نگهبان جهنم

قسمت اول

در خلوت کلاه موتورسواریش آروغی زد و به ثانیه شمار چراغ راهنمای بالای سرش نگاه کرد. هفت ثانیه‌ی دیگر باقی مانده بود. مردم به سرعت از روی خط كشى عبور می‌کردند تا چراغ برايشان قرمز نشده به سمت ديگر خيابان برسند. همانطور که حواسش به چراغ قرمز بالاى سرش بود با بى صبرى در حالى كه ترمز را گرفته بود، گاز مى داد.

دخترى كنار چراغ راهنما ایستاد و با حسرت به چراغ سبز عابر پياده كه همان لحظه زرد شد و بعد قرمز نگاهى انداخت و يك قدم عقب رفت. انگشتهاى كشيده اش كه از دستكش هاى بدون انگشت بيرون مانده بودند را جلوى دهانش گرفت و ها كرد.

با بهت‌ به آن دختر چشم دوختُه و باورش نمی‌شد کسی که روبرویش بود را می‌شناخت. ماشین پشت سرش بوق ممتدی زد که او را به زمان حال بازگرداند. نگاه کنجکاو دختر به سمتش سر خورد و قبل از آنکه ثانیه‌ای دیگر درنگ کند گاز داد و شتاب گرفت و از آنجا دور شد. دو خيابان بالاتر، در حالى كه قلبش فشرده مى شد و قادر به ادامه‌ی راه نبود کنار کشید و پياده شد. كلاهش را برداشت و روى پياده‌رو كنار ديوار وا رفت.

آدامسش را که دیگر بی‌مزه شده بود به گوشه اى تف كرد و سرش را بين دستهايش گرفت.

مدتى نگذشت که به شک افتاد که دختری که دیده بود خود حنا بود یا بسیار شبیه به او.

دخترك سه چهار ساله اى انگشت اشاره اش را به طرفش گرفته بود و از مادرش سوال مى كرد لباسهاى اون مرده كثيف نمى شه روی گل نشسته؟

بى درنگ بلند شد و چشم غره اى به دخترك کرد و لحظه اى بعد جيغ دخترك با جيغ موتور به هوا بلند شد.

چند سالى مى‌شد در يك باشگاه واليبال متروكه زندگى مى ‌کرد، انتهاى سالن يك مبل چرمى راحتى بود كه زیرش فرش ایرانی سرخی پهن کرده بود. گوشه ى چپ سالن، تخت گردِ بزرگ و سياه رنگى به چشم مى خورد، سقف اين قسمت را دو مترى پايين آورده بود، طورى كه اگر روی نوک پاهایش می‌ایستاد سرش به سقف می‌ماسید. موتور را سمت ديگر باشگاه پارك كرد، بوى بنزين و لاستیک سوخته در سالن پيچ خورد و با عطر تمیزی قاطی شد. ترکیبی که برایش نشان ورود به مکان امن خانه بود.

صدايى شبيه خرد شدن چيپس زير دندان بگوش رسيد، با ناراضایتی از میان دندانهایش غرید:” لام؟!”

مرد كت و شلوارى قد بلندى كه يك بسته چيپس دستش بود از سايه ىِ زيرِ سقفِ كوتاهِ اتاق خواب بيرون خزيد و کمر راست کرد.

– ليبرا، ليبراى تنها! ليبراى اژدها ها… ها ها گفته بودى سرما رو دوست ندارى نه؟

ليبرا در حالى كه كاپشنش را در مى آورد، در حالی که دندانهایش را به هم می‌سایید به نشان تاييد سرش را تكان داد.

كاپشن را روى رخت آويز آهنى كنارش آويخت و بى رودربايستى شروع به كندن شلوارش كرد.

-عاليه، چون دارى ميرى برزخ .

شلوارش را با لگد گوشه اى پرت كرد و چند نه‌ى اعتراضى پشت سر هم رديف كرد و با تحكم گفت”دفعه ى قبل گفته بودم  بهت من ديگه برزخ نمی‌رم..

