لولو
نوشتهی استیون کینگ
برگردان حسین جوادی
«او درباره هیولاها نمینویسد، بلکه درباره آدمهای گرفتار در چنگال هیولاها مینویسد»
جمله بالا کوتاهترین و سادهترین و شیواترین جملهی ممکن برای شناخت دنیای ادبی استیون کینگ معروف است. یکی از شناخته شدهترینها در جهان وحشت. اگر نمیشناسیدش، متولد ۱۹۴۷ و خالق آثاری مثل درخشش و مسیر سبز و میزری و خیلی داستانهای دیگر. حتی اگر کتابی از او را نخوانده باشید، احتمالا یکی از بسیار فیلمهای اقتباسی از آثارش را دیدهاید. از درخشش استنلی کوبریک گرفته تا رهایی از شاوشانگ دارابونت. زیاد حرف نمیزنم و شما را دعوت میکنم که این داستان کوتاه و جالب از او را بخوانید. که مترجم با اجازه از شخص استیون کینگ به فارسی برگردانده.
مردی که روی کاناپهای در دفتر دکتر هارپر نشسته بود گفت: «اومدم اینجا تا داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم.»
او لستر بیلینگز، اهل واتربری در کانتیکت بود. طبق اطلاعات پرستار ویکرز، مردی بیست و هشت ساله، کارمند شرکتی ساخت وسازی در نیویورک، طلاق گرفته و صاحب سه فرزند بود؛ همگی کشته شده.
«نمیتونم برم پیش کشیش، چون کاتولیک نیستم. پیش وکیل هم نمیتونم برم، چون نیازی به مشاوره قضایی ندارم. من بچههام رو کشتم. تکتکشون رو.»
بیلینگز مثل تکه چوبی روی کاناپه دراز کشید. پاهایش مستقیم از انتهای کاناپه بیرون زده بود. صورت محقری داشت. دستهایش مثل جسدی روی سینهاش تا شده بودند و سعی میکرد ظاهرش را موقر نشان دهد. طوری به سقف کامپوزیتی سفید رنگ بالای سرش نگاه میکرد که گویی فیلم یا نمایشی آنجا پخش میشد.
- منظورتون اینه که واقعا همشون رو کشتید یا…
«نه» ناشکیبا دستهایش را تکان میداد. « اما من مسئولشم. دنی تو سال ۱۹۶۷. شرل ۱۹۷۱ و اندی هم امسال. میخوام درموردش باهاتون حرف بزنم.»
دکتر هارپر هیچ نگفت. با خودش فکر میکرد که بیلینگز چه چهرهی پیر و نحیفی دارد. موهایش کم پشت و رنگ صورتش به زردی میزد. بدبختی اعتیاد به ویسکی در چشمانش نمایان بود.
- ائنا رو کشتن. میفهمی؟ ولی هیچکس حرفام رو باور نمیکنه. اگه باور میکردن دیگه مشکلی نبود.
- چرا این فکرو میکنی؟
- چون…
بیلینگز به آنسوی اتاق خیره شد و آرنجهایش را خم کرد و جلوی خودش گرفت و ترسان فریاد زد: « اون چیه؟» چشمهایش را باریک و به شکاف سیاه در کمد نگاه کرد.
- چی چیه؟
- در
- کمد. جایی که کتم رو آویزون میکنم و کفشام رو میذارم.
- بازش کن. میخوام داخلش رو ببینم.
دکتر هارپر بدون این که کلمهای بگوید از جایش بلند شد. عرض اتاق را پیمود و در کمد را باز کرد. یک کت چرم قهوهای رنگ روی یکی از چهار یا پنج آویز آویزان بود. زیرش یک جفت کفش براق و توی یکیشان هم به دقت یک نیویورک تایمز گذاشته شده بود؛ همین.
دکتر هارپر گفت: «خب؟»
«خب» بیلینگز دستهایش را از حالت تدافعی خارج کرد و به وضع قبلیاش برگشت. دکتر هارپر درحالیکه به صندلی خودش برمیگشت گفت: « داشتی میگفتی، اگه به قتل رسیدن بچههات ثابت شه، همه مشکلات حل میشه. چرا؟»
بیلینگز سریع گفت: «میرم زندان. به خاطر زندگیم. تو زندان میتونی توی همه اتاقها رو ببینی. همه اتاقها.» و لبخند بیمعنیای زد.
