یک نامهی عاشقانه
سلام. حالت خوب است عزیزم؟ آنجا هوا چطور است؟ اینجا سرد است، دوباره سرد شده است. هزار سال است که سرد میشود. توی تخت خوابم، دراز کشیده بودم که دوباره یادت افتادم. نمیدانم چرا یک دفعه سرد شد، عین مرگ که یک هو آمده باشد سراغم، غم آمد. عین زهری که توی وریدم تزریق کرده باشند، غم آمد. همه چيز سرد شد، همه چيز.
من و تن جوانم و موهای ژولیدهی پرپشتم و تهریش خشنم اینها را هزار سال است با چشمان سیاهمان میبینیم. این هم سال هزارم، هزار سال بعد از اینکه مرا گذاشتی و تنها ماندم. این هم هزارمين سالش. یک هو میآید، میدانی، یک دفعه، عین مرگ، عین هذیان، عین زهری که توی ورید تزریق کرده باشند، یک هو میآید.
این جای دود گرفته، این محلهی خاکستری، این اتاق پر از میکروچیپها و دستساختههای آدمهای دیگر هیچ شباهتی ندارد؛ به تو شباهتی ندارد این لعنتیها. اینها، ربطي به تو ندارند. تنها نفرین هزارسالهای که شبیه تو است، همین سرمای بومیست. این را چه کار کنم؟ عزیزم، تو به من بگو این را چه کنم؟ شیشهها اندودند، اتاقم را مدرن کردم، تمام خاکروبهها را ریختم دور، اما بگو من با سرمای دوّارِ پر غلطْکارِ هزاران سالْ هر بارَش زمانخوارِ زمین را مردهپندارت چه کار کنم. زمهریر استخوانم را پکانده از سرما و این شد سال هزارم.
نه غلط گفتم. اینجا هیچچیزش شبیه تو نیست، سرمایش هم مثل همه چیزش، شبیه تو نیست. اینقدر سرد شد تا اینکه بالاخره شب شد. دراز کشیدم روی تخت، بیتو،تنها. تمام روز قبل را دراز کشیدم روی تخت، مثل تمام روزهای اینچنینی که دراز کشیدم روی تخت و دود کردم. دود سیگار را حلقه کردم، تویاش علف زدم، و تو نبودی، مثل تمام هزار سال گذشته، دراز کشیدم و دود کردم. شب شد. تاریک شد. تنها شد. تنهایی هزار سال گذشته هر روز توی سینهام میزند. تو نیستی و بار این هزار سال سنگین. تو نیستی و بار هزاران ساله گران است و شب شد. شب ثقیل شد برای همیشه.
دلم میخواهد بروم، دلم، لعنتی میخواهد عین اسبی وحشی که هزار سال است توی اصطبل افسارش را بسته باشند، دلش میخواهد شیهه بکشد و با لگد تمام الوارهای لعنتی تمام دنیای لعنتی اصطبلش را خرده چوبهایی کند که هستند؛ به اصطبل لعنتی حالی کند که استبل است. است تبل، اس تب ل، اس ت ب ل، حالی کند که هیچی نیست. دلم لعنتی دلش میخواهد آزادی را از توی تن الوارها بیرون بکشد. دلم میخواهد توی چمنها چمان باشد، توی چمنها….
سالهاست آن تابلوئت را فروختهام؛ کثیفترین کاری بود که کردهام نه؟ خیانت بود. همانطور که از تو دیده بودم. خیانتی نبود، انتقام بود، انتقامی از خودم، از تو. اگر میسوزاندمش رمانتیک بود، ولی فروختنش؛ هوم! آن را فروختم، به قیمت غذای یک وعده از روز؛ باورت میشود؟
آه! سیگار لعنتی تمام شد؛ آخرین نخ لعنتی آخرین سیگار لعنتی آخرش هم رسید به آخرش و تمام شد. من نمیفهمم قضیه چیست که پس چرا من نمیسوزم و دود نمیشوم و تمام نمیشوم؟ ای کاش یک سیگار پیدا میشد که عین من باشد، هزار سال تمام میشد کشیدش و تمام نشود. هزار سال تمام دود کند و بگدازد و تمام نشود میدانی؟ سیگار معرکهای میشد؛ حاضر بودم برایاش گرانترین بها را بدهم، گرانترین بها را.
