تبعید و قدوم / سال اول تبعید (ماه ۳ و ۴)
من از نژاد سیث نیستم، خون ایشان در رگهای من جاری نیست و بااینحال، وقتی قدم بر خاک سرزمین این مردمان وحشی و غیرمتمدن گذاشتیم، «نیرو» ما را به سروران ایشان بدل کرد؛ زیرا که بهواقع مردمانی که نیرو در وجودشان جای دارد همانا لایق بهدست گرفتن قدرت هستند.

القابی که به ما دادند را پذیرفتیم، پوشش و سنتهایشان را پذیرفتیم و در آن زمان ما دیگر جمعی از جدایهایی که از چنگال نظام جمهوری خفقان جدا شده بودند، نبودیم. پس ما به جنجیدای[1] بدل گشتیم، سروران سیث. پس از جنگی صدساله که بواقع نظام جدایها را در معرض سقوط قرار داد، قدم بر این سیاره گذاشتیم.
جدایهای پیروزمند و مغرور همانطور که شمشیرهای نورانی خود را بهسوی ما گرفته بودند، ما را تا ناوی که قرار بود بهسوی تبعیدگاهمان ببرد، هدایت کردند و ما را اعدام و مجازات نکردند… ناوی که قرار بود ما را به خارج از مرزهای جمهوری هدایت کند.
جمعی متشکل از دوازده نفر از ما و تعدادی از فرماندهان ردههای مختلف که ما را همراهی میکردند. ژنرال ارشد آجونتا پال[2]، مارشال خوخان[3]، فرمانده لژیون سیاه، بارون دریپا و معدود آدمیرالهای باقیمانده از اَرتشمان، کارنیس موور که تاکتیکهای مبتنی بر فورس او بواقع ما را از دامی که در فلوهاکا برایمان پهن کرده بودند نجات داد و من، سارزوس سین، پرورشدهنده و سازنده سلاحهای زنده و بیولوژیک و سایرین نیز، باقیمانده جدایهای تاریکی بودند که از جنگ جان سالم به در برده، همراهیمان میکردند.
نبردی که یک قرن تمام بین جدایها با آن آیینها و سنتهای خشکه مقدس احمقانهشان و گروهی که هدفشان سرنگونی آنها بود، جریان داشت. ما، باقیمانده مردمانی که راهی جدید برای فراگرفتن و هدایت فورس را خواستار بودند، بودیم. گروهی که بواقع قربانیان نظامی ارتش جدایها در مسیر کوربوس به حساب میآمدیم.
جرم ما خیانت در بالاترین درجه بود و مجازات ما، تبعید به فضای خارجی و ناشناخته بود. اما ناوی که قرار بود ما را بهسوی نیستی ببرد درواقع ما را بهسوی هدفی از پیش تعیین شده میبرد، زیرا که سالها پیش، از طریق پناهجویانی که نزد ما آماده بودند و همچنین، شایعات و داستانهایی که از اطراف شنیده بودم، بهدنبال سرنخی از امپراطوری سیثها میگشتم. امپراطوری سیثهای اصیلزادهای که میدانستم جایی در این کهکشان پهناور زندگی میکردند و هدف ما نیز سیاره آنها بود.
باور راسخ من در طی سالیان به بار نشست و حال، روبروی ما در عوض فضای لایتناهی و تهی، غنیترین و بیپایانترین منبع جنگجویان اصیلزاده و گنجینهای از دانش بیپایان و بکر تاریکترین بخشهای فورس قرار داشت. منبعی ارزشمند که در انتظار کشف شدن از سوی ما قرار داشت.
اولین شقاق بزرگ

بر خاک سرزمینشان اولین حکومت مبتنی بر آموزههای تاریکی را برای غلبه بر هزاران سال بیعدالتی بنا نهادیم. حکومتی که بواقع من، صالحترین و لایقترین فرد برای هدایت و حکمرانی بر ایشان بودم، زیرا از میان ما تنها این من بودم که متون و اسرار ایشان را ترجمه و به زبان خودمان نگاشتم و این من بودم که با استناد به آن اسرار و دانش، پیشگویی کردم که امپراطوری عظیمی از سیثها بهزودی برخواهد خاست.
