آکواریوم بلبضیر
این داستان در دنیایی مشترک با «نیرنگ آلتا-آترنا» اتفاق میافتد. با اینکه داستان بهطور مستقل قابلخواندن و قابلفهم است، ولی برای درک برخی از ارجاعات ریز آن توصیه میشود که در ابتدا نیرنگ آلتا-آترنا را بخوانید.
__________________
هزاران سال پیش بلبضیر از آکواریومش برخاست و نابودی بزرگی به بار آورد و از آن پس هیچچیز مثل سابق نشد. تا قبل از رستاخیزِ بلبضیر در دنیا نظم و صلح حاکم بود. هرکس میدانست منزلگاهش کجاست و کدامین گوشه از طبیعت از آن اوست و برای دادوستد با مردمانِ دیگر چه بهایی باید بپردازد. اما پس از رستاخیز بلبضیر موازنهی قدرت به هم ریخت. همه از هویت و میراث پیشینشان بینصیب شدند و زبانشان از سیاست و تجارت به تجاوز و خشونت تنزل پیدا کرد. هرگاه منزلگاه کسی غصب میشد، طولی نمیکشید که گرفتار دشمنی قدیمی میشد و جای خود را به او میداد و غاصب جدید نیز به سرنوشت غاصب قدیمی دچار میشد. خشونت تخمی بود که بلبضیر در ذهن مردم کاشت و آنها خود بارورش کردند.
اگر از مردم امپراتوری میپرسیدی بلبضیر کیست، این جوابشان بود: “او سرچشمهی پلیدی در دنیاست”. ولی پیروان بلبضیر بر این باور بودند که این حرفها همه دروغ و افسانهاند…
***
دور اتاق عروج 12 صندلی آهنی چیده شده بود. روی هر صندلی مردی نشسته بود. همگی لخت مادرزاد. سردی سطح صندلی گوشت تنشان را بیحس کرده بود. بوی تعفن، بوی زُهم، مجال فکرکردن نمیداد. نور سفید کورکنندهای که از سوراخ روی سقف میتابید، سردرد بدی به جانشان انداخته بود.
پسرک بقیه را دید زد. چند نفر سرشان را پایین انداخته بودند و در دل با بلبضیر رازونیاز میکردند. چند نفر با قیافهای مضطرب و پرسشگر نگاهشان را بین 11 نفر دیگر میچرخاندند. خودش هم داشت همین کار را میکرد. در چهرهی مردی که روبهرویش نشسته بود، اثری از احساسات دیده نمیشد. او یکی از پیروان واقعی بلبضیر بود. یک صورتسنگی. پسرک به صورتسنگیها حسی دوگانه داشت: حسادت و ترحم.
یک صندلی آهنی وسط اتاق بود. روی دستههای آن بندهای چرمی سگکدار نصب شده بود. قبلاً در زندان شایعهای دربارهی صندلی پخش شده بود. یکی از دلهدزدهایی که مدتی همسلول پسرک بود، گفت که از میان 12 نفر یکی را انتخاب میکنند، روی صندلی مینشانند و کاری میکنند جلوی ۱۱ نفر دیگر عروج کند. اما حتی اگر دلهدزد این را به او نگفته بود، خودش میفهمید. هرکسی میفهمید.
کسی دهانشان را نبسته بود. نگهبانی هم در اتاق عروج نبود. بنابراین سکوت عجیبی حاکم بود. میتوانستند به هم دلداری بدهند، میتوانستند دعا بخوانند، میتوانستند حتی بخندند و شوخی کنند. دیگر وقتی عروج نزدیک است، چه باک؟ ولی احمقها تسلیم شده بودند. به جز آن صورتسنگی ملعون هیچکدامشان به عروج اعتقاد قلبی نداشتند، چون اگر داشتند، ترس از چهرههایشان نمیبارید.
از بیرون صدایی به داخل آمد، صدای چکمههای پولادین، صدای برخورد زنجیر به کف زمین. در باز شد و چهار نفر وارد اتاق شدند. سه مرد زرهپوش تنومند و یک مرد ژندهپوش نحیف. مرد ژندهپوش مثل میمونی فلج چهاردستوپا به وسط اتاق آمد و یک دور دور خودش چرخید تا صورت پیروان بلبضیر را از نظر بگذراند. پسرک به محض دیدن صورت مرد حالت تهوع پیدا کرد. آثار طاعونِ سرخ روی آن هویدا بود. به محض ورود او به اتاق همهشان آلوده شده بودند.
یک دلیل بیشتر برای استقبال از عروج.
یکی از زرهپوشها پرسید: «آبیاتار، بین این دوازده نفر صورتسنگی کدامشان است؟»
مرد نحیف با انگشت اشاره صورتسنگی را نشان داد.
مرد زرهپوش نزدیک رفت و با دست زرهپوشیدهاش مشت محکمی به صورت او زد. خون از بینیاش روی زمین پاشید. ولی صدا از ندایش درنیامد.
مرد زرهپوش گفت: «پس افسانهی صورتسنگیها حقیقت دارد. هیچ صدایی از حنجرهی این حرامزاده درنیامد. اگر این مشت را به صورت این وزغ پستفطرت میزدم، طنین جیغوهوارش تا کلبهی شاهغول میرفت. شاید بد فکری نباشد. شاید خود شاهغول بیاید و کارش را یکسره کند. ریختش را که میبینم تنم مورمور میشود.»
مردی که آبیاتار نام داشت با چشمهای سیاهش به صورت مرد زرهپوش خیره شده بود. از صورت تجزیهشدهاش نمیشد حالتی تشخیص داد. پسرک ته دلش میخواست این نگاه توخالی واکنشی به تحقیرشدن باشد. این واکنش انسانی کمی از ترسناکبودنش میکاست.
آبیاتار با صدایی شبیه به وزغ گفت: «بلبضیرپرستها، من رو ببینید…» او چهاردستوپا بین صندلیها رقصید و به همهی پیروان زباندرازی کرد. «این هیولای طاعونزده عامل مرگ و عذاب شماست. خوب تماشام کنید.» آبیاتار شلوار پارهپورهاش را پایین کشید و عورتین پوسیدهاش را به پیروان بلبضیر نشان داد. «من بودم که مخفیگاهتون رو لو دادم.» پسرک چشمهایش را محکم بست. فهمید که دربارهی او اشتباه میکند. آبیاتار و حرکاتش او را به طرز عجیبی منزجر میکرد. انگار که او تجسم پستترین سطحی بود که انسانیت میتوانست به آن سقوط کند. او آبیاتار را به یاد داشت: او گدایی بود که هر از گاهی به مخفیگاه آنها میآمد تا آب و غذا دریافت کند. خودش را پناهندهی امپراتوری معرفی کرده بود.
یکی از سربازها لگدی به آبیاتار زد و او پخش زمین شد. او سریع از جایش بلند شد و تعظیمی به سرباز کرد و چهاردستوپا روی زمین نشست.
سرباز گفت: «تا موقعیکه سرهنگ نیامده، نمیخواهم صدا از ندایت بلند شود. مفهوم است جانور کریه؟»
آبیاتار تعظیمکنان گفت: «بله ارباب. من خاک پای شما هستم. لال میشم.»
سرباز رویش را به سمت صورتسنگی چرخاند و گفت: «سرهنگ برای تو برنامهی ویژهای تدارک دیده حرامزاده. منتظر باش و ببین.»
صورتسنگی در سکوت سرش را پایین انداخته بود و قطرههای خون از روی بینیاش روی ران پایش میریخت.
چند دقیقه بعد، کسی که احتمالاً سرهنگِ نامبرده بود، وارد اتاق شد. او هم مثل سربازهای زرهپوش، سرتاپا لباس محافظ پوشیده بود تا طاعون سرخ به او سرایت نکند. اما برخلاف سربازها، لباس او نه زره آهنی، بلکه یونیفورم کشیشهای آلتا-تیگرادیس بود. آن یونیفورم متشکل از ردایی سفید بود و کلاهخود مسی براقی از صورت خشمگین آلتا-تیگرادیس که در نظر پسرک، مثل صورت دیگر خدایان امپراتوری، مثل خود امپراتوری، صرفاً باشکوه بود و نه چیزی بیشتر.
پشت سر سرهنگ، یکی از پرستاران سیاهچاله صندلی چرخداری آورد و آن را کنار سرهنگ گذاشت. روی صندلی چرخدار پیکری نشسته بود. بهخاطر پارچهی سفیدی که روی او انداخته شده بود، نمیشد هویتش را تشخیص داد.
سرهنگ پرستار را مرخص کرد، خودش کنترل صندلی چرخدار را در دست گرفت، آن را وسط اتاق، کنار صندلی آهنی قرار داد و پارچهی سفید را از روی شخصی که روی آن نشسته بود، کشید. آن شخص هم مثل آبیاتار موجودی رقتانگیز بود، موجودی که حتی بهزحمت میشد اسم انسان را روی آن گذاشت. پیکر آن موجود سرتاسر سرخ بود و آثار ورقلمبیدگی گوشت روی آن دیده میشد. پسرک مطمئن نبود که شکنجهگران امپراتوری پوست او را قلفتی کنده بودند یا او در مراحل نهایی طاعون سرخ قرار داشت. با توجه به شناختی که از امپراتوری داشت، احتمالاً هر دو عامل در ایجاد این منظرهی مشمئزکننده دخیل بود. از لحاظ منطقی آن شخص اکنون نباید زنده میبود، ولی امپراتوری معمولاً با استفاده از روشهایی که کسی از ماهیتشان خبر نداشت، زندانیهای سیاسی را زنده نگه میداشت تا بیشتر عذاب بکشند. پسرک این را میدانست، و این یعنی کسانی که در کارزار وحشت امپراتوری دخیل بودند، داشتند کارشان را خوب انجام میدادند.
سرهنگ با صدایی رسا حرفش را شروع کرد: «این موجودی که پیش روی خود میبینید، قبلاً قهرمان شما بود. کسی از بین شما میتواند او را شناسایی کند؟»
کسی جواب نداد.
«دستور میدهم هرکدام از شما حرامزادهها که بتواند هویت او را تشخیص دهد، به سلولش برگردانند.»
باز هم کسی جواب نداد.
سرهنگ به دوازده مرد نگاه انداخت تا ببیند کدامشان برای به بازی گرفته شدن مناسبتر است. کسی را که از همه وحشتزدهتر به نظر میرسید بهدرستی شناسایی کرد و از او پرسید: «تو پسر، اسمت چیست؟»
او جواب نداد.
سرهنگ با همان لحن سرد، رسا و رکی که گویی صدای خود امپراتوری بود گفت: «هر سوالی ازت میپرسم جواب بده پسر. وگرنه میگویم بلا سرت بیاورند.»
«بورلاغ.»
«بورلاغ! اسم کسی که اینجا نشسته چیست؟»
بورلاغ با تردید نگاهی به ۱۱ نفر دیگر انداخت و گفت: «برادر گوبی؟»
سرهنگ گفت: «آفرین. برادر گوبی. اگر وقتی بار اول که سوال را پرسیدم، با میل خودت به آن پاسخ میدادی، میگفتم تو را به سلولت برگردانند. ولی الان کار از کار گذشته. حماقت کردی. البته از دید خودت نه. بین شما زبالهها حس همبستگی قویای وجود دارد. تردید ندارم کثافتکاری علیه امپراتوری به اتحاد قوی نیاز دارد. کاری نیست که رفاقتهای شل و بیمایه در برابر آن تاب بیاورند.»
پسرک به قیافهی جسد نصفهکارهی برادر گوبی زل زده بود. یاد مرد پرانرژی و آرمانگرایی افتاد که روزی این پیکر بهتاراجرفته به او تعلق داشت. یاد سخنرانیهای او در تپههای اطراف پایتخت افتاد. در عصر یک روز پاییزی، جلوی نهر سابوستاناکا، برادر گوبی از خدایانی قصه تعریف کرد که به زبان موسیقی با هم حرف میزدند و بینشان زیباترین موسیقی را بلبضیر مینواخت و برای همین همهی خدایان دوست داشتند بیشتر با او حرف بزنند. ولی بلبضیر از این موضوع ناراحت بود، چون او تنهایی را دوست داشت. پسرک به یاد داشت که تصور موجوداتی که زبانشان موسیقیست، چقدر برایش باشکوه بود، چون حالا تمام موسیقیهایی را که در مسافرخانهها، در گذرگاهها و در رژهها و فستیوالهای امپراتوری میشنید، جلوهای دستهچندم از ایدهآلی خداگونه میدید. این تصور باعث میشد موسیقی و حسی که نسبت به آن داشت برایش منطقیتر جلوه کند، چون همیشه احساس میکرد زبان موسیقی را میفهمد، ولی نمیتواند آن را ترجمه کند. حالا فهمیده بود چرا. چون این زبان به خدایان تعلق داشت. این تصور آنقدر برایش هیجانانگیز بود که از آن به بعد هرجا برادر گوبی میرفت، او هم از سر کنجکاوی میرفت تا ببیند آیا باز هم از این قصههای خیالانگیز دربارهی خدایان در چنته دارد؟ و آری، داشت، و به همین ترتیب او به پیروِ بلبضیر تبدیل شد.
