«هرمان ووک» هنوز زنده است
نویسنده: استفن کینگ
برندا باید خوشحال باشد. بچهها ساکتند، جاده درست مثل باند فرودگاه پیش رویش کش آمده و او دارد یک ون کاملاً نو را میراند. سرعتسنج عدد 70 را نشان میدهد. با وجود این، خاکستریفامی کمکم به رویش میخزد. گذشته از این، ون هم مال خودش نیست. باید پسش بدهد. یک خرج واقعاً احمقانه! آخر در مقصد این سفر یعنی مارس هیل مگر چه خبر است؟ برندا به دوست قدیمیاش نگاه میکند. جاسمین هم همینطور. ون حالا که با سرعت صد مایل بر ساعت حرکت میکند از مسیر منحرف میشود. جاسمین سری به نشانه تأیید تکان میدهد. برندا هم همینطور. بعد پایش را محکمتر فشار میدهد تابه کف موکتپوش ون برسد.
- برندا در بازی پیک فور 2700 دلار میبرد و در برابر اولین تکانه مقاومت میکند.
به جای جشن گرفتن با یک بطری ارنج درایور، برندا بدهیهای مسترکارتش که مدتها بود به سقف رسیده بود را میپردازد. بعد به کمپانی هرتز زنگ میزند تا یک سؤال بپرسد. بعد به دوستش جاسمین که در نورث برویک زندگی میکند زنگ میزند و برایش از بازی پیک فور تعریف میکند. جاسمین جیغ میزند و میگوید: “دختر، پولدار شدی!”
کاش شده بودم! برندا توضیح میدهد که بدهیهای کارت اعتباریاش را پرداخته تا بتواند شورلت اکسپرس دلخواهش را کرایه کند. یک ون با 9صندلی. این را آن دختره توی کمپانی “هرتز” به برندا گفته بود. “میتونیم همه بچهها رو سوارش کنیم و تا مارس هیل برونیم. سری به فک و فامیل بزنیم و پز نوهها را بدهیم و یه چیزی هم ازشون کاسب بشیم.”
نظرت چیه؟”
جاسمین مشکوک است. آن آلونکی که کس و کارش خانه مینامیدند، اتاق ندارد و تازه اگر هم داشت، جاسمین علاقهای به ماندن در آنجا نداشت. از آن دو نفر بدش میآید. برای این نفرت هم دلیل دارد. برندا این را میداند. وقتی جاسمین 15 ساله بود، پدرش به او تجاوز کرد. مادرش از ماجرا خبر داشت اما کاری نکرد. وقتی جاسمین غرق در اشک پیش مادرش رفت، او گفت “لازم نیست نگران باشی. قبلاً داده بیضههاش رو بریدن!”
جاس با میچ روبیشو ازدواج کرد تا از دست پدر و مادرش خلاص شود. و حالا، بعد از سه مرد، چهار بچه و هشت سال زندگی مستقل شده است. با اینکه هفتهای 16 ساعت در رول اراند کار میکند، از تأمین اجتماعی هم پول میگیرد. آنجا اسکیت دست مردم میدهد و برای بازیهای ویدئویی پول خرد جور میکند چون ماشینها آنجا فقط ژتونهای خاصی را قبول میکنند. جاسمین اجازه دارد دو تا از بچههایش که از بقیه کوچکترند را با خود به سرکار ببرد. دیلایت در دفتر میخوابد و تروث سه ساله در راهرو قدم میزند و پوشکش را تکان میدهد. معمولاً زیاد توی دردسر نمیافتد اگرچه پارسال شپش سر گرفته بود و دوتایی مجبور شدند که تمام موهایش را بتراشند. نمیدانید چه زوزهای میکشید.
برندا میگوید: “بعد از پرداخت بدهی کارت اعتباری، 600 تایی باقی مونده.” “خب، اگر اجاره رو حساب کنی، 400 تا که البته من اینکار رو نمیکنم چون میتونم از مسترکارتم استفاده کنم. میتونیم در رِد روف بمونیم و کانال HBO تماشا کنیم. مجانیه. میتونیم از همین مغازه پایین خیابون غذا سفارش بدیم و بچهها هم توی استخر شنا کنن. نظرت چیه؟”
از پشت سرش صدای داد و بیداد میآید. برندا صدایش را بالا میبرد و جیغ میزند: “فردی، انقدر خواهرت رو اذیت نکن. اون رو بهش پس بده!” بعد، وای خدا، جروبحثشان بچه را بیدار میکند. یا سر و صدا فریدم را بیدار کرده یا توی پوشکش خرابکاری کرده است. فریدم همیشه توی پوشکش خرابکاری میکند. برندا فکر میکند که انگار روی تمام زندگی او پیپی میکند. از این نظر به پدرش رفته !