آقاى لام تكه كاغذى را به دست ليبرا داد و گفت” نوبت توئه، اين آخرين ماموريتته، بعدش دیگه آزادى”

مردمك چشمهاى ليبرا گشاد شد و براى لحظه اى ماتش برد. بعد با صدای خفه‌ای طوری که انگار باورش نمی‌شد پرسید:” براى هميشه‌ی همیشه؟”

وقتى جوابى نشنيد، مطمئن شد كه آقاى لام باز بى مقدمه گذاشته و رفته. یا اگر واضح‌تر بشود گفت غیب شده. لیبرا خودش را روى مبل رها كرد و نگاهى به ليستی که لام داده بود کرد. لیست اسامى افرادى كه مرگ را دور زده‌اند. كسانى كه به نحوى توانسته بودند در لحظه اى كه می‌بایست می‌مردند از دريچه ى بين دو جهان موازى برزخ و زمين به زندگى بازگردند. ليست بلند بالايى نبود، دو زن و يك مرد و يك بچه.

هيچوقت به اسمها دقت نمى كرد، برايش مهم نبودند. فکر می‌کرد دانستن اسم كسانى كه بعد مدت كوتاهى از آمار جمعيت روى زمين خط مى خورند اهمیتی نداشت.

با گوشه ى چشم به تخت بزرگ و نرمش كه در تاريكى و سكوت لذت بخش اتاق خواب منتظرش بود نگاهی انداخت. هر چه زودتر ماموریتش را به انجام می‌رساند زودتر می‌توانست در کمال آزادی به آرامش اتاق خوابش پناه ببرد.

جشمهایش را بست و ورد ورود به برزخ را با مهارت زیر لبانش تکرار کرد. نقاط نورانى پشت ظلمات پلكهايش حجيمترو حجیمتر شدند و بالاخره همه جا سفيد و نورانی شد. نورِ بى رمق سرخى به صورتش گرما مى داد، احساس كرد به مجرد ورود به برزخ پوست نازک پلكهايش خشك شده اند. دستی به صورتش كشيد و با طمانينه چشمهايش را گشود.

حرارت و خشكى برزخ ريه هايش را تحريك مى كرد. سرفه ى خشک و نارسى كرد و براه افتاد.

طوفان شنی به راه بود که بسیار زود چشمهايش را پر از نمك كرد. آب دهانش را روى شكاف چشمهايش ماليد و به طرف پرچينهاى خشكيده اى كه از دور پشت ماسه هاى معلق در باد همچو لشكر سياهى بزدلى نمايان و پنهان مى شدند پییچد.

صدايى كه از بدو ورود پس ذهنش منعكس مى شد توجهش را جلب کرد. داشت بهمنبعش نزدیک می‌شد. پرچين را رد كرد و مردى كه كنار جسد قوى سفيدى زانو زده بود و زجه مى زد را ديد. رفت و کنارش نشست و دستهایش را روی شانه‌ی او گذاشت.

بال راست قو سوخته بود. مرد گريان مدام پاهاى زشت قو را نوازش مى كرد و هراز گاهى چشمهايش را از اشك مى زدود.

ليبرا گفت:” پاشو باید بریم

مرد چشمهاى تنگ و پف کرده‌اش را به ليبرا دوخت و پرسيد:” كجا؟”

لیبرا به كوتاهى جواب داد:” دنيا”

مرد لبهاى نازكش را از هم باز كرد و حرفهايى زد كه در میان زوزه ى طوفان گم شدند، با چشمهاى نمناكش نگاهی وداعی به قو انداخت و با حسرت گفت:” باشه، بريم”

ليبرا دستهایش را دور گردن مرد بالا برد. سرش را گرفت و به شدت پيچ داد و رهايش كرد. مرد در خاموشی ابدی به روی شنها- جایی که پیشتر جسد قو بود فرو افتاد و همچو قویی که بخار شده و محو در طوفان گشته بود از بین رفت.

تشخيص آدمهايى كه خودكشى كرده اند برای لیبرا هیچ زحمتی نداشت. بالاى سر حيوانى بى گناه گريه مى كنند، گول زدنشان آسان است، كافيست قول زندگى دوباوه روى زمين را بهشان بدهى، دنبالت تا خود جهنم هم ميايند.