- بچههات چطوری به قتل رسیدن؟
- نمیخواد وقتمون رو تلف کنی.
بیلینگز چرخید و محنتبار به هارپر خیره شد.
- بهت میگم. نگران نباش. من یکی از اون مریضای عجیب غریبت نیستم که ول میچرخن و تظاهر میکنن ناپلئونن یا میگن چون مامانم دوستم نداشت، هروئینی شدم. میدونم حرفام رو باور نمیکنی. اهمیت هم نمیدم. همین که تعریف کنم برام کافیه.
دکتر هارپر پیپش را از جیبش درآورد و گفت: «خیلی خب.»
- سال شصت و پنج با ریتا عروسی کردم. من بیست و یک سالم بود و اون هیجده. حامله هم بود. دنی رو.
لبهایش عین یک تیکه پلاستیک پیچ خورد و حالت ترسناکی به خودش گرفت که در یک چشم به هم زدن محو شد.
- مجبور بودم کالج رو ول کنم و برم سرکار. ولی اصلا ناراحت نبودم. عاشق دوتاشون بودم و کنار هم خوشحال بودیم. بعد به دنیا اومدن دنی، خیلی سریع ریتا دوباره حامله شد و شرل دسامبر ۱۹۶۶ به دنیا اومد. اندی هم سال ۶۹ که البته تا اون موقع دنی مرده بود. اندی ناخواسته بود. ریتا میگفت بعضی اوقات این وسایل جلوگیری از بارداری درست کار نمیکنن. ولی به نظرم بیشتر از یه تصادف بود. میدونی، بچهها مرد رو محدود میکنن. زنا خوششون میاد از همچین چیزی. مخصوصا اگه مرد خیلی سرتر باشه. به نظرت درست نمیگم؟»
هارپر صدای نامفهومی از خودش درآورد.
با حالتی کینهتوزانه گفت: «به هرحال من که خیلی دوستش داشتم.» انگار که از سر لجبازی با همسرش، بچه را دوست میداشت.
- کی بچهها رو کشت؟
لستر بیلینگز خیلی تند جواب داد: «لولو، لولو همشون رو کشت. از کمد اومد بیرون و کشتشون.» چرخید و پوزخندی زد. «فک میکنی دیوونه شدم؛ باشه. از قیافهت معلومه. برام مهم نیست. فقط میخوام داستان رو بگم و برم گم شم.»
هارپر گفت: « گوش میدم.»
- دنی نزدیک دو سالش و شرل نوزاد بود که این قضیه شروع شد. وقتی ریتا میذاشتش تو تخت، گریه میکرد. آخه خونه دو خوابه داریم. شرل تو اتاق ما توی گهوارهش میخوابید. اول فکر میکرد سر این که نباید شیشه شیرش رو ببره تو تختش گریه میکنه. ریتا میگفت جریان درست نکن تو رو خدا و بذار راحت باشه. بالاخره از سرش میافته. ولی شروع بیراهه رفتن بچهها از همین جاست. باهاشون راه میایی و لوسشون میکنی. بعدشم دلت رو میشکونن. چند تا دختر رو حامله میکنن، میدونی، یا مواد میزنن. یا همجنسباز میشن. میتونی تصور کنی یه روز از خواب بیدار شی و ببینی بچهات، پسرت، اوا خواهر شده باشه؟
بعد یه مدت اگه گریهاش بند نمیاومد، خودم میبردمش تو تخت و اگه باز هم ساکت نمیشد میخوابوندم زیر گوشش. ریتا میگفت بچه پشت سر هم میگه “چراغ”. من که نمیدونم چطوری میشه فهمید بچه به اون کوچیکی چی میگه. فقط یه مادر اینطور چیزا رو میفهمه.
ریتا میخواست چراغخواب بگیره. از اون مدلهای دیواری که با کله میکی موس یا هاکلبری هاند یا یه چیز دیگه. من اجازه ندادم. اگه یه بچه نتونه تو اون سن بر ترسش به تاریکی غلبه کنه، دیگه هیچوقت نمیتونه.
بههرحال، تابستون بعد تولد شرل، مرد. اون شب گذاشتمش تو تخت و درجا دوباره گریه کرد. این دفعه شنیدم چی میگه. دقیقا به کمد اشاره کرد و گفتش. «لولو» بچه داشت میگفت: «بابا…لولو»
چراغ رو خاموش کردم. برگشتم به اتاقمون و از ریتا پرسیدم چرا باید همچین کلمهای رو به بچه یاد بده. خیلی دلم میخواست چند تا بزنم زیر گوشش اما نزدم. گفت که همچین چیزی رو به بچه یاد ندادم، منم بهش گفتم زنیکه دروغ گو.
