ملاقات با خانوادهی ویژن
کمیک: ویژن (Vision)
نویسنده: تام کینگ
طراح: گابریل هرناندز والتا و مایکل والش
هشدار: این مطلب اسپویلرهایی جزئی را از ۵ صفحهی نخست کمیک ویژن در خود دارد.
تام کینگ
تام کینگ، نویسنده تقریبا جدید دنیای کمیک، بیشتر بهخاطر داستانهای معروف و بعضا جنجالی خود مثل بتمن، قهرمانان در بحران و مستر میراکل در انتشارات دیسی معروف است. ولی جالب است بدانید این نویسنده، در سال ۲۰۱۵ به انتشارات مارول آمد تا مینیسریای ۱۲ قسمتی برای معروفترین ربات ابرقهرمان این شرکت، یا همان ویژن، بنویسد. ویژن کاراکتری بوده که همیشه مورد کملطفی نویسندگان قرار میگرفت. و در پنجاه و اندی سالی که از خلقتش میگذشت، جزء چند مینیسریِ بسیارکوتاه، داستان مستقل خاص دیگری نداشت.
ویژن
ویژن، هر چند که از اعضای مهم گروه انتقامجویان است، معمولا فقط نقش یک کاراکتر فرعی را در داستانهایشان دارد و بهعنوان شخصیتی مستقل شناخته نمیشود. او یک ربات با ذهن مستقل و دارای احساسات است که التران او را برای نابودکردن انتقامجویان بهوجود آورد. اما ویژن علیه برنامهریزیهای پدرش عمل کرد و عضوی از انتقامجویان شد. این ربات سرانجام عاشق یکدیگر از اعضای این گروه یعنی واندا ماکسیموف، ملقب به اسکارلت ویچ، شد و با او ازدواج کرد. ویژن پس از وقایع فروپاشی انتقامجویان کشته شد و سالها بعد به زندگی بازگشت. ازآنپس، دیگر رابطهی ویژن با واندا سرد شد. حال، تقریبا در همین نقطه از داستان ویژن است که تام کینگ وارد عمل میشود تا زندگی این ربات دوستداشتنیِ مارول را وارد فاز جدیدی کند.
من ویژن از گروه انتقامجویان هستم. من سیوهفت بار دنیا رو نجات دادم.
ایدهی تام کینگ را میتوان در دو کلمهای که برای خیلی از مخاطبان آشناست خلاصه کرد: «بریکینگ بد». حتی خودِ این نویسنده در یکی از مصاحبههایش گفت که درنظر داشت داستانی خانوادگی و علمیتخیلی برای ویژن بنویسد، ولی این ایده بهنظرش کمی لوس میآمد و جذابیت کافی را نداشت. درنهایت او به این فکر افتاد که چرا چاشنیِ آشنای بریکینگ بد را در آن مخلوط نکند؟ داستان پدری که به پخت مواد مخدر روی میآورد تا پس از مرگش زندگی همسر و فرزندانش راحت باشد. ولی هرچه که بیشتر سعی میکند، بیشتر خانوادهی خود را ازدست میدهد و ذرهذره از آن پدرِ مهربان به فردی بیرحم و خشن تبدیل میشود. در کمیک ویژن نیز همین ایدهی قدیمی و نسبتا پرتکرار، با کمی دخل و تصرف بهکار رفته است.
یکی از ویژگیهای داستاننویسی تام کینگ این است که همیشه مقیاس داستانهایش کوچک است. درمورد خبیثی که بهدنبال نابودی دنیاست و قهرمانانی که باید جلویش را بگیرند نیست. حتی اگر درمورد خدایان کیهانی هم بنویسد، باز هم داستانش انسانی و دربارهی خانواده است. ویژن هم از این قاعده مستثنی نیست.
