دوئت خونین
عاشقی به آرزوی جنگ میماند.
موجودی خداگون جایی این کلمات تیز را در گوشم زمزمه کرد.
سالن آمفیتئاتر بود یا سینمایی متروکه در گوشهای ناشناخته از جهان؟ این را نمیدانم. فضای سالن تاریک بود و ردیف ردیف صندلیهای قرمز چیده شده بودند. میان هر چهار ردیف صندلی، فضای خالی بیشتری وجود داشت تا رفتوآمد ساده شود. سقف ناهموار بود. چیزی شبیه رسوبات آهکی غارهای آبی از آن آویزان بود و صدایی خفه از آن بهگوش میرسید. گویی که خفاشها میان استالاگمیتها خود را نهان کردهاند و نگهبانان روح مقدس مکانی روحانی هستند.
من نمیدانستم که آنجا چه میکنم. سر چرخاندم به سمت عقب سالن بلکه نشانهای از موجودی انسانوار ببینیم. که بتوانم حرف برنم. زبانم انگار نمیچرخید. من همیشه با خودم حرف میزنم. وقتی بچه بودم مادر نگران بود که نتوانم دوستی پیدا کنم. آنقدری این مکالمه با خود لذتبخش بود که نیاز به حضور معاشری دیگر حس نمیشد. اما حالا فلج شده بودم. افکار پیچ واپیچ توی مغزم رژه میرفتند و قدرت اظهارشان وجود نداشت. نگاهم برخورد به جماعتی که عقب سالن جمع شده بودند. میان آن صورتهای غریبه ایدن را شناختم. ایدن را خیلی وقت است که ندیدم.
یکهو یادم افتاد که دلم برای آنها که نمیبینم تنگ میشود. برای ایدن هم تنگ شده بود. رفتم بغلش کردم. گفتم اینجا چه میکنی. چرا بیخبر آمدی؟ صدایم را نمیشنید انگار. شروع کرد به مهملبافی. از دنیایی حرف زد که مدتی است به آن سفر کرده و امکان بازگشت به زمین را به این واسطه از دست داده. دنیایی که در آن سایهها پشت به نور زندگی میکنند. گفت که این فاصله گرفتن از خورشید برایش خوب بوده. سرما را دوست دارد و از اینکه قلبش برای چیزی نمیتپد احساس امنیت بیشتری میکند. چشمانش سرد بود. حفرههایی خالی انگار!
راه افتادم بهسمت بقیه ردیفهای پشتی و دیدم جماعتی آپاراتچی سعی دارند که فیلمی را روی پرده بیاندازند. اما پرده سفید سینما هنوز خالی از تصویر بود. صحنه نمایشی هم آن جلو وجود داشت. تو گویی پرفورمنس آرتی در شرف اجراست. بازیگرانی خواهند آمد آن جلو و تصویری در پسزمینه قصه را جلو میبرد. آپاراتچیها آدمیزاد که نبودند. از چه گونهای از موجودات پدید آمده بودند که من نمیشناختم. جن و پری شاید. ولی چه پریهای زشتی. صورتهای ورمکرده و هیکلهای بزرگ و چربیهای افتاده روی پوست ، چشمهای ورقلمبیده و بینیهای ناهمواری داشتند. اما نکته جالب این بود که همگی همقد بودند. شاید همین شاخصه باعث شد که فکر کنم از یک خانوادهاند. جماعتی از هیولاهای همقد. جایی ترس در دلم افتاد که فهمیدم درست همقد من هستند. بی هیچ منطقی با آنها احساس نزدیکی کردم و این ترسناک بود.
هیولاهای آپارتچی بالاخره موفق شدند دستگاه را راه بیاندازند و به یکباره تمام سالن را نوری سفید فراگرفت. بیتوجه به تمام آن عجایبی که هنوز مغزم توانایی هضمشان را پیدا نکرده بود. جایی آن میانه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم به تماشای فیلم.