تابستون افتضاحی بود اگه بدونی. تنها کاری که گیرم اومد بار زدن پپسی به کامیونها توی انبار بود و همیشهی خدا خسته بودم. شرل هر شب بلند میشد و گریه میکرد و ریتام بیدار میشد که آرومش کنه. بگم بهت، بعضی اوقات دلم میخواست دوتاشون رو از پنجره پرت کنم پایین. به خدا بچهها دیوونهت میکنن؛ اونقدر که حتی میخوای بکشیشون.
خب، بچه منو ساعت سه بیدارکرد، عین برنامه همیشگیش. رفتم دستشویی. نیمه هوشیار. ریتا ازم خواست که برم به دنی سر بزنم. بهش گفتم کار خودشه و برگشتم تو تخت. داشت خوابم میبرد که صدای جیغ ریتا بلند شد.
بلند شدم و رفتم پیشش. پچه مرده رو پشتش افتاده بود. عین آرد سفید. البته به جز اونجاهایی که خون ریخته بود.
پشت پاها، سر و ب… باسنش. بدترین چیز چشمای بازش بود. درشت و بیحالت. مثل چشمای کلهی گوزنهایی که بعضیا میذارن رو دیوار بالا شومینهشون. مثل عکس این بچه آسیاییهای ویتنامی. اما یه بچه آمریکایی نباید این شکلی باشه. رو پشتش افتاده بود. با پوشک و شلوار پلاستیکیش چون دو هفتهای میشد که دوباره خودش رو خیس میکرد. وحشتناکه. من عاشق اون بچه بودم.
بیلینگز آرام سرش را تکان میداد. دوباره با آن پوزخند افتضاحش گفت: « ریتا صداشو انداخته بود تو کلهش و جیغ میزد. سعی کرد دنی رو بلند کنه و تکون بده ولی من نذاشتم. میدونی که، پلیس دوست نداره به مدارک دست بزنی.»
دکتر هارپر آرام پرسید: « اون موقع میدونستی کار لولوئه؟»
- اوه نه. نه اون موقع. اما یه چیزی دیدم. اون موقع برام بیمعنی بود ولی تو ذهنم حک شد.
- چی؟
- در کمد باز بود. زیاد نه. فقط یه شکاف. اما یادم بود که بسته بودمش، میبینی. یه کیسه لباسای تمیز اونجاست. سه تا بچه باهاش ور برن و تا به خودت بیایی یکیشون خفه شده. میفهمی که؟
- بله. بعدش چی شد؟
بیلینگز غمزده به دستانش نگاه کرد. دستانی که روی سه تابوت کوچک خاک ریخته بود: «دفنش کردیم.»
- تحقیقی درموردش شد؟
بیلینگز با چشمان طعنه آمیزی گفت: «آره. یه یاروی پشت کوهی عوضی با گوشی پزشکی و یه کیف سیاه پر آت وآشغال از یه دانشگاه کوفتی. اسمشو گذاشت مرگ گهوارهای. تا حالا همچین مزخرفی شنیدی؟ بچه فقط سه سالش بود.»
هارپر با احتیاط گفت: «مرگ گهوارهای از رایجترین دلایل مرگ تا پنج سالگیه. البته تشخیص روی بچههای زیر پنج سال به خاطر نبود… .»
بیلینگز با خشونت گفت: « مزخرفه.»
هارپر پیپش را دوباره روشن کرد.
- یه ماه بعد خاکسپاری، شرل رو بردیم تو اتاق دنی. ریتا با چنگ و دندون میخواست جلوی من رو بگیره، اما حرف آخر خونه با منه. من رو هم اذیت میکرد، معلومه که میکرد. خدایا، منم دوست دارم بچهها پیش ما باشن، ولی تو نمیتونی بیش ازحد ازشون محافظت کنی. اینطوری دست و پا چلفتی به بار میان. وقتی بچه بودم مامانم منو میبرد کنار ساحل بعد جیغ میزد که: دور نشو. اونجا نرو. حواست به جریان آب باشه. تازه یه ساعته غذا خوردی. حتی مواظب حملهی کوسه هم بود. خب نتیجهش چی شد؟ الان حتی نزدیک آب هم نمیتونم بشم. عین حقیقته. الان نزدیک ساحل هم بشم بدنم میلرزه. اون موقع که دنی زنده بود ریتا مجبورم کرد بریم ساحل سوین راک. من مثل سگ حالم بد شد. میفهمی. آدم نمیتونه بیشازحد ازشون محافظت کنه، ولی بیخیالم نمیتونه بشه. زندگی ادامه داره. شرل رو گذاشتیم تو تخت دنی. تشک قدیمی رو ولی انداختم دور. نمیخواستم هیچ میکروب و آلودگیای به دخترم برسه.