جاسمین میگوید: “من حدس میزنم ….” و کلمه “حدس میزنم” را تا چهار بخش کش میدهد. شاید هم پنج بخش.
“یالا دختر! سفر جادهای ! برنامه داریم! تا جت پورت با اتوبوس میریم و اونجا ون کرایه میکنیم. 300 مایل راهه. میتونیم 4 ساعته برسیم. دختره میگه بچهها میتونن دیویدی تماشا کنن. پری دریایی کوچولو و یه عالمه چیزای باحال.”
جاسمین متفکرانه میگوید: “ممکنه بتونم بخشی از پولهای دولتی رو از مامانم بگیرم. قبل از اینکه همهش دود شه بره هوا.” برادرش تامی سال پیش در افغانستان با بمب IED کشته شد. به خاطر همین مادر و پدرش 800 هزارتا کاسب شدند. مادرش پنهان از پیرمرد بخشی از پول را به او قول داده بود. خب البته ممکن است که همهاش از دست رفته باشد. احتمالاً هم همینطور است. او میداند که آقای رومنس یک موتور سیکلت رایس راکت یاماها خریده است. حالا همچون چیزی به چه درد او در این سن و سال میخورد؟ جاسمین که سردرنمیآورد. او میدانست که پولهای دولتی معمولاً مثل سراب هستند. این را هردو میدانستند. هر وقت که چیز روشنی میبینی، یک نفر ماشین بارانساز را روشن میکند. چیزهای روشن هیچوقت در برابر پسدادن رنگ مقاومت نمیکنند.
برندا میگوید: “عجله کن.” او همه فکر و ذکرش این شده که بچهها و بهترین دوست (تنها دوست) دوران دبیرستانش که تنها یک شهر آنطرفتر زندگی میکند را سوار ون کند. هر دوی آنها مجردند و مجموعاً 7 بچه دارند. مردان مزخرف زیادی را پشت سر گذاشتهاند اما هنوز هم گاهی خوش میگذرانند.
صدای خفهای به گوش میرسد. فردی شروع به جیغ زدن میکند. گلوری با یک اکشن فیگور به چشمش مشت زده است.
برندا فریاد میزند : “گلوری! تمومش کن وگرنه من میدونم و تو!”
گلوری جیغ میزند که “آخه عروسک پاورپاف منو نمیده!” و بعد شروع میکند به گریه کردن. حالا همهشان گریه میکنند. فردی، گلوری و فریدم. و برای لحظهای چشمهای برندا سیاهی میرود. اخیراً این اتفاق زیاد برای او میافتد. اینجا آنها در یک آپارتمان سهخوابه در طبقه سوم زندگی میکنند. پای هیچ مردی در میان نیست. (تیم، آخرین مرد زندگیاش شش ماه پیش آنجا را ترک کرد). خوراکشان معمولاً نودل و پپسی و از آن بستنیهایی است که در والمارت میفروشند. نه دستگاه تهویه هوایی وجود دارد و نه تلویزیون. برندا قبلاً در فروشگاه کوییک-فلش کار میکرد اما شرکت ورشکست شد و حالا فروشگاه برای سرپا ماندن در تکاپو است. مدیر آنجا یک الدنگ را به جای برندا استخدام کرده چون آن الدنگ میتواند دوازده یا چهارده ساعت در روز کار کند. او دستمال به سر میبندد و یک سبیل کوچک بیقواره روی لب بالاییاش دارد و هرگز حامله نمیشود. کار آن الدنگ، حامله کردن دختران است. آنها از سبیل کوچکش خوششان میآید و بعد بوم، خط روی دستگاه کوچک آزمایش داروخانه به رنگ آبی درمیآید و یک نفر دیگر وارد میشود؛ یکی درست مثل بقیه.
برندا شخصاً تجربه دارد. او به بقیه میگوید که میداند پدر فردی کیست اما در واقع نمیداند. آن روزها که همهشان خوشقیافه بودند، چند شب را به مستی گذراند و بیا روراست باشیم. برندا چطور میتواند با این بچهها دنبال کار بگردد؟ چهکار میتواند بکند؟ فردی را تنها بگذارد که حرص گلوری را دربیاورد و فریدم را با خود ببرد به مصاحبههای کاری لعنتی ؟ آره. حتماً اینطوری همهچیز درست پیش میرود. حالا اصلاً چه کاری پیدا میشود؟ به جز فروشندگی در رستورانهای زنجیرهای درایو-این مثل میکی دی یا چه میدانم بوگر کینگ، پورتلند چند استریپ کلوب هم دارد که به درد زنان خیکی مثل او نمیخورد و بقیه هم ورشکستهاند.
