امید، آخرین بازمانده
اسمش «امید» است،
او آخرین بازماندهی جمعیتِ درناهای سیبریست.
شما این عبارت را یک دور توی ذهنتان مرور کنید و به احساساتی که در شما برمیانگیزد فکر کنید. برای من معجونی است از عشق، اندوه و ناامیدی.
بله ناامیدی!
اسمش امید است اما یادآوری از اینکه ما انسانها چطور محیط زیستمان را تخریب کردهایم و اینطور به نظر میرسد که خیلی هم جای امیدواری برای ترمیم این خرابات نباشد.
«عشق» ترجمانِ احساسی است که من به پرندهها دارم. چیزی نیست که بتوان به این راحتی توصیفش کرد، از اولین حسهایی است که در زندگی شناختم، از دورترین خاطرههای من حتی پیش از آنکه واقعا دنیا را کشف کنم، این احساس و شوری بود که به تمام موجوداتِ پردار داشتم.
وقتی اولین بار داستانِ «امید» را شنیدم در وجودم علاوه بر عشق و اندوه احساس تحسین و ستایش به وجود آمد. این درنا تنها بازمانده از جمعیت خودش است. جفتش را هم چندین سال پیش در طوفان از دست داده، خیلیها میگویند به دست آدمیزاد شکار شده، و با اینحال هنوز هر سال به تنهایی از سیبری به تالاب فریدونکنار مهاجرت میکند.
از وقتی با این مسافر تنها آشنا شدم به فکرم رسید باید برای این پرنده کاری بکنم. به نظرم همهی ما انسانها در مقابلِ این پرنده مسئول هستیم. ما هستیم که باعث کشتهشدن و مرگ تمام همنوعانش شدهایم.
آخر کجای این داستان جای امیدواری دارد؟ امید به چه؟ ما اسم این پرنده را امید گذاشتهایم که به خودمان یادآوری کنیم هنوز جای امیدواری هست ولی آیا واقعا هست؟
باید برای این مسافر تنها، درنای زیبای سیاه و سفید که کیلومترها با اندوه بار سنگین هستیاش را به دوش کشیده و تا ایران میآمد کاری میکردم. فکر کردم باید برایش داستانی بنویسم، یا شعری بسرایم. باید امید را جاودانه میکردم.
اصلا به نظرم ارزشش را داشت که یکی از آن انیمیشنهای گرانقیمتِ پیکسار برایش ساخته شود، یا یک رمان مصور زیبا برایش خلق شود، اما خودم را در حد و اندازهی هیچکدامِ این کارها نمیدیدم. تصمیم گرفتم اگر بشود دوربین بردارم و بروم کنار آن تالاب تا بلکه بتوانم چندتایی ازش عکس بگیرم و یک نیمچه روایت مستندی درست کنم، اما گفتند حالا دیگر دیدن و رفتن تا نزدیکش غیرممکن شده. حالا که همین یکی باقی مانده ارزشمند شده.
پس در کمال ناامیدی از پروژهی امید منصرف شدم اما ته دلم همچنان صدایی میگفت من باید برای این پرنده کاری بکنم. ما انسانها به این پرنده بدهکاریم. تا اینکه امسال دوست عزیزم زوئی دربارهی یک مسابقهی کمیک کوتاه صحبت کرد که در کشور سوییس برگزار میشود. موضوع آن بدون مرز(limitless) بود و از همه جای دنیا میتوانستی در آن شرکت کنی.
به ذهنِ هر دویمان رسید که میتوانیم داستان امید را در قالب یک کمیک کوتاه دربیاوریم. «امید» یک پرنده است، سمبلی از آزادی و رهایی، برای پرنده هیچ مرزی وجود ندارد. این پرنده هر سال صدها کیلومتر سفر میکند و تا مدتها حتی مسیر سفرش هم شناخته نبود. برایش مهم نیست ایران یا روسیه. واقعا چه چیزی از یک پرنده، نزدیکتر است به مفهومِ «بدون مرز»؟
به نظرم رسید اینجا همانجایی است که میتوانم کاری حتی کوچک برای امید انجام دهم . شاید این کمیک کوتاه خوانده شود، حقیقتش خیلی به برنده شدنش فکر نکردم، همین که خوانده شود و دیده شود. آدمهای دیگری هم در دنیا باخبر شوند که این گوشهی غمگینِ دنیا پرندهای هست که هر سال سفر میکند، تک و تنها و بدون دسته. پرندهای هست که اگر یک سال نیاید آنوقت میفهمیم که درنای سیبری هم مثل هزاران گونهی دیگر منقرض شده و دیگر نیست.
قرار شد من بنویسم و زوئی نقاشیاش را بکشد. این کار را کردیم. به این ترتیب بود که ماجرای امید را بالاخره در قالب تصویر و کلمه درآوردیم.
بنا به قوانین این مسابقه آثار باید نهایتا در چهار صفحه تنظیم میشدند. داستان را در این صفحات گنجاندیم و فرستادیم سويس برای مسابقه. همین چند وقت پیشتر نامهی تشکر از آنها برای کار زیبایی که در مسابقه شرکت دادیم؛ دریافت کردیم.
همان موقع به ذهنمان رسید که میتوانیم این کار را تبدیل به پروژهی بزرگتری بکنیم. گرافیک نولی درخور امید. شاید اینجوری آگاهی جهانی از وضعیت گونههای در حال انقراض بیشتر شد، شاید و شاید و شاید…کسی چه میداند؟
در ادامه تعدادی از تصاویر این کمیک کوتاه را میبینید.
با تشکر ویژه از عادل اسلامی برای حروفچینی
از لینک زیر میتوانید این کمیک را دانلود و مطالعه کنید.