بافتنیهای مارگارت
دوست اولیویا مریودر بافندهای چیرهدست بود و عاشق کمک به همسایگانش.
در نتیجه وقتی اولیویا خواندن نامهی نوهی پسریاش را به پایان رساند، با صدای بلند خطاب به اتاق مطالعهی خالی اعلام کرد: «بسیار خب، وقتشه که هدیهای تدارک ببینم.» وارث خاندان مریودر با دختری لندنی وارد رابطه شده بود و مادربزرگش، اولیویا، باید هدیهای برای آن دختر میفرستاد.
بعدازظهر روزی در میانهی جولای بود و اولیویا مریودر همانطور که از تپهی منتهی به عمارت دوستش بالا میرفت، با خود اندیشید فقط از آنها برمیآید که عمارت خانوادگیشان را بر فراز تپهای بسازند. خود اولیویا وقتی همسر مرحومش پیشنهاد ساخت بهارخوابی را داد که روی زمینی مختصراً برآمده و کمابیش در معرض دید قرار بگیرد، یکی از آن نگاههای عقابوارش را به او انداخت. «مطمئنی تمام جوانب تصمیمت رو در نظر گرفتی؟» معمولاً همین جمله کافی بود؛ برای همسرش، پسر مرحومش، برای هرکس دیگری که وسوسه میشد در حضور اولیویا مریودر اصول و ضوابط اجتماعی را نادیده انگارد.
ولی ظاهراً نه نوهاش. اولیویا عمارت را دور زد، به طرف باغ پشت آن رفت و آهی کشید. نوهاش در نامهای هیجانزده نوشته بود: «مامانبزرگ! دختر بینظیریه، باید ببینیدش!» اولیویا به خود لرزید. «مامانبزرگ»! در چه دورهزمانهای میزیستند که مردان جوان بزرگترهایشان را اینطور خطاب میکردند.
«آه عزیز دلم.» صدای ظریف و ضعیفی، مشابه جیرجیر موشی زیرپامانده، او را تکان داد و از فکر درآورد. «چی اینطور تو رو به فکر فرو برده، اولیویای عزیزم؟»
اولیویا در سرتاسر باغ چشم گرداند، لحظهای طول کشید تا پیکر ریز و مدفون زیر کاموا و بافتنی مارگارت هرینگتن را ببیند. در نقطهای آفتابگیر از باغ، روی صندلی راحتی نشسته و اگرچه چشمان آبی روشنش متوجه بافتنی زیردستش بود، با اولیویا حرف میزد.
او با گامهای مستحکم بهسوی مارگارت رفت. «روز بهخیر مارگارت. عذرخواهی میکنم که بدون دعوت مزاحمت شدهم.»
خدمتکارهای خانه قبل از رسیدن اولیویا صندلی دیگری را با کوسنها و بالشتهای راحتی برایش تدارک دیدند. اولیویا بیاعتنا به آنها روی صندلی نشست.
«نوهم…» دوباره به خود لرزید. در چه وضعیتی قرار داشت که جملهاش را مانند آدمهای عامی که بلد نیستند درست صحبت کنند، یا بیمایههایی که نمیتوانند حتی برای کلمهی بعدیشان تصمیم بگیرند، نیمهتمام رها میکرد؟
مارگارت توجهی نشان نداد. درگیر گرهای در ردیف بافتنیاش بود. اولیویا میدانست مارگارت آنقدر صبور و باحوصله هست که اگر بافتنیهایش خوب از آب در نیایند، آنها را بشکافد و دوباره ببافد. ولی دوستش قبلاً یک بار محرمانه به او گفته بود معمولاً کاموای بافته و شکافته جُل میشود و کاری سختتر از بافتن با کاموایی جُلشده وجود ندارد.
مارگارت تمام تلاشش را میکرد که هدایایش جُل نشوند و شکلی طبیعی به خود بگیرند.