با وجود اینکه کوربوس اولین نبرد عظیم یکصدساله دنیای تاریکی بود، اما بنابر نظر تاریخنگاران اولین شکافهای منجر به چنین برخورد عظیمی از سالهای پیشتر آغاز شده و درنهایت به چنین شقاق عظیمی ختم گردید. اینکه چه دلایلی و چندین اختلاف عظیم درنهایت منجر به وقوع چنین نبردی گردید از کمترین اهمیتی در نزد من برخوردار است؛ زیرا که من، تنها به نتیجه نهایی، یعنی ازهمگسیختن قدرت جدایها و درنهایت کوتاهتر شدن و ضعیفتر شدن کنترل ایشان بر فورس بها میدهم.
صدسال تاریکی، سالهایی بودند باشکوه، با تاثیرات قابل پیشبینی از نظر بروز اختلافات بسیار میان جدایان و وقوع طغیان و شورش در میانشان. زیرا که بنیان اعتقادی آنها در طول بیست هزار سالی که از بنیاد نهادنشان میگذشت، تغییر نکرده و به همان حال باقی مانده بود. اندکاندک شاگردانی بودند که در استادان خود، مشکلاتی را مشاهده میکردند و این پیروان هوشمند به این نکته که استادانشان بیعیب نبوده و سیستم دارای ایراداتی بود، پی بردند و به این ترتیب بود که پیبنای اولین شقاق عظیم میانشان بهوجود آمد.
اولین کسی که در آن دوران برای اولینبار، روشنایی را زیر سوال برد کاشیمِری[4] بود که خارج از کاشی زندگی میکرد. زِندور برای اولینبار جدایها را به شبهه انداخت و در خصوص حقانیت روشنایی، یا آشلا، سوال کرد. این عده قلیل درنهایت به وجود جبهه تاریکی، یا همان بوگان پی بردند. زنجیرهایی که آنها را به روشنایی پیوند داده و بهنوعی اسیرشان ساخته بود از دست و پای خود گشودند و به این ترتیب، لژیون لیتو را تشکیل دادند. این مردمان البته آن توانایی رهبر خود یعنی زِندور را نداشتند.
جدایها با این گروه جدید وارد نبرد شدند. نبردی که جدایها از نهایت توانایی و قدرت خود برای پیروز شدن در آن استفاده کردند، زیرا بواقع میدانستند که این نبرد نه صرفا مبارزهای با گروهی قلیل، که مبارزه با آیندهای تاریک برایشان بود. آیندهای که در آن هیچکس تمایلی به فراگیری و پیروی از آیینهای قدیمی و پوسیدهشان نداشت. بر اساس مدارک تاریکی زِندور و پیروانش در این نبرد، مغلوب نیروهای جدای شدند.

تراژدی این ماجرا البته نه بروز اختلاف و تفرقه، که عدم درک فاجعه و مشکل از سوی جدایها بود. جدایها فرصت پذیرش تاریکی و پیوستن به هسته مرکزی امپراطوری که لژیون لیتو قصد بنای آن را داشت، داشتند؛ اما در عوض، ترجیح دادند تا به سنتها و آیینهای پوسیده و باستانی خود وفادار بمانند. و مستعدترین و برترین اعضای خود را که صرف مخالف این روشها بودند، نابود سازند.
ما تبعیدیان، وارثان بر حق خون پاک سلسله زِندور بودیم.
قرن تاریک
نبردی که در آن ما بسیاری از پیروان خود را از دست دادیم، البته میتوانست به روشی مسالمتآمیز نیز پیش برود. اما این جدایها بودند که ارتش خود را روبروی ما قرار دادند تا جلوی ما را بگیرند. تا نگذارند واقعیت را به دیگرانی که غافل و بیاطلاع بودند بگوییم، تا حقیقت فورس را با دیگران به اشتراک نگذاریم… هزارهها بود که در این وسعت کمعمق حقیقت دستوپا میزدند و تصور میکردند که واقعیت همین است و بس.
