نیرنگ آلتا-آترنا

داستان کوتاه

نیرنگ آلتا-آترنا

این داستان برای اولین بار در دیستوپین نشر شده است.

بِگویا از خواب بیدار شد و بار دیگر از پنجره‌ی سیاه‌چاله به آسمان نگاه کرد. آسمان همچنان به سیاهی قیر بود. پنج شب بود که در آن سیاه‌چاله‌ی نمور حبس بود و جز خوابیدن و خالی کردن مثانه‌اش کاری نمی‌توانست انجام دهد. بگویا تشنه بود. گرسنه هم بود، ولی گرسنگی در برابر تشنگی حرفی برای گفتن نداشت. درد انسانی را که پنج روز است آب ننوشیده و همچنان در هوشیاری کامل به سر می‌برد با هیچ واژه‌ای نمی‌توان توصیف کرد. آن‌ها می‌خواستند او را زجرکش کنند؛ در این شکی نبود. ولی آخر چرا؟ از زجرکش کردن یک دزد خرده‌پا چه نصیب این مردم می‌شد؟ بگویا یاد روزهایی افتاد که پیش هم‌پالکی‌هایش بابت سرسختی‌اش خودستایی می‌کرد. اکنون این بدن سرسخت به بزرگ‌ترین عامل عذابش تبدیل شده بود و او نسبت به غرور گذشته‌اش حسی جز تنفر نداشت.

در مغز بگویا یک جمله همچون صدای ناقوسی گوش‌خراش طنین انداخته بود و تکرار می‌شد:

 «جون بده! بمیر! جون بده! بمیر!»

در سه روز اول بگویا متوجه نشد که آسمان همیشه تاریک است. او فکر کرد روزها خوابش برده و نصفه‌شب بیدار شده. تازه فکر آب و غذا آنقدر ذهنش را مشغول کرده بود که وقت نداشت به این جزئیات دقت کند. ولی از روز چهارم شدت دل‌درد آنقدر زیاد بود که نتوانست بخوابد. سر همین متوجه شد که خورشید در آسمان طلوع نمی‌کند. او ساعت‌ها از درد به خود پیچید، ولی نور ماه جای خود را به نور خورشید نداد.

او نمی‌دانست نسبت به موضوع چه حسی داشته باشد. از یک طرف داشت از تشنگی می‌مرد، برای همین روز و شب برایش چه فرقی داشت؟ ولی از طرف دیگر این اتفاق آنقدر ناهنجار بود که شاید دلیل آب و غذا نرسیدن به او همین بود. مردم پایتخت سنگدل بودند، ولی نه در این حد. پنج شب پیاپی اتفاقی بود که تمدن نمی‌توانست در برابر آن دوام بیاورد و در این شرایط آب و غذا رساندن به یک زندانی بی‌ارزش از آخرین اولویت‌ها بود.

شب ششم سررسید و بگویا می‌دانست که آخرین روز عمرش است. او سایه‌ی مرگ را روی خود حس می‌کرد. قبلا این عبارت را از زبان قصه‌گویان شنیده بود. «سایه‌ی مرگ را روی خود حس کردن». فکر می‌کرد یک عبارت قشنگ و توخالی برای توصیف لحظه‌ی مردن است. در نظر او مردن همیشه یا ناگهانی اتفاق می‌افتاد یا با یک عالمه درد همراه بود و این عبارت برای توصیف این اتفاق زیادی لطیف بود. ولی نه، در آن لحظه او داشت آرام‌آرام خزیدن یک هاله‌ی سیاه‌رنگ را روی خود حس می‌کرد. و این اتفاق در کمال تعجب با درد زیادی همراه نبود. او از مقاومت دست برداشت و خود را به آغوش این هاله -سایه- نور سیاه سپرد تا او را در خود حل کند.

چند ثانیه، چند دقیقه یا چند ساعت بعد، بگویا پیکری را دید که جلوی بدن طاق‌بازش زانو زده بود. آن پیکر لاغر بود و عضلانی، با پوستی که به طور غیرعادی سفید بود. جلوی چشم‌های او نقابی سرمه‌ای‌رنگ به‌شکل نیم‌دایره بود که چند میله‌ی باریک و نوک‌تیز در فواصل مساوی از بالای آن بیرون زده بود. در روی نقاب دو سوراخ ایجاد شده بود، ولی بگویا نمی‌توانست اثری از چشم‌هایش را پشت آن‌ها ببیند.

آن موجود (که در آن لحظه بگویا فکر می‌کرد فرشته‌ی مرگ است)، یکی از میله‌های روی نقابش را درآورد و نوک آن را در رگ دست خودش فرو کرد. دستش را از نقطه‌ای که سوراخ کرده بود، جلوی صورت بگویا گرفت و از داخل آن مایعی زردرنگ و نورانی روی صورت او جاری شد.

بگویا ناله‌ای سر داد و دهانش را باز کرد. به‌محض این‌که اولین قطره از خون آن موجود عجیب وارد دهانش شد، به زندگی برگشت. چشم‌های نیمه‌بازش تا آخر باز شدند و دست‌های بی‌توانش جان گرفتند. به‌کمک این نیروی تازه دست او را گرفت و به سمت دهانش نزدیک کرد و همچون پشه‌ای حریص خون او را مکید. آن موجود به او اجازه داد.

بگویا هرچه بیشتر خون او را می‌مکید، از شدت زردی و نور آن کمتر می‌شد تا این‌که آن مایع معجزه‌آسا به چیزی بی‌رنگ، بی‌بو و بی‌مزه مثل آب تبدیل شد. وقتی بگویا سیراب شد دست او را ول کرد. آن موجود با صدایی لطیف که با هیبت مردانه و تهدیدآمیز او سازگار نبود، جمله‌ای به زبانی ناآشنا ادا کرد و جسم بی‌جان او روی بگویا افتاد.

بگویا از زیر او بیرون آمد و با شگفتی به جسدش نگاه کرد. این موجود عجیب جان خود را فدای او کرده بود. او احساس کرد که لیاقت این فداکاری را نداشته، چون آن موجود بیش از حد کهن و باشکوه به نظر می‌رسید. با آن خون نورانی و حیات‌بخش‌اش حتی بعید نبود یک خدا باشد. جان یک خدا فدای یک دزد بی‌ارزش. اصلا معامله‌ای منصفانه به نظر نمی‌رسید.

بگویا جسد او را برگرداند تا به صورتش نگاه کند. به‌جز رنگ پوست بیش‌­ازحد سفیدش شبیه انسان به نظر می‌رسید. بگویا دهانش را باز کرد. دندان‌هایش هم انسان‌گونه بودند. ولی همچنان تخم چشم‌هایش از پشت نقاب معلوم نبود. بگویا سعی کرد نقاب را از روی صورت او بردارد، ولی هرچقدر زور به کار برد فایده نداشت. گویی آن نقاب بخشی از جمجمه‌اش بود. حتی آن میله‌ها هم که خودش یکی‌شان را به‌راحتی از جا درآورده بود جداناپذیر بودند.