در این داستان، ویژن مثل همیشه بهدنبال پیداکردن معنای انسانیت بود. بهدنبال اینکه چگونه میتواند مانند دیگران عادی باشد و چهچیزی عادیتر از داشتن خانواده؟ بههمیندلیل، برای خود همسری به اسم ویرجینیا، دختری بهنام ویو و پسری بهنام وین ساخت تا با آنها خانوادهای عادی و شاد را تشکیل دهد و طعم همچین زندگیای را بچشد. ولی معمولی و انسان بودن یعنی چه؟ این سوالی است که تام کینگ سعی دارد در این کمیک به آن پاسخ دهد. آیا انسان بودن به این معناست که باید برای حفظ خانوادهی خود دست به هر کاری زد؟ معمولیبودن به این معناست که برای خانوادهی خودمان دنیا را به سرنوشتی شوم محکوم کنیم؟
ژانر ترسناک
بهشخصه، یکی از جلوههای زیبای این کمیک برایم، ازپیش خبردادن درمورد این سرنوشت شوم بود که انتظار شخصیتهای داستان را میکشد. در شمارهی اول که همهچیز معمولی بهنظر میرسد و خانوادهی ویژن درحال آشنایی با همسایههای جدیدشان هستند، ناگهان از سرنوشت این دو همسایه در همان حوالی پردهبرداری میشود:
«بعدها، در نزدیکی پایان این داستان، یکی از ویژنها خانهی نورا و جورج را بهآتش خواهد کشید. آنها در میان شعلههای آتش خواهند مرد.»
این جمله تقریبا در همان صفحهی پنجمِ داستان نوعی دلهره و اضطراب در خوانندهها بهوجود میآورد. چرا یکی از ویژنها چنین کاری میکند؟ کدامیک از آنها این کار را میکند؟ آیا در پایان این داستان شاهد خبیثشدن کاراکتر ویژن خواهیم بود؟ این پیشگوییها در تمام طول داستان وجود دارند و حتی پس از بهپایانرسیدن داستان هم ادامه پیدا میکنند. درواقع کینگ طی یک روند اینچنینی، کمی چاشنی ژانر ترسناک هم به داستان اضافه میکند. البته نه ترسِ موجود میان فیلمهای آنابل و اره، بلکه نوعی دلهرهی شیرین که برای افرادِ نچندان علاقهمند به ژانر ترسناک، لذتبخش است.
شمارهی اول با محلهای معمولی در یک روز عادیِ پاییزی شروع میشود و زوج پیری را نشان میدهد که نمونهای کامل از یک زندگی معمولی و شاد هستند. آنها میخواهند به همسایههای جدید خود سر بزنند و بهشان خوشآمد بگویند. در اینجا طراحیهای والتا بهطور پیشفرض شروع به فضاسازی و داستانگویی میکنند. همهی اینها درحالیست که کپشنهای راوی – که برعکس ۹۰درصد کمیکهای ابرقهرمانی مدرن، نه از زبان شخصیت اصلیِ داستان، بلکه از نگاه سومشخص گفته میشوند – جزئیات زندگی عادی مردمِ آن محله را برایمان تعریف میکنند. تااینکه این همسایههای جدید در را باز کرده و با خانوادهای قرمزرنگ و غیرعادی طرف میشویم که به مهمانانشان خوشآمد میگویند. همین سه صفحهی اول و هماهنگی زیبایی که بین طراحیهای والتا و نوشتههای کینگ موجود است، شما را برای خواندن مشتاقتر میکنند.