سرد است مثل سگ. دود و کثافت نمیگذارد توی این تاریکی سرد، درست به تو فکر کنم. خندهدار است؛ در حقیقت باید سپاسگزار دود و این شلوغی همهمهوار مردمان سیاهی لشکر فضاپرکن سرسامآور هر روز عین هر روز باشم؛ اما نیستم. باید نخواهم که به تو فکر کنم ولی، مثل زخم کبره بستهای که وسوسهی کندن بر سوزش دردناکش چیره شود، به تو فکر میکنم. بیلچهای دستم است و دارم تمام این هزارسال نکبتی را که گذشته است میکنم و میکاوم مبادا یک سکانس از تو را توی این ذهن هزاران سال تخدیر شدهی بیمعنیام جا انداخته باشم. وسواس داشتم، یادت هست؟ از همان اول هم وسواس بیمارگونهام بود که تو را از من کند، مثل همان زخم کبره بسته، از من کنده شدی و الان هزاران سال است که هنوز سوزش دردناکت را با خودم به همه جا میبرم.
سرد شد، دوباره سرد شد، میرا. شب شد، دوباره خاموش شد بیفردا.
آن لکنتهی لعنتی هنوز توی گاراژ است. همان مدل بیست هزار سیلندر با چهار قلب. یادت است؟ یادت است که چطور با هم به او خندیدیم و او برای خندهی ما شیههی مکانیکی کشید؟ هنوز دارمش، هنوز هم لعنتی حسابی سر و پاست. هنوز هم آتش میخورد و کابوس دود میکند.
گاز بدهی، طوری میرود که خون از پس گردنت بپاشد بیرون. دلم میخواهد روشنش کنم؛ با همین رمبدوشامبر. توی داشبردش سیگار هم هست. سیگارهای مخصوص برای این جور موقعها، ترکیبات اکسومیفتامین؛ محشر است. جان میدهد برای مرگ موقت ذهن بیمارم.
سرما که پیچید توی تن ارابهاش، لرزید. دکمهی رنگ و رو رفتهی قرمز استارت و آتش.
میرویم بالا، موسیقی میخواهم، از آن متالهای قدیمی، از همانها که میکوبد توی مخت، احساس میکنم مخم را توی هاون گذاشته باشند و رویش رژه میروند. خودم را میگذارم همان پایین، همان پایین دم گاراژ که هزار سال است عین مقبرهی بو گرفتهی خفرع، محافظ گوشتهای جسدم است. با ارابهی چهار قلب بیستهزار سیلندرم میرویم بالا، عین ارواح، عین بخار، عین دود. دور میزنیم توی شهر دود، توی شهر شب، توی شهر سرد. دور میزنیم، سرعت بالای چهل هم نمیروم. قصد ندارم همه چیز را خراب کنم، میدانی؟ هیچوقت قصد نداشتم همهچیز را خراب کنم. دور میزنیم و سیگار را روشن میکنم و موسیقی را توی محیط بسته، با صدای حداکثر. وقتی شیشههایش بالاست، از بیرون هیچصدایی ازش در نمیآید، عین خودم است. کی میداند تویش/ت چه خبر است، وقتی بیرونش/ت عین جسدی که هزار سال مرده، خاموش است، کی میداند؟ دریغ!
That is not dead which can eternal lie
And with strange aeons even death may die
میدانی؟ حتی مرگ هم توی این هزار سال میمرد؛ حالا این جسد فراموش شدهام میخواهد جیغ بکشد مثل همین آهنگ لعنتی که توی گوشم فریاد میزند. از آن موسیقیهای دورهی دوم کلاسیسیزم. یادت میآید؟ هیچ وقت دوستشان نداشتی، هیچ وقت.
دلم میخواهد ترکت/شان کنم. همه چیز را، تو را و آنها را و همه چیز را ترک کنم. دلم میخواهد این سرمای لعنتی را و این درد کثافتی که تویام را چنگ میزند ترک کنم. دلم میخواهد جسدم را رها کنم و بروم. پردهی ثقیل شب را جر بدهم، حضور غلیظش را منفجر کنم.