یه سالی گذشت و یه شب که داشتم میذاشتمش سر جاش گریه و جیغش بلند شد. «لولو…بابا…لولو…لولو»
یهو اون شب اومد به ذهنم. دقیقا مثل دنی. یاد کمد و شکاف در افتادم. میخواستم اون شب ببرمش تو اتاق خودمون.
- بردی؟
«نه» بیلینگز متوجه انقباض غیرطبیعی دستان و عضلات صورتش شد. «چطوری میتونستم برم پیش ریتا و اقرار کنم که اشتباه کردم. باید قوی میموندم. زنیکه همیشه عقدهای بود. ببین اون موقعها که هنوز عروسی نکرده بودیم چقدر راحت باهام میخوابید.»
- و از طرف دیگه، ببین که تو چهقدر راحت باهاش میخوابیدی.»
بیلینگز خشکش زد و آرام سرش را به سمت هارپر چرخواند: «میخوایی آدم باهوشه باشی.»
- معلومه که نه.
- پس بذار به روش خودم تعریفش کنم. اومدم اینجا تا اینا رو از سینهام بریزم بیرون. تا داستانم رو بگم. نیومدم اینجا تا درمورد زندگی جنسیم صحبت کنم، اگه این چیزیه که انتظار داری. من و ریتا یه زندگی جنسی سالمی داشتیم. بدون هیچ کدوم از اون کثافتکاریا. میدونم اینجا به بعضی مردم اجازه میدی درموردش حرف بزنن ولی من از اوناش نیستم.
- باشه
بیلینگز با غرور ناآرامی گفت: «باشه.» انگار که داشت رشته افکارش را از دست میداد و چشمهایش به سمت کمد میچرخید. در کمدی که محکم بسته بود.
هارپر پرسید: «دوست داری درش رو باز کنم.»
بیلینگز سریع پاسخ داد: « نه.» خندهی عصبی تندی سر داد و گفت: « چرا باید به کفشات نگاه بندازم آخه؟»
بیلینگز گفت: «بوگیمن دخترم رو هم گرفت.» پیشانیاش را خاراند، انگار که خاطراتش را خراش میداد. «یه ماه بعد. ولی قبلش یه اتفاقی افتاد. یه شب اونجا یه صدایی شنیدم. بعدش بچه جیغ زد. خیلی سریع در رو باز کردم. چراغ روشن بود… و… شرل تو گهوارهش نشسته بود و گریه میکرد و… و یهو یه چیزی حرکت کرد. اون عقب تو سایهها، کنار کمد. یه چیزی خزید.»
- در کمد باز بود؟
بیلینگز لبهایش را لیسید: «یکم. فقط یه شکاف، شرل داشت درمورد لولو جیغ و داد میکرد و یه کلمه میگفت مثل پنجه ولی پشه تلفظش میکرد. میدونی که، بچهها تو تلفظ “ج” مشکل دارن. ریتا دوید بالا و پرسید که چی شده. منم گفتم که سایهی شاخهها روی سقف ترسوندتش.
هارپر پرسید: «پشه؟»
- اوهوم
- شاید میگفته پرده. چون که باد شاید پرده رو تکون داده.
- شاید، شاید هم نه. ولی من فک کنم پنجه بود.
چشمهایش دوباره به سمت کمد چرخید «پنجه. پنجههای بلند.» صدایش تبدیل به زمزمه شده بود.
- توی کمد رو نگاه کردی؟
بیلینگز تایید کرد. دستهایش را جلوی سینه محکم به هم گرفته بود. طوری که انگشتهایش به سفیدی ماه شد.