به خودش یادآوری میکند که لاتاری برنده شده. به یاد میآورد که آنها میتوانند امشب در چند اتاق مجهز به تهویه هوا در رِد روف بمانند-شاید هم سه تا!- چرا که نه؟ ورق دارد برمیگردد.
“برنی؟” دوستش بیشتر از همیشه مشکوک به نظر میرسد. “هنوز پشت خطی؟”
“آره.” “بیخیال رفیق. من قبول شدم. اون دختره توی کمپانی هرتز میگه اون ونه قرمزه.” برندا صدایش را پایین میآورد میگوید: “رنگ شانست.”
“بدهیهای کارت اعتباریت رو آنلاین پرداخت کردی؟ چطوری اینکارو کردی؟” جاسمین میداند که چه بر سر لپتاپ برندا افتاده است. ماه گذشته وقتی فردی و گلوری داشتند دعوا میکردند، لپتاپ برندا را از روی تخت پرت کردند پایین. روی زمین افتاد و شکست.
“از اون یکی توی کتابخونه استفاده میکردم.” برندا کلمه “کتابخانه” را مثل اهالی مارس هیل ادا میکند. “برای استفاده ازش معمولاً باید کمی صبر کنم. اما میارزه. مجانیه. خب نظرت چیه؟”
دوستش میگوید: “میتونیم یک بطری الن بگیریم.” جاسمین عاشق کافی برندی الن است. در حقیقت او عاشق هر چه گیرش میآید است.
برندا میگوید: “حتماً”. “و یک بطری درایور برای من. اما وقتی قراره رانندگی کنم، نمینوشم جاس. تو میتونی بنوشی اما من صبر میکنم. بایستی مراقب گواهینامهم باشم. این تقریباً تنها چیزیه که برام مونده.”
“فکر میکنی از این کس و کارت پولی گیرت بیاد؟”
برندا به خودش میگوید که به محض اینکه خانوادهاش بچهها را ببینند، -با این فرض که بشود بچهها را با رشوه (یا تهدید) به رفتار خوب وادار کرد- بله میتواند.
جاسمین میگوید: “اصلاً امکان نداره. نخوردیم نون گندم، دیدیم که دست مردم.”
حسابی به این حرف جاسمین میخندند. از این شوخیهای قدیمی اما باحال است.
“خب پس چیکار کنیم؟”
“باید فردی و روسلن رو از مدرسه بردارم …”
برندا میگوید: “خیر سرم. خب تو میگی چیکار کنیم دختر؟”
بعد از یک سکوت طولانی پشت خط، جاسمین میگوید: “سفر جادهای!”
برندا هوار میکشد :”سفر جادهای!”
و در حالیکه سه تا از بچهها در آپارتمان برندا در سنفورد جیغ و داد میکنند و حداقل یکی (شاید هم دو تا) از آنها در آپارتمان نورث برویک جاسمین هوار میکشند،جاسمین و برندا با “سفر جادهای” ریتم میگیرند و سرود میخوانند. آنها زنان چاقی هستند که توی خیابان هیچکس دلش نمیخواهد آنها را ببیند. آنها که هیچ مردی علاقهای به لاس زدن با آنها در بار ندارد. مگراینکه خیلی دیر باشد و مست باشند و هیچ گزینه بهتر دیگری به چشم نیاید. برندا و جاسمین هر دو میدانند که مردها وقتی مستند فکر میکنند که رانهای گوشتالود بهتر از هیچی است. آنها به یک مدرسه در مارس هیل میرفتند و حالا هم که در پایینشهر ساکنند، هر وقت بتوانند به هم کمک میکنند. آنها زنان چاقی هستند که هیچ کس دلش نمیخواهد ببیندشان. آنها یک گردان بچه دارند و حالا دارند میخوانند :”سفر جادهای!” درست مثل یک سری هوراکش احمق. در یک صبح ماه سپتامبر. در گرمای 83 درجه این اتفاقها افتاد. اوضاع اصلاً مثل قبل نبود.
- و این دو شاعر که روزگاری در پاریس عاشق و معشوق بودند، جایی نزدیک دستشویی به پیکنیک رفتهاند.