بگویا از در زندان، که آن موجود عجیب آن را باز نگه داشته بود، بیرون آمد. به‌محض ورود به راهروی سیاه‌چاله چنان بوی گندی وارد بینی‌اش شد که عوقش گرفت. بگویا با این بو آشنا بود: بوی یک عالمه جسد. هیچ نگهبانی در راهرو نبود. بگویا حدس زد که این بو از جسد زندانی‌های دیگر برخاسته باشد و با نگاه کردن به داخل سلول‌ها از سردری‌شان فهمید که حدس‌اش درست است. هیچ‌کس جز او نتوانسته بود شش روز بدون آب و غذا دوام بیاورد.

بگویا به‌دنبال اسلحه، غذا یا راه خروج در محیط سیاه‌چاله به راه افتاد. در تمام این مدت نه کسی را دید، نه صدایی شنید. پس از کمی گشت‌وگذار در محیط تکراری و نمور سیاه‌چاله به آشپزخانه رسید. مکیدن خون آن موجود عجیب گرسنگی‌اش را رفع کرده بود و میل به خوردن چیزی نداشت. از آنجا یک خورجین سیب‌زمینی برداشت و دور گردنش انداخت. در آنجا خوراکی‌های بهتر و خوشمزه‌تری هم بود، ولی غریزه‌ی بقای بگویا به او نهیب زد که در این شرایط طمع به خرج ندهد و بارش را سبک نگه دارد.

بگویا می‌دانست که سیاه‌چاله‌ی پایتخت زرادخانه‌ای بزرگ دارد که پر از شمشیر، نیزه، گرز و تیروکمان است. ولی هرچه گشت، موفق نشد آنجا را پیدا کند. سر راهش تعداد درهای قفل هم زیاد بود و فرصت زیادی برای اکتشاف نداشت. برای همین تصمیم گرفت فعلا اسلحه را فراموش کند و فقط از آن سیاه‌چاله‌ی بدبو و تاریک فرار کند.

سیاه‌چاله‌ی پایتخت طبقات زیادی داشت. طبقات زیرین آن تا حدی در عمق زمین فرو رفته بودند که شایعه بود بعضی از زندانی‌های این طبقات از کمبود هوا خفه می‌شدند. هرچند با توجه به نوع مجرم‌هایی که به اعماق سیاه‌چاله فرستاده می‌شدند، کسی برای‌شان دلسوزی نمی‌کرد. فرستاده شدن به عمق سیاه‌چاله از اعدام در ملاعام مجازات سنگین‌تری بود. خوشبختانه جرم بگویا سبک بود و او را در طبقات نزدیک به سطح زمین زندانی کرده بودند. برای همین او پس از بالا رفتن از چند پلکان به در ورودی سیاه‌چاله رسید.

جلوی ورودی سیاه‌چاله پیرمردی زشت و خپل به نام بُلغُرت پشت میز و صندلی می‌نشست که گویا هدف وجودی‌اش کشتن روحیه‌ی زندانی‌هایی بود که به‌تازگی وارد سیاه‌چاله می‌شدند. چون جز توهین و تحقیر زندانیان به هنگام تحویل داده شدنشان کار دیگری نمی‌کرد. اکنون جز میز و صندلی خالی او اثری از بُلغُرت ملعون دیده نمی‌شد؛ ولی در آن لحظه بزرگ‌ترین خواسته‌ی بگویا این بود که بُلغُرت پشت میزش نشسته باشد و درباره‌ی لذت هم‌آغوشی با مادر و خواهر و دختر نداشته‌اش دری‌وری بگوید. این غیبت همگانی چنان دلهره‌ای در او ایجاد کرده بود که حتی دیدن موجود کریه‌المنظری مثل بُلغُرت و شنیدن تلخ‌زبانی‌هایش او را به زندگی امیدوار می‌کرد.

بگویا از در چوبی سیاه‌چاله بیرون رفت و وارد حیاط محوطه شد. همه‌ی دکه‌ها و پیش‌خوان‌ها و نواحی مخصوص تمرین تیراندازی متروکه بودند و آسمان بالای سرش هم مثل شش روز گذشته سیاه بود.

برای باز کردن در دروازه باید دو اهرم در دو اتاقک کوچک کنار دروازه، همزمان چرخانده می‌شدند. دیوارهای محوطه هم بلندتر از آن بودند که بشود از آن‌ها بالا رفت. بگویا برای فرار از سیاه‌چاله به یک نفر دیگر نیاز داشت.

بگویا بار دیگر زندانی شده بود، ولی در سلولی بزر‌گ‌تر. ساعت‌ها سپری می‌شدند و هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. او به مدت زمانی که حدس می‌زد پنج شبانه‌روز باشد، در محیط سیاه‌چاله و محوطه‌اش پرسه زد. تمام غذاهای آشپزخانه را که هنوز فاسد نشده بودند خورد، اسلحه‌ای را که دنبالش بود پیدا کرد (یک شمشیر پولادین خوش‌دست مخصوص سربازهای پایتخت) و تا طبقه‌ی سوم در سلول‌های سیاه­چاله به اکتشاف پرداخت. او نگران این بود که مبادا بار دیگر آب و غذای آشپزخانه تمام شود و باز هم گرسنگی و تشنگی برایش به یک دغدغه تبدیل شود. بعید می‌دانست این­بار هم یک فرشته‌ی زرین‌خون جانش را نجات دهد.

غرق در افکار تکرارشونده، زیر آسمان سیاهی که جای خود را به صبح نمی‌داد، بگویا چند شبانه‌روز را به ‌بطالت گذراند تا این‌که بالاخره اتفاقی افتاد که روتین کسل‌کننده‌ی او را به‌­هم زد. یک شب که بگویا از سیاه‌چاله بیرون آمد تا هوا تازه کند، متوجه چهار هیبت سیاه و بزرگ شد که بر فراز دیوارهای بلند در هوا شناور بودند. در ابتدا به‌خاطر تاریکی هوا بگویا فکر کرد که دچار خطای دید شده است، ولی با تکان خوردن یکی از این هیبت‌ها متوجه شد که اشتباهی در کار نیست. او فورا به داخل اتاق بلغرت  برگشت و در چوبی را پشت سرش بست. آنقدر ترسیده بود که حتی فرصت نکرد به ظاهرشان دقت کند. ولی ظاهرشان هرچه بود، می‌دانست که چهار هیبت سیاه بزرگ شناور در هوا چیزی نیست که بخواهد با آن روبرو شود، خصوصا در شرایطی که گویا خورشید مرده بود.