اشک در چشمهای پسرک جمع شد. نمیتوانست برادر گوبی را در این وضعیت ببیند. چشمهایش را بست و اشکها روی گونههایش سرازیر شدند.
سرهنگ رویش را برگرداند و متوجه گریهکردن پسرک شد. با حس همذاتپنداری غیرمنتظرهای گفت: «پسرجان، میدانم که وجودت سرتاسر خشم و غصه است، ولی اگر میدانستی برادر گوبی دلبندت چه کارهایی کرده، و از آن مهمتر، چه کارهایی میخواست بکند، از اینکه امپراتوری او را مهار کرده و تمام تلاشش را میکند تا از قدرتگرفتن امثال او جلوگیری کند، نفس راحتی میکشیدی. تو سنت کم است. میدانم که بلبضیرپرستها تو را شستوشوی مغزی دادهاند. در این یک مورد مهارت زیادی دارند. نیازی نیست بهخاطر این اهریمنان عذاب بکشی. اگر بخواهی میتوانم تو را نجات دهم.»
پسرک با بغض و خشم گفت: «من میدونم برادر گوبی چی کار کرده. میدونم چی کار میخواست بکنه و اگه جاش بودم، از اون بدترش رو هم میکردم.»
سرهنگ در فکر فرو رفت و پرسید: «در نظر تو چه کار میخواست بکند؟ چیزی را که فکر میکنی میدانی بگو.»
پسرک گفت: «من با بردههای امپراتوری هیچ صحبتی ندارم!»
سرهنگ برای یکی از زیردستان خود سر تکان داد. او سمت پسرک آمد و با دست آهنیاش سیلی محکمی به گوش او زد. گوشهای پسرک زنگ زدند. احساس کرد مغزش در جمجمهاش جابهجا شده. چند ثانیه طول کشید تا دوباره بفهمد کیست و کجاست.
سرهنگ گفت: «فیلسوفها و قانونگذاران امپراتوری دربارهی اینکه چطور باید با سرکشی مقابله کرد کتابهای زیادی نوشتهاند. بعضی از آثارشان را خواندهام. دغدغهی آنها حفظ نظم و رعایت عدالت و تعالی و اغتنای جامعه است. حتی اگر ذرهای از حقیقت در این آرمانها نهفته باشد، هیچکدام در اعماق سیاهچالهی امپراتوری جایی ندارند. سربازهایی که این پایین به امپراتوری خدمت میکنند، از گداهای پایتخت جایگاه پایینتری دارند. امپراتوری آنها را جویده و تف کرده بیرون. با این اوصاف فکر میکنی جایگاه تو چیست؟»
پسرک احساس کرد سیلیای که خورد، کل مخزن شجاعت او را تخلیه کرده بود. دلش میخواست باز هم به سرهنگ توهین کند، ولی جرئتش را نداشت. فکر دردی که سیلی بعدی قرار است به او منتقل کند از هرگونه حرفی دلسردش کرده بود. ترجیح داد سکوت اختیار کند.
سرهنگ که متوجه خاموششدن آتش سرکشی در وجود پسرک شد، دوباره سوالش را تکرار کرد: «در نظر تو برادر گوبی چهکار میخواست بکند؟ آنچه را که به آن باور داری بگو.»
پسرک با اکراه پاسخ داد: «میخواست آیین بلبضیرپرستی رو تبلیغ کنه و به ظلم امپراتوری پایان بده.»
سرهنگ گفت: «از چه راهی میخواست به ظلم امپراتوری پایان دهد؟»
پسرک میدانست گفتگو دارد به چه سمتی میرود. دلیلی برای طفرهرفتن نداشت.
«قرار بود با تعدادی از بلبضیرپرستها یکی از آبارههای اطراف پایتخت رو خراب کنن که دستگیر شدن.»
سرهنگ با حالت مچگیرانه گفت: «خرابکاری. آن هم آن نوع خرابکاری که فقط به مردم بیگناه آسیب میزند. تو به من بگو پسر، اگر هدف بلبضیرپرستان آزادکردن مردم از ظلم امپراتوری است، چرا هیچکاری جز خرابکاری نمیکنند؟ سربازان و ماموران امپراتوری از دست این حرامزادهها خوابوخوراک ندارند. هر گوشهای که از قلمروی امپراتوری را نگاه میکنی، یک دسته از بلبضیرپرستان را میبینی که در حال خرابکردن آسیابها، آبارهها، سدها و معابد هستند. عقلکل پشت این خرابکاریها هم برادر گوبی و امثال اوست. این موجودات فقط و فقط دارند به مردم بیگناه آسیب میزنند، و افراد سادهلوحی مثل تو به آنها به چشم قهرمانان و مبارزان آزادی نگاه میکنند.»
پسرک که بهخاطر موضع تدافعی سرهنگ احساس دلگرمی و اعتماد به نفس میکرد، گفت: «اینها همهش بهخاطر ذات پلید امپراتوریه. بهخاطر نفرت مردم از شما. اگه همهمون اینقدر از امپراتوری عذاب نکشیده بودیم، دلیلی نداشتیم این کارها رو انجام بدیم. آخه… ببینید چه بلایی سر برادر گوبی آوردید… با این منظرهی وحشتناکی که جلوی روم ایجاد کردید، انتظار داری کارهایی رو که امپراتوری انجام میده درک کنم؟»
سرهنگ گفت: «امپراتوری بیرحم است. کسی این را کتمان نمیکند. ولی در این بیرحمی انصافی نهفته است. و به خاطر همین انصاف است که داریم با هم حرف میزنیم پسرجان. همانطور که گفتم، من علاقهای به مجازات نابالغان ندارم. میتوانم تو را به سلولت برگردانم و پس از چند ماه هم آزادت کنم. برای رسیدن به آزادی کافی است همین حالا از بلبضیر اعلام بیزاری کنی.»
پسرک با تردید گفت: «به همین راحتی؟ ولی من میتونم وانمود به این کار کنم و وقتی برگشتم بالا، دوباره برگردم پیش بلبضیرپرستها.»
سرهنگ پوزخندی زد و گفت: «اگر اینقدر کار راحتی است، پس انجامش بده. بعداً میتوانی برای دوستهای بلبضیرپرستت تعریف کنی که چطور امپراتوری را گول زدی.»
پسرک نگاهی به اطرافیانش انداخت. برادرانش با نگاههایی متفاوت به او خیره شده بودند؛ پرسشگرانه، ملتمسانه، قضاوتگرایانه و پر از ترس. آبیاتار از گوشهی اتاق با اشتیاق به او زل زده بود. از نگاه او معلوم بود که منتظر است پسرک جواب مثبت دهد. چیزی که قلب پسرک را به درد میآورد دودلیاش بود. جایی در وجودش نیرویی بود که میخواست به سرهنگ جواب مثبت دهد و تصویری از دستهای گرم و محافظ سرهنگ روی شانههای او در ذهنش ترسیم میکرد. ولی سرهنگ خوب میدانست که دارد چه کار میکند. در بین بلبضیرپرستان وانمودکردن به بیایمانی امری پذیرفتهشده نبود. هیچ احکام و تبصرهای وجود نداشت تا این کار را توجیه کند. این کار او، حتی اگر از ته دل انجام نمیشد، خیانت به برادرانش محسوب میشد. این بخشی از فرآیند شکنجهی سرهنگ بود. او میخواست به این گروه از بلبضیرپرستان نشان دهد تاثیرشان روی ذهنهای جوان چقدر ناچیز است. با توجه به اینکه بدونشک قصد داشت همهی بلبضیرپرستان داخل آن اتاق را دیر یا زود بکشد، با این کار هیچ هدفی جز دیگرآزاری نداشت.
پسرک همهی این چیزها را میدانست، و با این حال، آن نیروی خجالتآور به قوت خودش باقی بود.
سرهنگ گفت: «چرا ساکت شدی پسر؟ وقت زیادی برای فکرکردن نداری.»
پسرک پس از مکثی طولانی گفت: «از… بلبضیر… بیزارم.»
همچنان که داشت این واژهها را بر زبان میآورد، صورتسنگی را دید که با انزجار از او روی برگرداند. آبیاتار را دید که چشمهایش از شدت ذوق درخشیدند. از پشت نقاب خشمگین آلتا-تیگرادیس صورت سرهنگ معلوم نبود، ولی حدسزدن حسی که در آن لحظه در صورتش موج میزد، سخت نبود.
سرهنگ نزد پسرک آمد، دستهایش را روی شانههای او گذاشت و با پوزخند گفت: «کاری را که انجام دادی، نشانهی ضعف خودت نبین.»
سرهنگ شانههای پسرک را به گرمی فشار داد، سگک روی دستهایش را باز کرد، او را از جا بلند کرد، به سمت جلو هل داد و روی صندلی عروج نشاند.
ته دل پسرک خالی شد. با کلماتی بریدهبریده گفت: «داری… داری… چی کار میکنی؟»
سرهنگ گفت: «خفه شو.»
پسرک بلافاصله گریهاش گرفت. با بغض فریاد کشید: «برادران، من رو ببخشید. برادر گوبی، من رو ببخش!»
سرهنگ از جیبِ ردایش کهنهای درآورد و آن را در دهان پسرک فرو کرد. سپس با صدایی سرشار از حرص و خشم گفت: «ابله، تو فکر کردی من کسی را که مغزش به پرستش بلبضیر آلوده شده باشد به دنیای متمدن برمیگردانم؟ فکر کردی میگذارم بروی و بین دختران و پسران امپراتوری بچری؟ ذهنی که پذیرای بلبضیر و امثال برادر گوبی باشد، باید خرد شود. پرستار!»
پرستار دوباره به اتاق برگشت. این بار همراه با خودش دستگاهی آورده بود. پسرک دقیقاً نمیتوانست ماهیت آن را تشخیص دهد. دستگاه مکعبشکل و به رنگ نقرهای براق بود و تعدادی سیم به آن آویزان بود. روی آن تعدادی عقربهسنج به چشم میخورد، ولی معلوم نبود این عقربهها قرار است مقدار چه چیزی را اندازهگیری کنند.
سرهنگ از محفظهای در کنار دستگاه قطرهچکانی برداشت، با آن پشت گوش پسرک را خیس کرد، دوتا از سیمها را برداشت و با گیرهای که سر آنها بود، سیمها را به قسمت خیس گوش پسرک وصل کرد.
سرهنگ جلوی پسرک ایستاد و با صدایی رسا گفت: «وقت عروج فرا رسیده. بلبضیر، ای ایزد ناپاک و بزدل، روح نوچهی بیوجودت را به سمت تو میفرستیم. اگر نسبت به او حس ترحم داری، آن را تحویل بگیر. اگر نه، به امید آنکه روح او تا ابد در مغاک سرگردان بماند.»
سرهنگ چیزی را روی دستگاه فشار داد و پسرک جریانیافتن نیرویی را در وجودش حس کرد. برای کسری از ثانیه، دردی که حس کرد، شبیه به درد سیلیای بود که چند دقیقه پیش خورد. اما بعد این درد طوری شدت گرفت که پسرک حس کرد بدنش دیگر وجود ندارد و تکتک اجزای وجودش تجزیه شدهاند. برای مدت زمانی نامشخص، آگاهی او نسبت به وجودش از بین رفت. اما بهطور عجیبی، از شدت درد کاسته نشد. درد شدت گرفت و شدت گرفت و شدت گرفت و شدت گرفت، ولی در همه حال او میتوانست تشخیص دهد که هنوز زنده است. هنوز تصویر بسیار مبهمی از اتاق و هیبت سرهنگ را جلوی روی خود میدید.
اما ناگهان اتفاقی افتاد. درد به پایان رسید و پسرک احساس کرد به محیط دیگری منتقل شده است. او نگاهی به اطراف خود کرد. همهجا آبی بود. حتی بالای سرش و زیر پایش. اطراف او را آب فرا گرفته بود، اما پسرک در آب شناور نبود. او داشت روی دو پا راه میرفت. نگاهی به بدن خود انداخت. بدنش سالم بود. دست و پاهایش را لمس کرد. میتوانست گوشت را لمس کند. حدس میزد که مرده باشد و وارد جهان آخرت شده باشد، ولی همچنان حس میکرد داخل کالبدی فیزیکی قرار دارد.
پسرک نگاهی به اطرافش انداخت. او داخل محفظهای نیمهاستوانهای قرار داشت. محفظه جلوی ریزش آب را روی سرش میگرفت، ولی پسرک مطمئن نبود که از جنس مادهای جامد باشد یا صرفاً بالای سرش نگه داشته شده بود، چون نمیتوانست در آن فضای تیرهوتار اثری از وجود شیشه را در اطرافش تشخیص دهد.
تا جایی که چشم کار میکرد، محفظه از جلو و پشت سر امتداد یافته بود. پسرک نمیدانست به سمت جلو یا عقب برود، ولی درست در لحظهی تردید صدای موسیقی شنید. موسیقی شبیه به هیچچیزی نبود که تا به حال شنیده باشد. انگار که هیچیک از سازهای انسانی در نواختهشدنش دخیل نبودند. با شنیدن صدای موسیقی هر تردیدی که داشت از بین رفت. او واقعاً داخل آکواریوم بلبضیر قرار داشت و داشت همان موسیقیای را میشنید که برادر گوبی افسانههایش را برایش تعریف کرده بود.