اما ما به این وسعت بسنده نکردیم، ما به عمق فورس ورود کردیم و به قدرتی دست پیدا کردیم که هیچ جدایی تا آن لحظه بدان دست پیدا نکرده بود. ما حیات را در دستان خود نگه داشته بودیم، ما قدرت زندگی را بهدست گرفته بودیم.
در آن زمان من مشغول پرورش لوایاتانهایم بودم، مخلوقاتی که مقرر بود به قلب سنگرهای جدایها در بالمورا بزنند. مخلوقاتی که به ایشان قدرت جذب و بلعیدن روح قربانیان و ذخیره انرژی حیاتشان را داده بودم. لوایاتانها، حد اعلای قدرت خلقت من بودند… هیولاهایی که از تکامل شَمبلرهای خزنده، زوزهکشان، وحوش چالهنشین و سایر مخلوقاتی که سابق بر این خلق کرده بودم، بهوجود آمده بودند. خلقتی که هدفی در آن نهفته بود، هدفی که من در ذهن داشتم.
اما جدایها از این قدرت رویگردان بودند زیرا پذیرفتن آن، نیاز به تغییر و تحول درونشان داشت و ایشان از هر نوع تغییر و بهبود رویگردان بودند. چیزی که درنهایت مسیر نابودی آنها را هموارتر ساخت و تا آن زمان که ما محفل اولیه را نابود سازیم نیز این رویه، ادامه خواهد داشت.
سیثهای سربلند
ناو زهوار دررفتهای که در اختیارمان قرار داده بودند را از میان موجشکنی که تحت عنوان دهانه استیگیان شناخته میشد، بهسوی مقصدی که در ذهن داشتم هدایت میکردم. منطقهای که گذر از آن جز با کمک گرفتن از قدرت فورس برای احدی مقدور نبود و دقیقا همین موجشکن دیگران را از ورود به منطقه سیثها منع میکرد و جهشهای فضایی آنها را به صرفا جهشهایی بیهدف، مبدل میساخت و تنها آنها که قدرت تاریکی را با قلب خویش درک میکردند، یعنی افرادی مانند من قادر به پیدا کردن مسیر صحیح در این فضا بودند. درست مانند دِولیکها که شمال مغناطیسی را بهسادگی میافتند.
پس ما بر سطح سیاره کوریبان فرود آمدیم. جهانی که صدای رسای آن تنها به گوش پیروان تاریکی میرسید، فریادی بلند و رسا که ایشان را بهسوی خود میخواند و بر خاک همین جهان بود که اصیلزادگان سیث، حیات خود را آغاز کردند و اکثریت آنها نیز در هنگام مرگ، به موطن خود بازمیگشتند تا روی خاک این سیاره جان بدهند.
از ناو زهروار دررفتهای که ما را بهسوی تبعیدگاهمان هدایت کرده بود بیرون آمدیم و خورشیدی بیگانه نورش را بر ما ارزانی داشت. اطرافمان را خرسنگهای عظیم و قبرستانی سنگی، تراشیده شده از سنگهای این سیاره محاصره کرده بود و خاک آن، با خون و استخوان پادشاهان بسیاری فرش شده بود.
مردمان سیث مقدم ما را گرامی داشتند و بر ما درود و احترام فرستادند. با وجود قدرت ذاتی بسیاری که داشتیم، ما را چونان خدایان گرامی نداشتند و تنها ما را چونان سرورانی گرامی، احترام کردند. هفتهها طول کشید تا ما به قدرت حقیقی فرهنگ و جامعه ایشان پی ببریم، تا ایشان را زیر یوغ قدرت خود گرفته و درنهایت نیز پادشاه وقتشان را از تخت به زیر کشیده، گردن بزنیم.