پیش از آنکه اولیویا تصمیم بگیرد چطور مسئله را با دوستش مطرح کند، او نیمنگاهی به اولیویا انداخت و از شمایلش به مطلب پی برد. «آه… نوهی جوانت بانوی متمایزی رو برگزیده؟»
اولیویا لبهای باریکش را بر هم فشرد. «پسری سادهلوح و همونطور که اشاره کردی، جوانه. چه میشه کرد. بههرحال رسمورسومی وجود دارند که باید بهشون پایبند موند.» مانند ارسال هدیه برای عضو جدید خانواده.
مارگارت هرینگتن به نشانهی همدردی سری تکان داد. در همان چند ثانیه و بهرغم دقتی ماحصل عمری زندگی، دو ردیف دیگر از پلیور زیردستش را بافته بود. همه در دربیشایر میدانستند که اگر میخواهند هدایایشان در نهایت دقت و ظرافت بافته شوند، باید به مارگارت مراجعه کنند.
مارگارت متفکرانه عینک شیشهگردش را با انتهای میل بافتنیاش بالا سُراند. «پیش از این هدایای دیگهای هم برای این خانم جوان فرستادی؟»
اولیویا چهرهای به خود گرفت، گویی به او توهین شده. «البته که نه. همونطور که خودت همیشه میگی…»
چشمان آبی روشن مارگارت برقی شوخطبعانه زدند و جملهی اولیویا را تکمیل کرد. «هدایای من نباید آخرین انتخاب باشند.» با چشمانی درخشان به دوستش نگریست. «ملاقات با اشخاصی که متوجه اهمیت یک هدیهی قانعکننده هستند، خوشحالکنندهست. معمولاً خیلی طول میکشه تا افراد بفهمند عوض کشمکشهای بیفایده باید به بافتنیهای من رو بیارند. درک غمناکیه، ولی خب چه میشه کرد؟» آهی کشید. «دنیای غمناکیه.» دانههای ردیف بعدی را به صف کرد و طرح کلی را که به آرامی روی پلیور شکل میگرفت، از زیر نظر گذراند.
در چهرهی چروکیدهی اولیویا مریودر، اندک نشانهای از تأثر پدیدار نشد. «پس میتونم برای فرستادن هدیهای ساده روی تو حساب کنم؟»
مارگارت هرینگتن لحظهای همانطور به پلیور خیره ماند. سپس به یکباره تکانی خورد و به دوستش نگریست. «چی؟ آه بله، پلیور. ساده؟ نه نه عزیزم. ما نمیخوایم هدیهای بفرستیم که درخور مقام خانوادهی مریودر نباشه.» با انتهای میل بافتنی عینکش را دوباره روی بینی جمعوجورش بالا داد و نچنچی ملامتگرانه کرد. «ابداً نمیخوایم چیزی برای این خانم جوان ببافیم که خدای ناکرده بهش نیاد، یا…»
اولیویا مریودر که تا همینجا هم به نظر خودش زیاده از حد به این دختر غریبه اهمیت داده بود، بهتندی حرف مارگارت را برید. «چه اهمیتی داره که به تنش مینشینه یا نه؟»
مارگارت هرینگتن میل بافتنیاش را در جهت او تکان داد. «اولیویای عزیزم، چه حرفها میزنی! البته که اهمیت داره. دخترهای امروزی، ولو این بانوی جوان به زعم تو دونپایه، هر لباسی رو نمیپوشند. اگر رنگ شال با آسمون لندن یا پسزمینهی خانم جوان یا رنگ چهرهش نخونه، هر ناظر بیتوجهی متوجهش میشه. ممکنه نیت فرستندهی هدیه زیر سؤال بره و پرسشهای ناخوشایندی مطرح بشه.» با اعتمادبهنفسی که تنها پیرزنی میتواند داشته باشد، تأکید کرد: «بله، پرسشهای ناخوشایند… و ما نمیخوایم خونوادهی مریودر نقل محافل بشه، هرگز.»
اولیویا با تصور آن دورنمای وحشتانگیز به خود لرزید، ولی مارگارت هرینگتن برگشت سر بافتنش و تنها لبخند مطمئنی بر لب آورد. «ولی بهت اطمینان میدم شالی برای این خانم جوان میبافم که زمانی که اون رو دور خودش بپیچه، به نظر بیاد از ازل برای ایشون بافته شده باشه.»