فیل هنرید حالا هفتاد و هشت ساله است و پائولین انسلین هفت و پنج ساله. هر دو ترکهای اند و عینک میزنند. موهای سفید و نازکشان در باد تکان میخورد. در استراحتگاهی در I-95 نزدیک فرفیلد که تقریباً در بیست مایلی شمال آگوستاست، توقف کردهاند. ساختمان استراحتگاه چوبی و دستشوییهای مجاورش آجری هستند. دستشوییهای زیبایی هستند. ساده. بوی بدی هم نمیدهند. فیل که در ماین زندگی میکند و این منطقه را خوب میشناسد، هرگز پیشنهاد پیکنیک تابستانه در اینجا را نمیداد. وقتی که ترافیک بین ایالتی با مسافرین خارج از ایالت ترکیب میشود، مسئولین جاده ترنپایک تعدادی از کانکسهای توالت سیار را میآورند و در شب سال نو این منطقه سبز و زیبا بوی گند میگیرد. اما حالا این کانکسهای توالت جای دیگری انبار شدهاند و بقیه قسمتهای منطقه قشنگند.
پائولین یک رومیزی شطرنجی را روی میز پیکنیکی میاندازد که کسانی قبلاً حرف اول اسمشان را روی آن حک کردهاند. میز در سایه درخت بلوط قرار گرفته و سبد حصیری پیکنیک در برابر نسیمی گرم و آرام رومیزی را محکم نگه داشته است. او از توی سبد ساندویچها، سالاد سیبزمینی، تکههای طالبی، و دو تکه پای نارگیل را بیرون میآورد. یک بطری شیشه بزرگ چای هم هست. مکعبهای یخ درونش با شادمانی تیلیک تیلیک میکنند.
فیل میگوید : “اگر پاریس بودیم، شراب هم داشتیم.”
پائولین پاسخ میدهد: “تو پاریس مجبور نبودیم 600 مایل دیگه تا ترنپایک برونیم.” ، “همین چای خنک و تازه است. باید با همین بسازی.”
فیل میگوید: “من که اعتراضی نکردم.” و دست متورم شده از آرتروزش را روی دست پائولین میگذارد. (که آن هم متورم است اگرچه کمی کمتر). “این اصلاً یه ضیافته عزیزم.”
آنها به صورت چروکیده یکدیگر لبخند میزنند. اگرچه فیل تا کنون سه بار ازدواج کرده (و 5 بچه هم پس انداخته) و پائولین دو بار (بچه ندارد اما معشوقهایی از هر دو جنس داشته. دهها نفر!)، با این حال ماجراهای زیادی بینشان است. خیلی بیشتر از یک جرقه. فیل هم متعجب هست و هم نیست. در این سن –که دیر است اما هنوز پایان کار نیست- آدم هر چه که میتواند را بدست میآورد و از داشتنش خوشحال است. آنها در راه یک فستیوال شعر در دانشگاه مین هستند و اگرچه پاداش حضور به هم رساندنشان چندان زیاد نیست اما کاملاً کافی به نظر میرسد.
از آنجایی که فیل میتواند صورت خرج و مخارجش را از کارفرمایش بگیرد، ولخرجی کرده و از کمپانی هرتز در پارکینگ پورتلند فرودگاه یک کادیلاک کرایه کرده است. پائولین در واکنش به این تصمیم فیل به طعنه اما نه چندان تند و تیز گفته که همیشه میدانسته که او یک هیپی قلابی است. فیل هیپی نبود اما یک هردمبیل واقعی بود و پائولین این را خوب میدانست. همانطور که فیل میدانست که پائولین با وجود پوکی استخوان از این سواری لذت برده است.
و حالا یک پیکنیک. امشب آنها غذای آماده میخورند. اما غذای نیمگرم و پر از سسی در کافهتریای محوطه دانشکده آماده خواهد شد. پائولین به اینجور غذاها “آت و آشغال” میگوید. غذای فستیوال شعر دانشکده همیشه چرب و آت و آشغال است و هرگز زودتر از ساعت 8 سرو نمیشود. در کنار غذا معمولاً نوعی نوشیدنی الکلی سفیدرنگی که به زردی میزند آماده میشود که انگار آن را طوری ساختهاند تا دل و روده نیمه الکلیهایی مثل خودشان را خنجر بزند. اما این وعده غذایی به همراه چای سرد بهتر است. بعد از غذا فیل دست پائولین را میگیرد و درست مثل آهنگ قدیمی ون موریسون او را به علفزار پشت دستشویی میبرد.
آه. اما نه. شاعران پا به سن گذاشتهای که غریزه جنسیشان برای همیشه روی دنده یک گیر کرده نبایست چنین ریسک احمقانهای کنند. علیالخصوص آنها که میدانند هر تجربه محکوم به این است که آخرین تجربه و شدیداً ناخوشایند باشد. گذشته از این، فیل با خود فکر میکند: “من تا به حال دوبار سکته قلبی کردهام.” خدا میداند که پائولین چه واکنشی خواهد داشت.
