تولد یک قاتل
چندین روز بود که برف میبارید. امروز شدت بارش و باد تندتر هم شده بود. زیر لایه نرمی که تازه باریده بود، لایه پاخورده سخت شده روزهای قبل بود. بهسختی از میان انبوه برف نمناک و سنگین راهش را باز میکرد. گاهی سر میخورد و بهزحمت خودش را نگه میداشت. با گذشت چندین سال سخت، هنوز به برف و سرمای تورنتو عادت نکرده بود. باد سرد برف را به صورتش میکوبید.
گهگاهی دست دستکشپوشش را از جیپ کاپشن گودش درمیآورد تا یخ روی سبیل و صورتش را پاک کند. بعد دوباره انگشتهای نیمهکرختش در جستجوی رعشهای که بتوانند از کوچه پس کوچههای سلسله اعصاب بهسمت مغز بدوند، قنداق اسلحهها را بغل میکردند. اما دستکش کلفت تنش را از آن ارتعاش سکرآور محروم میکرد؛ لرزشی که وقتی در پستوی مغازه بههم ریخته یک کارائیبی زشت که لوازم یدکی دست دوم هرچیزی را میفروخت، با لمس سرمای فلزی اسلحه، در ستون فقراتش دویده بود.
پیشانیاش زیر کلاه عرق کرده بود و باد از درزهای ریز کلاه پشمی رد میشد و آزارش میداد، پیشانیاش را بهدرد میآورد و تصویرهایی را که تلاش میکرد مرتب توی مغزش بچیند، بههم میریخت. گاهی سرش را بالا میآورد و نگاهی تصادفی به دور و بر میانداخت؛ به زمین شهر که لایهلایه کفن پوک و سرد رویش کشیده میشد، به آسمان شب که مثل یک سیاهی عظیم تحملناپذیر روی سر و شانههایش مینشت، و به فضای بین این دو که دانههای برف مثل یک لشکر کفنپوش از ژرفای نادیدنی آسمان هجوم میبرد به کف شهر بیدفاع.
قبل از اینکه داخل محوطه پارکینگ روباز جلوی ساختمان بپیچد، نگاهی به پیادهرویی که از آن آمده بود انداخت. پشت سرش رد پوتینهایش بهصورت ستونی از سوراخهای یکشکل جا مانده بود. شبیه یک گورستان خطی نامنظم شده بود. گورهایی روباز که برای بلعیدن جسدهای تازه دهان باز کردهاند و آنقدر صبر میکنند تا یکبهیک پر شوند. گورهایی که مثل یک بسته بادامزمینی دانهدانه روی زمین ریخته بودند؛ از وسط باریک میشدند و پراکنده و بینظم اما در یک مسیر بودند و به یک مقصد ختم میشدند؛ جلوی پوتینهای ارزان و بیقوارهی او. حتی فکرش را هم نمیکرد گورکنی میتوانست اینطوری بوده باشد. همینطور راه میروی و گور دیگران را میکنی. به ستون گورهایی خیره شده بود که خودش کنده بود و حالا باید پرشان میکرد. به هر قیمتی باید همین امشب پرشان میکرد وگرنه برف رویشان را میپوشاند و دیگر نمیتوانست پیدایشان کند. لشکر کفنپوش همهجا را میپوشاند.
مراقب بود پایش را روی مسیر کوبیدهشده لیز نگذارد. کنار دیوار داخلی پارکینگ یک تکّه برف زردرنگ فرو رفته بود. زردی میان سفیدی برف بیشتر کار سگها بود؛ حیوانهایی که بهنظرش آرام و دوستداشتنی میبودند، اگر دندانهای سفید و سفت و آماده دریدنشان نبود؛ و اگر نجس نبودند. چند متری در پارکینگ راه رفت، که صدای خشخشی ایستاندش. سرش را بالا آورد. درست روبهرویش، دو مرد سیاهپوست جوان و قدبلند در فاصله چهارپنج متری به او نزدیک میشدند. یکیشان دستش مقابل دهانش بود و آن را با نفسش گرم میکرد. به نظرش رسید آرام چیزی به دیگری گفت. آن یکی آهسته دستش را در جیبش فرو برد. تا ورودی ساختمان کمتر از ده متر فاصله داشت، اما درست وسط مسیرش قرار گرفته بودند. فکر میکرد باید یکجوری از سر راهشان کنار برود. اما تا به خودش بجنبد، به فاصله دومتریاش رسیده بودند.