از میان ما آجونتا پال گردن پادشاهان، هاکاگرام گاروش را زد و تخت پادشاهی را، تحت نام شاه آداس تصاحب کرد. ما نیز در سایه، در حکمرانی به او کمک میکردیم.
از همان زمان بود که بخود قول دادم سیثها، فرهنگشان و گنجینه بکری که در این دنیا در انتظارمان نشسته بود را، بهدرستی درک و کشف کنم. توانایی پرواز دریپا در اینجا به درد ما خورد، زیرا بواسطه آن توانستیم مناطق محلی و جادههای فضایی مربوط به جهشهای فضایی را نقشهبرداری و شناسایی کنیم… ای کاش که از این توانایی، در نبرد کوربوس استفاده میکرد.
زیوست، پایتخت اصلی اصیلزادگان سیث از دوران پیشاتاریخ محسوب میشد. مکانی که ما نیز آن را بهعنوان پایتخت حکومتی خود انتخاب کردیم و از همانجا بر سیثها فرمان راندیم. سیثها برای قدرت و قدرتمندان احترام بسیار قائل بودند و تمایل بسیار به خدمت به ما داشتند. درحقیقت اصیلزادگان سیث، مردمانی بواقع شگفتانگیز و حیرتآور بودند.
مردمانی که تاریکی، خشم و عطش به قدرت زنده نگاهشان داشته بود. هیبت این مردمان انسانواره بود و به انسانها شباهت بسیار داشتند، اما دست و پاهایشان به شکل پنجه و پوستشان بسیار ضخیم بوده، طیف رنگی بین سرخ و سیاه داشتند. دو زایده گوشتی دراز نیز از گونههایشان آویخته شده بود و دو زایده مشابه، اما کوچکتر از شقیقههایشان بیرون زده بود.
پس از مشاهدات و تحقیقات بسیاری که بر ساختار ژنتیکی آنها انجام دادم درنهایت متوجه شدم که خون این نژاد از مخلوقات، مشابهت بسیاری با نژاد ما دارند و عملا، لقاح و تولیدمثل میان هر دو نژاد بهدلیل این مشابهت، مقدور میباشد. گمان میکنم دریپا از کشف این حقیقت بسیار خوشحال شود، زیرا از بدو ورودمان، متوجه علاقه شدید او به کاهنههای سیث شده بودم.

فورس، در اصیلزادگان سیث بسیار قدرتمند است، هرچند از این نظر به سطح قدرت و توانایی ما نمیرسند و بهنوعی در سطوح بسیار ابتدایی، نسبت به ما که زمانی برترین جدایهای جمهوری بودیم، قرار دارند.
این مردمان به اسرار بسیاری درخصوص فورس دست پیدا کردهاند. رازها و روشهایی که بر هیچ احدی، جز ایشان، مشخص نیست و هیچ نژادی در کل کهکشان از وجودشان مطلع نیست. اما ساختار اجتماعی طبقاتی ایشان که در آن صرفا هدف و اطاعت از قدرت والاتر بهعنوان اصول اجتماعی پذیرفته شده است، دست یافتن ما به این اسرار را بسیار سهل و آسان کرده و بهنوعی با کمال میل، یافتههایشان را در اختیار ما که طبقه قدرتمند و والاتر هستیم، قرار میدهند.
از میان ما افرادی که دارای رده و مرتبه بالاتری بودند، اولین شورای سیثهای زیوست را تشکیل دادند. آجونتا پال سرور ما یا همان جیناری گشت. در نظر کاهنان سیث یعنی کیساییها، ما خدایان کهتری بودیم که بر ایشان حکومت میکردیم. پس ما را به همان اندازه احترام میگذاشتند و پرستش میکردند. آجونتا پال در نظر ایشان مقامی برابر با خدای چپدستشان یعنی تیفوجیم داشت و به همان اندازه از او هراسان بودند.