موسیقی گرمابخش بود. چند ثانیه از آن را که شنید، احساس امنیت کرد. انگار که داخل پیلهای گرمونرم قرار گرفته بود. پسرک متوجه شد که صدای موسیقی در حال فراخواندن اوست. موسیقی او را به سمت جلو فرا میخواند، یعنی همان سمتی که به هنگام ظاهرشدن در این مکان، رویش به سمت آن بود. او منشأ صدا را تعقیب کرد.
پسرک برای مدتی در ورطهی آبیرنگی که در آن قرار داشت راه رفت، غرق در صدای موسیقی عجیبی که میشنید. صدای موسیقی با حالتی بم به گوش او میرسید، انگار که واقعاً داشت از زیر آب آن را میشنید. ولی همین زیباتر و متعالیترش کرده بود.
پسرک صدای موسیقی را دنبال کرد تا اینکه به دوراهی رسید و دقیقاً به محض اینکه در نزدیکی دوراهی قرار گرفت، صدای موسیقی اثیری قطع شد. پسرک به دو مسیر پیشِ رو دقت کرد. یکی از آنها سرسرهای به سمت پایین بود و دیگری پلکانی به سمت بالا. پسرک هیچ ایدهای نداشت که معنی این تفاوت چه میتواند باشد. برادر گوبی هیچگاه داستانی دربارهی بلبضیر تعریف نکرده بود که در آن ترجیحی نسبت به مفهوم “بالا” یا “پایین” از خود نشان دهد.
پسرک روی زمین نشست، زانوانش را بغل کرد و به روبهروی خود خیره شد. انتخاب اینکه از کدام مسیر جلو برود میتوانست مهمترین تصمیم زندگیاش باشد، ولی او هیچ معیاری برای انتخاب نداشت. و این بلاتکلیفی فلجش کرده بود.
پسرک برای مدتی همانجا نشست؛ غرق در سکوتی مطلق. دور و اطراف او آب بود، ولی صدای جریان آب شنیده نمیشد و این مسئله باعث شده بود که فکر کند کر شده است. اما پس از مدتی، شنیدن صدایی ناگهانی به او اطمینان داد که گوشش مشکلی ندارد. این صدا از جایی در اعماق به گوش میرسید. شبیه صدای غرشی خشمناک بود، ولی صدا آنقدر از فاصلهای دور میآمد که نمیتوانست مطمئن باشد. نگاه پسرک به زیر پایش افتاد و دید که از جایی در اعماق آبها، درست زیر پایش، چیزی در حال بالاآمدن است. در ابتدا نتوانست ماهیت آن را تشخیص دهد، اما همچنان که اندازهی آن بزرگ و بزرگتر میشد، او فهمید که آن موجود به سرعت در حال شتافتن به سمت اوست و فاصلهاش که از حدی بیشتر شد، پسرک صورت آن را دید و بلافاصله ته دلش خالی شد.
صورت آن موجود ترکیبی از صورت ماهی و انسان بود. یا حداقل این تصویری بود که به ذهن پسرک خطور کرد، چون او داشت قسمت پایینی بدنش را مثل ماهی بهطور زیگزاگ حرکت میداد و پسرک دوست داشت بخشی از وجود آن را به شکل ماهی ببیند، چون تصور موجودی انسانگونه که به آن نحو در آب حرکت میکرد برایش غیرقابلتحمل بود. صورت او سرشار از خشمی حیوانی بود. حتی از آن فاصلهی دور هم میشد اخمهای درهمرفته و دندانقروچهاش را تشخیص داد.
هرچه آن موجود به پسرک نزدیکتر میشد، اندازهاش بهطرز عجیبی بزرگتر میشد، طوری که از جایی به بعد پسرک احساس کرد اندازهی او هزاران بار بزرگتر از خودش است و کل آن محفظهی استوانهای اندازهی خال روی بدن اوست.
پسرک با دستپاچگی از جایش بلند شد. دیگر تعلل جایز نبود. باید بین دوراهی یکی را انتخاب میکرد. سربالایی یا سرپایینی؟ پسرک برای یک آن زیر پایش را نگاه کرد و ناگهان دید که کل محیط زیر پایش از صورت آن موجود زشت و عجیب پر شده است. پسرک طوری وحشتزده شد و دستوپایش را گم کرد که خود را به سمت سرسرهای که به سمت پایین میرفت پرتاب کرد، چون پاهایش آنقدر شل شده بودند که در توان خود نمیدید از پله بالا برود.
به محض اینکه پسرک از آستانهی ورودی رد شد، هالهای آبیرنگ مسیر ورودی را بست. او بدون اینکه اختیاری روی خود داشته باشد، بهسمت پایین سرازیر شد. دوباره به زیر پای خود نگاه کرد. همهجا از آب پر شده بود و اثری از آن موجود وحشتناک دیده نمیشد.
پسرک برای مدتی بسیار طولانی به سمت پایین سُر خورد. باسن برهنهاش از شدت ساییدهشدن به کف سرسره درد گرفته بود، ولی هیچ راهی برای متوقفکردن یا آرامکردن سرعت سقوط وجود نداشت. پس از مدتی پایین رفتن پسرک بالاخره به انتهای سرسره رسید. انتهای سرسره باز هم به محفظهای نیمهاستوانهای ختم شد، با این تفاوت که این بار آن سر محفظه ناپیدا نبود، بلکه چند متر جلوتر محفظه به سمت پایین پیش میرفت.
دلشورهی ناجوری به پسرک دست داد. او بیدلیل حس بدی داشت؛ نسبت به آنچه در قسمت پایینی محفظه قرار داشت، نسبت به سرسرهای که تا این حد او را به اعماق آکواریوم آورده بود. ولی هیچ راه برگشتی نبود. باید میرفت و میدید بلبضیر چه چیزی برایش تدارک دیده است.
او با پاهایی لرزان سی قدم به سمت جلو برداشت تا اینکه به لبهی نقطهی انتهایی محفظه رسید. او نگاهی به زیر پایش انداخت. زیر پایش پلکانی چیده شده بود. طول پلهها بسیار بلند بود، تقریباً دو برابر قد خودش. باید از هر پله پایین میپرید و اگر از آنها پایین میپرید، دیگر راهی برای برگشتن نداشت، مگر اینکه کسی برایش قلاب میگرفت.
فرق اساسی دیگر این بود که محیط اطراف پلکان به جای آبی، سیاه بود. پسرک نمیدانست این سیاهی رنگ دیوار دورِ آن فضا است یا اینکه آن فضا متعلق به مغاک بود و به نحوی به آکواریوم بلبضیر الحاق شده بود، چون حس ناامیدی و وحشتی عمیق در دل پسر انداخته بود. برادر گوبی گفته بود که قرارگرفتن در معرض مغاک چنین تاثیری روی انسانها دارد.
در انتهای پلکان پیکری روی زمین نشسته بود. آن پیکر سرش را پایین انداخته بود و موهای بلند و سیاهش با پسزمینهی سیاه ترکیب شده بود و باعث شده بود در نگاه اول شبیه به بدنی بیسر به نظر برسد. پسرک کمی دقیق شد و متوجه شد که حجم بزرگی از زنجیر کنار پیکر روی زمین افتاده است. دستهای او به زنجیر بسته شده بودند، ولی پاهایش آزاد بودند.
پسرک بالاخره یک انسان دیگر را در این ورطهی بیانتها دید. با اینکه او در وضعیت اسفناکی قرار داشت، ولی در هر صورت یک انسان بود. مگر دیدن انسانی دیگر در این ورطهی بیانتها چقدر میتواند بد باشد؟ ولی نمیتوانست حس دلهرهی وحشتناکی را که به او دست داده بود از خود دور کند. منتها در این مقطع میدانست که آنچه دارد برایش اتفاق میافتد اجتنابناپذیر نیست. بنابراین آن مرد را صدا کرد.
«آ…آقا؟!»
بهمحض اینکه صدا از گلویش بیرون آمد، پیکری که در انتهای پلکان بود سرش را بالا آورد. او با صدایی کرکننده جیغی بنفش کشید و مثل حیوانی درنده از جایش پرید. پلههای بلند را با جهشهای فراانسانی پشت سر گذاشت و در عرض چند ثانیه خودش را به پسرک رساند. پسرک طوری خشکش زده بود که نمیتوانست در برابر او واکنش نشان دهد. فقط در تاریکی مطلق، نزدیک شدن صورتی وحشتناک را به سمت خودش مشاهده کرد.
صورت آن مرد در چند سانتیمتری صورت پسرک قرار داشت که چیزی از عقب او را به سمت خودش کشید و روی پلهی اول زمین افتاد. طول زنجیرش تمام شده بود. مرد روی پلهی اول در حال دادوفریاد بود و دستهایش را به سمت پسرک تکان میداد، طوریکه انگار میخواست او را خفه کند.
در آن لحظه فکری مغز پسرک را اشغال کرده بود: من این مرد را قبلاً کجا دیدهام؟ صورت مرد به طرز عجیبی آشنا به نظر میرسید، ولی او نمیتوانست حدس بزند که او را از کجا میشناسد. نعرهها و جیغهای غیرانسانیاش در او حس تهوع ایجاد کرده بودند. احساس کرد اگر کمی دیگر آنجا بماند، گوشهایش کر خواهد شد.
در آن لحظه، در اوج درماندگی و ترس و ناتوانی فکری، صدای موسیقی بلبضیر دوباره بلند شد. موسیقیای که این بار پخش شد حالوهوای عجیبی داشت. در عین اینکه او را در آرامشی عجیب فرو میبرد، او را از حس وحشتی وصفناشدنی پر کرد. انگار که او جایی در اعماق کائنات در سکوت و آرامش مطلق شناور بود، ولی موجودی با ماهیت ناشناخته جایی در اعماق سیاهی کمین کرده بود و از دور داشت تماشایش میکرد. مرد دیوانه با شنیدن صدای موسیقی آرام گرفت و به جای دادوفریادکشیدن، سر جایش نشست و شروع کرد به گریهکردن.
پسرک یاد یکی از خطبههای برادر گوبی افتاد. در آن خطبه برادر گوبی گفت که موسیقی والاترین فرم هنر است، چون برخلاف فرمهای دیگر مثل نقاشی، شعر و تئاتر موسیقی نمایندهی چیزی فراتر از خودش نیست، بلکه حسی که فراهم میکند از درون خودش میتراود. هرگاه انسان موسیقی زیبا میشنود، انگار با حقیقتی عمیق دربارهی کائنات و انسانیت مواجه میشود، حقیقتی که شاید حتی نتواند در قالب کلمات بیان کند، ولی میتواند آن را با گوشت و پوست و استخوان حس کند. در نظر برادر گوبی برای همین بود که بلبضیر خود را غرق در موسیقی کرد، چون دانایی او از همهی خدایان دیگر بیشتر بود و میدانست خلق موسیقی والاترین کاری است که میتواند انجام دهد.
در آن لحظه که آن موسیقی آرامشبخش و در عین حال وحشتناک را میشنید، احساس کرد که ماهیت وجودی بلبضیر را عمیقاً درک کرده است، هرچند که نمیتوانست آن را به زبان بیاورد. ولی درکی که به آن رسید مو به تنش سیخ کرد.
همزمان با درک این حقیقت، طوری که انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد، فهمید که چرا چهرهی آن مرد برایش آشنا بود. او صورت مرد را روی مجسمهای در یکی از میدانهای اصلی پایتخت دیده بود. در ابتدا به خاطر موها و ریش ژولیدهاش نتوانست او را شناسایی کند، ولی رنگ منحصربهفرد چشمهایش او را لو داد؛ یکی سبز و دیگری آبی. روی مجسمهاش رنگ چشمهایش را با زمرد سبز و سبز مایل به آبی نمایش داده بودند. او آراس تهمتن بود، یکی از قهرمانان افسانهای مردم امپراتوری و هرکسی که خدایان آلتا را پرستش میکرد.
روایت بر این بود که در زمانی که بلبضیر به دنیا حمله کرده بود، آراس تهمتن موفق شد جلوی پیشروی او و نیروهایش را در ناحیهای که پایتخت امپراتوری در آن واقع شده بود، بگیرد و از منقرضشدن اجداد مردم امپراتوری جلوگیری کند. به خاطر همین یکی از اسامی پایتخت امپراتوری آراسیا، بهمعنای مکانی که به آراس تعلق دارد، گذاشته شده بود. هرچند که بیشتر مهاجران به امپراتوری از بهکاربردن این نام پرهیز میکردند.
چند روایت مختلف دربارهی این واقعه تعریف شده بود. عدهای میگفتند بلبضیر تودهی بزرگی از حشرات بههممتصل را نازل کرده بود که مثل دیواری باریک و متزلزل که رو به آسمان قد برافراشته باشد، روی زمین راه افتاده بود و هر چیزی را که سر راهش بود میخورد و تجزیه میکرد. آراس با کمک شمشیر نورانیای که آلتا-الیروم به او داده بود، موفق شد این تودهی عظیم را متلاشی کند، هرچند که خودش هم بر اثر انفجار نور روی پیکر تودهی حشرات کشته شد.
