مدتیست که زیاد از کتاب تهران تارین، سومین کتاب بهزاد قدیمی در ادبیات ژانری، میشنویم.
تهران تارین سه داستان دارد، اما اینجا منحصرا به داستان دوم آن میپردازیم. نفحات مرگ، داستانی که از گوشهوکنار آن بوی مرگ میآید. بوی جسد. بوی گندیدگی.
نفحات مرگ، داستان از دستدادن است. داستان زندگیست. داستان میرایان و نامیرایان است.
اولین چیزی که در شروع داستان به چشم میخورد، تقدیمنامهایست به عزیزی ازدسترفته و این تقدیمکردن چقدر به محتوای داستان نشسته است.
مثل همهی داستانهای بهزاد قدیمی، شروع قوی و گیراست. جادهای را میبینیم که اتومبیل مردهدزدها در آن حرکت میکند. بله مردهدزدها؛ کسانی که جسد میدزدند و آنها را میفروشند. مردهدزدهایی که گمان میکنند، خریدار مردهها، نکروفیلیا دارد و میخواهد با مردهها بخوابد. غافل از اینکه پشت این مردهخریدنها چیز دیگری نهفته است.
این وسط اما یک نفر هست به اسم میرا، میرایی که نمرده است، اما نامش رفته در لیست مردگان. حالا او را هم میبرند تا بسپارند به دست خریدار مردهها.
ولی خریدار مردهها کیست؟ کدام آدم سالمی، برای خودش جسد میخرد؟! البته خب کدام آدمی هست که بعد از مرگ دخترش، بعد از کلی ناراحتی و درد، بعد از سالها عذاب وجدان و نبخشیدن خودش هنوز سالم باشد؟!

خریدار مردههای ما، مردهجنبان است. نه میخواهد با مردهها بخوابد، نه جیزی از دلورودهشان خالی کند، نه هیچچیز دیگر. او میخواهد مردهجنبانی کند. میخواهد مردهها را زنده کند تا به ساز او برقصند. روش خودش را هم دارد؛ عجیب و غریب و متفاوت. و اینجاست که میرای نمرده، در دردسر میافتد.
از داستان که بگذریم، انتخاب اسمها و اصطلاحاتی که استفاده شده، از جالبترین چیزهاییست که در نفحات مرگ به چشم میخورد. اسمها و اصطلاحاتی که در ذهن خواننده ماندگار میشوند.
شخصیتها با احساساتی که دارند و دغدغههایشان، خواننده را به خودشان نزدیک میکنند. از شروع تا لحظهای که داستان تمام شود، انگار چسبیدهایم به شخصیتها. نزدیکِ نزدیک. صدای نفسهایشان را هم میشنویم حتی.
چیزی که در داستان خیلی به چشم میآید انتخاب اسم شخصیتهاست. میرا که گفتیم نامیرا بود. اسم “شوان”، یعنی مردهجنبان قصه، ریشهای کردی دارد و به معنی چوپان است. البته اینجا چوپان ما بهجای گلهی گوسفند و بز و چیزهای دیگر، گلهی مردههای آوازهخوان و رقصان دارد. حتی سگی هم که همراه شوان و کفتر جلدش است اسم جالبی دارد، “منات”. منات از بتهای عربی باستان است، یکچیزی بوده مثل اجل یا بت مرگ.
در داستان بهجز انسانها، حضور تمامقد غم را میبینیم. غمی که نویسنده آن را به کلمه تبدیل کرده. غمی که سایهاش را انداخته روی داستان. غم از دستدادن و تلاشهای بیثمر برای برگرداندن کسی که رفته.
مثل بیشتر داستانهای بهزاد قدیمی، نفحات مرگ هم ریشهاش از دیوی باستانی گرفته شده. “استویداد” که جان میستاند و هم میتواند جان ببخشد و حتی میتواند قدرتی بدهد که مردهجنبان شوی.
اگر استویداد را نمیشناسید بگذارید برایتان بگویم، استویداد دیوی از دیوهای ایران باستان است. یکی از ترسناکترین دیوهایی که وجود داشته. استویداد یعنی شکننده و پراکندهکنندهی استخوانها و چه چیزی از اینکه بمیری، آن هم بدینشکل به دست دیوی باستانی، وحشتناکتر است؟
در نفحات مرگ، حتی زندگی هم نفحهای دلپذیر دارد. چیزی که در نفسگیرترین بخشهای داستان، آرزو میکنی حسش کنی و از این نفسهای تنگ و کوتاه رها شوی.
پایان داستان، همانند شروعش، قویست. به خودت میآیی و میبینی آنقدر غرق شدهای که صفحات را پشت سر هم طی کردهای و حالا رسیدهای به آخر ماجرا.
اما با تمام چیزهایی که گفته شد، زبان داستان ممکن است باعث دور شدن مخاطب شود، چون زبان سختی که نویسنده برای نوشتههایش انتخاب کرده، همهپسند نیست.
در پایان باید بگویم، نفحات مرگ داستانیست که نه یک بار و دو بار، بلکه چندین و چند بار میشود آن را خواند و لذت برد. داستانی که هرچقدر بخوانی سیر نمیشوی و در همان حجم کمش، خیلی حرفها برای گفتن دارد.