با صدای دورگهشان همینطور حرف میزدند و پیش میآمدند. دیگر میتوانست بینی پهن، پوست سنبادهمانند و چشمانشان برجستهشان را ببیند که سفیدیشان به زردی میزد؛ و دندانهای سفید و محکمشان را. همیشه به دندانهای سفید و محکم این سیاهپوستها حسودیاش شده بود. خودشان را توی آن صورتهای سیاه به رخ میکشیدند. مثل یک ردیف سرباز کفنپوش آماده حمله بودند، آماده گاز گرفتن، پاره کردن، خرد کردن. آپیو[1]، همکار مهاجر کنیاییاش، یکی از همینهایی بود که یک ردیف سرباز توی دهانشان دارند؛ زن جوانی که اگر میتوانست صورت و موهای سرش را ندیده بگیرد، حتما بهخاطر اندام ورزیده و هوسانگیزش، پیشنهاد یک فنجان قهوه یا چای میداد. شاید صمیمی میشدند و شاید صمیمیتشان تا اتاق خوابش امتداد پیدا میکرد؛ اما نمیتوانست.
بینی پهن و سفیدی زرد چشمهایش همیشه آزارش میداد. الان هم دو بینی پهن و دو جفت سفیدی زرد مقابلش بودند، با سربازهای سفیدپوش آماده حمله. اگر هوا گرم بود، میتوانست حتی بوی تنشان را هم حس کند. عضلات بازویش سفت شده بود. انگشتانش چنان سفت و سخت دور قنداق سیاه و خوشتراش هر دو اسلحه پیچیده بود، انگار که دستهایش باشند که تن تیره و خوشبرش آپیو را مشتاقانه و سخت بین خود فشار میدهند. صدای خرد شدن برفهای یخزده زیر پایشان حواسش را پرت میکرد. یکیشان چیزی گفت که نفهمید. جواب نداد. حتی سرش را هم تکان نداد. از کنارش رد شدند. صدای خرد شدن برفهای یخزده چند قدمی ادامه پیدا کرد، بعد متوقف شد. به نظرش آمد صدای خشخش لباس شنیده است.
در میان این باد و کلاه پشمی روی گوشش چندان هم مطمئن نبود درست شنیده باشد. بههرحال، باید به آپارتمانش برمیگشت و کاری را که فکرش از دیروز صبح تمام مغزش را اشغال کرده بود انجام میداد. نباید اتفاق نامنتظرهای خرابش میکرد. دیگر نمیتوانست تحمل کند. برای همین سریع برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. یکی از جوانها کنار دیگر دیوار ورودی پارکینگ ایستاده بود. نیشش باز بود و پابهپا میشد.
از آن یکی خبری نبود. نگاهی به دور و بر انداخت. سرگردانی نگاهش بین سیاهپوست اول، درختچهها، محوطه پارکینگ، برف و آسمان، گذر زمان را غیرقابل اندازهگیری کرده بود. تا اینکه بالاخره سیاهپوست دوم از پشت درختچههایی کنار دیوارک پارکینگ بیرون آمد. زیپش را بالا میکشید. راه افتادند سمت در خروجی پارکینگ. نگاهی به پشت سرش انداخت. ستون گورها طولانیتر و بینظمتر شده بود. سلیم به زردی فرورفته در برف سفید پشت درختچهها فکر میکرد و امیدوار بود باقی راه تا آپارتمانش، کسی سر راهش نباشد.