مهندسین و سازندگان زبردست سیث زوگوروک خطاب میشدند. مردمان زبردست و ماهری که استعداد خود را بهجای ساخت ناوهای پیشرفته، در حفر و طراحی گورپشتههای بسیار هدر داده بودند. هدف من بهکار گرفتن این گروه ماهر و هدایت استعداد آنها در زمینه خاصی که در نظر داشتم، هدفی که جز با دستور مستقیم پال مقدور نبود و اگر پال در این زمینه همکاری نمیکرد، مشخصا برای بهدست گرفتن قدرت شخصا اقدام میکردم.
اما در این بین ماساییها، جنگاوران و جنگجویان شجاع و دلاور آنها تنها گروهی بودند که بیشترین یاری و همکاری را با ما میکردند. مخلوقاتی صرفا ساخته شده از بدنی جنگاور و قدرت بدنی بسیار که تنها فکر نبرد، آنها را به پیش میراند. مخلوقاتی که البته خود تولیدمثل میکردند، اما نه با آن سرعتی که ما نیاز داشتیم. باید که تعداد بیشتری از آنها تولید میشد. زیرا اینها سلاحهایی بودند که مقدر بود با آنها به جمهوری حمله کنیم، سلاحهایی که انتقام غرور زیرپا گذاشته شده ما را میگرفتند.
بردگانشان اما ترکیبی بودند از نژادهای مختلف که در طول دورانهای متمادی به دام آنها افتاده بودند و با عنوان گروسسو خطاب میشدند. داشتن و نگهداری برده در نظام جمهوری امری خطا و جرم بهشمار میرفت، اینکه قوانین کهنه و پوسیده دیگر جلوی ما را نمیگرفتند و دستمان در بسیاری اقدامات باز شده بود، امری لذتبخش و باعث آسایش ما بود.
راه و رسم سیثها
اصیلزادگان سیث به هیچ شعار و سرودی برای یادآوری راه و رسم زندگیشان نیاز ندارند. سیثها به همان راه و رسمی که ذاتشان به آنها الهام میکند میروند، هرآنچه بدان نیاز ندارند نابود میسازند و از هرآنچه که در زندگی به دردشان میخورد نهایت استفاده را میکنند. سیثها را نه شعار و منشی مانند جدایها، که صرفا زور بازو و هرآنچه که قدرت تاریکی بهصورت ذاتی برایشان تعیین کرده، هدایت میکند.
اگر بخواهیم راه و رسمی مانند الگوی جدایها برای سیثها طراحی کنیم، مشخصا باید مسیری برای هموار ساختن و تسلط بر فورس هموار سازیم. مسیری که باورهای قدیمی جدایها هموارسازی آن را دشوار ساخته، زنجیرهای بسیار به آن زده و محدودش ساخته بود.
هراس به خشم ختم میشود.
خشم به نفرت منتهی میگردد.
نفرت فرد را بهسوی قدرت هدایت میکند و قدرت نیز در نهایت، فرد را به پیروزی و سروری خواهد رساند.
صرف داشتن خشم، شخص به هیچ مقصد مشخصی نخواهد رسید. خشم مهارناشدنی هیچ فایدهای نخواهد داشت.
راه و رسمی که ارباب سیمیکارتی به زبان جدایها ترجمه کرد و آن را سرلوحه امور خود قرار دادند به شرح ذیل است:
هیچ احساسی حقیقی نیست، تنها صلح است که وجود دارد.
جهلی وجود ندارد، تنها دانش است که ماندگار است.
شهوتی نیست، تنها آرامش وجود دارد.
آشوبی در اینجا جای ندارد، تنها نظم حاکم است.
مرگ بیمعناست، تنها فورس وجود دارد!
اما شهوت همیشه صلح را مغلوب خود خواهد ساخت. پس اگر بخواهیم به رسم جدایها، نظامنامهای برای سیثها تنظیم کنیم باید مانند ذیل باشد؛
صلح دروغی بزرگ است، تنها شور است که وجود دارد.
