عشق، مفهومی برآمده از عمق دیستوپیا
عشق، مفهوم عجیبیـست. منکران زیادی دارد که باز آنها هم به ناچار و غافلانه غرق عشق و عاشقیهای فاجعهبار میشوند. گریزی از عشق نیست. حتی اگر کافرش باشی!
اگر بخواهیم دقیقتر به این موضوع نگاه کنیم، عشق چیزی فراتر از این حرفهاست.
بگذارید اول، مقدمهای از عشق برایتان بیان کنم. عشق، مبدا تمام احساسات است. خشم و خوشحالی، تنفر و دوست داشتن، انتقام و بخشش و… همه و همه انشعابی از مفهومی مشترک در میان نسل بشرند که اسمش را، سالیان سال است عشق گذاشتهایم.
شاید در نگاه اول، مفهوم سادهای به نظر برسد، اما آنجایی به عمق پیچیدگی این قضیه پی میبریم که به جنون و بیحد و مرزی انسانهای عاشق نیمنگاهی داشته باشیم. از انسان عاشق، هرکاری برمیآید، و وقتی میگوییم هرکاری، منظورمان صرفا گذراندن هفت خان ماریو برای رسیدن به پرنسس پیچ نیست.
چه پادآرمانشهرهایی که به لطف خودخواهی انسانهای عاشق ایجاد نشده و تداوم نیافتهاند. وقتی عاشق میشوید، در واقع به تمام احساساتی که بالاتر گفتم اجازه دادید تا کنترل شمارا به دست بگیرند. منطق در عشق روز به روز برایتان کم رنگ تر میشود تا جایی که به خودتان میآیید و متوجه میشوید حاضرید برای این احساسات، از جانتان هم بگذرید.
1-بازی Red Dead Redemption 1- جان مارستون

غرب وحشی، یکی از الهامبخشترین تصاویر ممکن برای ساخت یک دیستوپیاست. سرشار از داستانهای درام و غمانگیز گاوچرانهایی که زمانهشان سر آمده و چیزهایی شبیه به این. حالا داستان زندگی جان مارستون فقید را به خاطر بیاورید. جان نمونهای عالی برای یک عاشق دیستوپیاییست که فداکاریهایش در گوشه گوشهی خط داستانی زندگیاش پیداست.
جان مارستون، از لحظهی اولیهی شروع بازی تا لحظه مرگش یک عاشق است. بعد از اینکه همسر و فرزندش توسط ماموران فدرال گروگان گرفته میشوند، دیگر اولویتی به جز سلامتی و آزادی آنها در زندگیاش نیست، حتی اگر بهای این آزادی، جان تک تک هم قطارهای قدیمیاش باشد.
این عاشقی، حتی بعد ازینکه تک تک دوستانش را شکار میکند هم ذرهای کم نمیشود. در سکانسی که به خاطر فرزندش جک، یک خرس گریزلی را از پای در میآورد. در سکانسی که تا پای مرگ برای خانوادهاش وقت میخرد تا فرار کنند، در تمامی اینها جان عاشق است. جان مارستون تمامی خصلتهای یک انسان عاشق را داشت. به نظرم حتی اگر میتوانست، تمام ایالتهای غربی آمریکا را هم قتل عام میکرد تا همسرش ابیگیل و پسرش جک در امان باشند.
2-بازی The Last of Us – جوئل

