کاف مثل کرونا
نویسنده: آناهیتا سلوط
خانم میم مورد عجیبی بود. تا قبل از آنکه کرونا بیاید حتی بیشتر عجیب بود. ویروس کرونا که آمد دنیا را تغییر داد. باعث شد چیزهایی که تا قبل از آن برایمان عادی بود تبدیل به تابو شود. همه تغییر کنند و وسواس برای اکثریت عادت شود.
تنها جایی که تحت تاثیر کرونا قرار نگرفته بود یک ساختمان کهنهی چهار طبقه در بلوار فردوس بود که سالها از ساخته شدنش میگذشت. آنقدر قدیمی بود که حتی آسانسور هم نداشت. هشت واحد داشت و در مجموع کمتر از سی نفر در آن ساختمان زندگی میکردند. هیچ کدام از ساکنان شخصیت چشمگیری نداشت به جز خانم میم. بقیه همه کسانی بودند مثل خود ما. کسانی که هر روز در خیابان از کنارشان رد میشویم و از آن جایی که حتی متوجهشان نمیشویم حتی فراموششان نمیکنیم. چون از اول تاثیری در حافظه ما نداشتهاند. آدمهایی مثل خود ما.
بهجز خانم میم. خانم میم از آن دست افرادی بود که تنها یکبار دیدنش باعث میشد در حافظه کوتاهمدت هرکس خیلی پررنگ ثبت شود. آنقدر منحصربهفرد و عجیب بود که بهمرور از حافظهی کوتاهمدت به حافظهی بلندمدت منتقل شود و تا ابد در آنجا بماند. البته امروز اگر توصیف شخصیت خانم میم را بشنوید به نظرتان آنقدرها هم عجیب نباشد. هرچه نباشد کرونا همه را تغییر داده است. اگر سال پیش اتفاقی خانم میم را میدیدید احتمالا متوجه منظورم میشدید. او ساکن واحد پنج بود و بهندرت از خانه بیرون میرفت. حتی در جلسات ماهانه ساختمان هم خیلی کم حضور داشت.
معمولا خانم کاف که پیرزنی تنها بود و در واحد کناری او زندگی میکرد روز جلسه برای مدتی طولانی پشت در خانم میم مینشست و در میزد. خانم میم گاهی هیچ واکنشی نشان نمیداد. گاهی مودبانه از پشت در میگفت که کسالت دارد و نمیتواند در جلسه حضور داشته باشد. چندبار که در را باز کرده مجبور شده همراه با خانم کاف در جلسات شرکت کند. جلساتی که خانم میم در آنها شرکت داشت معمولا فضای سرد و خشکی داشتند. هیچ کس با او صمیمی نبود و همه معذب بودند. رفتار عجیب خانم میم هم خودش یکی از دلایل معذب بودن بقیه بود. او بسیار کمحرف بود و این هم کمکی به بهتر شدن اوضاع نمیکرد.
جلسات در واحد سه تشکیل میشد. آقای الف مدیر ساختمان بود. او درواقع در همینجا بزرگ شده بود. وقتی والدینش در تصادف غمانگیزی فوت کردند او نتوانست بهتنهایی در آن خانه زندگی کند. جایی کوچکتر را اجاره کرد و خانه را به بسازبفروشها سپرد. درنهایت چهار واحد برایش ماند. دوتا را فروخته بود. واحد خانم کاف یکی از واحدهای فروخته شده بود. فرزندانش همه ارث را بین خودشان تقسیم کرده بودند و برای مادرشان مستمری و دو خانه باقی گذاشته بودند. دختر و پسر کوچکش ایران را ترک کرده بودند اما خوشبختانه سه فرزند بزرگش هنوز هم نزدیک بودند و هر هفته خانهی خانم کاف میزبان فرزند و نوههایش بود.
خانم جیم و همسرش که ساکن واحد چهار بودند هرگز بابت سروصدای نوههای شلوغِ خانم کاف شکایتی نداشتند. آقای جیم همیشه میگفت که صدای بچهها زندگی را روشن میکند و خانم جیم معمولا برایشان خوراکی میبرد. زوج شیرینی بودند. همه در ساختمان دوستشان داشتند و سه سال پیش وقتی که فرزندشان را بهخاطر سرطان از دست داده بودند خیلی مراقبشان بودند. خانم جیم میگفت نمیدانست اگر در جای دیگری زندگی میکردند چه بلایی سرشان میآمد. آقای الف واحد چهارم را به آنها اجاره داده بود. وقتی که وضعیت مالیشان بهخاطر هزینهی بالای شیمیدرمانی بههم ریخته بود نهتنها از آنها اجاره نگرفته بود بلکه تمام پول پیش را به آنها برگردانده بود. حتی پول زیادی به آنها قرض داده بود.