گازش را میفشارم، بیستهزار سیلندر خوشصدای من، ای وای! چه سرعتی! چه شتابی! چه تکانهای! خون از پس کلهات بیرون میزند، جسمت جا میماند (سنگینتر است چون). ارابهی آهنین و چهارقلب من، تکشاخ آهنی وفادارم، چهار نعل میتازد، باد شیشهاش را میترکاند، شتاب و تکانهاش قلبت را میفشارد. فشار خون توی تصلب شراینم دردناک میشود و دود و موسیقی، مرا از همه چیز آن بیرون جدا میکند. دلم میخواست اینجا بودی لعنتی! لعنت به من و این صدای کودکانهی درونم. لعنت به این یتیمماندگی هزار ساله و عقدهی مادرگمکردگی. لعنت به این جسد وحشتزده از تنهایی. لعنت به این خوف شب اول قبر، به این غم دفنشدگی، ترکشدگی، رها شدگی، به این اندوه مردگی، به این مردهزندگی، زنده به گورشدگی. من گاز میدهم و سرعت این ارابهی بینوای پیر میرود بالا، میرود بالا و بالا.
آره؛ درست حدس زدی، داریم میرویم همانجا؛ درست است، دوباره هوا سرد شد و دوباره این زخم هزار ساله سر باز کرد و دوباره داریم میرویم همانجا. اینبار هم نیستی، مثل تمام این هزار سالی که نبودی. امید و طمع به امیدواری نیست که مرا میکشاند آنجا؛ خودت میدانی که وقتی رفتی، دیری نپایید، امید را میگویم. اما این جذبهی هزار ساله چیز دیگری است. از جنس نفرت است. از جنس سیاهیست. این کشش سیاهچالهوار آن، جرم اندوه غلیظ شدهام را میخواهد. میخواهد تا تمام آن جرم چرک و مکدر را ببلعد. این جرم ثقیل اندوه است، باید بدانی. آره امید نیست که مرا میکشاند آنجا. حالا داریم میرویم، از خانه دور شدیم. دیری نپایید که از خانهها و خرابهها هم دور شدیم. از همه چیز دور شدیم. از آن به اصطلاح خورشید هم دور شدیم. یادت میآید؟
بعید میدانم. بعید میدانم مختصات فضاییاش را یادت مانده باشد. راستش یاد من هم نباید میماند ولی ماند، تو کاری کردی یادم بماند، عین خطنوشتههای حک شده روی سنگهای شوش؛ مختصات فضایاش را توی این ذهن بینوا ثبت کردی. حتی لازم نشد که بیاورمش روی کاغذ. غمم هیچ وقت اشتباه نمیکند. دستهای آن هیولای اندوهگینی را که آنجا کاشتی یادت هست؟ حالا دستهایش سر زنجیری را که توی دلم ضجه میزند، میکشد. من میروم به همان طرفی. معلوم است که لزومی نداشت مختصات را جایی ثبت کنم. درد و استغاثههایم، شدهاست جهتیاب فضایی من. نعل به نعل مسیر، عین میخهایی که توی مخم محکم کرده باشی، برایم دردناک است. هر جا شک کنم، دردم را بو میکشم و دوباره تو مسیر راست هستم، مسیر درست.
حالا گاز میدهم، ارابهی آهنی نازنینم شیهه میکشد و سیر سوزناک گذر میخها توی مخم میشود ارهبرقی. تمام جمجمهام را میشکافد. ای کاش واقعا این کار را میکرد!
مثل سگ سرد است. سرد که میشود یاد آنجا میافتم میدانی؟ همیشه برف میبارد، نمیدانم جَوَّش از چیست، ولی همیشه برف میبارد. همیشه دور است و تاریک. خدا را شکر، دستهای هرزهی هیچ خورشیدی، نرمی تن سپید برف پوشش را لمس نکرده. باکره است، همانطور که بودی، یادت است؟ تاریکیاش از جنس شبهای زمینی نیست که تصور عشقبازی اجسام متحرک، آلودهاش کند. تاریکیاش خوب و مهربان است، همانطور که شاید زمانی تاریکی زمین خودمان هم بوده باشد. تاریکی سیارهی هزارسالهی معصوممان.
از تاریکی بدت میآمد و از من هم بدت آمد. چکارش میتوانستم بکنم، تاریکی توی من عجین شده بود، هنوز هم. هزار سال است که با چراغ روشن خوابیدم، یا به هر حال ادای خوابیدن را در آوردم، ولی هنوز هم، تاریکی توی من عجین شده است. چکارش میکردم. تویم بود. تو هیچ وقت از تاریکی خوشت نمیآمد و آخرش هم ترکم کردی.