- چیزی اون تو بود؟ چیزی…
بیلینگز ناگهان جیغ زد: «نه، چیزی ندیدم.» و کلمات مثل شراب بیرون ریختند، گویی که در بطری از اعماق وجودش بیرون کشیده شد: «وقتی مرد من پیداش کردم. میبینی. و سیاه شده بود. تماما سیاه. زبون خودش رو بلعیده بود، مثل این بچه کاکاسیاهای توی مینسترل( نوعی نمایش کمدی که در آن صورت خود را سیاه می کنند.) . و به من خیره شده. چشمهای شرل، دقیقا مثل چشمهای اون حیوونهای تاکسیدرمی شده بود. درخشان و مهیب، مثل تیلهها زنده و داشت بهم میگفت که اون منو کشت بابا، تو گذاشتی منو بکشه. تو من رو کشتی، تو کمک کردی من رو بکشه.»
سخنانش قطع شد. یک قطره اشک، بزرگ و ساکت، از کنار گونهاش به پایین سر خورد.
- تشنج بود. دیدی؟ بعضی بچهها دچارش میشن. یه سیگنال اشتباه مغزی. توی هاتفورد کالبدشکافی شد و بهمون گفتن تشنج کرده و زبونش رو بلعیده و خفه شده. باید تنها برمیگشتم خونه، چون ریتا رو بیهوش نگه داشتن. دیگه رسما دیوونه شده بود و من باید تنها برمیگشتم تو اون خونه. ببین، من میدونم که یه بچه فقط بهخاطر اینکه مغزش قاطی کرده تشنج نمیکنه. اما میتونی تا سر حد تشنج بترسونیش. و من باید برمیگشتم تو اون خونه. جایی که اون بود.
آرام گفت: «روی کاناپه خوابیدم. چراغ رو هم روشن گذاشتم.»
- اتفاقی افتاد؟
- یه خواب دیدم. تو یه اتاق تاریک بودم و یه چیزی اونجا بود که نمیتونستم… نمیتونستم دقیق ببینم. توی کمد. و یه صدایی درآورد، مثل یه جیغ خفیف. من رو یاد یه کمیک بوکی انداخت که تو بچگی خوندم. داستانهایی از سردابه. یادت میادش؟ خدایا. یه یارویی داشتن اسمش گراهام اینگلز بود. میتونست هر چیز وحشتناک توی این دنیا رو بکشه. حتی بعضی چیزهای بیرون این دنیا رو. به هرحال، تو این داستان یه زن شوهرش رو غرق میکنه. میبینی؟ یه بلوک سیمانی میبنده به پاش و میاندازدش توی کانال آب. ولی یارو برمیگرده. تمام پوسیده. سیاه و سبز و یه ماهی یکی از چشمهایش را خورده بود. توی موهاش پر از جلبک دریایی بود. برگشت و زنش رو کشت. و وقتی نصف شب بیدار شدم حس کردم که روم خم شده با اون پنجهها… پنجههای بلندش.
دکتر هارپر به ساعت دیجیتالی روی میزش نگاه کرد. بیلینگز حدود نیم ساعتی حرف زده بود. او گفت: «وقتی زنت برگشت خونه چه حسی بهت داشت؟»
بیلینگز با غرور گفت: «هنوز منو دوست داشت… هنوز هرچی من بهش میگفتم انجام میداد. درسته؟ این نهضت آزادی زنان حال آدمو بهم میزنه. مهمترین چیز برای یه آدم اینه که جاشو تو زندگی بدونه. جای… امم… جایگاه…
- جایگاهش در زندگی؟
«همین.» بیلینگز بشکنی زد. «دقیقا همین. یه زن باید از شوهرش حرفشنوی داشته باشه. چهار پنج ماه اول خیلی بیروح بود. تو خونه میچرخید. آواز نمیخوند، تلویزیون نگاه نمیکرد، نمیخندید. میدونستم باهاش کنار میاد. وقتی خیلی کوچیکن هنوز اونقدرا بهشون وابسته نیستی. بعد یه مدت باید بری به عکساشون نگاه کنی تا یادت بیاد دقیقا چه شکلی بودن.»
با ناراحتی اضافه کرد: «اون یه بچه دیگه میخواست… بهش گفتم که فکر خوبی نیست. البته نه برای همیشه، فقط برای مدتی. بهش گفتم الان وقتشه که بعضی چیزا رو کنار بذاریم و فکر خودمون باشیم. قبلا شانس همچین کارایی رو نداشتیم. اگه یه سینما میخواستیم بریم باید با بدبختی دنبال پرستار بچه میگشتیم. نمیشد بری شهر و راحت بازی متز رو ببینی جز این که یکی از فامیلاش بچهها رو نگه میداشت. چون مامانم هیچ کمکی بهمون نمیکرد. میدونی، دنی خیلی زود بعد ازدواج به دنیا اومد. حتی عروسیمون نیومد.»