با این­حال،‌ در آن سیاه‌چاله آینده‌ای نداشت. به‌زودی گرسنه می‌شد؛ منابع غذایی‌اش دیر یا زود تمام می‌شد؛ از همه مهم‌تر نمی‌توانست در برابر حس کنجکاوی‌اش مقاومت کند. بنابراین تصمیم گرفت که هرطور شده از ماهیت این موجودات سردربیاورد. با این حال او قصد نداشت برای یافتن جواب این سوال خودش را به کشتن دهد. بنابراین تصمیم گرفت ابتدا به پشت‌بام ساختمان سیاه‌چاله برود و با دقت بیشتری به آن‌ها نگاه کند.

با این‌که ساختمان سیاه‌چاله یکی از بزرگ‌ترین ساختمان‌های پایتخت بود، ولی بیشتر این عظمت در زیر زمین نهفته بود. قلعه‌ی ساخته‌شده در محوطه کوچک بود و دو طبقه ارتفاع داشت، طوری­‌که در مقایسه با دیوارهای عظیمی که احاطه‌اش کرده بودند شبیه کوتوله‌ای وسط حلقه‌ی دیوها به­‌نظر می‌رسید.

بگویا از پله‌ها بالا رفت. وقتی به پشت‌بام رسید، با چند جهش سریع خود را به لبه‌ی بام رساند و پشت آجرهای نه‌چندان بلند آن پنهان شد. به‌آرامی سرش را چرخاند تا به آن چهار هیبت عظیم دقیق‌تر نگاه کند.

دور آن چهار هیبت هاله‌ای سیاه کبره بسته بود، ولی پشت این هاله هیکلی انسانی قرار داشت، با دو دست، دو پا و پیکری که پشت زره‌ای سیاه و به‌شدت سنگین پنهان شده بود. از آن فاصله از صورت‌شان چیزی معلوم نبود جز دو جفت چشم به سرخی مذاب که چون لوسترهای دربار امپراتور می‌درخشیدند. اما یکی از آن هیبت‌ها – اولی از سمت چپ– اندکی با سه‌تای دیگر فرق داشت. نه‌تنها هیکل او درشت‌تر بود، بلکه سرخی چشم‌هایش هم به­‌طور قابل‌توجهی درخشان‌تر بود. نگاه بگویا برای چند لحظه با آن هیبت گره خورد. در آن چند لحظه که به آن جفت چشم سرخ نگاه کرد، تا پای مرگ پیش رفت. حتی حاضر بود قسم بخورد که برای چند ثانیه بدنش محو شد، طوری­‌که انگار که اصلا وجود نداشته باشد. اما وقتی نگاه‌شان از هم جدا شد، به حال عادی‌اش برگشت.

بگویا با تمسخر به شمشیری که در دست داشت نگاه کرد. چقدر بی‌فایده به نظر می‌رسید.

در آن لحظه هر چهار هیبت زره‌پوش دست راست‌شان را با شکوهی شاهانه بلند کردند و انگشت اشاره‌شان را به­‌سمت بگویا گرفتند. بگویا خیس عرق شد. دیگر حتی نمی‌توانست شمشیر را در دست بگیرد. چقدر احمق بود که فکر می‌کرد آکروبات‌بازی مضحکش از نظر این هیبت‌های خداگونه پنهان می‌ماند.

چند ثانیه بعد دروازه‌ی بزرگ سیاه‌چاله در هاله‌ای سیاه و چروکیده فرو رفت و در عرض چند ثانیه ناپدید شد. از پشت دروازه یک گردان سرباز با زره و کلاه‌خود سیاه با آرایش نظامی وارد محوطه شدند. چکمه‌های پولادی‌شان با چنان شدتی روی سنگ‌فرش کوبیده می‌شد که بگویا فکر کرد صدای خرد شدن سنگ‌ها را زیر پایشان می‌شنود.

گردان سربازهای سیاه‌پوش وسط محوطه ایستادند و سه سربازی که جلوی صف بودند، از هم‌رزم‌هایشان جدا و وارد ساختمان شدند. بگویا با دست‌هایی لرزان شمشیرش را نگه داشته بود، ولی به‌زحمت می‌توانست از جایش تکان بخورد، چه برسد به این‌که روی این جماعت شمشیر بکشد. او به ورودی پشت‌بام چشم دوخته بود؛ گوش‌هایش را تیز کرده بود تا صدای قدم‌های آن چکمه‌های سنگین را بشنود. هر لحظه منتظر بود که آن سه سرباز در آستانه‌ی در ظاهر شوند و بلایی سر او بیاورند که در خیالش هم نمی‌گنجید.

صدای چکمه‌ها را شنید، ولی صدا نه از راهروی روبرو، بلکه از پایین می‌آمد. سه سرباز جسد فرشته‌ی نجات او را روی شانه‌یشان گذاشته بودند و آن را داخل محوطه آوردند. سه هیبت به‌آرامی از روی دیوار به سمت پایین پرواز کردند و روی زمین فرود آمدند. لطافت فرود شبنم‌وارشان با هیبت هولناک‌شان تناقض شگفت‌انگیزی به وجود آورده بود.

اما در فرود هیبت چهارم لطافتی در کار نبود. او با جهشی که در یک چشم به­‌هم زدن اتفاق افتاد، روی زمین پرید. پس از برخورد پاهایش به کف محوطه، زمین طوری لرزید و چنان صدای گوش‌خراشی در هوا پیچید که بگویا جلوی خود را گرفت تا از ترس فریاد نزند. تصوری در ذهنش ایجاد شد: این حرکت او شبیه یک­‌جور رجزخوانی یا بازیگوشی بود. می‌توانست سه هیبت دیگر را تصور کند که با نگاهی شماتت‌بار به هیبت چهارم نگاه می‌کنند و او هم لبخندی شیطنت‌آمیز روی لب دارد. او جوان‌ترین‌شان بود، یا شاید هم مغرورترین‌شان. تصور این‌که این موجودات از شخصیت و روان پیچیده برخوردار باشند، برای بگویا غیرقابل‌تحمل بود. خدایان باید موجوداتی تک‌وجهی و کسل‌کننده باشند. قانون دنیا این بود.

یکی از هیبت‌ها پیکر فرشته‌ی نجات او را، که در مقایسه با او شبیه به کوتوله‌ای در دستان یک دیو به نظر می‌رسید، از روی زمین بلند کرد. اما بلافاصله با صدایی بلند و زبانی غریب چیزی گفت. یکی از آن هیبت‌ها خمشگین شد و فریادی زد که بگویا حدس زد دشنام باشد.