دوباره سرد شده است. سرد که میشود هوس لعنتی میآید، هوس خویشتنآزاری لعنتی، عین دیو هزار سال خفته در غار، تنوره میکشد. هوس سردی معصوم و تاریک سیارهی هزارسالهی تنهایام، میآید و من مردش نیستم که جلویش در آیم. هیچ وقت مردش نبودم، نبودهام. هوسه میآید. آمده است که تمام جانم را تاراج کند، هوسه میآید، دیو تنهایی هزار سالهی ملوث بیرحمم. تنوره میکشد؛ دلم میخواهد گسیخته شوم، بشکافم، عین هستهی اتمهای سوخت موتورم، دلم میخواهد از خودم بگسلم. توی جانم، تنورهاش میسوزاندم. هوسه میآید و مرا با خودش بر میدارد و میآورد اینجا. سیارهی هزار سال تنهایی من، که روزی سیارهی خوشبختی ما بود.
آره، آره، خودش است. همان نقطهی سیاه و ساکت. همانجاست. کانون دردم، کانون اندوهم،عدْن عَدَنم، کابوس اکنونم. ثانیهای دیگر و آنجا خواهیم بود.
سطحش سرد و آرام است. تکشاخ آهنی چهارقلب را روشن میگذارم و پیاده میشوم. با روبدوشامبر و سیگار نویی که روشن کردم. نوری که نیست، تنها نور افکنهای این مرکب پیر است که روی برفهای نور ندیده میتابد. دستهای کثیف من است که روی تن سرد و سپیدشان کشیده میشود -اولین تماس انگشتهایم روی پوستت.
نور نورافکن، درخشش وحشی بیگانگیام توی سکوت سرد و تاریکی آرامش هزارسالهی برفها؛ قصر خونآشام، توی زمستان بیچارگی دوشیزگان رهگم کرده.
روی برفها خوابیدیم، یادت هست؟ هماغوشی کردیم، در آغوش کشیدمت، آواز میخواندی، آواز رهایش و طلاق. الان هر چه که گفتم چه شد؟ مرثیههای پوچی و ضجههای رمانتیک ترکشدهای که نمیخواست فراموششده باشد؟ تو و آن نظریههای روانشناختی ساحران سیاهی، همه دست به دست هم دادید قانعم کنید این حدیث هزاران سالهایست که مردمان میخوانند. افسونگران جادوی سیاهت، طلسمخوارم کردند و گفتند بپذیرم که همهچیز بازیگوشی کودکانهای بود. سالهای غربت و تنهاییم را با اوراد و شعبده، پر کردید؟ اندوه تکراریم را، همان را که میگفتید هر روز توی سریالها هزار بار پخش میکنند، همان که میگفتید بشریت هزارههاست که به ریشش میخندد، آره همان اندوه را میگویم، تسکین دادید؟
تو میخواستی جانم را از تویام بیرون بمکی، وقتی رفتی فهمیدم. روی برفها، جای پاهایم، ردی از بیحاصلی هزارسالهام گذاشته، فراموششده و برفپوشیده.
من روانپریشی لجامگسیخته شدم و تو، شدی محصول استاندارد انسانها، در عصر حاضر.
من شدم تنهای از کارافتادهای که فراموشی حکم ابدی روح بدبختم بود و تو رفتی که ببینی عرصههای فعالیت بشری تا کجاها گسترده است! حالا بیا و ببین، بیا و نگاه کن.
عرصهی فعالیت بشری تا آنجا رفته است که مرا توی برفهای سرد و تاریک سیارهی تنهاییمان، تنهایی تو (چون میدانم که یقینا تو هم تنها هستی (هر چقدر هم که توی گوشم بخوانید یاوه است)) بیا و ببین که مرا تا اینجا کشانده است. عرصههای فعالیت جمعی، انتگرال ارزش افزودهی هزاران سال کار بشر کور و خرفت، مرا تا اینجا کشانده، تا اینجا، روی برفهای سرد و تاریک جزیرهی گمشدهی تنهاییمان. ای کاش به جای این طلسمها فکری به حال این سرمای سالانه میکردند؛ فکری به حال تاریکی شبانه! ای کاش کاری میکردند که عین سولههای تولید مواد غذایی همیشه درجه حرارتش روی بیست و هفت بماند، نورش هم یکنواخت باشد! ای کاش کاری میکردند که همهی نشانههای لعنتی آزادی چَمیدن روی مرغزار، توی چوبهای اصطبل بمیرد! آه! لعنتی چقدر اینجا تاریک است؛ چقدر سرد است!