بیلینگز با انگشتانش مثل طبل روی سینهاش ضربه میزد.
- دکتر زنان ریتا بهش یه چیزی به اسم IUD فروخت. یه دستگاه درون رحمی. دکتره گفت بدون خطا. فقط میکردش تو… اونجای زنه و تمام. تخمکش اگه اونجا بود نمیتونست بارور شه. و حتی نمیفهمی که اونجاست.
با لبخند شیرین تاریکی به سقف خیره شد: «هیشکی نمیدونه که اونجاست یا نه. و سال بعد دوباره حامله بود. آره بدون خطا.»
دکتر هارپر گفت: «هیچ روش پیشگیری از بارداریای بینقص نیست. قرصها فقط نود و هشت درصد کارایی دارن و IUD میتونه با انقباضات و حجم خون قاعدگی زیاد و تو موارد خاص با تخلیه خارج شه.»
- آره. یا میتونی بکشیش بیرون.
- این هم ممکنه.
- – خب بعدش چی؟ دوباره چیزای کوچیک میبافه، زیر دوش آواز میخونه و مثل دیوونهها خیارشور میخوره. میشینه رو پای من و درمورد خواست خدا حرف میزنه. لعنت.»
- بچه آخر سال بعد مرگ شرل به دنیا اومد؟
- درسته. یه پسر. اسمشو گذاشت اندرو لستر بیلینگز. حتی نمیخواستم نزدیک بچه شم، حداقل اوایلش. عقیدهام این بود که اون گند زده پس باید مراقب همه چی باشه. میدونم چطوری به نظر میرسه ولی یادت نره من چی کشیدم…. اما باهاش گرم گرفتم. میدونی، بین بچهها فقط این شبیه من بود. دنی شبیه مادرش بود، شرل شبیه هیچکسی نبود، شاید یکم شبیه مادربزرگم “ان”. اما اندی عین خودم بود. وقتی از سرکار برمیگشتم، میرفتم باهاش بازی کنم. فقط انگشت منو میگرفت و میخندید. کلا نه هفتهش بود و به بابای پیرش پوزخند میزد. باورت میشه؟
بعدش یه شب دارم از داروخونه با یه اسباببازی که بالای گهوارش وصل کنم برمیگردم. من! شعارم بود که بچهها تا وقتی اونقدر بزرگ نشدن که بگن ممنون، قدر هدیه رو نمیدونن. اما اونجا بودم و داشتم براش چیزمیز احمقانه میخریدم و یهو فهمیدم که چقدر عاشق اون بچهام. بیشتر از بقیه. یه شغل خوبم گیرم اومده بود، برای شرکت کلوت و بچهها مته دریل میفروختم. کارم هم خوب بود و وقتی اندی یک سالش شد، رفتیم واتربری. خونه قدیمی خاطرات بد زیادی داشت. و تعداد زیادی کمد.
سال بعدش واسه هممون بهترین بود. حاضرم تمام انگشتهای دست راستم رو برای برگردوندنش بدم. آره جنگ ویتنام هنوز ادامه داشت، هیپیها بیلباس میپلکیدن و سیاهها هم زیادی غرغر میکردن ولی هیچکدومش رو ما تاثیری نداشت. ما تو یه خیابون آروم و محله خوب خیلی خوشحال بودیم.
او داستانش را کوتاه کرد: «یکبار از ریتا پرسیدم که نگران نیست؟ چون میدونی که، تا سه نشه بازی نشه و این حرفا. اما گفت نه برای ما. گفت که اندی خاصه. گفت که خدا دورش یه حلقه واسه محافظت کشیده.»
بیلینگز ناخوش به سقف نگاه میکرد.
« پارسال ولی اونقدر خوب نبود. یچی درمورد خونه تغییر کرد. چکمههام رو تو هال میذاشتم چون دیگه دلم نمیخواست در کمدا رو باز کنم. همهش با خودم میگفتم نکنه اون تو باشه؟ کمین کرده و منتظره در رو باز کنم تا بپره بیرون؟ و حس میکردم که صدای خزیدن میشنوم. انگار که یه چیز سیاه و سبز و خیس اون تو یه تکونی میخوره.»
