همه کاری که باید بکنی، کشتن است
چیزهایی که ما خواستار انجام دادنشان هستیم یک چیز هستند و کارهایی که قادر به انجامشان هستیم یک چیز دیگر. وقتی که این دو باهم منطبق نباشند، باید کدام راه را برای جستجوی خوشبختی در نظر بگیریم؟
«همه کاری که باید بکنی کشتن است» یک لایت ناول، در زیرژانر اپرای فضایی، نوشته هیروشی ساکورازاکا، نویسنده ژاپنی است.
لیمان پس از قبول وظیفه کارگردانی «لبه فردا» ابتدا دوسوم از داستان اورجینال ساکورازاکا را تغییر داد. زیرا معتقد بود که این داستان پتانسیل لازم برای تبدیلشدن به یک بلاک باستر را ندارد. بههمینجهت فیلمنامه بارها توسط افراد مختلف بازنویسی شد و در مقایسه با اثر اورجینال، تفاوتهای نسبتا زیادی در خود ایجاد کرد.
در رمان شخصیت اصلی داستان کیجی کیریا یک سرباز خام و بیتجربه در نیروی دفاع متحده است. او مثل بقیه در لباس نظامی قرار گرفته و برای کشتن به میدان جنگ فرستاده شده است. نبرد آنها علیه موجودات بیگانه و مرموزی به نام «میمیکها» ست که قصد ازبینبردن کره زمین را دارند. کیجی در اولین اعزام به جنگ پس از کشتن میمیکی با ظاهر غیر معمول، خود نیز کشته میشود. اما بهدلیل برخی مسایل غیرقابلتوضیح بلافاصله از خواب بیدار شده و خود را در روز قبل از نبرد مییابد.
همانطور که این فرایند ادامه پیدا میکند، او خود را گرفتار یک حلقه زمانی مییابد. این سیکل مرگ و حیات دوباره در روز قبل آنقدر تکرار میشود که او تجربه زیادی در جنگ کسب می کند و تبدیل به سربازی خبره شده و در هر بار سفر به گذشته، برای تغییر سرنوشتش تلاش میکند. در یکصدوپنجاهوهشتمین تلاشش، او با چیزی متفاوت روبهرو میشود. یک سرباز زن حرفهای به نام ریتا واتاسکی که با عنوان هرزه جنگ شناخته میشود. کیجی متوجه میشود سرنوشتش با این زن جنگجو گره خورده است و با استفاده از دانشی که روزمره کسب کرده سعی میکند به او نزدیک شود. این داستان درواقع روایتی از گذار شخصیتی دو انسان معمولی است که مجبور به انجام کاری غیرعادی شدهاند و باید با پشتسرگذاشتن مشکلات درونی و بیرونی دشواری زمین را از دست حمله بیگانگان نجات دهند.
در فیلم از ابتدا شاهد تفاوتهای فاحشی هستیم. کیج سرگرد و مدیر روابط عمومی حیلهگری است که برای آرامکردن تودههای مردم بر صفحه تلویزیون ظاهر میشود. درحالیکه خودش از زندگی نسبتا آسوده دور از خط مقدم برخوردار است و بههیچعنوان حاضر نیست از این زندگی دست بکشد. اما پس از مدتی ژنرال بِریگام، تصمیم میگیرد کیج را به خط مقدم مهمترین نبرد در جنگ بفرستد. با وجود تلاشهای کیج برای فرار از مقر، باز هم اولین روز جنگی خود را میگذراند و داستان اصلی آغاز میشود.

با وجود تفاوتهای بسیار، مخصوصا در آغاز و پایان و حتی آمریکاییکردن کاراکترهای ژاپنی، فیلم توانسته تا حد زیادی حق مطلب را در نوع خود ادا کند و یک اکشن علمی-تخیلی عاشقانه خوب از آب درآمده است. اما در رمان اتفاقات ناگوارتر و کاراکترها برای مخاطب واقعیتر و قابل لمس هستند و داستان در چهار بخش از زبان سه نفر پیش میرود. برخلاف خیلی از داستانها، اینجا با قهرمانان شیردل و ازجانگذشته طرف نیستیم. اینجا آدمهایی واقعی داریم، با خواستههایی نهچندان بزرگ، که حتی میان جنگی آخرالزمانی، بهدنبال طعمی از لذت و شادی هستند. تبعیض قائل میشوند و مورد ظلم یکدیگر قرار میگیرند و مجبورند، و چون فقط مجبورند، میجنگند.
در جستجوی آرامش و خوشبختیای ازدسترفته، مجبور به فداکردن هرکس و هرچه میشناسند. و همۀ کاری که باید بکنند، کشتن است.