طراحی کمیک
حرف از طراحیهای والتا شد، بیاید کمی دربارهی نقش طراحیها در یک کمیک حرف بزنیم. خیلیها طراحی خوب در یک کمیک را به میزان جزئیات و واقعگرایانهتر بودن یک طراحی میدانند. ولی درواقع طراحیهای یک کمیک چیزی فراتر از این است. یک طراح وظیفه دارد تا پلات نویسنده را بهتصویر بکشد. شخصا فکر میکنم تصاویر یک کمیک نقش اصلی قصهگویی را دارند. دیالوگها فقط وسیلهای برای کمک به این قصهگویی هستند. منظورم از این حرف چندان قانعکننده نیست؟ یک شماره از این کمیک را انتخاب کنید. هرکدام که خواستید، بین هر ۱۲شماره. کلِ بیستودو صفحه را بدون خواندن دیالوگها ورق بزنید و نگاهشان کنید. بازهم در جریان کلیت داستان قرار میگیرید، مگر نه؟
در نقاطی از داستان، مثل زمانی که معلمِ وین در کلاس مشغول شکسپیرخوانی برای آنهاست و تصاویر بهتنهایی وضعیت هرکدام از اعضای خانواده را بدون دیالوگ نشان میدهند، میتوان کاملا به این پیوند بین طراحی و نویسندگی پی برد. البته که بخشی از این مسئله، به تعاریفی که در میان اسکریپتِ نویسنده وجود دارند برمیگردد. اسکریپتی که همانند بسیاری از همنوعان خود، پنلبندی و جزییاتِ زاویهدید را هم مشخص میکند. هرچند که طراحِ داستان نیز گاهی خلاقیت بهخرج داده و به سلیقهی خودش این تعاریف را تغییر میدهد.
رنگبندیها حتی در لحظات شاد خانواده هم جوی افسرده دارد. انگار که میگوید رابطهی آنها گرم نیست، آنها برنامهریزی شدهاند تا اینگونه رفتار کنند و براساس آن عمل میکنند. وقتی ویژن و ویرجینیا به هم میگویند «دوستت دارم»، بهجای حس صمیمیت، حس سردی و بیتفاوتی به خواننده القا میشود. آنها این کلمات را راه عادیِ ابراز احساسات میدانند و براساس آن عمل میکنند، ولی انگار درکی از آن ندارند.
جدا از داستان، یکی از بخشهای لذتبخش این کمیک برایم، گفتوگوهای بین ویرجینیا و ویژن بود. مانند همانجایی که بر روی توصیف همسایههای خود بین صفتهای خوب یا مهربان بحث میکردند. در این قسمت، ویژن چون سابقهی بیشتری در زندگی و تعاملات بین انسانها داشت، معنی و تفاوتهای آنها را برای ویرجینیا شرح میداد. خواندن این مکالمات جذاب است. زیرا صحبتهای روزمرهی انسانها با یکدیگر را از زاویهی دید یک ربات که منطقِ خالص است، نگاه میکند. یک نوع برداشتِ خاص از مکالماتی که به معنی آنها قبل از این حتی فکر هم نمیکردیم.
«اواخر سپتامبر، درست زمانی که برگها شروع به ریزش میکنند، خانوادهی ویژن به خانه جدیدشان در ویرجینیا، شهر آرلینگتون، محلهی هیکوری، پلاک ۶۱۶ و کد پستی ۲۱۳۰۱ نقلمکان کردند.»
داستان هیچ چیز اضافهای ندارد، این کمیک تقریبا هرچه که دارد را برای روایتش بهکار میبرد. از یادگاریهای اعضای انتقامجویان که به ویژن دادهاند تا حضور و نقش همسایهها و حتی خود انتقامجویان؛ همهشان در جایی از داستان معرفی شده و در نقطهای دیگر، نقش مهمِ خودش را ایفا میکنند. این مسئله چیزی است که کمتر نظیرش را میان آثار ابرقهرمانیِ مرسوم میبینیم. داستان با زیرکی به پیشینهی ویژن نیز میپردازد و گذشتهاش را برای کسانی که هیچ آشناییای با او ندارند بازگویی میکند. این بازگویی بهطوری است که نهتنها باعث لطمه به روند داستان نمیشود، بلکه آن را جذابتر هم میکند. حتی برای کسانی که به تاریخچهی شخصیتها علاقهی زیادی دارند، این کمیک با اشارات زیادش به گذشتهی ویژن، مطمئنا آنها را خوشحال خواهد کرد.
برای خواندن این کمیک مهم نیست طرفدار مارول باشید یا دیسی. مهم نیست قبلازاین با ویژن آشنا بوده باشید یا خیر، حتی مهم نیست قبل خواندنش کمیک خاصی را از مارول خوانده باشید. مطمئن باشید از تجربهی این کمیک زیبا لذت خواهید برد. حداقل من که لذت بردم.