به یکباره هیبت غولآسای خودم را روی پرده شناختم. ریخت بدنم جوری بهنظر میرسید که انگار از موجودیتش احساس خجالت میکند. گونههای سرخ و چشمهای گودافتاده، گردنی کج و دستهای آویزان گواهی بر آن بود. بعد بازیگرانی وارد صحنه شدند که همه من بودند اما با گریمهای متفاوت. یکی پیر بود و یکی جوان. یکی چاق و دیگری لاغر. یکی برهنه و دیگری پوشیده شده با شنلی سیاهرنگ که کلاهش صورتش را هم مخفی کرده بود. یکی آراسته و زیبا و دیگری جوشآلود و کثیف. همهمهای برپا شد. همه آن منها با هم سر ستیز داشتند. هیچیک دیگری را قابل تحمل نمیانگاشت. به سربازان سپاهی میمانستند که محکوم به شکست در جنگ احتمالی بود.
اتحاد آخرین چیزی بود که به حضورش میتوانستی امید داشته باشی. اول از زخمزبان شروع کردند و واپسگویی خاطرات شرمآوری که در هریک از آنها یکی مورد سرزنش قرار میگرفت. این خاطرهها از هرجایی سر درمیآوردند که من بهعنوان تماشاچی همه را با جزئیات بهخاطر میآوردم. از دزدی اسکناس هزارتومانی در 8 سالگی تا لکنت در اجرای تئاتر مدرسه و سخنرانی با صدای لرزان از اضطراب در دانشگاه. عاشقیهای بیسرانجام و دلخوشیهای متوهمانه. همه آنچه که آزاردهنده بود بهشکل مجموعهای تصویری روبهرویم قرار گفته بود. بازیگران صحنه تمام تلاش خود را برای حذف دیگری میکردند. آنقدر این درگیری لفظی ادامه پیدا کرد که آن هیبت مخفی در شنل سیاه رنگی خنجری بیرون آورد.
بعد یکییکی دیگران هم ابزار آزار فیزیکی خود را بهدست گرفتند. اسلحههای گرم و سرد در اختیار همه بود. آخرالزمان بود. صدای خشدار جیغهایی که بعد از وارد شدن خنجر به قلب بهگوش میرسید خیلی زود خفه میشد. صدای شرههای خون جاری روی صحنه قلبم را به جوش آورد اما به شکلی خودآزارانه احساس شعف میکردم. از نابودی همه آن احمقهایی که من بودم دلم خنک میشد. دلم میخواست که من هم دخالتی در این قتل دستهجمعی داشته باشم.
میان هیاهوی فریادهای مرگ هیئت غولآسای روی پرده سربلند کرد. دیگر خجالتی در سیمایش دیده نمیشد. شروع به خواندن آوایی محزون کرد و به محض جان گرفتن آوای محزون قائله ختم شد. یکایک نیمجانها مردند و صحنه لبالب از خون و پیکرهای بیجان شد. من از جا جستم و آوای محزون هیئت غولآسا را پاسخ گفتم. دوئتی جریان گرفت که به زیباترین آوای عالم میمانست. یکهو ایدن ظاهر شد. به هیبت یک کلاغ اما از جنس سایه درآمده بود. چرخی زد و آمد روی شانههای برهنهام نشست. نوکش را لای موهایم برد و تکهای از پوست سرم را جوید و رفت. نمایش که تمام شد. برگشتم تا به آپارتچیها خسته نباشید بگویم. اما کسی را ندیدم. آنجا تنها شدم. انگار که از ابتدای تاریخ من آنجا تنها بودهام. انگار که همهچیز به خوابی میمانست. سقف را نگاه کردم. بتنی بود. دیگر صدای مخوف خفاشها به گوش نمیرسید.
سکوت غالب شده بود. دست کشیدم به سرم. جای زخم نوک ایدن خونی بود. آرزوی جنگ جای خودش را به آسایش بعد از آتشبس داده بود. من تنها بودم با سری زخمی که دقیقه به دقیقه قطرههای خون بهجا مانده از نوک معشوق پرندهام را مینوشیدم. مینوشیدم و جوان میشدم. مینوشیدم و آرام بودم. این آرامشی بود که پیاش میگشتم. آرامشی از جنس ابدیت. از جنس خدایان…