روایت دیگر این بود: بلبضیر هیولایی بالدار و عظیمالجثه به نام کِرتا-اوغلار را به نمایندگی از خود نازل کرده بود که با گرز خود هر آنچه را سر راهش میدید نابود میکرد. آراس موفق شد مخفیانه از بدن کرتا-اوغلار بالا برود و در حالیکه او در آسمان پرواز میکرد، خود را به سرش برساند و با فرو کردن شمشیر نورانی آلتا-الیروم در مغزش او را بکشد. پس از سقوط جسد کرتا-اوغلار به روی زمین، آراس نیز کشته شد.
پیروان بلبضیر هیچگاه توجه زیادی به قصههای مربوط به آراس نشان نمیدادند، چون در نظر آنها آراس تلاش امپراتوری برای پلید جلوهدادن بلبضیر و رسمیتبخشیدن به دروغهایی بود که دربارهی حملهی او به دنیا سرهمبندی کرده بودند. اما حالا پسرک داشت او را پیش روی خود میدید؛ گرفتار در غل و زنجیر، داخل آکواریوم بلبضیر، داخل زندانی از جنس مغاک که انگار به آکواریوم الحاق شده بود.
پسرک مطمئن نبود ذهن خودش دارد این نتیجهگیریها را میکند یا بلبضیر داشت با آن موسیقی وحشتناک و هیپنوتیزمکننده این افکار را به ذهنش منتقل میکرد. اما میدانست که بیش از این توانایی شنیدنش را ندارد و هر لحظه ممکن است عقلش را از دست بدهد. او نگاهی به پشت سرش انداخت. هیچ راهی برای بالا رفتن از سرسره نداشت. اکنون داشت به خودش لعنت میفرستاد که چرا موقع انتخاب بین دو مسیر دودلی کرد و به سمت بالا نرفت. مطمئن بود هرچه بالای آن پلهها قرار داشت، از اتفاقی که این پایین داشت میافتاد بهتر بود.
پسرک موقعیکه بین پیروان بلبضیر زندگی میکرد، بیشتر اوقات از صمیم قلب به او باور داشت و از فکرکردن به او حس آرامش و خوشبختی میکرد. او پیروان بلبضیر را نیز از صمیم قلب دوست داشت و پس از ازدستدادن خانوادهی واقعیاش در جریان پاکسازی کولیها، به آنها به چشم خانوادهی خود نگاه میکرد. البته گاهی جایی در اعماق وجودش این احتمال را میداد که شاید بلبضیر و خدایان دیگر وجود نداشته باشند و عروجی در کار نباشد، ولی به این موضوع اهمیت نمیداد، چون حس همبستگیای که بین او و پیروان بلبضیر وجود داشت بهتنهایی پاداشی کافی برای ایمانش بود. گاهی هم در لحظاتی که شک به دلش میافتاد، این احتمال را میداد که بلبضیر همان خدای وحشتناک و زمختی باشد که در روایتهای پیروان آلتا به تصویر کشیده شده بود، ولی با نیروی ایمان خود سریعاً این افکار را از ذهنش میزدود.
با این حال، یک احتمال را در نظر نگرفته بود و آن هم این بود که شاید حق به طور کامل با هیچکس نباشد. شاید همهی روایتهای ضد و نقیض چشمهای از حقیقت را دربارهی بلبضیر ارائه میکردند، ولی نه کل حقیقت را. آن چیزی که در ابتدا او را به سمت بلبضیر جذب کرد حقیقت داشت: او تنهایی را دوست داشت، در آکواریومی عجیب زندگی میکرد و در تنهاییاش موسیقیهایی مینواخت که زیبایی و شکوه مسحورکنندهای داشتند. این چیزی بود که برادر گوبی تعریف کرده بود و با تمام چیزهایی که تاکنون از بلبضیر دیده بود، تناقض نداشت.
از طرف دیگر آن روایتی که امپراتوری از ذات پلید و مخرب بلبضیر تعریف میکرد نیز حقیقت داشت و وجود آراس تهمتن بهعنوان زندانی ابدی بلبضیر در آکواریومش این را ثابت میکرد. مردم امپراتوری و آلتاپرستان در هیچکدام از روایتهای رسمی خود به علاقهی بلبضیر به موسیقی اشاره نمیکردند و آکواریوم او را به عنوان مکانی وحشتناک به تصویر میکشیدند، چون این تصویرسازیها هرچه بیشتر به دشمنسازی از او کمک میکردند.
اکنون پسرک بلبضیر را به شکلی حقیقی دیده بود، فراتر از تخریبها و تزئینسازیهای موافقان و مخالفانش از او. در این حالت بلبضیر چقدر برای بشریت و کشمکشهای سیاسی و اجتماعیشان بیفایده به نظر میرسید. از بلبضیر واقعی هیچکس نمیتوانست به نفع خود استفاده کند مگر شاعر یا فیلسوفی که میخواست دربارهی مسائل پیچیده گمانهزنی کند، چون او نه خوب بود و نه بد. او چیزی فراتر از این دوگانگی بود.
به محض اینکه پسرک به این نتیجه رسید موسیقی قطع شد. اکنون فقط صدای هقهق گریهی آراس میآمد. پسرک نگاهی به آراس انداخت. او بهشدت رقتانگیز به نظر میرسید، در حدیکه پسرک مطمئن نبود او واقعاً همان جنگجوی افسانهای و درخشانی باشد که در افسانههای امپراتوری توصیف میشد. تصور اینکه چنان کسی به چنین وضعی افتاده باشد، تکاندهنده بود.
پسرک که میدانست نه راه پس دارد نه راه پیش، تصمیم گرفت سر صحبت را با او باز کند.
«شما… شما آراس هستید؟»
آراس به محض اینکه صدای پسرک را شنید، به سرعت به سمت او روی برگرداند و دوباره مثل وحشیها شروع به خرخر و دستدرازی به سمت او کرد. پسرک مطمئن نبود که او اصلاً زبانش را بلد باشد یا با آن شدت از دیوانگی بفهمد که چه میگوید.
پسرک زانو زد و با بغض گفت: «بلبضیر، اگه صدام رو میشنوی، با من حرف بزن. میدونم که من بندهی خوبی برای تو نبودم، میدونم که گفتم از تو بیزارم، ولی خودت میدونی که اون حرف از ته دل نبود. ازت تمنا میکنم که من رو ببخشی و از اینجا ببری بیرون.»
جوابی داده نشد.
پسرک دوباره با صدایی لرزان گفت: «بلبضیر، تمنا میکنم اگه صدام رو میشنوی، بهم جواب بدی.»
برای مدتی سکوت مطلق برقرار بود. پسرک باز هم میخواست بلبضیر را صدا کند، اما به محض اینکه خواست صدایش را بلند کند، احساس کرد چیزی پشت سرش است. میتوانست انرژی آن را حس کند. پسرک چشمهایش را بست، نفس عمیقی کشید و در حالیکه اجزای صورتش از شدت دلهره در هم فرو رفته بودند، بهآرامی رویش را برگرداند.
وقتی چشمهایش را باز کرد، بلبضیر را دید.
در نقطهای که بلبضیر فضا را اشغال کرده بود اختلالی پیش آمده بود، انگار که ذرات هوا بلاتکلیف شده بودند. درست در لحظهای که پسرک فکر میکرد تصویری در حال شکلگیری است، ذرات از هم گسسته میشدند و تصویری که در حال شکلگیری بود از جلوی چشمان او میگریخت.
برای چند ثانیه او فضای پیش خود را به شکل اشکال هندسی دید که دائماً در هم فرو میرفتند، تغییر شکل میدادند، به شکلی عجیب میدرخشیدند و تغییر رنگ میدادند. پس از چند ثانیه این دگردیسی غریب به پایان رسید، اجزای هندسی داخل هوا در هم فرو رفتند و پس از درخششی قرمزرنگ تصویر بلبضیر پیش روی او پدیدار شد.
به محض اینکه پسرک بلبضیر را دید، احساس کرد مغزش از کلمات و مفاهیم خالی شده است. او میتوانست بلبضیر را ببیند، ولی هیچ واژه یا تصویری در دسترس نداشت تا او را توصیف کند. نه به خاطر اینکه چنین واژه یا مفهومی وجود نداشت، بلکه به این خاطر که این واژه یا مفهوم از ذهنش فرار میکرد. بلبضیر میخواست پسرک او را ببیند، ولی نمیخواست در ذهن او گنجانده شود، برای همین ذهن او را مختل کرده بود.
پسرک جلوی بلبضیر به زانو افتاد و چشمهایش را به کف زمین دوخت. از یک طرف از روی احترام، و از طرف دیگر برای اینکه نمیخواست به تصویری که پیش روی خود میدید، نگاه کند.
پس از چند ثانیه پسرک گفت: «بلبضیر، از شر دنیا به موسیقی روحانی تو پناه میبرم.»
این آیهی موردعلاقهی پسرک از یکی از دعاهای بلبضیرپرستان بود. در آن لحظه برای شکستن آن سکوت وحشتناک فقط همین یک جمله به ذهنش رسید.
بلبضیر با صدایی پر از پژواک، که جنسیت آن مشخص نبود، گفت: «[به زبان *اجدادت* سخن بگو].»
پسرک متوجه شد که بلبضیر به زبان گورلاکی حرف میزند. گورلاکی زبان مادری پسرک و یکی از زبانهای محلی کولیان بود، اما پسرک بهخاطر ازدستدادن مادرش در سن پایین هیچگاه فرصت پیدا نکرد تا آن را خوب یاد بگیرد و به مرور زمان آژانتیسی، زبان مشترک امپراتوری به ذهنش غلبه کرد. او نمیدانست “اجداد” به گورلاکی چه میشود، ولی گویی بلبضیر معنایش را به ذهنش منتقل کرده بود.
پسرک به ذهنش فشار آورد و تکرار کرد: «[بلبضیر، از شر دنیا به موسیقی (…) تو *پناه* میبرم].»
پسرک متوجه شد که در زبان گورلاکی هیچ واژهای وجود ندارد که معنای “روحانی” را منتقل کند. این عدم آگاهی از روی نادانی زبانی او نبود، چون بلبضیر معنای واژهی “پناه” را به ذهن او منتقل کرده بود، ولی جای روحانی را خالی گذاشته بود.
بلبضیر گفت: «[دوباره].»
پسرک این بار بدون کمک بلبضیر تکرار کرد: «]بلبضیر، از شر دنیا به موسیقی تو پناه میبرم[.»
بلبضیر گفت: «[دوباره].»
پسرک گفت: «[بلبضیر، از *کسالت* دنیا به موسیقی (#!#) تو پناه میبرم].»
بلبضیر واژهی “شر” را با “کسالت” جایگزین و جای خالی “روحانی” را با واژهای دیگر پر کرده بود، ولی پسرک معنی آن را نمیدانست.
او پرسید: «[بلبضیر، (#!#) یعنی چی؟]»
بلبضیر سوال او را نادیده گرفت و گفت: «[از بین تمام کسانی که سر *دوراهی* قرار گرفتند، تو اولین کسی بودی که پایین آمدی. چرا؟[»
– «[واقعاً؟ چقدر عجیب… یه هیولا داشت از اعماق *آکواریوم* بالا میاومد و من هم ترسیدم. پاهام طوری به لرزه افتادن که نمیتونستم از *پله* بالا برم، برای همین راه آسونتر رو انتخاب کردم].»
– «[دلیل *تعللت* چه بود؟ اگر تعلل نمیکردی این هیولا که میگویی سراغت نمیآمد].»
– «[نمیدونستم راه درست کدومه. هیچ *معیاری* برای قضاوت نداشتم].»
– «[آیا *منطق* انسانها حکم نمیکند که بالا یعنی خوب و پایین یعنی بد؟]»
-«[این منطق آلتاپرستان است، نه منطق انسانها. من هیچوقت داستانی دربارهی بلبضیر نشنیدم که توش به مفهوم بالا یا پایین *ارجحیت* بده].»
از بلبضیر صدایی شبیه به خنده بلند شد.
پسرک، که در آن لحظه حس نزدیکی عجیبی با بلبضیر میکرد، بالاخره سرش را بالا آورد، دوباره به هیبت تکاندهندهی او نگاه کرد و گفت: «[بلبضیر، آیا من میتونم به دنیای خودم برگردم؟ میتونم برگردم پیش بلبضیرپرستهای دیگه و به *پرستش* تو ادامه بدم؟]»
– «]دنیایی که از آن حرف میزنی بهزودی در تاریکی ابدی فرو خواهد رفت. دلیلی برای بازگشت به آنجا نداری[.»
– «]دنیا در تاریکی فرو میره؟ یعنی چی؟[»
– «]آلتا الیروم بهزودی بهدست برادرش کشته خواهد شد[.»
پسرک هشدارهای آخرالزمانی آلتاپرستان را در این مورد شنیده بود، ولی هیچگاه فکر نمیکرد روزی قرار است به واقعیت بپیوندد. او به خودش اجازه داد برای چند لحظه شوکه شود و سپس پرسید:
– «]پس سرنوشت من چیه؟[»
– «]اگر از پلهها بالا میرفتی، سرنوشت واضحی پیش روی تو بود. ولی اکنون باید صبر کرد و دید[.»