ریتا ازم میپرسید شاید زیاد کار میکنم و منم مثل قدیما دوباره کتکش میزدم. وقتی تو خونه تنهاشون میذاشتم تا برم سرکار، تمام احوالم میریخت بهم ولی خوشحال بودم که زدم بیرون. خدا به دادم برسه. خوشحال بودم که میزدم بیرون. میگفتم شاید چون جامون رو تغییر دادیم یه مدت گممون کرده. دنبالمون گشته، شبا تو خیابونا خزیده و شاید تو فاضلاب خزیده. دنبال بوی ما میگشته. یه سال طول کشید ولی بالاخره پیدامون کرد. حالا برگشته و من و اندی رو میخواد. فک میکردم اگه به یه چیزی زیاد فکر کنی و باور داشته باشی، واقعی میشه. شاید همه اون هیولاهایی که تو بچگی ازشون میترسیدیم، فرانکنشتاین، مرد گرنما و مومیایی، شاید همشون واقعی بودن. اونقدری واقعی که همه بچههایی که تو چالهی قبر میافتادن یا تو دریاچه غرق و دیگه پیدا نمیشدن رو اونا کشته باشن.
- داری از چیزی فرار میکنی آقای بیلینگز؟
بیلینگز برای مدتی ساکت بود. ساعت دیجیتالی گذشت دو دقیقه را نشان داد. سپس ناگهان گفت: «اندی تو فوریه مرد. ریتا پیشمون نبود. باباش بهش تلفن زد که مادرش فردای سال تحویل تصادف کرده و احتمالا زنده نمونه. همون شب اتوبوس گرفت و رفت.
مادرش نمرد ولی دو ماهی شرایط بحرانی داشت. یه خانم خیلی خوب روز رو کنار اندی میموند، منم شبها. و درهای کمدهای بسته همش باز میشد.
بیلینگز لبهایش را لیسید: «بچه تو اتاق پیشم خواب بود. جالبم هست. این پزشکا و شارلاتانها میگن بده که بچه پیش پدر و مادرش بخوابه. چون ممکنه درمورد سکس و اینطور چیزا آسیب روانی ببینن. ولی ما هیچوقت قبل خواب بچهها انجامش ندادیم. منم دلم نمیخواست اندی رو جابجا کنم. بعد دنی و شرل دیگه میترسیدم.»
دکتر پرسید: «اما جابجاش کردی؟ آره؟»
بیلینگز لبخند مریض و زردی زد: «آره، جابجاش کردم.»
دوباره سکوت. اما بیلینگز شکاندش و فریاد زد: «مجبور بودم… مجبور بودم. تا وقتی ریتا بود همه چی خوب پیش میرفت. اما وقتی رفتش، اون موجود جسورتر شد. اون…» چشمانش را به طرف هارپر چرخاند و دندانهایش را با پوزخندی وحشیانه برهنه کرد: «اوه باورت نمیشه نه؟ میدونم به چی فک میکنی. یکی دیگه از اون پروندههای مسخرهت. میدونم. ولی تو اونجا نبودی. عوضی لوس ازخودراضی.
یه شب همه درهای خونه باز شدن. یه روز صبح بیدار شدم یه رد از گل و کثافت توی هال، بین کمد و در جلویی کشیده شده بود. داشت میرفت بیرون؟ اومده بود تو؟ نمیدونم. به خدا که نمیدونم. بقایاش همه خراشیده و پر از لجن بودن. آیینهها شکستن و اون صدا… اون صدا.»
یکی از دستها را فرو کرد بین موهایش: «ساعت سه نصف شب بیدار میشی و به تاریکی خیره شدی و با خودت میگی که اونجا فقط یه ساعته. اما زیرش میتونی صدای یه چیزی رو بشنوی که میخواد ساکت و آروم حرکت کنه. اما نه خیلی بیصدا، چون دلش میخواد تو بشنویش؛ یه صدای لزجمانند مثل تو لولههای آشپزخونه،یا اصوات کلیلکمانند. مثل پنجههایی که نرم روی نردههای راهپله کشیده میشن. و تو چشمات رو میبندی. میدونی که شنیدنش بده ولی اگه دیده بودیش…
و همیشه میترسی که صدا ممکنه برای یه مدت قطع شه و بعد یه خنده تو صورتت و بوی تنفس که مثل کلم فاسد شدهست و یهو دستش روی خرخرهات.»