پائولین با خود میاندیشد: “نه بعد از آن همه ساندویچ و سالاد سیبزمینی. دیگه لازم نیست پای کاستارد رو هم اضافه کنم! اما شاید امشب فرصت خوبی باشه.” پائولین به فیل لبخند میزند و آخرین چیز را از سبد پیکنیک بیرون میآورد. یک روزنامه نیویورک تایمز است که از همان مغازهای که وسایل پیکنیک، رومیزی شطرنجی و بطری چای سرد را تهیه کرده، خریده است. درست مثل قدیمترها برای بخش هنری سر از پا نمیشناسند. در گذشته، فیل که در سال 1970 جایزه کتاب ملی برای “فیلهای سوزان” را برنده شده بود، همیشه خوششانس بود و خیلی بیشتر از آنکه تصور میشد توانست در مسابقات زیادی پیروز شود. امروز هم اقبالش خوش است و جایزه را میبرد.
پائولین داد میزند که: “چرا تو؟ توی افادهای؟” و جایزه را پسش میدهد.
آنها غذا میخورند. روزنامه میخوانند و جایی آن میانه پائولین از پشت چنگال پر از سیبزمینی به فیل نگاه میکند و میگوید: “من هنوز هم دوستت دارم، کلاهبردار پیر!”
فیل لبخند میزند. باد موهای او را که مثل دانههای گل قاصدک روی سرش پراکنده شدهاند، کنار میزند. پوست سرش حالا برق میزند. او دیگر مرد جوانی نیست که وقتش را به عیاشی در بروکلین بگذراند و مثل باربران بندرگاه چهارشانه (و بددهن) باشد. اما پائولین هنوز میتواند سایه آن مرد را ببیند. مردی که پر از خشم و اندوه و شعف است.
فیل میگوید: “چرا، من هم دوستت دارم پائولین.”
“ما یه جفت پیر و پاتالیم.” پائولین این را میگوید و غش میکند از خنده. زمانی او با یک پادشاه و تقریباً به شکل همزمان با یک ستاره سینما در بالکن سکس میکرد. همزمان صدای آهنگ “مگی می” از گرامافون پخش میشد. راد استورات داشت به فرانسوی آواز میخواند. حالا زنی که نیویورک تایمز روزگاری او را بهترین شاعر زن زمانه نامیده بود، در آپارتمانی کوچک در محله کوئین زندگی میکند و در مراسم شب شعر در شهرهای کوچک برای دریافت مبلغی نهچندان شرافتمدانه و خوردن غذا در فضای باز شرکت میکند.
فیل میگوید: “ما پیر نیستیم، ما جوانیم عزیزم.”
“چی داری میگی؟”
“به این نگاه کن!” فیل این را میگوید و صفحه اول بخش هنری روزنامه را به پائولین نشان میدهد. پائولین آن را میگیرد و عکسی میبیند. در تصویر مردی چروکیده دیده میشود که کلاهی حصیری به سر دارد و لبخند میزند.
…
تصویری از ووک نود ساله هنگام انتشار کتابی تازه
اثر موتوک ریچ
وقتی آنها به سن نود و چهارسالگی برسند –اگر برسند- بیشتر نویسندگان مدتهاست که بازنشسته شدهاند. اما نه هرمان ووک نویسنده رمانهای مشهوری چون “شورش کین 1951” و “مارجری مورنینگ استار 1955”. بسیاری از کسانی که مینی سریالهای اقتباس شده از رمانهای او مثل “بادهای جنگ 1971” و “جنگ و یادآوری 1978” که نمایشگر فضای وحشتناک جنگ جهانی دوم بودند را به خاطر میآورند، حالا در حال استفاده از امکانات دولتی دوران بازنشستگی خود هستند. یک جور پرداختی شرکت بیمه که ووک در سال 1980 واجد شرایط دریافت آن شد.
با این حال، ووک بیکار ننشست. کمی قبل از تولد 90 سالگیاش کتابی منتشر کرد که منتقدین استقبال خوبی از آن کردند و سال بعد در انتظار انتشار کتابی دیگر در قطع جستار به نام “زبانی که خدا به آن حرف میزند” ماند. آیا این آخرین اثر اوست؟
ووک با لبخندی میگوید: “من برای صحبت در این مورد اصلاً آماده نیستم. بدن ضعیف میشود، اما کلمات هرگز!”
ادامه در صفحه 19
….