فاصله باقیمانده تا ورودی هوابندگونه ساختمان را با نفس راحتتری طی کرد. اما دستگیره فلزی یخزده در را که پیچاند و هل داد، نفسش گرفت؛ کاترین از ورودی داخلی ساختمان وارد هوابند میشد. یک دسته موی طلاییاش از زیر کلاه پشمی سرخرنگ بیرون زده بود و روی پالتوی سرمهای کنتراست چشمگیری ساخته بود. سلیم لحظهای مکث کرد. باز شدن همزمان دو در داخل هوابند کوران کرده بود. کاترین سرش را بالا آورد و نگاهی به او انداخت. با شناختنش اخمش را باز کرد و لبخند زد، مثل همیشه. برای همه لبخند میزد، و این کارش او را عصبی میکرد. همیشه عصبیاش میکرد؛ مثل وقتی که در شرکت یک گوشهای گیرش آورده بود و با دو فنجان کاغذی قهوه سعی میکرد خجولانه از چیزی حرف بزند و کاترین را کنارش نگه دارد.
اما او با دیدن اولین کسی که رد میشد لبخند گرمی زد و چیزی پرسید و بهآرامی لغزید و رفت و انگشتانش را برای خداحافظی برایش تکان داد و فقط گفت «میبینمت». یا مثل وقتی که زمان خروجش از شرکت را طوری تنظیم کرده بود که با هم سمت پارکینگ بروند تا شاید او را هم برساند و در طول راه نگاهش کند، اما جاناتان، با آن فک محکم و چانه برجسته، با رفتار مطمئن و نگاه پرنخوتش از راه رسیده بود و باز او لبخند گرمی تحویلش داده، بهآرامی توی اتومبیلش لغزیده، انگشتان را برایش تکان داده بود و گفته بود «میبینمت».
یا مثل وقتی که در چمنپارتی جلوی خانه بیژن، آرام و نامطمئن سمت کاترین و شارون میرفت که با دامنها و تاپهای کوتاه ساقهای سفید، شکمهای صاف و سینههای گردشان را بهرخ میکشیدند و ناگهان بیژن و لئون پیدایشان شده بود و با چند هاتداگ و آبجو غرشان زده بودند، … «میبینمت» … درها بسته شده و کوران هوابند خوابیده بود.
کاترین چیزهایی میگفت و مدام پشت سرش را نگاه میکرد. سلیم فکر کرد احتمالا منتظر کسی است که لبخند گرمی تحویلش دهد و بلغزد و برود. قنداق سلاحهای خودکار توی جیبش را بیشتر فشرد؛ دندانهایش را هم. فکرش بین سرمای بیرون، درهای ورودی ساختمان، آپارتمان خالیاش، موهای طلایی کاترین و اسلحههای تیره توی جیبش سرگردان بود. باد هنوز توی گوشهایش زوزه میکشید. نفهمید کاترین چه گفت. حس کرد از شدت عصبانیت، گوشه چشمش نمناک میشود. سریع از کنار کاترین رد شد و ندید که کاترین متعجب نگاهش میکند یا اینبار هم لبخند گرمی تحویلش داده است. نتوانست ببیند که انگشتانش را برای خداحافظی تکان داد یا نه. اما گمان کرد یک لحظه شنیده که کسی گفته «میبینمت».
حالش بههم میخورد. مغزش آشوب بود. تصویر موهای طلایی، فک برجسته، سوسیس داغ، ساقهای سفید، فنجان قهوهی تلخ، قوطی آبجوی زرد، لبخندهای گرم و دندانهای سفید، جلوی چشمش رژه میرفتند، بههم میآمیختند، مچاله میشدند، باز میشدند، رشتهرشته میشدند. سرش را به شدت تکان داد. در ورودی به لابی ساختمان را باز کرد و رفت تو. هوای گرم داخل ساختمان حالش را بیشتر به هم زد. بهسرعت به سمت آسانسور رفت و روی دکمه کوبید و جلوی دری که چراغ قرمزش روشن شده بود ایستاد. با اینکه از آن زاویه ورودی ساختمان دیده نمیشد، ولی حتی جرأت برگشتن و دزدانه دیدن را هم نداشت. فکش از فشار درد گرفته بود. آرام و به بهانه بالا زدن کلاه پشمی، دستش را بالا آورد و گوشه چشمش را پاک کرد. بعد هم آب بینی یخزدهاش را گرفت.
