اثر کریستوفر فرانک
برگردان از لیلی گلستان
انتشارات: بازتاب نگار
کریستوفر فرانک[1] نویسنده، فیلنامهنویس و کارگردان فرانسوی متولد انگلستان بود که در سال ۱۹۶۷ جایزهی پریکس هرمس[2] را برای رمان میرا [3] برنده شد. لیلی گلستان از این نویسندهی موفق تنها میرا را به زبان فارسی برگردانده است. تصور میشود میرا بیست و پنج سال بعد از نگارش به چاپ رسیده است. این کتاب با وجود حجم بسیار کم، مفاهیمی عمیق از روابط انسانی، تقابل اجبار و اختیار، لزوم حفظ فردیت، مذموم بودن تمایتخواهی، کنترلگری و کمونیسم را در قالب داستانی که بهظاهر در حوزهی جامعهشناسی و سیاست نمیگنجد در خود جای داده است.
میرا از جهت بهتصویرکشیدن یک پادآرمانشهر با رمانهای ۱۹۸۴ نوشتهی جورج اورول[4]، دنیای وارونهی نو[5] نوشتهی آلدوس هاکسلی[6] و فارنهایت ۴۵۱[7] نوشتهی ری بردبری[8] شباهتهایی دارد. از جهت بینام بودن قهرمان داستان، میرا ما را به یاد داستان کوری[9] ژوزه ساراماگو[10]میاندازد و از جهت بیگانه بودن قهرمان داستان با جامعهاش بیگانه[11] آلبرکامو[12] به خاطرمان میآید. هرگاه نویسندهای میخواهد نقدش از اوضاع اجتماعی تاثیری پررنگتر از معمول داشته باشد آن را از زبان ناظری بیگانه، تازهوارد یا متمایز بیان میکند. آنطور که معمولترین برداشتهای او به چشم خواننده عجیب و ناموزون بهنظر میرسد. حال آنکه قهرمان داستان فقط روایتگر اوضاع است، نه منتقد آن. زمان رخدادهای داستان در هیچ جای کتاب عنوان نشده اما میرا در یک پادآرمانشهر مدرن رخ میدهد که قهرمان داستان بهعنوان راوی از همان سطور ابتدایی با یک پارادوکس ما را متوجه غیرمعمولی بودن آن میکند.
او در شهری زندگی میکند که بهنظر نقشهی یک محلهی مسکونی میآید با مربعهایی منظم و یکنواخت. اما مساله اینجاست که دیوارهای خانهها یا همان مربعها شفافند. تمام دشت پوشیده از قیر است. “آنها” شهر را اداره میکنند. دشت همیشه روشن است. تاریکی بد است. این منظره کنایهای از یک پادآرمانشهر، نوعی اردوگاه و یا حتی زندان است. دیوارهای شیشهای که بهظاهر نماد شفافیت هستند زیر ذرهبین بودن در جامعهی مدرن را با ظرافت تمام بهتصویر کشیده است. دیگر هیچ ماجرای خصوصی وجود ندارد و همهچیز باید در پیش چشم و با اطلاع همه صورت بگیرد.
در این جامعه تنها چیزی که ستایش میشود آرمانهای زندگی دستهجمعی است. آداب و رسوم این جامعه ضدفرد است، تنهایی گناه است. رقابت مذموم است. یکبار قهرمان داستان بهخاطر اینکه سه بار پشتسرهم شاگرد ممتاز شده تنبیه میشود. اگر مسابقهی ورزشی در شهر برگزار شود بهازای هر گلی که هر کدام از طرفین بزنند یک گل هم به حساب تیم مقابل ثبت میشود و نتایج تمام مسابقات مساوی است. غمگین بودن جرم است. تا آنجا که کارگری که با چهرهی غمگین مشغول کار است توسط همکارانش لو داده میشود و ماموران برای “اصلاح” میبرندش.
اصلاح روش خندهی رسمی و همیشگی با استفاده از نقابهایی است که فقط لبخند میزنند. نشانی از اهلی شدن و اطاعت بیچون و چرا با چهرهای بهظاهر شاد. افرادی که اصلاح میشوند فقط در ظاهر تغییر نمیکنند. آنها در رفتار هم یکسان میشوند. هرکس لیستی دوازده نفره از دوستان دارد، آنها مدام برای هم داستانهای بامزه تعریف میکنند، بلند بلند میخندند، دست هم را میگیرند و با هم راه میروند، آرمانها و قوانین زندگی جمعی را برای همسرانشان که آنها برایشان انتخاب میکنند میخوانند. هیچ فردیتی وجود ندارد. هیچکس نباید تنها باشد. اما اینجاست که باز هم با ظرافت تفاوت عدم فردیت با تنهایی مشخص میشود، یکی از افرادی که اصلاح نشده در لحظات پیش از مرگ میگوید:
مگر تنهایی جرم نیست؟ پس چرا تنها میمیریم؟ کارهای زیادی داشتم که بکنم. کارهایی که برای خودم بود نه هیچ کس دیگری…!
قهرمان داستان در این دیستوپیا متمایز از دیگران است. البته خودش ماهیت این تمایز را درک نمیکند. حتی برای این تفاوت اسمی ندارد. فردیت خود را گاهی گناه و گاهی بیماری میشناسد و حتی گاهی از تضادی که بین احساساتش و اخلاقیات جمع دارد در عذاب است و میل به درمان دارد. او در این دیستوپین یکدست فرد دیگری را هم از جامعه متمایز میکند: “میرا”. با اسمی که پیشبینی کنندهی مرگ است. میرا هم متمایز است. آن دو دوستان زیادی ندارند، از اصلاح شدن دیگران غمگین میشوند و عاشقند. او تنها در عشق میراست که احساسات خود را به رسمیت میشناسد و نیاز به درمان را فراموش میکند. از نظر آنها میرا نیست که اهمیت دارد، بلکه ارزشی که میرا نزد قهرمان داستان دارد دردسرساز است.
عشق است که دردسرساز است و تلویحا فردگرایی دردسرساز است. چون به او گفته میشود تو با عشق به میرا به بقیهی زنها توهین کردهای. وقتی اصلاح شوی عاشق همه هستی و همه عاشق تو هستند. بدترین کفر این است که کسانی را لایق عشق ندانی. دوست داشتن کسی که میشناسی مزیتی ندارد. تو باید بتوانی غریبهها را دوست داشته باشی. صحبتی از قدرتی جمعی در مقابل فردیتی محکوم. اما او فقط میرا را تحسین میکند. زیبایی و تمایز او را. موهای مشکیاش را و چشمان سبزش را. او حالا تنها یک هدف دارد و حاضر است جانش را در راه هدفش بدهد. نوشتن از میرا.
نوشتن قلب مرا آرام میکند. این راز من است… نوشتن جرم است.
[1] Christopher Frank
[2] Prix Hermes
[3] Mortelle
[4] George Orwell
[5] Brave new world
[6] Aldous Huxley
[7] Fahrenheit 451
[8] Ray Bradbury
[9] Blindness
[10] Jose Saramago
[11] The stranger
[12] Albert Camus