در حالیکه پائولین به صورت پیر و لکهداری نگاه میکرد که زیر کلاه حصیری کج نمایان بود، ناگهان احساس کرد که چشمهایش از هجوم اشک میسوزند. “بدن ضعیف میشود اما کلمات هرگز!” “چه زیبا”
فیل میپرسد: “تا به حال چیزی از او خوندی؟”
“وقتی جوان بودم “مارجری مورنینگ استار” را خوندم. ستایشی آزاردهنده از بکارت. اما من به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم. تو چطور؟”
“من “شاهین جوان” رو شروع کردم اما نتونستم تمومش کنم. هنوز همونجاست. ووک اونقدری پیر هست که میتونه جای پدر ما باشه.” فیل کاغذ را تا میکند و در سبد پیکنیک میگذارد. آن پایین ترافیک روان منطقه ترنپایک زیر آسمان پر از ابرهای سبک جریان دارد. “قبل از اینکه به جاده برگردیم، میآیی بازی –تبادل- رو انجام بدیم ؟ درست مثل قدیما!”
پائولین در موردش فکر میکند و به نشانه تأیید سری تکان میدهد. از وقتی که به شعرخوانی کس دیگری گوش داده بود سالها گذشته است و این تجربه همواره دلهرهآور است. درست مثل تجربهای ماورایی ورای جسم میماند. اما چرا که نه؟ حالا این استراحتگاه متعلق به آنهاست. “با احترام به هرمان ووک، که هنوز همانجا رها شده است.” پوشههای مربوط به کارم توی جیب جلویی کیف دستیامه .”
“اشکالی نداره توی وسایلت رو بگردم؟”
پائولین مثل قدیمترها لبخند کجی میزند و با چشمهای بسته خودش را توی آفتاب کش میدهد. دارد از گرما لذت میبرد. به زودی روزها سرد خواهند شد اما حالا هنوز گرما احساس میشود. “تو میتونی هرچقدر که دلت میخواد توی وسایل من بگردی فیل.” یکی از چشمهایش را باز میکند تا چشمک بزند که همزمان اغواکننده و بامزه است. “توی محتویات قلبت جستجو کن.”
“یادم میمونه.” فیل این را میگوید و به سمت کادیلاکی که کرایه کرده بود برمیگردد.
پائولین با خود میاندیشد :”شعر در کادیلاک. این معنی دقیق پوچییه.”
برای لحظهای حرکت سریع ماشینها را تماشا میکند. بعد دوباره بخش هنری روزنامه را برمیدارد و به صورت لاغر و خندان نویسنده پیر نگاه میکند. هنوز زنده است. شاید در همین لحظه در حالیکه با دفتر یادداشتش پشت میز در حیاط نشسته و لیوانی پریر (یا شراب، اگر معدهاش هنوز تحمل نوشیدن را داشته باشد) نزدیک دستش، به آسمان آبی سپتامبر مینگرد.
پائولین انسلین با خود فکر میکند: “اگر خدا وجود داشته باشد، میتواند گاهی چقدر سخاوتمند باشد.”
او صبر میکند تا فیل با پوشهی مربوط به کار و کاغذهای یادداشت استنویِ مورد علاقهاش برگردد. بازی تبادل را انجام میدهند. امشب شاید بازیهای دیگری هم بکنند. بار دیگر پائولین به خود میگوید هیچ چیز غیرممکن نیست.
- برندا موقع راندن شورلت ون احساس میکند که در اتاقک خلبان یک جت جنگنده است.
همهچیز دیجیتال است. یک رادیوی ماهوارهای با صفحه جیپیاسی بالایش وجود دارد. موقع دنده عقب راندن، جیپیاس به صفحه تلویزیونی تبدیل میشود تا بتوانی پشت ماشین را ببینی. همهچیز روی داشبورد برق میزند. داخل خودرو بوی نویی میدهد که طبیعی است چون سرعتسنج نشان میدهد که تنها هفتصد و پنجاه مایل را رانده است. برندا هرگز در زندگیاش خودرویی را نرانده که آنقدر کم کار کرده باشد. میتوانی دکمههایی روی اهرم کنترل فرمان را فشار دهی تا متوسط سرعت، میزان مسافت به مایل به ازای هر گالن بنزین، و باقیمانده بنزین را ببینی. موتور ماشین تقریباً هیچ صدایی نمیدهد. صندلیهای جلو هرکدام یک جفت کمربند ایمنی و روکشهای سفیداستخوانی دارند که شبیه چرم به نظر میرسند. در پشت صندلیها صفحه تلویزیونی متحرکی به همراه پخش کننده دیویدی وجود دارد. دیویدی فیلم “پری دریایی کوچک” دیگر کار نمیکند چون تروث –دختر سه ساله جاسمین- رویش یک عالمه کره بادام زمینی ریخته است. اما حالا بچه ها سرشان به تماشای “شرک” گرم است اگرچه همهشان تا حالا هزاربار تماشایش کردهاند. اما همه هیجانش به این است که دارند توی ماشین کارتون میبینند. توی ماشین در راه حال حرکت! فریدم روی صندلی بین فردی و گلوری خوابیده است. دیلایت-بچه شش ماهه جاسمین- روی پاهای او لم داده اما آن 5تا فسقلی دیگر روی دو تا صندلی کنار هم چپیدهاند و محو تماشای “شرک”اند. دهانهاشان باز است. یکی دیگر از بچههای جاسمین –ادی- دستش را کرده توی دماغش و خواهر بزرگتر ادی –روسلن- آب دهانش راه افتاده. اما لااقل ساکتند و برای یک بار هم که شده به پر و پای هم نمیپیچند. هیپنوتیزم شدهاند.