– «]بالای پلهها چی در انتظارم بود؟[»
– «]میخواهی ببینی؟[»
پسرک تعلل کرد. حسی به او میگفت که قرار نیست از چیزی که قرار است ببیند خوشش بیاید. ولی مگر میشد این درخواست را رد کرد؟ در آن لحظه مثل این بود که به درخواست پیبردن به راز کائنات جواب رد بدهد.
«]بله، میخوام[.»
به محض اینکه پسرک این جمله را به زبان آورد، احساس کرد با سرعتی سرسامآور در حال عقبرفتن در زمان است. او تمام مسافتی را که برای رسیدن به زندان آراس پیموده بود، برگشت، از سرسره بالا رفت و از هالهی آبیرنگی که راه برگشتش را سد کرده بود، بیرون آمد و دوباره به همان نقطهی جلوی دوراهی برگشت. او احساس کرد که وجودش در حال دوتکهشدن است. یکی از آنها به سمت سرپایینی و دیگری به سمت سربالایی رفت، ولی این بار زاویهی دید او در بخشی از وجودش فرو رفت که به سمت سربالایی رفت. او دویدن بخش دیگر از وجود را به سمت سرپایینی و بستهشدن هالهی آبیرنگ پشت سرش را تماشا کرد.
وقتی پسرک به انتهای پلههایی که به سمت بالا میرفتند رسید، دری را دید که روی آن نقشونگارهایی عجیب بسته شده بود. او کمی به این تصاویر دقت کرد و توانست طرح کلی آنها را تشخیص دهد: گروهی از انسانها که در حال عبادت چیزی بودند.
پسرک در را باز کرد. پیش روی او سرسرای بسیار بزرگی قرار داشت که دو طرف دیوار آن از دهها هزار قفس تشکیل شده بود. داخل هر قفس یک انسان برهنه قرار داشت. هرکدام از انسانها هر از گاهی از خود فریادی سرشار از خشم و درد درمیآوردند. با بلندشدن فریادشان، هالهای سرخرنگ از وجود آنها برمیخاست و مثل شهابی آسمانی به انتهای سرسرا میرفت.
در انتهای سرسرا موجودی عظیمالجثه و بالدار از دو طرف به زنجیر بسته شده بود. رنگ پوست آن موجود قرمز پررنگ بود و عضلات پاها و بازوهای تنومندش در ایدهآلترین حالت خود قرار داشتند. جثهی آن موجود آنقدر بزرگ بود که پسرک مجبور شد برای دیدن سر او، سرش را بهطور کامل بالا بیاورد.
آن موجود در حالت بیهوشی به سر میبرد، چون چشمهایش بسته بودند، ولی مشخص بود که همچنان زنده است، چون سینهی بزرگش در حال بالا و پایین رفتن بود. صورت آن موجود شبیه به ترکیبی از صورت انسان و مار بود. او یک جفت چشم، یک بینی و یک دهان داشت، ولی صورت و سرش عاری از هرگونه مویی بود و تیزبودن زوایای صورت و اجزای صورتش خاصیتی خزندهگونه به او بخشیده بود.
پسرک شکی نداشت موجودی که آنجا به زنجیر بسته شده کرتا-اوغلار است. او داشت درد و عذاب دهها هزار انسانی را که اطرافش در قفس قرار داشتند، به خود جذب میکرد.
پسرک در برابر کرتا-اوغلار حس مورچهای در برابر انسان را داشت. از دیدن او هم هیجانزده بود، هم وحشتزده. هرچند مطمئن بود که اگر کرتا-اوغلار هوشیار بود، کل هیجانش به وحشت تبدیل میشد.
همچنان که پسرک با شگفتی سر جایش ایستاده بود و پیکر کرتا-اوغلار را تماشا میکرد، از جایی در تاریکی سرسرا چند موجود بالدار زشت با چشمهای ورقلمبیده و بالهایی شبیه سنجاقک سمت او آمدند، دو دست و دو پایش را گرفتند، او را بلند کردند و به سمت یکی از قفسهای خالی بردند.
پس از رسیدن به جلوی قفس، این موجودات بالدار بدن او را تنظیم کردند و با یک حرکت او را به داخل قفس پرتاب کردند و در آن را بستند. حال پسرک بین نالهها و فریادهای بقیهی افرادی که آنجا بودند تنها مانده بود؛ هرکس در جزیرهی خودش.
پسرک برای مدتی بدون حرکت در قفس نشست. نمیدانست آنجا قرار است چه اتفاقی بیفتد که باعث ناله و فریادش شود و نسبت به این مسئله کنجکاو بود. چون او قبلاً راه دیگری را انتخاب کرده بود، دلش قرص بود که این اتفاق هرچه باشد، اثر دائمی نخواهد داشت. بلبضیر صرفاً داشت مسیر جایگزین را به او نشان میداد.
برای مدتی طولانی، اتفاقی نیفتاد. پسرک داخل قفسی در سرسرایی تاریک معلق بود، در حالیکه صدای فریاد و نالهی بقیهی زندانیها بهطور توقفناپذیری شروع میشد و به پایان میرسید و هالههای سرخرنگ از قفسها بلند میشد و به سمت پیکر کرتا-اوغلار حرکت میکرد و جذب آن میشد. این صداها پس از مدتی اعصاب پسرک را تحریک کردند. کنجکاویاش کمکم داشت جای خود را به بیقراری میداد، و بیقراری به خستگی. باز دوباره صدای موسیقی بلبضیر بلند شد، ولی انگار موسیقی فقط برای او پخش میشد. موسیقی آرامشبخش بود. پلکهایش بیاختیار روی هم افتادند…
وقتی پلکهایش را باز کرد، دیگر در قفس نبود. داشت در محیطی سرسبز میدوید. اطرافش پر از درخت و بوته بود و تا تاریکی هوا چیزی فاصله نداشت. حس عجیبی وجودش را فرا گرفت. احساس کرد قبلاً در چنین موقعیتی قرار داشته است و دارد لحظهای را برای بار دوم زندگی میکند. حس ششمش به او گفت که چیزی از پشت سر در حال تعقیبش است و باید هرچه سریعتر بدود.
او به حس خود اعتماد کرد و سریعتر دوید. اما حواسش آنقدر پرت بود که پایش به شاخهای گیر کرد و زمین خورد. زانوهایش تیر کشیدند. صدای پاهایی که در حال دویدن بودند، به او نزدیک و نزدیکتر میشد، تا اینکه به او رسید…
– هاها! خاک تو سرت!
قُلی، یکی از دوستان دوران کودکیاش، مثل آهوی تیزپا از کنار او رد شد. وقتی به قدر کافی از او فاصله گرفت، ایستاد، برگشت و با فریادی که حس پیروزی در آن موج میزد گفت: «روت کم شد؟ از جات بلند شدی بیا بالای تپه.»
پسرک با زحمت از جا بلند شد، از شدت درد زانوهایش را گرفت و به سمت تپهای که قلی از آن حرف زد به راه افتاد. وقتی به تپه رسید، او را بههمراه چهارتا از پسربچههای دیگر دهکده دید که مشغول روشنکردن آتش بودند.
وقتی قلی او را دید، به سمتش آمد، گردنش را محکم گرفت و با حالتی دوستانه او را خم کرد. پسرک خودش را با فشار از چنگ او آزاد کرد و گفت: «دیدی که چقدر ازت جلو بودم! اگه پام به شاخه گیر نکرده بود، عمراً ازم جلو میزدی.»
پسرک متوجه شد هیچ کنترلی روی جملهای که بر زبان آورد نداشت. او صرفاً شبحی بود در کالبد بدن خودش در گذشته و داشت اتفاقاتی را که در گذشته افتاده بودند و فقط بهعنوان خاطرهای مبهم در حافظهاش ذخیره شده بودند، برای بار دوم زندگی میکرد.
قلی گفت: «بهونه نیار. دویدن فقط این نیست که مثل اسب سرت رو بندازی پایین یورتمه بری. باید حواست به جلو پات هم باشه.»
یکی از پسرکهای دهکده گفت: «مگه بهتون نگفتم چندتا تیکه چوب بیارید؟ رفتید با هم مسابقه دادید؟»
قلی گفت: «بابا همینها هم بسه گورسی. مگه چقدر قراره اینجا بشینیم؟»
گورسی گفت: «میل خودته. اگه آتیش خاموش شد مجبور شدید تو تاریکی بشینید، سر من غر نزنید.»
قلی گفت: «ما که غرمون رو میزنیم، ولی حالا تو خودت رو اذیت نکن… راستی چرا خواهرت نیومد؟»
گورسی گفت: «مگه من میذارم بیاد بین شما نرهخرها؟ تازه اگه بابام بفهمه از دهکده بردمش بیرون پوستم رو قلفتی میکنه.»
قلی کمی منومن کرد و گفت: «قرار نبود بفهمه. ولی حالا مهم نیست.»
پسرک با خنده گفت: «ببینم قلی، نکنه گلوت پیش خواهر گورسی گیر کرده؟»
گورسی فوراً از جایش پرید و گفت: «چی؟ رو خواهر من نظر داری قلی؟ غلط کردی.»
او با مشتهای گرهکرده به سمت قلی آمد و یقهاش را گرفت. قلی دستهای او را کنار زد و گفت: «بابا داره چرت میگه! یه بار بهم گفت دوست داره بیاد تو جمع ما. من سر همون گفتم. اصلاً به من چه.»
گورسی گفت: «اصلاً به چه حقی میاد با تو حرف میزنه؟ حسابش رو میذارم کف دستش.»
پسرک خندید و گفت: «گورسی سخت نگیر. داشتم شوخی میکردم.»
گورسی با عصبانیت گفت: «دفعهی آخرت باشه سر خواهر من شوخی میکنی. دیگه نمیخوام دربارهش حرف بزنیم.»
یکی دیگر از پسرها وارد بحث شد: «گورسی، چرا اینقدر عصبانیای؟ از صبح تا حالا داری به همه میپری.»
گورسی کنار آتشی که روشن شده بود نشست و گفت: «عصبانی نیستم. اگه بودم هم دلیلش به شما ربط نداشت.»
پسری دیگر گفت: «گورسی ناراحت نشی ولی هرشب از خونهتون صدا دعوا میاد. اونشب که بابات داشت فحشهای ناجور میداد مامانم میخواست بیاد درتون رو بزنه، ولی بابام نذاشت. گفت به ما ربطی نداره. ولی راستش من فکر کردم قراره خون کسی ریخته شه.»
گورسی با پرخاشگری گفت: «زندگی ما به شما ربطی نداره.» پس از چند ثانیه سکوتی معذبکننده، دیوارهای دفاعیاش فرو ریخت و گفت: «بابام جدیداً خیلی بداخلاق شده. سر همه چی دعوا راه میاندازه. نمیدونم توی بازار چی شده که حسابی به هم ریختتش. میاد خونه سر ما خالی میکنه.»
قلی گفت: «من میدونم چی شده گورسی. پسردایی من توی بازار پایتخت پارچه میفروخت. یه ماه پیش سربازهای امپراتوری اومدن کتکش زدن مغازهش رو بستن و جنسهاش رو هم ازش گرفتن. از اون موقع پسرداییم برگشته دهکده به همه میگه پاشون رو تو پایتخت نذارن. این سربازهای حرومزادهی امپراتوری دارن مهاجرهایی رو که تو پایتختن اذیت میکنن تا خودشون با پای خودشون از اونجا برن. بابات هم تاجر بود گورسی، نه؟ حتماً کاسهکوزهی اون رو هم به هم ریختن.»
گورسی با خشم نگاهش را به زمین دوخته بود.
پسرک گفت: «ایکاش فقط اذیت میکردن. من از کولگاس شنیدم که ریختن چندتا از دهکدههای مرزی و مردمش رو قتل عام کردن. همهشون هم گورلاکی بودن. کولگاس میگه میخوان همهمون رو بکشن.»
یکی از پسرها گفت: «یعنی چی میخوان همهمون رو بکشن؟ مگه الکیه؟ حتماً گورلاکیهایی که کشتن بلبضیرپرست شدن. بابام میگه هرچی ما میکشیم زیر سر بلبضیرپرستهاست.»
پسرک در جواب گفت: «اگه همهچی زیر سر بلبضیرپرستهاست، پس چرا مغازهی پسردایی قلی رو ازش گرفتن؟ قلی، پسرداییت بلبضیرپرست بود؟»
قلی پوزخند زد و گفت: «نه بابا. بلبضیرپرست چیه. پسردایی من اصلاً خدامُدا سرش نمیشه. نه بلبضیر رو قبول داره، نه این خدایان آلتا که امپراتوری کرده تو پاچهمون. پسردایی من فقط یه خدا رو میشناخت و اون هم پول بود. واسه همین رفته بود پایتخت. از این نظر مثل بابای تو بود گورسی. این مردهای پولکی رو نباید جلوی کاروکاسبیشون رو بگیری، عین گرگ زخمی میشن. پسردایی من هم وقتی برگشت دیوونه شده بود. حالا درسته زن و بچه نداشت ناراحتیش رو سر اونها خالی کنه، ولی هر روز پا میشد میرفت جنگلهای اطراف با هیکل و دستهای خونی و جسد گراز و گوزن برمیگشت. میگفت رفته شکار، ولی آخه کی وقتی میره شکار کل هیکلش خونی میشه؟ دیوونه میرفت با حیوونها کشتی میگرفت. خلاصه ناراحت نباش گورسی. بابات بعد از یه مدت با قضیه کنار میاد. دیوونهبازیهای پسردایی منم کمتر شده. امپراتوری هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه. مگه شهر هرته؟ هرکدوم از این سربازهای امپراتوری هم این ورا سروکلهشون پیدا بشه میریزیم سرشون دمار از روزگارشون درمیاریم. ترتیب یه جوخه رو که بدیم، دیگه جرئت نمیکنن یکی دیگه بفرستن.»
