت: «چی بود؟»
هیزل گفت: «انگاری همهچی تو ذهنم قاطیپاتی شده.»
جورج گفت: «چیزای ناراحت كننده رو فراموش كن.»
هیزل گفت: «همیشه همین كارو میكنم.»
جورج گفت: «حالا خانوم خودمی.» صورتش درهم شد. صدای تیر مسلسل در سرش طنین انداخت.
هیزل گفت: «وای که چه صدای خفنی بود.»
جورج گفت: «بازم میتونی تكرار كنی.»
هیزل گفت: «وای که چه صدای خفنی بود.»

[1] HARRISON BERGERON
تلفظ برجران صحیح است و نه برگران
[2] Harrison
[3] Hazel
[4] George
[5] Diana Moon Glampers
[6] هر سه لقب به مقامهای مهم سلطنتی و دولتی اشاره دارد.