برندا میبایست خوشحال باشد. او میداند که باید اینطور باشد. بچهها ساکتند، جاده درست مثل باند فرودگاه پیش رویش کش آمده و او دارد یک ون کاملاً نو را میراند. سرعتسنج عدد 70 را نشان میدهد. تا به حال اصلاً اذیتش نکرده است. با وجود این ، خاکستریفامی کمکم به رویش میخزد. گذشته از این، ون مال خودش نیست. باید پسش بدهد. یک خرج واقعاً احمقانه! آخر در مقصد این سفر یعنی مارس هیل مگر چه خبر است؟ غذا را از رستوران راند-آپ گرفتهاند. وقتی برندا دبیرستانی و هنوز خوشهیکل بود آنجا کار میکرد. همبرگر و سیبزمینیها با روکش پلاستیکی پوشانده شدهاند. قبل یا بعد از غذا بچهها توی استخر آبتنی خواهند کرد. حداقل یکیشان ،شاید هم بیشتر، صدمه میبیند و گریه میکند. گلوری غر میزند که آب زیادی سرد است، حتی اگر اینطور نباشد. گلوری همیشه غر میزند. او همه عمرش غر خواهد زد. برندا از نک و نال بدش میآید و دلش میخواهد به گلوری بگوید که این رفتار او به پدرش رفته است. اما حقیقت این است که بچه این خصوصیت را از هر دو به ارث برده. بچه بیچاره. طفلک همه بچهها. همه بچههای بیچارهای که وارد زندگیهای مفلوک ما شدهاند.
برندا به سمت چپ خود نگاه میکند و امیدوار است که جاس یک چیز بامزه بگوید و سرحالش بیاورد و حالش گرفته میشود و وقتی که میبیند جاسمین دارد گریه میکند. چشمهایش در سکوت پر از اشک شده و روی گونههایش برق میزنند. دیلایت کوچولو روی پاهایش خوابیده و یکی از انگشتانش را میمکد. انگشت مورد علاقهاش است و تمام توی دهانش را زخم و زیلی کرده است. یکبار که جاس دید “دی” دارد انگشتش را توی دهان دیلایت میکند محکم خواباند توی صورتش اما سیلی زدن به بچهای که فقط شش ماهش است، چه فایدهای دارد؟ درست مثل به هم کوبیدن در است. اما گاهی اوقات این رفتارها از آدم سر میزنند. نمیتوانی جلویشان را بگیری. بعضی وقتها هم اصلاً دلت نمیخواهد که جلویشان را بگیری. برندا هم تجربهاش را داشت.
برندا میپرسد: “چی شده دختر؟”
“هیچی. بیخیال. حواست به رانندگی باشه.”
پشت سر آنها خر چیز بامزهای به شرک میگوید و بعضی از بچهها میخندند. البته گلوری نه. او فقط سر تکان میدهد.
“یالا جاس، بگو ببینم. من دوستتم.”
“گفتم که هیچی.” جاس به سمت بچه که روی پاهاش لم داده خم میشود. صندلی کودک دیلایت روی زمین است. توی صندلی یک عالمه پوشک و روی آنها یک بطری الن قرار دارد که قبل از وارد شدن به ترنپایک برای خریدنش در پورتلند جنوبی توقف کردند. جاس فقط چند جرعه نوشیده است. اما حالا قبل از بستن در بطری دو جرعه کامل را قورت میدهد. هنوز اشک روی گونههایش میلغزد. “هیچی. همهچی. هر دو یه نتیجه داره. اینطوری فکر میکنم.”