وقتی پسرک پلک زد، محیط اطرافش تغییر کرد. ناگهان آتش خاموش شد و همهی پسرهایی که دور آن نشسته بودند، غیب شدند. اکنون فقط یک پیکر جلوی او قرار داشت، پیکری که دمرو روی زمین افتاده بود و تیر تیرکمان از وسط سینهاش رد شده بود. پسرک جلو رفت و جسد را برگرداند تا صورتش را ببیند. روی جسد صورت قلی را دید که باریکهای از خون خشکشده از دهانش جاری شده بود.
پسرک این صحنه را به یاد داشت. شب حمله به دهکدهشان، در حین فرار، او به پاتوق همیشگی رفت تا ببیند آیا دوستانش را آنجا پیدا میکند یا نه. ولی تنها چیزی که پیدا کرد جسد تیرخوردهی قلی بود. یکی از سربازان امپراتوری، احتمالاً هنگام حملهی غافلگیرانه به دهکده، از پشت به او تیر زده بود. پسرک دوست داشت فکر کند که قلی متوجه تجاوز سربازان شده بود و از جایش بلند شد تا به سمت دهکده بیاید و به بقیه هشدار دهد، ولی قبل از اینکه بتواند کاری از پیش ببرد، تیری به پشتش برخورد کرد و کارش را ساخت. این مرگ شجاعانهای بود و میدانست که قلی به چنین مرگی راضی خواهد شد.
پسرک به گریه افتاد و نالهای سر داد. دیدن جسد قلی، آن هم پس از دوباره زندگیکردن یکی از خاطراتی که در کنار هم داشتند، حسابی او را به هم ریخته بود. در همان لحظه متوجه شد که سرچشمهی نالهها و فریادهایی که از جانب انسانهای داخل قفس بلند میشد، چه بود. در آن قفسها همه داشتند کابوس لحظات دردناک زندگیشان را میدیدند، و لحظهی ناله سردادن، لحظهای بود که حس فقدان را با تمام وجود حس میکردند. بلبضیر داشت با یادآوری تمام ستمی که امپراتوری به کولیان روا کرده بود، کولیانی که اکنون مرده بودند و وارد آکواریوم او شده بودند، به کرتا-اوغلار نیرو میبخشید.
در همین لحظه بود که جلوی چشمان پسرک درگاهی از جنس نور باز شد و از داخل آن مردی شنلپوش، با موهایی نقرهای، زرهای فلزی و شمشیری بزرگ بیرون آمد. پشت سر او زنی وارد شد که ردایی سیاه به تن داشت. مرد به محض اینکه پسرک را دید، مثل گاو خشمگین به سمت او شتافت و او را زمین زد. مرد با نعرهای دیوانهوار سر پسرک فریاد کشید: «اسمت چیه؟ زود باش اسمت رو بگو!»
زن پشت سر او دوید و به صورت پسرک نگاهی انداخت: «وای! وای! اسمش رو برای چی میپرسی؟ خودشه! قبل از اینکه دروازه بسته شه بکشش! زود باش بکشش!»
مرد شمشیر بزرگش را بالا برد و با نهایت قدرت نوک آن را روی صورت پسرک فرود آورد. پسرک خردشدن جمجمهی خود را با وزن شمشیر مرد حس کرد. همزمان که این اتفاق افتاد، حس کرد زمان دارد به عقب برمیگردد. تمام اتفاقاتی که طی چند دقیقهی اخیر برایش افتادند مثل برق و باد از جلوی چشمهایش گذشتند؛ دیدن جسد قلی، صحبتکردن با قلی و دوستانش جلوی آتش، مسابقهدادن با قلی، افتادن در قفس، ورود به معبد کرتا-اوغلار و ایستادن سر دوراهی. این بار زاویهی دیدش دوباره همان پیکری را دنبال کرد که به سمت سرپایینی رفت، ولی در لحظات آخری که داشت از آن مرد و زن جدا میشد، با صدایی محو جملهای را از زبان مرد شنید که هنوز نتوانسته بود آن را هضم کند. در تمام مدتی که در حال بازگشت در زمان و برگشت به سمت بلبضیر در اعماق آکواریومش بود، آن واژهها در گوشش طنین میانداختند و به او اجازه نمیدادند به چیز دیگری فکر کند:
«باورم نمیشه… باورم نمیشه… بالاخره کشتمش… بالاخره کرتا-اوغلار لعنتی رو کشتم…»
پسرک وقتی به خودش آمد، دید که جلوی بلبضیر ایستاده است، در همان حالتی که از او جدا شده بود. پیش از اینکه پسرک بتواند دوباره توان حرفزدن را پیدا کند، بلبضیر گفت: «[از حالت *چهرهات* معلوم است که گیج شدهای. اگر سوالی داری بپرس].»
پسرک با صدایی ضعیف گفت: «[اون زن و مرد کی بودن؟[»
بلبضیر گفت: «[دوتا احمق که فکر میکردند میتوانند سرنوشت شومی را که در انتظارشان است تغییر دهند. سالها در تلاش بودند تا وارد قلمروی من شوند. من هم بالاخره بهشان اجازهی ورود دادم[.»
پسرک گفت: «]اونها من رو کشتن. من خردشدن *جمجمهم* رو حس کردم. چرا هنوز زندهم؟ چرا اینجام؟[»
بلبضیر گفت: «]آن پسرکی که کشتند تو نبودی. *سرابی تکثیرشده* از تو بود. خودت این را میدانستی. سوالی را که پس ذهنت است بپرس[.»
بهکمک دعوت بلبضیر، پسرک بالاخره موفق شد سوالی را که مثل گداختهی مذاب ذهنش را میسوزاند به زبان بیاورد: «[وقتی اون مرد سرابِ من رو کشت، چرا به من گفت کرتا-اوغلار؟[»
بلبضیر گفت: «[چون قرار است در قالب *تجسم* کرتا-اوغلار به دنیا برگردی].»
این پاسخ آب سردی بود که روی سر پسرک ریخته شد. ته دلش امیدوار بود که بلبضیر با خطای چشم آن دو را فریب داده باشد. امیدوار بود که این هم یکی دیگر از حقهها و نمایشهای بلبضیر باشد. معنای ضمنی پشت این حرف بیش از حد سنگین بود. او میتوانست همهی قطعات پازل را کنار هم بچیند، میتوانست تصور کند که چرا دوتا از ماموران ارشد امپراتوری میخواستند زمان و مکان را درنوردند تا او را بکشند، ولی همچنان امیدوار بود که همهی اینها دروغ باشد، بهخاطر این دلیل ساده که گنجایش پلیدی مورد نیاز برای تبدیلشدن به تجسم کرتا-اوغلار را درون خود حس نمیکرد.
بلبضیر گفت: «[این پلیدی نیست که از آن بیبهرهای، شجاعت است. و در این آکواریوم به آن دست پیدا خواهی کرد].»
پسرک جا خورد. هر شکی که داشت از بین رفت. بلبضیر میتوانست افکارش را بخواند. پیبردن به این حقیقت، یا شاید هم کنارآمدن با آن، او را ترغیب کرد تا به ترسش بر گستاخ به نظر رسیدن در برابر خدایش غلبه کند و همهی افکارش را بیرون بریزد: «[بلبضیر، آخه چرا من؟ من هیچوقت نمیخواستم به کسی آسیب برسونم. من هیچوقت فکر نمیکردم تو اینطوری باشی. من فکر میکردم تو مهربونی. فکر میکردم تنهایی رو دوست داری، چون میخوای توی خلوت خودت موسیقی بنوازی. تو خیلی با خداهای دیگه فرق داشتی. ولی الان… با این چیزهایی که دیدم… تمام اون چیزهایی که امپراتوری دربارهی تو میگفت درست بود. تو ترسناکی. تو رویای نابودی توی سرت داری. من نمیخوام بخشی از نقشههات باشم[.»
بلبضیر با صدا و لحنی که نسبت به قبل تفاوت چشمگیری داشت، گفت: «[آن داستانهایی که دربارهی گذشتهی من شنیدی حقیقت دارند. هزاران سال پیش، من رویای نابودی در سر داشتم، چون میخواستم مردم من در دنیای انسانها به *نانونوا* برسند. من میخواستم قدرت امپراتوری را به چالش بکشم، چون امپراتوری نماد قدرت خدایان آلتا بود و من از آن احمقهای کسلکننده و مغرور بیزارم.
ولی خشم من در مسیر درستی قرار نداشت، چون بر پایهی نابودی *مطلق* بنا شده بود. من هرچه ابزار نابودی و *بلای آسمانی* در اختیار داشتم به دنیای انسانها نازل کردم، ولی بعضی از آنها از اختیار من خارج شدند و نابودیای که به بار آوردند فراتر از آن چیزی بود که من میخواستم. قدرتمندترین و مخربترین اسلحهی من کرتا-اوغلار بود. من او را بهعنوان دست راست خودم *برگزیدم*، ولی وقتی در دنیا رها شد، جنون نابودی او را فرا گرفت. او بیشتر از اینکه دست راست من باشد، شبیه *گاومیش* خشمگینی بود که من در دنیا رها کرده باشم.
شکست نقشهی من باعث شد که مردمم برای هزاران سال بهعنوان افراد درمانده، مهاجر، فرودست و منفور در امپراتوری زندگی کنند. هر قوم و نژاد بیوطنی که میشناسی از نسل مردم من هستند: گورلاکیها، تَنجیریها، هَفتادیها. در این هزاران سال امپراتوری چنان رنجی به آنها تحمیل کرد که بسیاری از آنها از من روی برگرداندند و من را فراموش کردند.
من آنها را *شماتت* نمیکنم. من شکست بزرگی خوردم و این شکست باید *تاوانی* داشته باشد. ولی به زودی قرار است شرایط تغییر کند. بهزودی یکی از خدایان آلتا به همردیفان خود خیانت خواهد کرد و دنیا را در تاریکی فرو خواهد برد. امپراتوری بزرگترین ضربه را نه از من، بلکه از یکی از خدایان خود خواهد خورد. همیشه راهش همین است؛ آنچه *نابودناپذیر* به نظر میرسد، باید از درون نابود شود.
آشوبی که در پی این خیانت پیش خواهد آمد، فرصتی *تکرارنشدنی* فراهم میکند تا مردمم را به آن جایگاهی که میخواستم برگردانم. این بار هدف من نابودی نیست، هدایت است. من میخواهم دست راست خود را در دنیا *احیا* کنم، ولی این بار نه در هیبت گاوی خشمگین و کینهتوز، بلکه در مقام *پیامبری مبارز*. من میخواهم تو در بین تمام کولیهای امپراتوری ظاهر شوی، به آنها بگویی که هستی و چه دیدی و به آنها کمک کنی تا وطنی برای خودشان تشکیل دهند. دیگر نمیخواهم استبداد هیچ موجودی بر آنها حکمفرما باشد. رسیدن به این هدف آسان نخواهد بود. تو همچنان مثل تجسم پیشین کرتا-اوغلار باید نابودی در دنیا به بار بیاوری، ولی این بار این نابودی هدفمند خواهد بود. هدف این نابودی اعلام وجود است؛ همه باید بدانند که آن کسانی که کولی خطاب میکنند، دیگر هیچ ظلمی را تحمل نخواهند کرد و توهین و تحقیر هرکدام از آنها چه تاوان سنگینی به دنبال خواهد داشت. این کاری است که تو انجام خواهی داد؛ نه بیشتر، نه کمتر[.»
پسرک مکثی طولانی کرد تا تمام چیزهایی را که از زبان خدایش شنید، هضم کند. سپس پرسید: «[ولی من چطور قراره این کار رو انجام بدم؟ من هیچوقت توی زندگیم به کسی آسیب نرسوندم. نمیخوام این کار رو انجام بدم. اگه بخوام راستش رو بگم، من بزدلم. بزدلترین آدمیم که میشناسم. حتی قبل از اینکه بیام اینجا، از ترس شکنجهشدن دربارهی تو *کفر* گفتم[.»
