نوزاد
پسرها با اینکه از اولین شکار موفق خود هیجانزده بودند، میدانستند نباید صدایی از خود درآورند. آهسته و آرام و در سکوتی که فقط با صدای نفسهایشان و جیغهای بلند پرندگان شکسته میشد، چکمههای خیس و سنگین از آب را روی باریکهی سیمانی کنار دیوار فروریختهی شهرک میکشیدند و پیش میرفتند. بار بدحجم و بزرگ توی کولهها، قوز به پشتشان انداخته بود اما مراقب بودند تا بار شکننده را سالم به اهالی شهرک برسانند. پدر لحظهای ایستاد تا نفسی تازه کند. سر برگرداند تا فرو رفتن خورشید را پشت تپههای صخرهای سرخ و صورتی که پهنای افق را میپوشاندند، تماشا کند. دریای سیاهرنگِ کمعمق از پای همان کورهراه سیمانی تا پایین صخرهها کشیده شده بود و جابهجا با حجم روحمانند پرندهای غولآسا تغییر رنگ میداد. همسنوسال پسرهایش که بود، تصور میکرد هرچه بزرگتر شود، پرندهها به نظرش کوچکتر بیایند اما پرندهها انگار فصل به فصل یا حتی ماه به ماه، بزرگتر و بزرگتر شده بودند؛ پرندگانی که همراه با آنها وارثان زمین غرق شده بودند.
از پسرها جلو زد تا توری ورودی شهرک را برایشان باز کند. میدانست حتما از رطوبت و سرما دستهایشان یخ زده. پارچههای نخنمای باقیمانده از چند نسل پیش، دیگر از پس سوز غروب برنمیآمد و نم و سرما همیشه راهی پیدا میکردند تا از لایههای لباسهای کهنه عبور کنند و لرز به جانشان بیاندازند. پاهایشان بیرمق از پیادهروی طولانی، گذر از دریای سیاه، بالارفتن از صخرهها، پیدا کردن آشیانهی بدون سرپرست و پر از تخم، پنهان شدن و فرار با بار شکنندهی تخم پرنده، تنها به دنبال زمینی امن و گرم میگشت تا آرام و قرار بگیرند. با قدمهای لرزان، از پلههای نیمهشکسته و مارپیچ سیمانی که هر کدام با توری بزرگی به دیگری ختم میشد، گذر کردند. باید به پایینترین سطح شهرک میرسیدند، جایی که با لایهلایه توریهای ضخیم مفخفیگاهشان را از آسمانی که جولانگاه پرندگان بود، جدا میکرد. اهالی کمتعداد شهرک به استقبالشان آمدند. مادر با خیال جمعشده و احساس غرور، پسرانش را در آغوش کشید و بچهها با افتخار تخمهای درشت و سالم را از کولههایشان بیرون آوردند و روی قفسهی فرش شده با کهنهلباسهای نرم قرار دادند.
آتش برای شام شب برپا شده بود. اهالی شهرک که برخلاف پرندگان غولآسا، در این سالها تعدادشان کمتر شده بود، هر کدام مشغول کاری بودند. سرپوش نمدارش را باز کرد و نزدیک گرمای آتش، روی طناب انداخت و همانجا چند لحظه ایستاد تا گرمای شعلهها از ریش پرپشت جوگندمیاش عبور و پوست صورتش را گرم کند. پسر بزرگترش معرکه گرفته بود. نزدیک آتش نشسته بود و برای بچههای کوچکتری که دورش حلقه زده بودند، از ماجراجویی آن روزش داستانسرایی میکرد. نای ایستادن نداشت. نشست گوشهی انبار نیمهروشن، کنار قفسهی تخمها و تکیه داد به زبری دیوار سرد سیمانی. پسر کوچکتر کنارش نشست، سرش را روی پای پدر گذاشت و از خستگی به خواب رفت. این خستگی را میفهمید و به یاد داشت. هرچند اولین شکارهای خودش دزدیدن تخم پرندهها نبود، جوجهها را هدف قرار میدادند و با تور و نیزه شکار میکردند. اما جوجههای این روزها از پرندههای بالغ آن زمان بزرگتر شده بودند. شکار پرخطری بود و اگر زودتر، ده سال حتی بیست سال پیش، به خوردن تخم قناعت کرده بودند، اهالی شهرک به زیر پنجاه نفر نرسیده بود. سرش را به سرعت به چپ و راست گرداند تا دوباره تصویر بدن تکهتکه شدهی پدرش را نبیند که نوک منقار خونین پرندهای خشمگین گرفتار شده بود. نمیخواست دوباره خاطرهی تلخ غروبی را بهیاد بیاورد که نهتنها جوجهی بزرگ را به دام نینداخته بودند، پیکر بیجان پدر را هم رها کرده و به سمت شهرک گریخته بودند.
مادر پیرش از آتش افروخته فاصله گرفت و سراغ تخمها آمد. پرسید:
«تخم چه پرندهایه؟»
جواب داد: «نتونستم تشخیص بدم. چه فرقی میکنه؟» فرقی نمیکرد اما مادر هر بار همین سؤال را میپرسید. انگار دلش میخواست هنوز در حیطهی منطق و دانستههای خودش، قفسی برای هویت پرندههایی بسازد که بیرویه جهش یافته و از درک انسان خارج شده بودند.
مرد، سر فرزند را آهسته روی زمین گذاشت. از جا بلند شد تا به کمک مادر برود. کنار او ایستاد و فرق موهای خاکستری و کمپشت مادرش را بوسید. مادر مردد بود. کف دستهای زبرش را روی یکی از تخمها میکشید و اخمهایش در هم بود.
دوباره پرسید: «تخم چه پرندهایه؟ رنگش با دو تای دیگه فرق داره… شکلش هم…»
همان لحظه نوک تخم ترک برداشت، ترکهای ریز که خیلی زود به هم پیوستند و ترکهای بزرگتر را به وجود آوردند و بالاخره تخم شکست.

فشار سر موجودی زنده که با ضربههای آرام و محکم تلاش میکرد تخم را بشکند، او را به وجد آورد. جوجهی تازه از تخم بیرون آمده شکاری راحت و غذایی لذیذ بود. اما مادرش با وحشت از تخم فاصله گرفت و عقب رفت. مرد جیغ کشید. دنبال چیزی میگشت، چیزی تیز و برنده که بتواند موجود جدید را هنوز به دنیا نیامده، مهار کند. دنیای پرندهها به اندازهی کافی دهشتناک بود، این تازهواردها نه به آنها رحم میکردند نه پرندهها و صدها لایهی توری نمیتوانست مرز دنیاهایشان را از هم تفکیک کند.
موجود زنده که بالاخره دروازهی ورودش را به جهان گشوده بود، از سوراخ بالای تخم با سرعت به بیرون خزید. بدون دست و پا، روی زمین پیچ میخورد و به جلو میجهید. تا پدر میلهای آهنی بیابد و دمار از روزگار نوزادِ درازِ نیشدار درآورد، کار از کار گذشته بود.
تازهمتولد، فیسفیسکنان به سمت پای خستهی پسر که کف زمین خوابیده بود، خیز برداشت.