بگویا جرئت نکرد سرش را از پشت لبه‌ی پشت‌بام بیرون بیاورد تا ظاهر این موجودات را نگاه کند. تنها دغدغه‌اش این بود که حتی یک اتم از بدنش در معرض دید آن‌ها نباشد. او سعی کرد از روی صدا حدس بزند که چه اتفاقی در حال وقوع است. آن چهار هیبت به گردانی که تحت فرمان‌شان بود دستوری صادر کردند و آن‌ها با قدم‌های سنگین‌شان از محوطه‌ی سیاه‌چاله خارج شدند. آن چهار هیبت چند کلمه با هم گفتگو کردند و سپس برای چند دقیقه سکوت برقرار شد. وقتی سکوت از حد عادی طولانی‌تر شد، بگویا به خودش جرئت داد تا به محوطه نگاه کند. اثری از آن چهار هیبت و جسد فرشته‌ی نجاتش نبود. گویا آب شده و زیر زمین رفته بودند.

بگویا با نهایت سرعتی که در توانش بود خورجین سیب‌زمینی را برداشت، شمشیر خوش‌دست را دور کمرش آویزان کرد و از لطف ناخواسته‌ای که آن موجودات در حقش کرده بودند نهایت استفاده را برد و از دروازه‌ای که اکنون دیگر وجود نداشت عبور کرد. او بالاخره آزاد شده بود.

سیاه‌چاله را دور از پایتخت ساخته بودند، به همان دلیل که فاضلاب را دور از شهر می‌سازند. برای همین با پای پیاده چند روز طول می‌کشید تا بگویا به تمدن برسد. در حالت عادی این مسئله برای بگویا اهمیتی نداشت. به‌عنوان یک ولگرد حرفه‌ای او با پیاده‌روی در مسافت‌های طولانی غریبه نبود. اما او می‌ترسید که در راه به آن گردانی که دیده بود برخورد کند. برای همین پیاده‌روی برای او به تجربه‌ای عذاب‌آور تبدیل شده بود، چون هر قدمی که برمی‌داشت با اضطراب همراه بود. تاریکی دائمی هوا و کج‌خیالی ناشی از دیدن آن موجودات هم دید او را مخدوش کرده بود و به هرجا که نگاه می‌کرد فکر می‌کرد که چیزی در حال تکان خوردن است یا یک موجود سیاه لابه­‌لای درختان مخفی شده است، اما به‌زودی می‌فهمید که اشتباه کرده است.

چند ساعت به همین منوال گذشت؛ پیاده‌روی در جاده‌ی اصلی، نگاه‌های مضطرب به بوته‌ها و درخت‌ها، گوش تیزکردن برای شنیدن هرگونه صدای مشکوک. ولی هیچ اثری از هیچ چیز نبود، نه حتی حیوانات جنگل.

آشفتگی بگویا کم‌کم داشت آرام می‌گرفت که چیزی در دوردست مشاهده کرد. نور آتش، شبیه به نور آتش اردوگاه، ولی ده برابر بزرگ‌تر. برای برپا کردن چنین آتش بزرگی به یک عالمه هیزم نیاز بود. بگویا از دیدن نور آنقدر هیجان‌زده شد که بدون معطلی به سمت آن دوید. وقتی نزدیک‌تر شد، متوجه شد که حدودا سی نفر آدم دور آتش نشسته یا ایستاده‌اند. چند نفرشان شمشیر به­دست در حال نگهبانی دادن بودند. بگویا می‌ترسید اگر به آن‌ها نزدیک شود بدون سوال پرسیدن به او حمله کنند. اگر خودش جای آن‌ها بود همین کار را می‌کرد.

«تکون نخور.»

دستی دور گردن بگویا حلقه زد و آن را محکم فشار داد. بگویا تیزی نوک خنجری را روی کمرش حس کرد.

«برای چی اومدی اینجا؟»

صدای یک زن بود. از لهجه‌اش معلوم بود که اهل پایتخت نیست.

بگویا برای این‌که نشان دهد تحت‌تاثیر قرار نگرفته پوزخندی زد و گفت: «سوال سختیه. ترجیح می‌دادم می‌پرسیدی دوستی یا دشمن.»

زن گلویش را محکم‌تر فشار داد و گفت: «طفره نرو عوضی. هر سوالی که ازت می‌پرسم رک و پوست‌کنده جواب می‌دی، وگرنه گلوت رو می‌برم.»

بگویا از لحن او فهمید که شوخی ندارد. برای همین تصمیم گرفت برخلاف میلش با او راه بیاید: «توی جنگل گم شده بودم. نور آتیش شما رو دیدم. گفتم بیام اینجا تا شاید بهم پناه بدید.»

«چجوری این همه وقت توی جنگل دووم آوردی؟»

«فقط چند ساعته توی جنگل سرگردونم. قبلش توی سیاه‌چاله‌ی پایتخت زندانی بودم. اونجا بعد از تاریک شدن هوا همه‌ی نگهبان‌ها غیب‌شون زد و کسی نبود بهمون آب و غذا بده. همه مردن جز من.»

«چجوری از زندان فرار کردی؟»

«یه نفر من رو نجات داد.»

«الان کجاست؟»

«مرده.»

«تو کشتیش؟»

«نمی‌دونم.»

«یعنی چی نمی‌دونم؟»

بگویا نفسی عمیق کشید و گفت: «اون اومد توی سلولم و خونش رو به من داد. خونش طلایی و درخشان بود. وقتی خونش رو خوردم خودم زندگی دوباره گرفتم و گرسنگی و تشنگی‌ام برطرف شد، ولی بعد خودش مرد.»

زن پس از اندکی مکث گفت: «بهت نگفتم اگه مزخرف بگی، گلوت رو می‌برم؟»

بگویا با خشمی آمیخته به درماندگی گفت: «به امپراتور قسم دارم راستش رو می‌گم.»

زن گفت: «تف به قبر امپراتور. کرم کثیف، به چه جرئتی برای نجات جون بی‌ارزشت مقدسات رو مسخره می‌کنی؟ آلتا-آترنا جونش رو فدای تو کنه؟»

«من اصلا نمی‌دونم آلتا-آترنا کیه»

زن طوری­‌که انگار جرم متهمی را ثابت کرده باشد گفت: «که نمی‌دونی آلتا-آترنا کیه. از لهجه‌ت معلومه یکی از موش‌های پایتختی. این همه از عمر بی‌ثمرت رو توی پایتخت گذروندی و نمی‌دونی خدایی که مجسمه‌ش توی هر گذرگاه پررفت‌وآمد نصب شده کیه؟»

«لعنت به تو؛‌ من دیگه حاضر نیستم خودم رو پیش تو توجیه کنم. هر غلطی دلت می‌خواد بکن»

«با کمال میل»

زن خنجر را روی گردن او گذاشت و بگویا تیزی آن را حس کرد. بلافاصله فریاد زد: «نه‌نه‌نه؛ باشه، تو بردی. این چیزی که گفتم فرقی ایجاد می‌کنه؟‌ اگه آره، چجوری حرفم رو ثابت کنم؟»‌

زن کمی مکث کرد و زیر زبان خطاب به خودش گفت: «قراره بدجوری احساس حماقت کنم…» سپس خطاب به بگویا اضافه کرد:      «خب، خوشبختانه یه راه ساده برای اثبات حرفت وجود داره. کف دستت رو آروم بیار بالا.»