صدای دینگ آسانسور بلند شد. بهمحض ورود روی دکمه طبقه هفده کوبید و به دیواره کناری آسانسور تکیه داد. از این اتاقکهای کندروی پرآیینه منزجر بود. وقتی پر بودند، یک عده کنار هم میچپیدند و بیهوده سعی میکردند چیزی برای گفتن بههم پیدا کنند یا اینکه فقط به در یا به ردیف دکمهها خیره شوند، با ناراحتی پابهپا شوند و منتظر سرنوشتشان باشند. در آن اتاقک که در یک سیاهچاله از کابلی آویزان بود، مثل اعدامیهایی بودند که همگی، گیج مرگ، به یک حقلهدار واحد آویخته شده و بالا و پایین کشیده میشوند، تا وقتی که در باز شود و جسدشان را از اتاقک پرت کنند بیرون.
آیینهها، جمعیت اعدامی ناراحت و منتظر را چند برابر میکردند. گاهی هم پیش میآمد که یک گروه جوان پرصدا با هم سوار شوند که اوضاع فرق میکرد. اینطور وقتها سلیم حس شبی را داشت که با بیژن، جاناتان، شارون، منشی سفید و تپل مدیر عامل که هیچوقت اسمش را نتوانسته بود تلفظ کند، و آن مردکه لندهور پر از خالکوبی -که نفهمید دوست کدامشان بوده- چهار ساعت وسط استادیوم پر از جمعیت ایستاده و منتظر شروع کنسرت رپ مانده بود.
هیچوقت نفهمید چرا چنین چیزی را به نوای سیتار مشتاق علی خان در سکوت اتاقش ترجیح داده است. ازدحام کلافهاش میکرد. انگار همه آن صداها به وزنهای تبدیل میشدند و روی سینهاش مینشستند. با سکوت و تنهایی اخت بود، اما نه توی آسانسور. از آسانسور، چه پر چه خالی، دل خوشی نداشت. تنهایی را در خلوت میخواست، ولی دیوار آیینهای آسانسور تنهاییاش را چند برابر میکرد، شلوغش میکرد، به آن عمق میداد؛ عمقی که حس میکرد فرو میکشدش؛ شلوغی عمیقی که بالاخره یک روز میبلعدش. نگاهش را از ردیف دکمهها گرفت و به موهای خیس و درهمی که به پیشانیاش چسبیده بود، نگاه کرد. این موهای سیاه، هنوز هم سنخیتی با موهای طلایی اینجا نداشت، و این پوست تیره خاکیرنگ. با ساعدش پیشانیاش را پاک کرد و دسته موهایش را چپاند زیر کلاهش.
به سقف خیره شد و سعی کرد نفسش را آرام کند. به کاری که میخواست بکند، فکر کرد. باید انجامش میداد. نه اینکه برایش هدفی مقدس باشد؛ از همهی هدفهای مقدس بیزار بود. همهجا را پر از هدفهای مقدسی میدید که دنیا را به گند کشیده بودند. هدفهایی که از گلدستهها تراوش میکردند، هدفهایی که روی مینهای کنار جاده سبز میشدند، هدفهایی که جهانیسازی میشدند یا میشد سرمایهگذاریشان کرد، به شکل همبرگر بودند، یا کلاهک هستهای، یا اینترنت، یا فیلترینگ. اما، سلیم هیچ هدف مقدسی نداشت. برای او فقط کاری بود که باید انجامش میداد. باید انجام میداد و فکرش را از سرش بیرون میکرد.
فکری که مال خودش بود. در خودش نطفه بسته بود، در تنهاییاش، از تنهاییاش. باید انجامش میداد. باید از دست فکرش راحت میشد، باید افکارش را میکشت و توی ستون گورهای نامنظم چال میکرد. دو اسحله خودکار خریده بود که مطمئن شود میتواند همه گورها را پر کند. باید فکرش را میکشت؛ خودش را خلاص میکرد، و تمام این چهرههایی را که از توی آیینه آسانسور خیره نگاهش میکردند.