از طریق شور و اشتیاق است که به توانمندی دست پیدا میکنیم.
دست یافتن توانمندی، ما را قادر به کسب قدرت میکند.
از طریق کسب قدرت است که میتوانیم به پیروزی دست پیدا کنیم.
از طریق کسب پیروزیست که میتوانیم زنجیر اسارت را باز و رها شویم.
این، فورس است که ما را رها و آزاد خواهد ساخت.
پیشگویی سیثاری
افسانه مورتیس جدایها از کسی میگوید که در آینده ظهور میکند و تاریکی را بهطور کامل مغلوب و نابود خواهد ساخت و هماهنگی و نظم را به فورس بازخواهد گرداند. سیثها نیز افسانه مشابهی دارند که از زمان پادشاهی آداس باقی مانده است و درخصوص مخلوق کامل و بیمانندی صحبت میکند که ظهور خواهد کرد؛ سیثاری موعود.
کاهنان سیث بر این باور هستند که پیشگویی با مرگ آداس به پایان رسیده، هرچند بسیاری هنوز باور دارند که سیثاری ظهور خواهد کرد و پیشگویی، نمرده است.
افسانه سیثاری برای ما بسیار قابل توجه بود و من علاقه بسیاری به آن پیدا کردم، زیرا فرصتی طلایی در اختیار ما قرار داد تا خود را در قالب سیثاری به منتظرین سیث، بشناسانیم. البته نباید این نکته را دور از ذهن داشته باشیم که چنین ادعایی، قطعا باعث روز شک و اختلاف در میان اشرافزادگان و ردهبالاهای سیث خواهد شد و مشکلاتی برایمان بهوجود خواهد آورد… حتی آجون پال هم اینقدر بیاحتیاط نیست که بلافاصله و بدون پیشزمینه، چنین ادعایی را مطرح سازد.
پیشگویی سیثاری نه در قالب داستانی نوشتاری، که به روش سنتی سینهبهسینه نقل، حفظ و نگهداری شده است. داستانی بسیار مقدس و محترم که پیادهسازی آن در قالب کلمات و نگارششان روی تومار، امری نامقدس و گناهآلود بهشمار میرود و من این داستان را از زبان یک کیسایی آموختم؛
سیثاری بندها و محدودیتها را خواهد گشود.
سیثاری ما را هدایت و دشمنان ما را نابود خواهد ساخت.
سیثاری هرآنکس از سیثها که جهان را ترک کرده، بیدار خواهد ساخت و ما را از قبل نیز قدرتمند خواهد ساخت.
بند اول پیشگویی بهنظر من زیباتر از بقیه بخشهایش است؛ گشودن بندها و آزاد ساختن و نابودی هرنوع محدودیتی درواقع همان عنصر اصلی تاریکی و تشکیل دهنده هسته اصلی نظامنامه سیثهاست.
با اینکه هیچوقت به پیشگویی و پیشگویان اعتماد و اعتقادی نداشتهام، اما در این مورد خاص اعتقاد دارم صرفا نه پیشگویی، که این فورس است که مرا به سوی خود میخواند. این فورس است که در گوش من زمزمه میکند؛ شاید که تو سیثاری باشی.
[1] Jen’jidai
[2] High General Ajunta Pall
[3] Marchioness Xoxaan
[4] کاشیمِرها گروهی از انسانهای ایزوله شده ساکن سیاره کاشی، واقع در منطقه کهکشانی فیلیم بودند. سلسله کاشیمِرها در زمان اوج خود بر قدرت فورس، که در میانشان به چیزی شبیه نفس شهرت داشت، تسلط کامل داشتند و میتوانستند استفادههای بیشماری از آن کنند. سیاره کاشی در ۲۵۰۰۰ سال پس از نبرد یاوین و بهدلیل سوپرنوای خورشید منظومهشان از صحنه هستی محو شدند. درحالحاضر سیاهچاله اوریکسون در محل سابق این سیاره قرار دارد.