بگویا از حرف او اطاعت کرد. آن زن با خنجرش زخمی سطحی کف دستش ایجاد کرد. از دست بگویا چند قطره خون جاری شد؛‌ همان خون زرد و درخشانی که از رگ‌های آلتا-آترنا نوشیده بود.

دست و پای زن شل شد و بگویا را رها کرد. بگویا برگشت و به او نگاه کرد. یک ردای سرخ و بلند بر تن داشت که به‌جز دو جفت چشم عسلی که از شدت ناباوری گرد شده بودند، کل بدن و صورت او را پوشانده بود . در آن لحظه تعداد سوال‌های بی‌جواب در ذهن بگویا آنقدر زیاد بود که تغییر رنگ خونش از قرمز به طلایی بین‌شان گم بود.

زن سر جا خشکش زده بود. سکوت برقرارشده آنقدر طولانی شد که بگویا تصمیم گرفت خودش آن را بشکند: «خب، حالا که بهت ثابت شد دارم راست می‌گم، می‌شه بهم بگی چی شده؟ چرا روز نمی‌شه؟»

«باید هرچه سریع‌تر با استاد من ملاقات کنی.»

«استادت همون‌جاست، کنار آتیش؟»

«اون آتیش واقعی نیست. یه سرابه که استاد من به وجود آورده. برای دور نگه داشتن ارتش مغاک. اون‌ها از آتیش می‌ترسن.»

دراین­ مورد خاص نیازی به سوال پرسیدن نبود. بگویا دقیقا می‌دانست ارتش مغاک به چه کسانی اشاره دارد.

«اون آدم‌ها هم الکی‌ان؟»

«آره.»

«پس الان باید کجا بریم؟»

«داخل اون آتیش.»

«چی؟»

«اون آتیش یه درگاهه به مخفی‌گاه استاد من.»

«یعنی وقتی برم توش به یه جای دیگه منتقل می‌شم؟ همون جایی که استادت زندگی می‌کنه؟»

«آره.»

بگویا می‌دانست که شرایط به نفع او تغییر کرده است. بنابراین سعی کرد ترازوی قدرت را موازنه کند و گفت: «عین روز روشنه اهل جادو و جمبلی. فرقه‌ای هم که عضوش هستی هم حتما تو کار جادو و جمبله. من به شما جماعت اعتماد ندارم. هیچ‌وقت نداشتم. معلومه خونی که توی رگ‌های من جریان داره برای شما باارزشه. احتمالا می‌خواید من رو ببرید یه جای تنگ و تاریک و خونم رو بریزید توی سطل و مثل پر هُما و زبون وزغ  پشت یه ویترین نگهش دارید. قبل از این‌که باهات جایی بیام باید سوال‌هام رو جواب بدی. مطمئنم هرچی استادت قراره بهم بگه، خودت هم همین الان می‌تونی بهم بگی. معلومه از اون شاگردهای مطیع و از همه‌جا بی‌خبر نیستی. آدم باهوشی به نظر می‌رسی.»

آن زن با یاس مطلق گفت: «آلتا-آترنا انتخاب عجیبی انجام داده. خیلی ساده و سطحی به‌­نظر می‌رسی. من رو یاد دلال‌های پایتخت می‌اندازی.»

بگویا جا خورد. این جوابی نبود که انتظار داشت در جواب چاپلوسی‌اش بشنود. اما اعتمادبه­‌نفسی را که در عرض یک ثانیه فروریخته بود، در عرض یک ثانیه از نو ساخت و گفت: «حدست نزدیک بود. من یکی از دزدهای پایتختم. تازه اون هم نه از اون دزدهایی که به عمارت موبدها و مامورهای امپراتور دستبرد می‌زنن. یه دزد خرده‌پام. یه جیب‌بر. من رو ببخش که حقیرتر از چیزی هستم که انتظار داشتی. ولی لااقل الان دیگه می‌دونی که حوصله‌ی زیرآبی رفتن‌های شما مجوس‌ها رو ندارم. با من رو بازی کن.»

زن با همان یاس قبلی گفت: «آه، بی‌فایده‌ست.» سپس آهی کشید و گفت: «بسیار خب. چی می‌خوای بدونی؟»

بگویا یک‌­راست رفت سر اصل مطلب: «چرا روز نمی‌شه؟»

زن با لحنی که مشخص بود از دوران تحصیل در زبان او به‌­جا مانده گفت: «توی کتاب مقدس ذکر شده اگه روزی آلتا-اِلیروم، الهه‌ی خورشید، کشته بشه، تاریکی ابدی پدید میاد. این تاریکی ابدیه. پس می‌شه نتیجه گرفت آلتا-اِلیروم کشته شده. ولی نمي‌دونیم چرا و به‌ دست کی.»

«آلتا-اِلیروم با آلتا-آترنا نسبتی داره؟»

«خواهر و برادرن.»

«آلتا-آترنا نقشش چیه؟»

«خدای مهتاب.»

چند ثانیه طول کشید تا بگویا این حقیقت جدید را هضم کند. خون خدای مهتاب در رگ‌های او جاری بود. او محتاطانه سوالی را که احساس می‌کرد آن زن منتظر پرسیده شدنش است مطرح کرد: «الان من خدای مهتاب جدیدم؟»‌

زن با افاده‌ی خاصی که آن هم میراث دوران تحصیل بود گفت: «بذار یه چیزی رو همین الان روشن کنم. تو یه «خدا» نیستی. هیچ‌وقت نمی‌تونی باشی.»

«بذار سوالم رو یه­‌جور دیگه بپرسم. اگه من بمیرم، نور ماه خاموش می‌شه؟»

زن با اکراه پاسخ داد: «بله.»

بگویا پوزخندی زد و با ناباوری پرسید: «برای چی آلتا-آترنا چنین کار احمقانه‌ای کرد؟ چرا وظیفه‌ی یه خدا رو به موجود میرا و ضعیفی مثل من منتقل کرد؟»

زن با لحن حساب‌شده‌ای پاسخ داد: «من می‌دونم که چرا آلتا-آترنا خونش رو به یه انسان میرا منتقل کرد، ولی نمی‌دونم چرا اون شخص تو بودی.»‌

بگویا گفت: «هرچی که می‌دونی بهم بگو.»