زمزمهای بود که میگفت خانم میم پول نقد زیادی به آقای الف داده تا به آقا و خانم جیم بدهد. کسی دربارهی حقیقت این امر چیزی نمیدانست اما همین شایعه باعث شده بود خانم میم کمی بین باقی ساکنان محبوب باشد. جلساتی که او در آنها شرکت داشت با باقی جلسات متفاوت بود. همه سعی میکردند که مراعات وضعیت عجیب او را بکنند. حتی خانم عین که باور داشت تنها راه درمان وضعیت عجیب خانم میم این است که او را بهزور در شرایطی قرار دهند که باب میلش نیست هم مراقب بود.
گرچه آقای الف بهطور مرتب خانهاش را تمیز میکرد و مطمئن میشد که همهجا از شدت تمیزی برق بزند، روزهای جلسه توجه بیشتری به تمیزی نشان میداد. خانم میم به محض وارد شدن به واحد سه در خودش جمع میشد و کاملا حواسش را جمع میکرد تا به جایی نخورد. هرگز به چیزی دست نمیزد و از بقیه فاصله میگرفت. قبل از اینکه همه ساکنان متوجه وسواس عجیبش شوند روی مبلها مینشستند اما بعد از آن آقای الف میز چوبی هشت نفرهبا صندلیهای براق و تیره تدارک دیده بود. خانم میم قبل از نشستن تمام صندلی را به الکل آغشته میکرد و هشت دقیقه صبر میکرد و بعد روی آن مینشست.
چندین بار آقای الف خودش این کار را کرده بود اما هربار خانم میم دوباره تمام صندلی را ضدعفونی میکرد. خانم میم همیشه بوی مواد شوینده و ضدعفونی کننده میداد. همیشه دستکش کلفت پارچهای بهدست داشت. آقای دال که ساکن واحد هشتم بود قبلا یکبار اتفاقی دیده بود که خانم میم زیر دستکش پارچهای دستکشی نازک و طلایی رنگ به دست دارد. میگفت تا به حال همچین دستکشی ندیده بود. انگار که واقعا خانم میم طلا دستش کرده باشد. احتمالا کسی این دستکشهای باکیفیت را برایش از کشور دوری وارد میکرد چون همچین چیزهایی بهسختی پیدا میشد.
فقط ضدعفونی کردن صندلی نبود، خانم میم همیشه ماسک داشت. ساکنین ساختمان بهخاطر نمیآوردند که حتی یکبار او را بدون ماسک دیده باشند. خانم جیم یکبار بهشوخی به دختر بزرگ خانم کاف گفته بود که میترسد خانم میم زیر ماسک هیچ صورتی نداشته باشد.
لباسهای خانم میم همه کهنه بودند. احتمالا بهخاطر شستوشوی زیاد بود. ماهی چهار بار خانم ت برای تمیز کردن خانهی خانم میم به ساختمان میآمد و یکبار وقتی که چندتا از همسایهها جلو در دیده بودنش و سوال بارانش کرده بودند گفته بود که خانهی خانم میم اسباب زیادی ندارد. همه چیز به خاطر شستشوی زیاد کهنه شده بود و تنها نکتهی عجیب مجسمههای طلایی بسیارش بود. همهی مجسمهها بسیار واقعی بهنظر میرسیدند و از اشیا روزمره بودند. بشقاب، قاشق، مسواک، ساعت، کش سر و چیزهای این مدلی. حتی چندینبار چندتا از مجمسههای کوچکتر را به خانم ت داده بود.
دستکشها هم خیلی زیاد بودند. خانم میم بهطور متوسط هر سه روز یکبار دستکشهای پارچهای را عوض میکرد و یکی نو میپوشید. خانم ت گفته بود که سطل آشغالی خانم میم بیشتر از آنکه آشغال واقعی داشته باشد، پر از لباس بود.
تمام ساکنین کنجکاو بودند که واقعا داخل خانهی خانم میم چه شکلی بود اما راهی برای رفتن و دیدنش نداشتند. خانم میم همیشه برایشان یک معمای بزرگ بود که هیچ راهی برای حل کردنش نداشتند.