باید همهی اعدامیها را میکشت، تکتکشان را. بارها در تنهاییاش سراغش آمده بودند و خواسته بودند که ببرندش. میکشیدندش، اما بعد در تنهایی رهایش میکردند، توی آپارتمانی نیمهخالی، با وسایلی که از جنس او نبود، بین دیوارهای لخت، در فضای سرد اتاقی که نوای سیتار با دود سیگار میتنید و پشت پنجرههایش برف کپه میشد. باز سراغش آمده بودند و باز رهایش کرده بودند. گاهی ساقهای سفید و لبخندهای گرم هم سراغش میآمدند، اما چهرههای تیره خاکیرنگ از راه میرسیدند و ساقها را از هم میدریدند و خونآلود رهایشان میکردند، توی لبخندها هاتداگ میتپاندند، دندانها را با قوطی آبجو خرد میکردند و با سیتار میکوبیدند روی سینههای گرد و برجسته و لهشان میکردند. بعد چهرهها تیرهتر میشدند، سیاه میشدند و دود سیگار توی صورتش پف میکردند و با چشمهای زردیگرفته فرورفته توی صورتهای سیاه نگاهش میکردند و توی زردیهای فرورفته بین سفیدی چشمهایشان گم میشدند.
صدای دینگ آسانسور از جا پراندش. طنابِ دار به نقطه اوج رسیده بود. یک آن دردی گزنده سینهاش را پیچاند و شانههایش را تکان داد. پشت گردنش کزکز کرد. برقی خفیف از کاسه سرش به سمت ستون مهرههایش جاری شد. چشمهایش را بست و سرش را به دیوار آیینهای تکان داد. نفسش را بیرون داد و با صدای بسته شدن در، چشم را باز کرد. دست راستش را گذاشت لای در و به چپ فشار آورد. درهای کشویی آسانسور وادادند و عقب رفتند. نوبت جسد بود که برود بیرون. رفت بیرون. به راست پیچید و در امتداد راهروی دراز و نیمهتاریک به سمت آپارتمانش حرکت کرد. پوتینهایش روی موکت راهرو صدای تپتپ خفهای میداد. پشت سرش تکههای به جامانده از گورهای ستونی، روی کف آسانسور و راهرو آب میشدند. باید قفل در یکی مانده به آخر را باز میکرد و میرفت توی آپارتمانش.
گرما اذیتش میکرد. جلوش کاپشنش را باز کرد. کلاه پشمی را بالاتر برد و پیشانیاش را پاک کرد. آرام و نامطمئن راه میرفت. دستکشهای سیاه پشمی را هم درآورد و توی جیب داخلی کاپشنش گذاشت. هر قدمی که او را به آپارتمانش نزدیک میکرد، نفس کشیدن را برایش سختتر میکرد. تنها دو در دیگر با در آپارتمان فاصله داشت. بخش انتهایی راهرو تاریکتر از معمول بود. سقف راهرو را نگاه کرد. چراغ سقفی جلوی در آپارتمانش خاموش بود. شاید مثل چراغ آخر راهرو تازه سوخته بود، شاید هم خیلی وقت بود. یادش نمیآمد. از جایی که ایستاده بود تا ته راهرو سیاهی بهمرور بیشتر میشد، عمیقتر و غلیظتر. حس میکرد در سرازیری یک تونل است و به سمت ته تاریکتر آن سر میخورد. بارها این حس را با چهرههای تنهایی اتاقش تجربه کرده بود. اما اینبار قویتر بود.
یک لحظه مکث کرد. جلوی در آپارتمان همسایه آرام ایستاد و به چراغ بینور نگاه کرد. چیزی یادش نیامد. خواست راه بیفتد، اما صدایی از آپارتمان همسایهاش شنید؛ یک فریاد خفه، فریادی که توی گلو نگهش داشته باشند؛ درست قبل از این که بیرون بیاید. امتداد صدا به ناله تبدیل شد. دم در آپارتمان ایستاده بود و گوش میداد. ناله ادامه داشت و الان با جیرجیر منظمی همراه شده بود. یکی دو بار به آپارتمان اولگ[2] رفته بود؛ یک سوییت مجردی چهلمتری. تختخواب همیشه به همریختهاش با در ورودی تنها چهار-پنج متر فاصله داشت.