زن نگاهی عاقل‌اندرسفیه به بگویا انداخت و گفت: «بسیار خب. پس خوب گوش کن چی می‌گم. چون حرف‌هام رو تکرار نمی‌کنم. توی بُعد دیگه‌ای از کائنات جایی هست به اسم مغاک. مغاک تاریکی مطلقه. موجوداتی که توش زندگی می‌کنن با درک ما از موجود زنده فرق دارن. این موجودات هیچ کالبدی ندارن. نمی‌دونم با چه واژه‌ای می‌شه توصیف‌شون کرد. شبح؟ سایه؟ اثیر؟‌ تجسم تاریکی؟ ساکنین مغاک وجود دارن، ولی واقعا زنده نیستن. اون‌ها چند میلیاردساله که با درکی ناقص از دنیای خودشون و دنیای ما وجود دارن؛ همین و بس. ساکنین مغاک به‌خاطر وجود بی‌معنا و خاکستری خودشون به ما حسادت می‌کردن. به کالبد ما، به دنیای مادی ما، به تمام احساساتی که می‌تونیم تجربه کنیم. از بین ساکنین مغاک چهار نفرشون موفق شدن از خود مغاک کالبدی برای خودشون درست کنن.

توی کتاب مقدس این چهار نفر با لقب «چهار شوالیه‌ی مغاک» توصیف شدن، برای همین ما موبدها هم از همین اسم استفاده می‌کنیم. هرچند عامه‌ی مردم توی قصه‌هاشون لقب‌های دیگه‌ای براشون انتخاب کردن که بیشترشون بسیار احمقانه‌ان. این چهار شوالیه بیشتر از بقیه دردناک بودن زندگی در مغاک رو حس کردن. با کالبدی که برای خودشون درست کرده بودن می‌خواستن کاری کنن. می‌خواستن بدون، بپرن، بخورن، بخوابن، هم‌آغوشی کنن. ولی توی مغاک هیچ کاری نمی‌شد کرد. اون‌ها تصمیم گرفتن هرطور شده راهی برای ورود به دنیای مادی ما پیدا کنن و بعد از هزاران سال گشت‌وگذار در تاریکی مطلق مغاک، روزنه‌هایی رو کشف کردن که از طریق‌شون می‌شد به دنیای مادی وارد شد. اما برای ورود به دنیای مادی یک مانع بزرگ سر راهشون بود:

روشنایی خیره‌کننده‌ی آلتا-الیریوم. کالبد اون‌ها از خود تاریکی ساخته شده بود و قرار گرفتن در معرض نور خورشید نابودشون می‌کرد. برای همین چهار شوالیه‌ی مغاک به دشمن قسم‌خورده‌ی آلتا-الیریوم تبدیل شدن.

اون‌ها میلیون‌ها سال منتظر موندن تا آلتا-الیریوم بمیره، ولی نور الهه‌ی خورشید ابدیه، یا حداقل اینطور فکر می‌کردیم. اون‌ها دنبال راهی برای کشتنش بودن، ولی از مغاک نمی‌تونستن کاری از پیش ببرن. این قصه‌ایه که در کتاب مقدس تعریف شده؛ چهار شوالیه‌ی مغاک منتظر فرصتی بودن تا تاریکی در دنیا برقرار شه و به جهان مادی نفوذ کنن، ولی به برکت وجود الهه‌ی خورشید این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افته، به‌شرط این‌که ما انسان‌ها هیچ‌وقت از پرستش الهه دست برنداریم. ولی مثل این‌که بزرگانی که کتاب مقدس رو نوشتن زیادی خوش‌بین بودن.»

بگویا سوتی کشید و گفت: «می‌دونی، من هیچ‌وقت در بند مذهب و آیین نبودم. یعنی همیشه توی جشن‌های آتش‌پرستی پایتخت شرکت می‌کردم، ولی به‌خاطر این‌که جماعتی که به این مراسم می‌اومدن، جیب‌های پرپولی داشتن. مجسمه‌های آلتا-الیریوم رو هم تو پایتخت دیده بودم، ولی نمی‌دونستم حتی اسمش چیه. از بچگی قصه‌های مذهبی حوصله‌م رو سر می‌بردن.»

آن زن طوری به بگویا نگاه کرد که انگار او هم از مغاک آمده بود.

بگویا پوزخندی گناه‌آلود زد و گفت: «ببخشید، ادامه بده. قرار بود بگی چرا آلتا-آترنا خونش رو به یه انسان میرا منتقل کرد.»

زن چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و ادامه داد: «حالا که آلتا-الریوم کشته شده، چهار شوالیه‌ی مغاک موفق شدن از اون روزنه‌ها وارد دنیای ما بشن. اون‌ها به ساکنین مغاک هم کالبد بخشیدن و وارد دنیای ما کردنشون تا در تسخیرش بهشون کمک کنن. اما برای تسخیر کامل این دنیا یه مانع دیگه سر راه‌شون بود: نور ماه. اگه چهار شوالیه‌ی مغاک موفق بشن نور ماه رو هم از بین ببرن، دنیای ما وارد تاریکی مطلق می‌شه، طوری­‌که اگه دستت رو بیاری جلوی صورتت، نمی‌تونی ببینیش. این دنیا برای ساکنین مغاک ایدئاله، چون مثل دنیاییه که توش به­ دنیا اومدن و باهاش اخت گرفتن، با این تفاوت که می‌تونن لذت‌های مادی رو هم تجربه کنن و اگه یه روز خواستن، بمیرن. برای رسیدن به این هدف کافی بود آلتا-آترنا رو بکشن.

آلتا-آترنا می‌دونست بدون خواهرش شانسی برای مقابله با نیروهای مغاک نداره و به‌خاطر ظاهر منحصربه‌­فردش، و نیرویی که از خودش ساطع می‌کرد، می‌دونست دیر یا زود پیداش می‌کنن. برای همین تصمیم گرفت قدرتش رو به یه انسان معمولی منتقل کنه. انسانی که توجه نیروهای مغاک رو جلب نکنه. انسانی که بشه مخفی‌ش کرد. بعد از این‌که تاریکی ابدی اتفاق افتاد، امیدوار بودیم که آلتا-آترنا یکی از موبدهای آتش‌پرست رو به‌عنوان جانشین خودش انتخاب کنه و برای ظهورش لحظه‌شماری می‌کردیم. ولی از قرار معلوم آلتا-آترنا جیب‌بر بی‌رگ‌وريشه‌ای رو نظر کرده بود که حتی اسمش رو نمی‌دونه.»