بلبضیر گفت: «[میدانم. کفرگوییات را شنیدم. اگر برایت مایهی آرامشخاطر است، مطمئن باش که آزردهخاطرم نکرد… بزدلیِ تو، تردیدِ تو، *روحیهی* حساس تو، اینها همه ویژگیهایی هستند که برای ماموریت من *ایدهآل* است. من دنبال کسی نیستم که هرکه را سر راهش دید نابود کند. اگر دنبال چنین پیامبری بودم، بیشتر گورلاکیهایی که به اینجا میآمدند *کارم را راه میانداختند*. من دنبال کسی هستم که *مذاکره* را بفهمد، برای جان بقیه ارزش قائل باشد و تا جایی که ممکن است از *خشونت* پرهیز کند، ولی اگر کار به خشونت کشید، با تمام قوا حریف را نابود کند. وقتی مردمِ امپراتوری ببینند که رهبر کولیها کسی است که میتواند نابودشان کند، ولی بنابراختیار خودش تصمیم میگیرد به آنها رحم و مروت نشان دهد و کنارشان *همزیستی* کند، به تو و مردمت احترام خواهند گذاشت. میدانم که شنیدن این حرف برایت ناامیدکننده است، ولی *ذات بشریت* همین است. درست است که تا رسیدن به این جایگاه باید کوهی از اجساد پشت سرت به جا بگذاری، ولی وقتی به آن برسی خواهی دید همهی کارهایی که کردی ارزشش را داشتند[.»
منطق نهفته در حرفهای بلبضیر پسرک را وحشتزده کرده بود. وقتی دید که بلبضیر چطور فکر همهچیز را کرده است و برای به کرسی نشاندن حرفهایش از قدرت و ابهت خداگونهاش استفاده نمیکند، هرچه بیشتر مطمئن شد که هیچ راه فراری برای مهلکهای که در آن گیر افتاده ندارد. او با بغضی خشمآلود گفت: «[ولی آخه چطور؟ من اگه قراره ذهن و *هویت* خودم رو حفظ کنم، نمیتونم کسی رو بکشم. تنها راهش اینه که من رو به یه موجود دیگه تبدیل کنی[.»
بلبضیر گفت: «]چه خوب که این نگرانی را مطرح کردی. به جای پاسخدادن به آن، میخواهم به تو نشان دهم که دقیقاً چطور قرار است دشمنانت را *مهار* کنی[.»
همچنان که بلبضیر این جمله را ادا کرد، پسرک میتوانست نگاه سنگین او را روی آراس حس کند. بلبضیر به زبان آژانتیسی باستانی، زبان مادری آراس، و در حالیکه این زبان را برای پسرک ترجمه میکرد، به او گفت: «صبر چند هزار سالهی تو به پایان رسیده است آراس تهمتن. وقتش رسیده تا دوباره با کرتا-اوغلار گلاویز شوی. میخواهم قدرتی را که از تو گرفتم، به تو برگردانم. با همان زرهای که به تن داشتی، با همان شمشیر نورانیای که دستت بود، با همان قدرتی که آلتا-الیروم در اختیارت قرار داد تا پوزهی دست راست من را به خاک بمالی. همهی اینها به تو برخواهند گشت. روح کرتا-اوغلار در پیکر این نوجوان حلول خواهد کرد. این بار نبرد موش و فیل در کار نخواهد بود. رقیب تو همنوع خودت خواهد بود. هرچند که میدانم او را به چشم همنوع خودت نمیبینی. اگر بتوانی او را شکست دهی، آزاد خواهی شد، با تمام وقاری که این همه مدت از تو ستاندم. اگر نه… صبر کن و ببین چه بر سرت خواهد آمد.»
آراس همچنان مثل دیوانهها از خود اصوات عجیب درمیآورد. ولی معلوم بود که حرف بلبضیر را فهمیده است، چون آثار هیجان در صورتش هویدا بود. بلبضیر به پسرک گفت: «[و حالا نوبت مجهزکردن توست[.»
پسرک احساس کرد که زندان آراس دور سرش در حال چرخیدن است. پس از چند ثانیه به خودش آمد و دید که به سرسرای کرتا-اوغلار برگشته است. این بار بلبضیر هم کنارش بود. آنها دقیقاً وسط سرسرا ایستاده بودند. تمام قفسها اطرافشان بود. هر از گاهی صدای نالهای به گوش میرسید و هیبت کرتا-اوغلار هم درست روبهرویشان قد برافراشته بود.
بلبضیر خطاب به دیو برجمانندی که جلویشان بود، چیزی گفت، ولی پسرک حرفش را نفهمید، چون او داشت به زبانی عجیب سخن میگفت، زبانی که انگار معادل متعالیتر گورلاکی بود. پسرک از بین کلماتش فقط توانست دو واژه را تشخیص دهد: یکی به معنای پسر بود و دیگری به معنای خواب. این بار بلبضیر این زبان باستانی را برای پسرک ترجمه نکرد. او احساس کرد اگر خیلی تمرکز کند، میتواند یک سری واژهی آشنای دیگر را هم آن بین تشخیص دهد، واژههایی که شکلشان دگرگون شده بود. ولی در آن لحظه ذهنش بینهایت آشفته بود.
پس از اینکه حرف بلبضیر تمام شد، برای چند ثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد. اما پسرک صحنهای را مشاهده کرد که زانوانش را به لرزه انداخت. کرتا-اوغلار چشمهای مارمانند و قرمزش را باز کرد. او با آن چشمهای بزرگ، که از آن فاصله شبیه به مشعل بالای فانوس دریایی به نظر میرسید، مستقیماً به پسرک خیره شد. دستهایش همچنان در زنجیر بودند، ولی پسرک احساس کرد که میخواهد تکانشان دهد.
بلبضیر باز هم به آن زبان باستانی چیزی به کرتا-اوغلار گفت. پس از شنیدن آن، هیولا غرشی گوشخراش کرد، دستهایش را تکان داد و زنجیرها از جا کنده شدند. کرتا-اوغلار بالهایش را از هم باز کرد. با آن بالهای باز حالا عرض کرتا-اوغلار هم به بلندی برج رسیده بود. در آن لحظه پسرک مطمئن بود که در عمرش هیچ صحنهای اسطورهایتر از آنچه پیش رویش اتفاق افتاد، نخواهد دید.
کرتا-اوغلار با صورتی که خشم و حرص از آن میبارید، خم شد و یکی از دستانش را به سمت پسرک دراز کرد. پسرک سرجا میخکوب شده بود و نمیتوانست کاری کند. حتی نمیتوانست جیغ بکشد. کرتا-اوغلار پسرک را مثل انسانی که در حال برداشتن مورچه باشد، بین انگشت اشاره و شستش گرفت، او را بالای سرش برد و رهایش کرد.
پسرک سقوط کرد. وقتی به زیر پایش نگاه کرد، دهان باز کرتا-اوغلار را دید. وقتی از آستانهی دهان او رد شد، آن دهان بزرگ پشت سرش بسته شد. پسرک داخل مجرایی طولانی و لزج سر خورد و وقتی به انتهای آن رسید، بزرگترین سقوط عمرش را تجربه کرد: سقوط به سمت شکم کرتا-اوغلار. همچنان که در حال سقوط بود، میتوانست مایع قرمزرنگی را که در حال سقوط به سمت آن بود ببیند. آن ماده خاصیت عجیبی داشت. انگار ترکیبی از مایع و گاز بود. از فاصلهی دور سفت و کِرِممانند به نظر میرسید، ولی هرچه پسرک به آن نزدیکتر میشد، بیشتر حس میکرد که این ماده واقعاً وجود ندارد و انگار گازی متراکمشده است.
وقتی پسرک بالاخره به داخل آن افتاد، احساس کرد کل بدنش گُر گرفته است. پس از چند ثانیه احساس کرد آتش گرفته. پسرک خواست جیغ بزند، ولی صدایی ازش درنمیآمد. آن مادهی عجیب دماغ و دهانش را پر کرده بود.
پسرک احساس کرد چیزی در وجودش در حال زبانهکشیدن است. نوعی انرژی که بدن کوچکش توانایی مهارکردنش را نداشت. دلش میخواست بدود و خودش را به جایی بکوبد تا بلکه این انرژی تخلیه شود. ولی در آن لحظه هیچکاری نمیتوانست بکند. کل دنیایش تبدیل شده بود به رنگ قرمز. قرمز میدید، قرمز میشنوید و قرمز میبویید. تا اینکه تمام این قرمزها به داخل وجودش مکیده شدند.
مدتی طول کشید تا پسرک درکی از محیط اطرافش پیدا کند. وقتی حس بینایی حقیقیاش برگشت، اولین چیزی که دید بلبضیر بود که روبهرویش ایستاده بود. پسرک نگاهی به محیط اطرافش انداخت و دید که دیگر کرتا-اوغلار وجود ندارد. اکنون او سر جایش ایستاده بود، دقیقاً در همان جهت و سمتی که او در آن به زنجیر بسته شده بود.
پسرک نگاهی به اطرافش انداخت. تمام قفسها خالی شده بودند. غیر از خودش و بلبضیر، تنها جنبدگان دیگر در آن سرسرا آن موجودات پرندهی زشتی بودند که بالای سرشان بیهدف در حال پرواز بودند.
پسرک متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. کرتا-اوغلار و تمام کولیهایی که در قفسهای آن سرسرا در حال یادآوری خاطرات دردناکشان بودند، به انرژی تبدیل شده بودند و آن انرژی بهکل به وجود او منتقل شده بود. کارکرد آن هالهی سرخرنگ همین بود. ولی او در مقایسه با حالت عادیاش حس متفاوتی نداشت. آن حس قدرتی که در جریان این فرآیند به او دست داد، بهکل از بین رفته بود.
پسرک به بلبضیر چشم دوخت تا او چیزی بگوید. او بالاخره سکوت را شکست: «[حالا آمادهای تا با آراس روبهرو شوی[.»
دوباره دنیا دور سر پسرک به چرخش درآمد و طولی نکشید که او به زندان آراس برگشت. وقتی به آنجا رسیدند، بلبضیر گفت: «[چند وقتی بود که میخواستم به مغاک *رنگولعابی* تازه ببخشم. سیاهی مطلق و بیپایان، زیادی *کسلکننده* است. پس از سیروسیاحتی در *بزرگراه ایدهها* فهمیدم که راهش چیست. اکنون بهترین موقع است تا از *اثر* جدید خود رونمایی کنم. کرتا-اوغلار، مطمئنم تو یکی از آن خوشت خواهد آمد. این تو و این هم (#!#)! پرسیده بودی که معنایش چیست. حالا این معنا را با گوشت و پوست و استخوان درک خواهی کرد[.»
پسرک از اینکه بلبضیر مستقیماً او را با نام کرتا-اوغلار خطاب کرد، بهشدت معذب شد، ولی این حس او دوام زیادی نداشت. جلوی چشمهای پسرک، کل آن فضای سیاهی که دور زندان آراس را گرفته بود آتش گرفت. اکنون به جای سیاهی بیپایان، قرمز و نارنجی بیپایانِ آتش جلوی چشمهای او را گرفته بود.
آراس با هراس و دیوانگی به اطراف خود نگاه کرد و فریاد کشید. به نظر میرسید که زبانههای آتش از دیوارهای اطراف در حال پرتابشدن به او هستند، ولی هیچگاه به او برخورد نمیکردند.
بلبضیر حرکتی انجام داد و هالهی نوری دور بدن آراس را فرا گرفت. پاهای آراس از روی زمین بلند شدند، دستان او به عقب کشیده شدند و گردن او به سمت بالا خم شد. از لابهلای آتش نوری کورکننده به سمت آراس تابیده شد. وقتی تابش نور ضعیفتر شد، پسرک دید که بدن او به زرهای به رنگ نقرهای و طلایی مزین شده است که نگارههایی زیبا و پرپیچوخم روی آن نقش بسته بودند. آراس در دست راستش شمشیری نورانی نگه داشته بود که ذرههای نور از تیغهی آن به اطراف میپاشیدند. صورت او کمی رنگولعاب گرفته بود، ولی آثار جنون همچنان در چشمهایش هویدا بود. فارغ از آثار جنون، او باشکوه به نظر میرسید.
بلبضیر به پسرک گفت: «[وقت مبارزه است. برو پایین[.»
پسرک گفت: «[ولی… ولی من زره و اسلحه ندارم[.»
بلبضیر گفت:«[بهشان نیاز نخواهی داشت[.»
پسرک با پاهایی لرزان از پلههای بلند پایین پرید تا اینکه به پلهی یکیماندهبهآخر رسید. با پایینآمدن از هر پله حرارت آتشی که اطرافش زبانه میکشید، شدیدتر میشد. پسرک برای آخرین بار نگاهی به پشت سرش انداخت. اثری از بلبضیر ندید.
او دل را به دریا زد و از آخرین پله هم پایینتر رفت. اکنون او روبهروی آراس تهمتن قرار گرفته بود. اثر نفرت و کینهتوزی در نگاه آراس موج میزد. پسرک وسط یک دوئل چند هزار ساله قرار گرفته بود و خودش هم میتوانست این را حس کند.
آراس جیغی وحشیانه کشید و با شمشیر نورانی خود به سمت پسرک شتافت. پسرک دستان خود را جلوی صورتش گرفت، ولی پیش از اینکه حتی بفهمد چه شد، آن شمشیر در شکمش فرو رفته بود.
چنان دردی به جان پسرک افتاد که نفسش در سینه حبس شد و سپس جیغی بنفش کشید. گوشهی لب آراس از شدت نفرت به سمت پایین خم شده بود. پرههای بینی او در حال لرزیدن بودند. در چشمهای سبز و آبیاش تمام اشتقاقات نفرت موج میزد.