با ظهور کرونا رفتارهای خانم میم برای باقی ساکنان کمی قابل درکتر شد. همهشان دچار وسواس شدند و بدون الکل و ژل ضدعفونیکننده حتی تا سر کوچه نمیرفتند. همهشان خانهنشین شدند و فهمیدند چرا خانم میم اینهمه سال بهندرت از خانه بیرون میرفت. نمیتوانستند باور کنند که قبل از کرونا چهقدر کثیف بودند و حتی کمی بابت قضاوتهای نابهجایشان درمورد خانم میم شرمنده شدند. البته، فشار زندگی در پاندمی بهمرور باعث شد که همهچیز را درمورد خانم میم فراموش کنند. بعد از گذشتن موج دوم، سوم، چهارم و پنجم کرونا وقتی اوضاع کمی بهتر شد ساکنان تصمیم گرفتند که دوباره جلسه ماهیانه تشکیل دهند. همه هیجانزده بودند. از دو هفته قبل هیچکس از ساختمان بیرون نرفته بود و قرار بود بعد از یک سال و چندروز برای اولین بار همدیگر را ببینند.
روز موعود خانم کاف به زانوان پیرش حرکت داد و از واحدش خارج شد. یک سال بود که نوههایش را ندیده بود و مطمئن بود که جلسهی امروز آنقدرها هم حالش را بهتر نخواهد کرد. باید خانوادهاش را میدید قبل از آنکه همانطور که به تماس تصویری با دو فرزند کوچکش عادت کرده به دیدن سه فرزند بزرگ و نوههایش از پشت صفحهی موبایل عادت کند.
طبق عادت سمت در واحد پنج رفت و دستانش را مشت کرد تا در بزند. ساکنین واحدهای طبقه چهار که برای جلسه از راهپله پایین میرفتند اتفاقی از راه رسیدند و صبر کردند تا همگی باهم پایین بروند. صدای غرغر خانم عین که باید تنها یک طبقه بالا میرفت تا به واحد سه برسد هم از راهپله شنیده میشد. خانم میم با مشت کمجانش به در واحد شش کوبید و در باز شد. خانم الف جا خورد. خانم میم هرگز فراموش نمیکرد در را قفل کند. حتی یک قفل اضافه و زنجیر در را هم خودش روی در نصب کرده بود. دلشوره گرفت و وارد خانه شد. خانه نامرتب بود. تمام اسباب و اثاثیه مختصر خانه همهجا پخشوپلا بود و نیمی از وسایلی که روی زمین بود مجسمههای طلایی بود که خانم ت قبلا به آنها اشاره کرده بود.
خانم الف با نگرانی جلو رفت و خانم میم را صدا زد. هیچ پاسخی نشنید. بطریهای مواد ضدعفونی کننده و ماسکهای استفاده نشده همهجا پخش شده بود. خانه بوی شدید وایتکس میداد. آقای دال از روی تعجب فریاد کشید و خانم الف از شدت شوک تپش قلب گرفت. روی تنها صندلی خانه یک مجسمهی بسیار عجیب بود. شبیه به خانمی بود که روی صندلی نشسته. روی دامنش دو جفت دستکش و دو ماسک افتاده بود که آنها هم از طلا بودند. موهایش کمپشت اما بهشدت واقعی بود. خانم طلایی قوز کرده بود و دو دستش را روی سرش گذاشته بود، انگار که سردرد داشته باشد. مجسمه تماما حس استیصال و سردرگمی را منتقل میکرد و آنقدر واقعی بود که خانم کاف حالت تهوع گرفت. با شنیدن صدای فریاد آقای دال تمامی ساکنین در واحد پنج جمع شدند و همه واکنش مشابهی داشتند.
خانم عین آخرین نفری بود که هنوهنکنان به طبقه سوم رسید و با انزجار گفت که این مجسمه نفرتانگیز است. آقای الف هر چه گشت نتوانست خانم میم را پیدا کند. در واحد پنج را قفل کرد و هنوز که هنوز است منتظر است نشانی از خانم میم پیدا شود.
خانم میم عجیبترین موردی بود که تا به حال ساکنان ساختمان دیده بودند. معمایی که هیچ راهی برای حل کردنش نداشتند. معمایی که همچنان روی آن صندلی زهوار در رفته منتظر کسی است که بتواند حلش کند.