بگویا که از اشارات تحقیرآمیز زن به ستوه آمده بود و در عین حال می‌خواست وانمود کند که عین خیالش نیست، گفت: «چه فرقی می‌کنه؟ اگه تاریکی ابدی واقعا اتفاق افتاده باشه، دیر یا زود همه‌مون می‌میریم. حتی اگه به فرض محال بتونیم ارتش مغاک رو شکست بدیم، دیگه نمی‌تونیم کشاورزی کنیم. این یعنی تا چند ماه دیگه قطحی‌ای به راه می‌افته که همه‌ی قحطی‌های تاریخ در مقابلش روسفید می‌شن. حتی اگه معجزه‌ای اتفاق می‌افتاد و شیکم‌مون سیر می‌شد، واقعا کی دلش می‌خواد توی دنیایی زندگی کنه که همیشه شبه؟ من هم اولش از مسئولیتی که رو دوشم افتاده وحشت کردم، ولی الان که فکرش رو می‌کنم می‌بینم که بمیریم بهتره.»

زن، در حالی‌که سعی می‌کرد خشمش را کنترل کند، به بگویا گفت: «جواب سوال‌هات رو گرفتی. حالا وقتشه که به قولت عمل کنی.»

حالا که بگویا از حقیقت باخبر شده بود (و هیچ دلیلی نداشت تا به چیزهایی که شنیده بود شک کند)، انگیزه‌اش را برای بقا و محافظت از منافع شخصی‌اش از دست داده بود. پشت آن آتش هرچه نهفته بود، شرایط فعلی او را بدتر نمی‌کرد. برای همین مقاومتی نشان نداد و به سمت آتش به راه افتاد.

در میانه‌ی راه صدای جیغ خفه‌ای از پشت سرش شنید. قبل از این‌که رویش را برگرداند، غریزه‌ی بقا به او گزارش داده بود چه اتفاقی افتاده است. شمشیری سیاه از سینه‌ی زن موبد بیرون زده بود. دستی سیاه  دهان او را گرفته بود. هیبتی سیاه پشت سر او قد علم کرده بود. گزارش غریزه‌ی بقا مثل همیشه درست بود.

بگویا دو راه داشت: فرار یا درگیری. در دوران جیب‌بری‌اش همیشه فرار را به درگیری ترجیح می‌داد، ولی در این موقعیت منحصربفرد مطمئن نبود که این بهترین تصمیم باشد. او نمی‌دانست سربازهای مغاک با چه سرعتی حرکت می‌کنند. از آن مهم‌تر، او احساس می‌کرد اگر پا به فرار بگذارد، سرباز مغاک از پشت خنجری یا تیری به سمت او پرتاب کند.

سربازی که زن را کشته بود با لگدی به پشت او جسدش را از میان شمشیر سیاهش بیرون کشید و او را روی زمین انداخت. بگویا شمشیر خوش‌دستی را که از سیاه‌چاله برداشته بود از غلاف درآورد و گفت: «خیله‌خب، وقشته ببینیم خون آلتا-آترنا جز درخشیدن خاصیت دیگه‌ای هم داره یا نه. بیا جلو. بیا تا برگردونمت همون جایی که ازش اومدی. می‌دونم دلت واسه‌ی خونه تنگ شده.»

سرباز مغاک سرتاپا از زره‌ای سیاه و سنگین پوشیده شده بود. زره براق و ساده بود و نقش‌ونگار خاصی روی آن دیده نمی‌شد. روی سر سرباز کلاه‌خودی سیاه گذاشته شده بود که کل صورت او را به­‌جز یک­‌جفت چشم قرمز پوشانده بود. زره و کلاه‌خود او شباهت زیادی به گارد مخفی امپراتور داشت، با این تفاوت که رنگ آن به­‌جای طلایی سیاه بود.

سرباز مغاک شمشیربه­‌دست چند قدم جلو آمد و در فاصله‌ی ده‌قدمی، روبروی بگویا ایستاد. شمشیرش را با حالتی نمایشی در دستانش چرخاند. اگر هدفش از این کار ترساندن بگویا بود، موفق شد. ولی بگویا همیشه وقتی می‌ترسید، کله‌شق‌تر می­شد. قبضه‌ی شمشیر را محکم‌تر در دست گرفت. می‌دانست دربرابر این هیولا هیچ شانسی ندارد. بعید می‌دانست حتی بتواند خراشی روی زره‌اش بیاندازد. بگویا امیدوار بود هرلحظه قدرتی خارق‌العاده از عمق وجودش فوران کند و سرباز مغاک را سرجایش بخشکاند. آن خون درخشانی که خورده بود باید قابلیتی ویژه به او اضافه کرده باشد. مگر می‌شود حالا که خون یک خدا در رگ‌هایش جاری بود،‌ همان آدم معمولی‌ای باشد که قبلا بود؟

ولی نه، حتی اگر قدرت خارق‌العاده‌ای هم درکار بود، او نمی‌توانست حس‌اش کند. راه استفاده از آن را بلد نبود. حالا او بود و تکه‌ای تجسم‌یافته از مغاک که جلوی او ایستاده بود و می‌خواست با شمشیرش او را به سیخ بکشد. اشکالی نداشت. در آن لحظه، بگویا در کمال خودخواهی دوست داشت بمیرد.

او به‌سمت سرباز مغاک هجوم برد. سرباز مغاک شمشیرش را بلند کرد و آن را به­‌سمت سر بگویا چرخاند. بگویا به‌موقع جاخالی داد و شمشیر هوای بالای سر او را با صدایی هولناک شکاف داد. بگویا با زانوهایش روی زمین سُر خورد و به پشت شوالیه رفت. او از فرصت استفاده کرد و برای سنجیدن قدرت زره‌ی سرباز با نهایت زورش ضربه‌ای به آن وارد کرد. شمشیرش مثل فنر به عقب برگشت. مچ دستش طوری درد گرفت که می‌خواست شمشیرش را ول کند، اما آن را به دست دیگرش منتقل کرد.

سرباز مغاک شمشیرش را به‌شکل یک نیم‌دایره‌ی سهمناک چرخاند، اما بگویا به‌موقع عقب پرید. نوک شمشیر به پیراهن سفید و گشادی که تنش بود خورد و‌ آن را پاره کرد. بگویا گاردش را بالا گرفت و با قدم‌هایی کوتاه و سریع عقب رفت. سرباز مغاک با اعتمادبه­‌نفس به او نزدیک‌ و نزدیک‌تر شد. وقتی به فاصله‌ی مطلوبش رسید شمشیرش را بالا برد و با سرعتی غافلگیرکننده آن­‌را روی سر بگویا فرود آورد. بگویا شمشیرش را بالا گرفت و ضربه را دفع کرد، ولی چنان فشاری به دستش وارد شد که مچ دستش شکست و شمشیر زمین افتاد.

بگویا هم روی زمین افتاد، مچ دستش را گرفت و از شدت درد به خود پیچید. برای چند لحظه حضور سرباز مغاک را به‌کل فراموش کرده بود، ولی همین چند لحظه کافی بود تا نابودی‌اش را رقم بزند. سرباز مغاک با لگدی محکم بگویا را مجبور کرد طاق‌باز روی زمین دراز بکشد. سپس بالای سر او ایستاد و با چشم‌های قرمزش به او خیره شد.