حال تنها سه نفر دیگر از لیستی که لام به او داده بود باقی مانده بود. کار آنها را هم ردیف می‌کرد کار نگهبانی دروازه‌‌‌های جهنم را می‌بوسید و می‌گذاشت کنار. دیگر آزاد و رها بود و می‌خواست برود سراغ رویاهایش و کیف آزادی‌اش را ببرد. بوى نارنگى در باد پيچيده بود که او را از خیالبافی‌های نه چندان دورش جدا کرد و به برزخ بازگرداند. متوجه پوست نارنگى هاى روى زمين شد. طوفان براى لحظاتى فروكش كرده بود. با آستين لايه اى از خاك صحرا را از روى صورتش پاك كرد و ديدش واضح تر شد.

صداى خنده اى بچگانه شنيد، يكى پاهايش را به زمين مى كوبيد، پاورچين از تپه ى پر از خار و سنگهاى تيز روبرويش بالا رفت، يك زن كه سنگ تيزى از شكمش رد شده بود زجه هاى بى صدا مى زد و پسرك کم سن و سالی که حدودا در پایان اولین دهه‌ی زندگی‌اش بود داشت سنگريزهايى كه روى تى شرتش جمع كرده را به صورت آن زن نشانه مى رفت و پرت می‌کرد.

حال که طوفان فروکش کرده بود سقف آسمان همچو فولاد داغ سرخ شده و می‌تپید.

لیبرا خواست بلند شود و حساب دو نفر بعدى را برسد كه  جنبشى در تپه ى مقابل به چشمش خورد.

با احتیاط از پشت تپه ها گودى شنزار را دور زد و پشت سر دخترى كه به سنگى تكيه داده بود و هرازگاهی به روی گودی سرك مى كشيد در آمد. موهايش را گرفت و از زمین بلندش كرد. نارنگى پوست كنده اى روى زمين غل خورد و كنار خارى از حرکت ایستاد.

– چند بار نکشتمت؟

حنا با صداى آهسته اى گفت:” امروز ديدمت” انگار می‌خواست به مفهومی جدا از آنجه که به زبان ‌ ما‌آورد اشاره کند و رویش نبود.

ليبرا بی محل به آنچه که حنا گفت آب دهانش را جوييد و قورت داد. با بردبارى كه مى رفت ته بكشد دوباره پرسید:” متوجه جدیت قضيه نيستى نه؟ اگر بفهمند نكشتمت و داری به همين سادگى بين برزخ و دنیا رفت و آمد مى كنی، منو از رو کل هستی نابود می کنن

حنا سرش را پايين انداخت و با حسرت به نارنگى پوست كنده و نخورده اش نگاه كرد و گفت:” نمى فهمند”

ليبرا با عصبانيت گردنش را كج كرد و پلكهايش را روى هم فشار داد. هر وقت اعصابش خرد بود و می‌خواست ثانیه ای وقت بخرد تا کار نا‌پخته ای ازش سر نزده خودش را کنترل کند همین کار را می‌کرد. موهاى حنا را كه هنوز در دست داشت رها كرد. دخترك تا آمد نفس راحتى بكشد سرش بين دستهاى مرگبار ليبرا بود و چشمهاى تهديد آميز ليبرا روبرويش. نفسش بند آمد.

ليبرا چشمهای سرخش را که برق ترسناکی داشت به حنا دوخت و دهان باز کرد که چیزی بگوید اما فهمید که هر چه بود از جنس تهدید قبلا گفته است. 

حنا به سادگى و در آرامشی که لیبرا درکش نمی‌کرد گفت:” بکش راحت شو”

ليبرا با درماندگى رهايش كرد و مدتى مردد ماند. خواست اعتراف كند كه نمى تواند. اما نمی‌توانست بفهمد که چرا. این حس متناقض دیوانه‌کننده را نمی‌شناخت و همین به خشمش می‌افزود. داشت در حس خشمی که درونش شعله‌ور شده بود غرق می‌شد که یادش آمد اين آخرين ماموريت اوست. دستهایش را از دور سر حنا دور کرد لبخند بی تفاوتی روی لبانش نقش بست و در حالى كه نارنگى زير پايش را له مى كرد، برگشت تا آخرین ماموريتش را تمام كند.

ادامه دارد…

پیام بگذارید