جوانک لندهور روسی که به گفته خودش غیر از ودکا ابسولوت و سکس، و تامین درآمد غیرقانونی برای این دو، کار دیگری نداشت. هروقت میدیدش، از آخرین لکاتههایی که تور کرده بود تعریف میکرد. تمام جزئیات معاشقهی بیمارگونه و سادیستیاش را تعریف میکرد. سلیم، بیچاره و درهمرفته، داستانها را میشنید و صحنهها را ناخواسته تجسم میکرد. خلاصی نداشت. نگاه تیز و نفرتبارش هم کمکش نمیکرد. شک داشت که همین نگاههای سراسر انزجارش اولگ را سر ذوق میآورد، یا اینکه در کل از درک نگاه و احساس دیگران عاجز بود، از همدردیشان، از نیاز به همدردیشان. برعکس، به نظر میرسید از درد و بیچارگیشان لذت میبرد.
صحنههای داستانهای اولگ پیش چشمش رژه میرفتند و صدای فریاد خفه هنوز توی گوشش بود. به سمت در آپارتمان اولگ پیچید. پشت سرش را پایید. دست راستش توی جیبش رفت و دور قنداق اسلحه پیچید. جیرجیر تخت ادامه داشت و گاهی هم صدای بمی که به نفسی میمانست که به زحمت از سینه بیرون میآمد. خم شد و دست چپش را سمت دستگیره در برد. بیاختیار نگاهش به در آپارتمان خودش افتاد. گمان کرد برای چند لحظه نوری از زیر در تابیده بود. دوباره صاف ایستاد.
در آپارتمان اولگ را نگاه کرد و عقب رفت. نگاهش چند بار روی دیوار راهرو بین در آپارتمان خودش و اولگ دوید. چرخید و راه افتاد. چند قدم باقی مانده را طی کرد و دم در آپارتمان خودش ایستاد. نفسی عمیق سینهاش را پر و خالی کرد. کلید را درآورد و داخل قفل لغزاند. لرزش خفیف تو رفتن کلید، صحنه اولگ و همخوابه بیچارهاش را پیش چشمش آورد. زیر لب «کثافت»ی نثار اولگ کرد و دستگیره در را فشار داد. در روغنخورده بیصدا روی پاشنه چرخید.
فضای آپارتمان تاریک بود. نور کمرمق چراغهای راهروی جلوی آپارتمانهای مجاور هم کمک چندانی نمیکرد. از در نیمهباز داخل شد. در را پشت سرش بست و منتظر ایستاد. برخلاف عادتش، پردهها کشیده شده و سیاهی غلیظی آپارتمان را پر کرده بود؛ از جنس سیاهی آسمان شب بود که حالا حتی روی قفسه سینهاش بیشتر هم سنگینی میکرد. هنوز چشمش چیزی نمیدید، اما صدای خشخشی را اینسو و آنسوی آپارتمان میشنید. ساکت بود، اما انگار صدای همهمهای توی این سکوت خفه شده بود.
آرام اسلحهها را از جیبهایش درآورد. دو تیک پشت سرهم، از ضامن خارج شدن اسلحهها را لو میداد. انگار بعد از مدتی کز کردن گوشه سلول انفرادی، بیرون آمده بودند، مفصلهایشان را صدا میدادند و خودشان را آماده میکردند. وقتی اسلحهها را که به نرمی بالا میآورد و انگشتهای نشانه را میسراند روی ماشه، به فکر گورهای توی برف بود. هنوز انگشتهایش روی ماشهها ننشسته بود که انفجار ناگهانی نور و صدا برای لحظهای کور و فلجش کرد. نعرهای دستجمعی توی گوشش پیچید: «سورپرایز!» چشمهایش را بست ولی دستهایش را پایین نیاورد. انگار برای این لحظه آماده بوده باشد. اما صدا بیش ازحد توانش بود. از همه جا صدای بوق و فریاد میآمد. نعرههای شادی بود که به طرفش شلیک میشدند. «هپی بیرثدی … سلیم خان، تولدت مبارک؛ ژوِیوز انیوِغسِی[3]؛ سالگرد مبارک.»