آراس شمشیر را در شکم پسرک پیچاند. او احساس میکرد دلورودهاش در حال رندهشدن و سوختن هستند. احساس میکرد هر لحظه ممکن است از شدت درد منفجر شود. منطق حکم میکرد هرکسی که تا این حد در حال دردکشیدن باشد بمیرد، ولی او زنده بود، آن هم در حالیکه درد از آستانهی تحملش صدها فرسنگ فراتر رفته بود.
ناگهان آن هالهی قرمزِ آشنا دیدش را فرا گرفت. قرمزی جلوی چشمهایش آنقدر شدت گرفت که دیگر نمیتوانست فرق رنگ بین چشمهای آراس را تشخیص دهد. از شدت درد کاسته نشد، ولی همگام با درد چیز دیگری در وجودش زبانه کشید. آن چیز نوعی حس جدید بود. نزدیکترین حسی که به آن میشناخت آن لحظهای بود که استفراغ در حال بالاآمدن از گلو است، ولی صدها برابر شدیدتر. قرمزی دیدگانش آنقدر شدید شد که بهزحمت میتوانست صورت آراس را تشخیص دهد.
در آن لحظه صدای نعرهای شنید و چند لحظه طول کشید تا بفهمد آن صدای نعره متعلق به خودش است. آن صدا آنقدر غیرانسانی بود که حتی در آن لحظهی بیاختیاری، خودش را هم ترساند. پسرک دست راست خود را عقب برد و با آن مشتی به سینهی آراس زد. آراس مثل تیری که از زوبین شلیک شده باشد به سمت عقب پرتاب شد. شمشیر او هنوز داخل شکم پسرک بود. پسرک با دست دیگرش شمشیر را گرفت و آن را از شکم خود بیرون کشید. در آن لحظه کاری غیرارادی از او سر زد. شمشیر را از نوک تیزش گرفت و آن را در قسمت دیگر شکم خود فرو کرد که هنوز سوراخ نشده بود. جریان درد دوباره در رگهایش جریان پیدا کرد و شدت قرمزی دیدش را که کمتر شده بود، دوباره به حد نهایت رساند.
پس از اینکه پسرک خودش را با شمشیر آراس سوراخ کرد، با جهشی شبیه به جهش پلنگ خود را به آراس رساند. آراس در فاصلهای بسیار کم از دیوار آتشین روی زمین افتاده بود و داشت از شدت درد به خود میپیچید. زره او در جایی که مشت پسرک به آن برخورد کرده بود، قُر شده بود. پسرک بدن آراس را گرفت، به راحتی آبخوردن بلند کرد و به سمت دیوار آتشین پرتاب کرد. بدن آراس از دیوار رد شد و در آتش بیانتها فرو رفت.
ولی پسرک به این راضی نبود. او دنبال آراس وارد دیوار آتشین شد. بدنش شروع به سوختن کرد. تکتک اجزای پوست و گوشتش در حال جلزوولزکردن بودند. او بدون هیچ ارفاقی دردسوختن را حس میکرد، ولی این درد آن حس استفراغمانندِ اعتیادآور را در وجودش تشدید میکرد. داخل آتش دیدِ او کاملاً قرمز شده بود.
پسرک به سمت پیکر در حال سوختن آراس رفت و همچنان که صدای ضجههای او را میشنید، شروع به مشتزدن به صورت او کرد. هرچقدر آتش بیشتر وجودش را میسوزاند، قدرت مشتهایش بیشتر میشد. از جایی به بعد، تمام خاطرات بهجامانده از ظلم امپراتوری علیه کولیها شروع به رژهرفتن جلوی چشمهایش کرد؛ خاطراتی از دخترهای مورد تجاوز قرارگرفته، نوزادان به نیزهکشیدهشده و گورستانهای دستهجمعی با چنان وضوحی جلوی چشمهای او پدیدار شدند که انگار در آن لحظه خودش در اوج ناتوانی شاهد همهشان بود. این تصاویر او را دیوانهتر و مشتهایش را سنگینتر و سریعتر کردند. پسرک به خود آمد و دید که دیگر از صورت آراس چیزی نمانده است. همهچیز یا خاکستر شده بود یا تکهگوشتی در حال گداختهشدن. پسرک با قدرتِ پنجههایش، زره جادویی آراس را از وسط شکافت و شروع به مشتزدن به بدنش کرد. خشم و نفرت و دردی که از اعماق وجود حس میکرد آنقدر شدید بود که نمیتوانست جلوی خود را بگیرد. فقط دنبال پیکری گوشتی بود تا با مشتهایش آن را به خمیر تبدیل کند.
کمی بعد پسرک به خود آمد و دید که دیگر چیزی از آراس نمانده تا به آن مشت بزند. نتیجهی دوئل چند هزار ساله با قاطعیت تعیین شده بود. پسرک همچنان درحال سوختن و دردکشیدن بود، ولی دیگر کسی نبود تا خشمش را روی او خالی کند. او از شدت درماندگی شروع به دویدن در آتش و فریادکشیدن کرد. در آن لحظه میخواست یا آنقدر بدود تا خودش هم پودر شود یا جایی در اعماق آتش موجود دیگری را پیدا کند تا به آن مشت بزند.
در جریان این سرگردانی، پسرک دوباره از زندان آراس سر در آورد. پس از اینکه از آتش بیرون آمد، زخمها و سوختگیهایش بهسرعت شروع به التیامیافتن کردند. او با چشمهای خودش دید که دو سوراخ شمشیر روی شکمش بسته شدند و جای سوختگی شدید روی پوستش به رنگ اصلیاش برگشت.
پس از اینکه حال پسرک سر جایش آمد، روی زمین زانو زد و زارزار به گریه افتاد. بهخاطر خشونت و وحشیگریای که به آن دچار شده بود از خودش بیزار شده بود. وقتی به جسد آشولاش آراس فکر کرد، وقتی تخریب تدریجی پیکرش را به دستان خودش یادش آمد، گریهاش شدیدتر شد.
وقتی پسرک سرش را بالا آورد، بلبضیر جلوی چشمهایش بود.
پسرک در حالیکه داشت هقهق میکرد، گفت: «[تو… تو با من چی کار کردی؟ تو من رو به یه هیولا تبدیل کردی[.»
بلبضیر گفت: «[به جای اینکه بنشینی و برای خودت یا آن آراس ابله دل بسوزانی، به حقیقتی ساده فکر کن. اگر آراس در حمله به تو پیشدستی نمیکرد، تو نمیتوانستی آسیبی به او برسانی. آراس قربانی *سنگدلی* خودش شد، نه تو. کرتا-اوغلارِ درون تو فقط در لحظاتی که خشم یا درد را تجربه کنی، بیدار میشود. اگر کسی در تو خشم یا درد ایجاد نکند، تو برایش *بیآزارترین* موجود دنیا خواهی بود. فرض کن کسی که خشم و نفرت کسی مثل تو را *بربیانگیزد*، چقدر باید پلید باشد. وجدان و ترحم تو بزرگترین مانع سر راه آن قدرت *بیمارگونهای* است که چند لحظه پیش تجربه کردی. مطمئن باش اگر آن را علیه کسی به کار ببری، سزاوارش خواهد بود[.»
پسرک چیزی برای گفتن نداشت. هیچچیز در زندگیاش او را برای مقابله با خدایی که برای اجرای ارادهاش از منطق فرسایشی استفاده میکرد، آماده نکرده بود.
بلبضیر پس از مشاهدهی سکوت او پرسید: «[آمادهی برگشتن هستی؟]»
پسرک با صدایی ضعیف گفت: «[نه. هیچوقت برای برگشت آماده نمیشم].»
بلبضیر گفت: «[پس لحظهی حال، بهخوبی هر زمان دیگری است[.»
پسرک صدای موسیقی بلبضیر را شنید؛ آرامشبخش، پر از زندگی و امید. در پسزمینه صدای تمام چیزهایی را شنید که زمانی برایش دلپذیر بودند؛ جیکجیک گنجشک، ریزش آبشار، خطبههای برادر گوبی، لالایی مادر. همهی این صداها طوری با موسیقی گره خورده بوردند که انگار بخشی از آن بودند. این موسیقیِ زندگی پسرک بود که بلبضیر برای شخص او تدارک دیده بود. همهی این صداها او را یاد لذت زندگی انداختند. او واقعاً میخواست زنده باشد.
***
موخره
«میدانی جاسوسهای امپراتوری دربارهی تو به من چه گفتند؟ گفتند که تکهکلام خاصی زیاد لابهلای حرفهایت تکرار میشود. “مادران امپراتوری را به خاک سیاه مینشانیم” هرجا میرفتی و با هرکدام از همرزمانت حرف میزدی، جایی وسط صحبتهایت این جملهی کریه را به زبان میآوردی. من از همان موقع که از این موضوع باخبر شدم، لحظهشماری میکردم تا توی چنگ من بیفتی. طبق اطلاعاتی که از فرهنگ کثیفتان دارم، میدانستم پشت این عبارت چه نفرت عمیقی نهفته است. من همیشه میخواهم کولیای که زیر دستم است، از اعماق وجود از امپراتوری متنفر باشد. بیشتر این حرامزادههایی که دستگیر میکنند، یا تولههایی هستند که امثال برادر گوبی شستوشوی مغزی دادهاند، یا با دیدن سیاهچالهی امپراتوری طوری میترسند که حاضرند مادرشان را بفروشند تا فقط هرچه زودتر کلکشان را بکنیم. ولی تو… تو دقیقاً همان نوع کولیای هستی که من میخواهم با او وقت بگذرانم. سرسخت، لجباز، مغرور، تحمل زیاد در برابر درد… صورتسنگی کثیف، حالا قبل از اینکه زبانت را از حلقومت بکشم بیرون، بگو مادر کسی که به خاک سیاه نشست…
– سرهنگ! سرهنگ! این پسره تکون خورد!
– چه میگویی سرباز؟ مگر ممکن است؟
– به خدایان قسم! ایناها! پلکهاش بازه!
– پسرهی حرامزاده! تو با چه جرئتی هنوز زندهای؟
– نه! نه! هر کاری میکنید فقط به من آسیب نزنید!
– خفهشو خوک کثیف! سرباز، یه خنجر توی حلق این حرومزاده بکن تا دیگه جرئت نکنه با نفسهاش این دنیا رو آلوده کنه!
– باور کنید به خاطر خودتون میگم… نه! نه…
کرتا-اوغلار جلوی سرهنگ ایستاده بود. بهخاطر نقابی که روی صورت سرهنگ بود نمیتوانست او را ببیند، ولی حدس حالت صورتش سخت نبود. او داشت با وحشت به پیکر نیمهجان دوتا از سربازانش نگاه میکرد که سوراخی وسط سینهشان ایجاد شده بود و از آن خون فوران میکرد. زره آهنیای که به تن داشتند، در برابر مشت کرتا-اوغلار مثل کاغذ بود.
سرهنگ با ناباوری به کرتا-اوغلار چشم دوخته بود و زیر زبان تکرار میکرد: «تو… تو…»
کرتا-اوغلار به پیکر لتوپارشدهی برادر گوبی نگاهی کرد، دیدگانش قرمز شد و دستش را با سرعتی مافوقبشری به سمت سینهی سرهنگ برد، آن را سوراخ کرد و قلبش را از آن بیرون کشید.
سرهنگ تلوتلوخوران روی زمین افتاد و خسخسکنان جان داد. قلب سرهنگ در دستان کرتا-اوغلار ترکید.
تمام بلبضیرپرستان با وحشت و ناباوری به کرتا-اوغلار زل زده بودند. زبان همهشان بند آمده بود. کسی چیزی نمیگفت.
نگاه کرتا-اوغلار به آبیاتار افتاد که جایی گوشهی اتاق کز کرده بود. از قیافهاش معلوم بود در یک قدمی سکته قرار دارد. آبیاتار که متوجه شده بود کرتا-اوغلار در حال نگاهکردن به اوست، منومنکنان گفت: «من… غلط کردم… آبیاتار… غلط کرد… آبیاتار… به ریش باباش خندید.»
کرتا-اوغلار با قدمهایی آهسته به سمت آبیاتار رفت. آبیاتار با چشمهایی که داشتند از کاسه درمیآمدند به او خیره شده بود و میگفت: «من… خاک پاتونم… تا آخر عمر نوکری همهتون رو می کنم.»
کرتا-اوغلار داشت با هدف ریزریزکردن آبیاتار به سمت او میرفت، ولی در طول آن چند ثانیه مکث جای زخم چاقو در حال بهبود یافتن بود. غیر از این، پس از کشتهشدن سرهنگ خشم ناشی از دیدن پیکر برادر گوبی تا حدی التیام یافته بود. از همه مهمتر، آبیاتار بیش از حد رقتانگیز به نظر میرسید. قرمزی دنیا داشت کمرنگتر میشد. وقتی پسرک به آبیاتار رسید، فقط توان یک کار را در وجود خود حس میکرد؛ اینکه از او بپرسد: «راه خروج از اینجا رو بلدی؟»
پایان