اما این عشق لعنتی، تنها یک چهره ندارد. عشق اشکال مختلفی دارد که به زیبایی و غمناک بودنش میافزاید. فداکاری و از خودگذشتگی تنها یک چهره آن است. آن خصلت انسان عاشق، که مارا کمی از اخلاقیات منحرف میکند خودخواهیست. عموم مردم عاشق خودخواهند و این یک اصل بدیهیست. چرا که وقتی شما عاشق میشوید مهم ترین عنصر زندگیتان میشود چیزی/کسی که عاشقش شدهاید.
اگر جان مارستون را مردی فداکار و سرسپرده خانواده بدانیم، باید از جوئل میلر، کارکتر اصلی بازی آخرین ما، به عنوان پدری فداکار اما به مراتب خودخواهتر یاد کنیم. جوئل پدری سختکوش است که عاشق فرزندش ساراست و هرچه دروجود دارد، برای هرچه بهتر بزرگ کردن دخترش میگذارد. اما دیری نمیگذرد که جهان توسط یک قارچ جهش یافته به ویرانهای از انسانیت تبدیل میشود و از اولین قربانیانش هم ساراست.
جوئل در شب اول پاندمیک و شیوع ویروس، دخترش را به خاطر اصابت گلوله یک سرباز از دست میدهد. دیگر همهچیز برایش رنگ میبازد، اما این آخر ماجرا نیست. بیست سال بعد جوئل با الی رو به رو میشود. دختر بچه شیرین، شر و تخس چهارده سالهای که در مقابل قارچ مصونیت دارد. و این ملاقات رفته رفته برای جوئل بیشتر معنا پیدا میکند.
کم کم عشق پدرانه جوئل باعث میشود تا الی برایش جایگزین دختر از دست رفتهاش شود و به او دل ببندد. تا جایی که حاضر شود برای پیدا کردن و نجات دادنش، کاسه زانوی فرد بخت برگشتهای را از جای درآورد. اما چرا میگوییم خودخواه؟ وقتی جوئل میفهمد بهای ساخت واکسن و درمانی برای بیماری، جان الی است، ذرهای تامل نمیکند.
جوئل به تنهایی، یک گروه شبه نظامی را از بین میبرد. تمامی محققان و دانشمندان گروه را میکشد و احتمال ساخت درمان را هم با آنها به گور میفرستد. فقط برای اینکه جان الی را نجات دهد و حتی به الی هم دروغ میگوید که محققین دیگر نیازی به او نداشتند. شاید اگر من هم جای جوئل بودم همینکار را میکردم، اما چیزی از خو خواهانه بودن آن کم نمیکند.
3-بازی Life Is Strange 1 – مکسی کالفیلد

شاید هم تا الان از خودتان پرسیده باشید (بر فرض اینکه حوصله داشتید و تا اینجا مقاله را دنبال کردید که در این صورت بسیار متشکرم) اگر شما در چنین موقعیتهایی بودید چه میکردید؟ کل فلسفه دنیای گیم همین است، اگر در فلان موقعیت بودم چطور عمل میکردم؟ لایف ایز استرنج یک، برایتان به بهترین نحو این تصمیمگیری دشوار را شبیهسازی میکند و در یک دوراهی اخلاقی-عاشقانه سخت قرارتان میدهد.
مکسی کالفیلد، هنگامی که در حین تلاش برای نجات دوستش متوجه میشود که توانایی برگرداندن زمان را دارد، شروع به بازی خطرناکی با سرنوشت میکند، بازیای که در نهایت به طوفانی عظیم ختم میشود تا کل شهر را از بین ببرد. مکسی یک عاشق است، تا انتهای داستان هم به خوبی این را متوجه میشویم. اما فرق بزرگ لایف ایز استرنج با دو مورد قبلی، این است که شما تصمیم گیرندهاید.
این شما هستید که تعین میکنید مکسی چگونه عاشقیاست. در پایان بازی، هنگامی که طوفان درحال نابودی شهر است، شما دو انتخاب پیش روی خود دارید: یا خودخواه باشید و بگذارید طوفان همه چیز را نابود کند اما بهترین دوستتان را زنده نگه دارید، و یا فداکاری کنید و برگردید به زمانی که اولینبار از قدرتتان استفاده کردید، و این بار تغییری در سرنوشت ندهید و بگذارید کلویی بمیرد.
به شخصه در هنگام تجربه بازی، کلویی را نجات دادم و گذاشتم شهر ویران شود، و کاملا از تصمیمم راضی بودم. در چنین دوراهیهایی دیگر خوب و بد معنای خودرا از دست میدهد. شما یا باید از روی منطق تصمیم بگیرید یا احساس. در نهایت، با پیامدهای تصمیم خود مواجه شوید، و لزوما هیچکدام از دو تصمیمتان قائله را ختم به خیر نمیکند. و این همان دراماییست که ماهیت عشق را غیرقابل پیش بینی میکند.
در نهایت، با وجود تمام توضیحاتی که دادیم، بازهم از عشق به عنوان پدیدهای اسرارآمیز میتوان یاد کرد که هزاران چهره دارد، و هنوز برای انسانها آنقدر شناخته شده نیست. همانقدر که جذاب است، همانقدر هم ویرانگر است و ماهیتی غیر قابل پیشبینی و دیستوپیایی دارد. شاید واقعا بهتر باشد از دور نظاره گرش باشیم و تنها ارتباطمان با عشق، خواندن داستانهای عاشقان دیوانه باشد.