هربار که پلک میزد چند صورت سیاه و سفید و قهوهای با لباسهای رنگارنگ جلوی چشمش رژه میرفتند. چندین بار پلک زد و سرش را به اطراف چرخاند تا چشمش به نور عادت کرد. دیگر صورتهای زیر کلاههای بوقی را تشخیص میداد. موهای بور و قهوهای و سرخشان را میدید و ساقهای پرموی زیر شلوار کوتاه یا ساقهای تراشیده زیر دامنشان را. یکی دو شلوار کمیز پاکستانی هم بینشان بود. صدایی گفت «باز هم سلیم مثل مجسمه بلاهت، وایستاده و بر و بر ما رو تماشا میکنه.»
شلیک خنده بلند شد. سلیم دندانهایش را روی هم فشار داد و صبر کرد. صدای زنانهای گفت «اینا چیه دستته؟ واقعیان؟» سلیم فقط نگاهشان میکرد. چشمهایش را تنگ کرده بود و با نگاه منزجری تکتکشان را برانداز میکرد. صدا فرو مینشست. نور عادی میشد. همه نگاهش میکردند. کسی پخش صوت را خاموش کرد. همه ساکت و خیره بودند. صحنه آماده بود. انگشتانش روی ماشه بودند. با صدای خفهای گفت: «سورپرایز» و باز انفجار نور و صدا بود.
آرام در هوابند ورودی ساختمان را پشت سرش رها کرد و هوای یخزده شب را توی ریهاش کشید. دستهایش را توی جیب کاپشنش فرو برد و راه افتاد. نگاهش به سیاهی بالای سرش بود که ردیفردیف دانههای برف خطخطیاش کرده بود. باد آرام گرفته بود و دیگر تصویرهای توی مغزش را به هم نمیریخت. تصویر هاتداگهایی که مثل آلتهای بریده شده از توی نان ساندویچشان به گوشههای آپارتمانش پرت شده بودند. تصویر ساقهای قهوهای یا سفیدی که دریده و خونآلود وسط آپارتمان ساکتش روی هم انباشته شده بودند. تصویر صورتهای سیاه و سفیدی که از سوراخ سرخ و سیاه وسطشان دود بیرون میزد؛ تصویر سینههای گردی که از چاکشان خون و آبجو روان بود.
سلیم این تصویرها را توی مغزش کنار هم میچید و به صدای خرد شدن برف یخزده زیر پایش گوش میکرد. به خروجی پارکینگ که رسید، نگاهش را پشت درختچهها سراند. زردی فرورفته توی سفیدی، حتی در سایه تاریک دیوار کوتاه پارکینگ هم پیدا بود. الان دیگر تصویر ریش بور اولگ روی پوست سفیدش هم به آلبوم سفید و زردش اضافه شده بود. تصویر لحظهای که بیگاه در آپارتمانش را باز کرده بود که ببیند خانه همسایه چه خبر است، وقتی او را با صورتی منقبض روبهرویش دیده بود، وقتی چشمش روی اسلحهاش خیره مانده بود.
سلیم بیرون پارکینگ و در پیادهرو بود. گورهای نامنظمی را که وقت آمدن کنده بود، میدید. بدن مرتعش اولگ را در یکی از آنها گذاشت، اما دختر زبانبسته روی تختخواب اولگ را که نگاه خیرهاش روی صورت او منجمد شده بود و به زحمت گاهی پلک میزد، همان گوشه اتاق رها کرد. سرش پایین بود و به آرامی از کنار گورهای بادامزمینیشکل رد میشد و جسدها را یکبهیک در آنها میتپاند. لشکر کفنپوش آسمان هم روی گورها را میپوشاند. نفهمید چهقدر و به کدام سمت راه رفته است. ناگهان ایستاد و سرش را بالا آورد. روبهروی هوابند ورودی ساختمان مسکونی کاترین ایستاده بود. پشت سرش را نگاه کرد؛ یک ستون نامنظم گور کنده بود. گورهایی که دهان کجوکوله و گرسنهشان باز میماند تا او برگردد. سلیم وارد پارکینگ شد در مسیر طولانی پارکینگ نیمدایره دور ساختمان همچنان به گورها فکر میکرد.

بهار ۱۳۹۱
[1] Apiyo
[2] Oleg
[3] Happy birthday, Joyeux anniversaire