همین نفس را به سینهی اولیویا مریودر بازگرداند. «ممنونم مارگارت، میدونستم میتونم روی تو حساب کنم.» با آسودگی بیشتری، البته آنقدر که از ساختار قرص و محکم بدنش برمیآمد، به کوسنهای صندلیاش تکیه زد. حالا که بحثهای نامطبوع به پایان رسیده بود، میتوانست به مسائلی مهمتر نظیر چای عصرانه بیندیشد. «خوشحال میشم برای چای عصرانه به عمارت مریودر بیای.»
بانو مارگارت هرینگتن نگاه کوتاهی به آسمان صاف و آبی اواسط جولای انداخت. «اگر اجازه بدی، این ردیف رو که بافتم، برگردم داخل.» نگاهش دوباره متوجه بافتنیاش شد. «آسمون گرفته و توی این سن خطر ذاتالریه رو نمیشه دست کم گرفت.»
بانوی عمارت مریودر کنجکاوانه به پلیور نیمهتمام نگریست. «این رو هم برای کسی میبافی؟»
مارگارت آهی کشید. «پلیس جوانی اخیراً به یکی از شالهای دستباف قدیمی من علاقه نشون داده. شاید خاطرت باشه؟ همون که برای مستخدم باردار خانوادهی وسکس فرستاده بودم…» افسوس بر چهرهی سپیدش سایه افکند. «حیف که دیگه هرگز مستخدم رو ندیدیم تا بدونیم بهش میومد یا نه.»
– طرح… اسبه؟
با این سؤال، پنداری نیاز به بررسی پاسخ داشته باشد، نگاهی به پلیور روی دامنش انداخت. «آه، بله.» توضیح داد: «این مأمور جوان علاقهی زیادی به مسابقههای اسبدوانی و شرطبندیهای غیرقانونی داره. هرچند طبیعتاً همکارانش اطلاعی از گسترهی شرطبندیهاش ندارند.» آخرین ردیف جلوی پلیور به اتمام رسید و بانو هرینگتن با دهان بسته صدایی به نشانهی رضایت درآورد. «تأسفبرانگیز خواهد بود اگر کسی به گوششون برسونه.»
بهآرامی مشغول جمعکردن لوازم بافتنیاش شد. بعد گویی چیزی یادش آمده باشد، از حرکت بازایستاد. «و اولیویا، عزیزم؟» اولیویا مریودر پرسشگرانه به او نگریست. «شاید بد نباشه اگر نوهت رو برای جشن نیمهی آگوست به دربیشایر دعوت کنی، نه؟ زمان مناسبی برای دورریختن کدورتهای قدیمیه.» لبخندی مهربانانه بر چهرهی چروکیدهاش شکفت. «من هم ترتیبی میدم کار بافتن شال خانم جوان تا اون موقع به پایان برسه.»
اولیویا سری تکان داد. تا دو ساعت پیش، حتی فکر دعوت آن دختر لندنی بیسروپا به عمارت اجدادیاش انزجارش را برمیانگیخت. اما اگر مارگارت میخواست، اولیویا نامهای برای نوهاش مینوشت و بهشیوهای که آنچنان مهربانانه به نظر نرسد، هر دو نفر را به عمارت مریودر دعوت میکرد.
تا آن موقع، قطعاً یکی از هدایای مارگارت به اتاق دخترک راه مییافت. شالی با طرح چاه، یا اسبی سرکش که ناگهان سوارش را بر زمین میزند. شاید هم طرح زنبور برای کسی با حساسیتی مرگبار به نیش آن. اولیویا نمیدانست. نمیتوانست هم حدس بزند.
فقط میدانست تا جشن نیمهی آگوست آن دختر زنده نمیماند که بخواهد مزاحمتی ایجاد کند. مثل آن مستخدم باردار، با سرنوشتی تأسفبارتر از پلیسِ احتمالاً اخراجشده. چون به شکلی سحرآمیز بافتنیهای مارگارت همیشه به وقوع میپیوستند.
بله، دوست اولیویا مریودر بافندهای چیرهدست بود و عاشق کمک به همسایگانش.