بیلینگز رنگپریده و لرزان بود.
«پس جاشو تغییر دادم. میدونستم میره سراغ بچه، چون ضعیفتره و همین کار رو هم کرد. همون شب اول جیغ زد و وقتی تخمش رو پیدا کردم که برم تو اتاقش، اندی وایستاده بود و جیغ میزد «لولو… بابا… لولو. میخواد با بابا بره. میخواد با بابا بره.»
صدای بیلینگز مثل یک کودک ریز و چشمانش تمام صورتش را گرفته بودند. انگار به اندازه کاناپه جمع شده بود. با همان صدای کودکانه ادامه داد: «اما نتونستم. اما نتونستم و یه ساعت بعد دوباره صدای جیغ اومد. یه فریاد وحشتناک. میدونستم چقدر دوستش دارم چون دویدم. حتی چراغ رو هم روشن نکردم. دویدم و دویدم و یا خدای مریم، بچه رو گرفته بود. داشت تکونش میداد. مثل یه سگ شکاری که یه تیکه پارچه رو تو دندونش گرفته و تکون میده و تونستم یهچیز با شونههای افتاده وحشتناک با سر یه مترسک ببینم و انگار بوی موش مرده میاومد و یه چیز شنیدم… .»
سکوت کرد و با تن صدایی که به حالت بزرگساله برگشته بود گفت: «رفتم به یه رستوران شبانهروزی. واسه یه بزدل نامرد چطوره؟ فرار کنی به یه رستوران شبانهروزی و شیش تا لیوان قهوه بخوری. بعدش برگشتم خونه. خورشید دیگه طلوع کرده بود. حتی قبل اینکه برم بالا به پلیس زنگ زدم. اندی رو زمین افتاده بود. خیره به من. داشت منو متهم میکرد. یه قطره کوچیک خون از گوشش بیرون زده بود و در کمد باز بود. اندازه یه شکاف کوچیک.»
و سکوت. هارپر به ساعت دیجیتالیاش نگاه کرد. پنجاه دقیقه گذشته بود.
هارپر گفت: «با پرستار یه جلسه دیگه رو هماهنگ کنید… امممم.. حقیقتش چند تا جلسه بهتره. سه و پنجشنبه.»
بیلینگز گفت: نه، من فقط اومدم که داستانم رو تعریف کنم. تا از سینهام بیرونش کنم. به پلیسم دروغ گفتم. میفهمی؟ بهشون گفتم احتمالا نصف شب خواسته از گهوارهاش بیاد بیرون… اونام باور کردن. معلومه باور میکنن. مثل بقیه اتفاقی به نظر میرسید. اما ریتا، ریتا بالاخره فهمید.»
چشمهایش را با دست راستش پوشاند و اشکها سرازیر شد.
هارپر بعد از لحظهای مکث گفت: «آقای بیلینگز، واقعا قدم بزرگیه که درموردش صحبت کردیم. باور دارم که میتونیم بعضی از این احساسات گناه رو از رو دوشتون برداریم. ولی اولین قدم اینه که خودتون همچین چیزی بخواهید.»
«فکر میکنی نخواستم؟» دستهایش را از روی چشمانش برداشت. آنها سرخ و زخم خورده بودند.
هارپر گفت: «امروز نه. سه و پنجشنبه.»
بعد از یک سکوت طولانی بیلینگز گفت: «لعنت بهش. باشه باشه.»
- یک جلسه دیگه رو با پرستار هماهنگ کنید. و روز خوبی داشته باشید.
بیلینگز پوچ خندید و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند خارج شد.
ایستگاه پرستاری خالی و یک نوشتهی کوچک روی میز بود. “در کمتر از یک دقیقه برمیگردم.”
بیلینگز به سمت دکتر برگشت: «دکتر، پرستار… »
اتاق خالی بود.
اما در کمد باز بود. به اندازهی یک شکاف.
«خیلی خوب.» صدای توی کمد گفت «خیلی خوب.» آوای کلمات طوری بود که گویی از دهانی پر از جلبک فاسد شده بیرون میزدند.
وقتی که در کمد باز شد، بیلینگز درجا خشکش زد.
در میان پاهایش احساس گرما کرد.
«خیلی خوب» این را هیولا هنگامی که از کمد بیرون می خزید گفت. هنوز ماسک دکتر هارپر در دستان پوسیده و فاسد و چنگالمانندش بود.