بگویا گفت: «زود باش لعنتی. تمومش کن. حوصله‌م رو سر بردی.»

در کمال تعجب سرباز مغاک لب­ به­ سخن گشود و با صدایی بَم و خراشیده گفت: «تو شجاعانه جنگیدی. بیشتر آدم‌ها وقتی ما رو می‌بینن، فرار می‌کنن. ولی تو ایستادی و دلاورانه جنگیدی. تحسین‌برانگیزه.»

بگویا خنده‌ای بیمارگونه سرداد و گفت: «اوه ببینید، تاپاله‌ی سیاه بلده حرف بزنه! چقدر هم مودبه! تو فکر کردی تحسین تو برام پشیزی ارزش داره؟ زود باش شمشیرت رو فرو کن. نور چشم‌هات زیاده. سردرد گرفتم.»

سرباز مغاک گفت:‌ «نمی‌دونم چرا اینقدر مشتاق مردنی، ولی درهرحال من قصد کشتنت رو ندارم. ما توی ارتش مغاک به سربازهای دلاوری مثل تو نیاز داریم. توی مغاک یه زره و کلاه‌خود مثل مال من برات می‌سازن.»

قرمزی چشم‌های سرباز شدت بیشتری گرفت. بگویا حس کرد که شدت آن سرخی دارد چشم‌هایش را کور می‌کند. سعی کرد رویش را برگرداند، ولی نمی‌توانست. چشم‌های سرباز او را میخکوب کرده بودند. بگویا حس کرد که یک‌­جفت دست وارد سرش شده‌اند و دارند مغزش را ماساژ می‌دهند. در ابتدا این حس با نوعی آرامش قلقلک‌وار همراه بود، ولی به‌مرور دردناک‌تر و دردناک‌تر شد، تااین‌که سرخی با سیاهی مخلوط شد و سیاهی با سرخی. سرعت جابجا شدن این دو رنگ سرسام‌آور بود. درست در لحظه‌ای که بگویا حس کرد مغزش دارد منفجر می‌شود، سیاهی به سرخی غلبه کرد و کل دنیای او را فرا گرفت.

بگویا وارد مغاک شده بود.

او می‌خواست نفس بکشد، ولی نمی‌توانست؛ نه می‌توانست نفس بکشد، نه می‌توانست از خفگی بمیرد. بلافاصله فهمید که چرا چهار شوالیه‌ی مغاک نتوانستند زندگی در آنجا را تحمل کنند. او در تاریکی مطلق شناور بود. به بدن خود تکانی داد تا حرکت کند، ولی نفهمید سقوط کرد یا اوج گرفت. در مغاک چنین مفاهیمی بی‌معنی بودند.

بگویا نمی‌توانست گذر زمان را حس کند. برای همین نفهمید که دقیقا چنددقیقه، چندساعت، چندسال یا چندقرن بعد صدایی در مغز او پیچید که گفت: «مغاک شگفت‌انگیز است، نه؟ شناور بودن در این سیاهی بی‌کران، بی‌نیاز بودن از همه چیز، از دیدن، از شنیدن، از نور… خالی شدن از احساسات، از افکار؛ وقتی اینجایی، گویی حتی از مرگ هم فراتر رفته‌ای.»

بگویا این صدا را می‌شناخت. همان صدای لطیفی بود که به هنگام مرگ از حنجره‌ی آلتا-آترنا بیرون آمد. او به همان زبان عجیب سخن می‌گفت، ولی این­بار بگویا آن را مثل زبان مادری‌اش می‌فهمید.

«سال‌هاست که رویای جایی مثل مغاک را می‌دیدم. حالا که بالاخره در کالبد تو به آن راه پیدا کرده‌ام حیف است که این دنیای بی‌کران خالی بماند. ایزد مهتاب، وجودت را از این تاریکی لبریز کن تا ببینی چه قدرتی در آن نهفته است.»

بگویا کششی عمیق را در وجودش حس کرد. احساس کرد تاریکی اطراف به بخشی از وجود او تبدیل شده است. او به هزاران ذره تبدیل شده بود. هر ذره در یک سر مغاک. ذرات به تپش افتادند و سیاهی اطراف خود را به‌­لرزه انداختند. هزاران ذره به میلیون‌ها، میلیاردها و تریلیاردها ذره تبدیل شد؛ سپس تعداد ذره‌ها آنقدر زیاد شد که دیگر قابل‌شمارش نبود. و بگویا تک‌تک این ذرات بود.

تصویری در ذهن بگویا شکل گرفت: تصویر زنی باشکوه، غرق در نور و زیبایی که میله‌ای تیز در گلویش فرو رفته بود. آن میله به طور دردناکی آشنا بود. بگویا با دیدن تصویر زن عنان از کف داد و فریاد کشید. در فریاد او لذتی بی‌کران نهفته بود و عذابی بی‌کران. حس گناه او را به اعماق پرت کرد و حس قدرت او را تا اوج بالا برد. در تاریکی بی‌کران مغاک رگ‌های خود را از بی‌شمار زاویه دید که خون طلایی آلتا-آترنا درون آن‌ها به سمت نوری سپید در مرکز مغاک جاری بود.

می‌ترسید هر لحظه رگ‌هایش پاره شوند و این خون مقدس در این تاریکی منحوس ریخته شود. او نمی‌توانست انبساط وجود خود را تحمل کند. باید هرچه سریع‌تر کالبدی پیدا می‌کرد تا وجود خود را در آن بریزد. اما دیگر دیر شده بود. رگ‌ها پاره شدند و خون طلایی از رگ‌ها پاشید و نور سپید در مرکز مغاک خاموش شد.

در لحظه‌ای که خون طلایی آلتا-آترنا در مغاک ریخت و با تاریکی آنجا مخلوط شد، معجزه‌ای اتفاق افتاد. آن معجزه آفرینش بود. اکنون همه‌ی ذرات تاریکی جان گرفته بودند و قطره‌ای از آن خون طلایی در قلب کوچک همه‌شان جاری بود. از بین فرزندان مغاک و آلتا-آترنا یکی از آن‌ها با بقیه فرق داشت. او از زندگی در مغاک راضی نبود، چون جایی در اعماق وجودش خاطره‌ی زندگی دیگری را به‌­یاد داشت. او بی‌قرار بود؛‌ روحیه‌ای جنگنده داشت؛ سرسخت بود و می‌خواست این­‌را به بقیه ثابت کند. و سرخی چشمانش؛ سرخی چشمانش از همه درخشان‌تر بود.

ارباب مغاک او را بیشتر از همه‌ی فرزندان خود دوست داشت.

این داستان برای اولین بار در دیستوپین نشر شده است.

پیام بگذارید