“به تامی مربوط میشه؟ به برادرت؟”
جاس با عصبانیت میخندد. “اونها یه قرون از اون پول رو هم به من نمیدن، خودم رو مسخره کردهم. مامان میندازه گردن بابا. چون اینطوری براش راحتتره. اما اونم یکیه مثل بابا. اصلاً همین الان هم ممکنه همهش به باد رفته باشه. تو چطور؟ کس و کار تو چیزی بهت میدن؟”
“حتماً . فکر میکنم که میدن.” خب. بله. احتمالاً. مثلاً چهل دلار. پول یک کیسه و نصفی از خوار و بار روزمره. البته اگر از کوپن مجلههای Uncle henry یا Sell it guide استفاده کند، میشود دوکیسه! حتی فکر ورق زدن آن مجله پاره و پوره ارزان قیمت –انجیل فقرا- و جوهری شدن انگشتانش، جهان خاکستری اطرافش را غلیظتر میکرد. بعدازظهر زیباییست. بیشتر شبیه سپتامبر است تا تابستان. اما جهانی که در آن به مجله Uncle henry وابستهای، جهانی خاکستری است. برندا با خود فکر میکند “چطور شد که آخرش این همه بچه موند رو دستمون؟ مگه همین دیروز نبود که گذاشتم مایک هیگنز پشت مغازه فلزکاری دستمالیم کنه؟”
“خوش به حالت.” جاسمین این را گفت و اشکهایش را قورت داد. “ننه بابای من سه تا اسباب بازی بنزینی جلو در خونه دارن اما ناله میکنن که فقیرن. میدونی بابام در مورد بچهها چی قراره بگه؟ نذار به هیچی دست بزنن.” آره. بابام همینو میگه.”
“ممکنه رفتارش فرق کنه. بهتر باشه.”
“اون هیچ فرقی نمیکنه و هیچ وقت هم بهتر نبوده و نخواهد بود.”
در صندلی پشت، روسلن دارد خوابش میرود. سعی میکند تا سرش را روی شانه برادرش ادی بگذارد اما ادی به بازوهایش مشت میزند. روسلن بازوهایش را میمالد و شروع به گریه میکند اما خیلی زود یادش میرود و به تماشای “شرک” مینشیند. هنوز آب دهانش آویزان است. برندا فکر میکند که اینطوری شکل احمقها شده که البته بیراه هم نمیگوید.
برندا میگوید: “نمیدونم چی بگم. به هر حال بهمون خوش میگذره. رد روف دختر! استخر شنا!”
“آره، و یه یارو که ساعت یک نصف شب در میزنه و ازم میخواد که بچههامو خفه کنم. ولی میدونی ، دلم میخواد “دی” نصف شب بیدار شه چون همه دندوناش دارن با هم درمیان.”
جاسمین جرعهای دیگر از بطری کافی برندی مینوشد و بعد آن را میدهد به برندا. برندا حواسش هست که گواهینامهاش را به خطر نیندازد. اما پلیسی آن دور و برها نیست. حالا به فرض هم که جریمه شود. مگر چقدر ضرر خواهد کرد؟ ماشین که متعلق به تیم است. وقتی که رفت این را باقی گذاشت. او که به هرحال یک لات بی جربزه بود. چیز زیادی برای از دست دادن وجود ندارد. از این گذشته، آن خاکستری هنوز توی چشمهایش میدود. برندا بطری را میگیرد و کجش میکند. فقط یک جرعه کوچک مینوشد اما برندی گرم و لذتبخش است پرتو بیجانی از نور آفتاب، بنابراین یکی دیگر هم میخورد.
جاسمین همین که بطری را پس میگیرد، میگوید: “آخر ماه قراره رول اراند رو ببندن.”
” نه بابا!”
“آره بابا.”
جاسمین به جاده رو به رو خیره میشود. “جک بالاخره ورشکست شد. از پارسال بوی الرحمناش بلند شده بود. خب یعنی اون 90 تا در هفته هم به باد رفت.” جاسمین باز هم مینوشد. دیلایت روی پاهایش تکان میخورد و دوباره با انگشتی توی دهان خوابش میبرد. دهانی که برندا فکر میکند چندین سال بعد پسری مثل مایک هیگنز میخواهد آلتش را تویش فرو کند. او هم احتمالاً اجازه میدهد. من که مقاومت نکردم. جاسمین هم همینطور. زندگی همین است دیگر.
آن پشت پرنسس فیونا دارد یک چیز بامزه میگوید. اما هیچ کدام از بچهها نمیخندند. حوصلهشان دارد سر میرود حتی آن بزرگترها، ادی و فردی که اسمهایشان شبیه یک برنامه کمدی تلویزیونی است.
برندا میگوید: “دنیا خاکستری است.” او قبل از اینکه کلمات از دهانش بیرون بیایند، نمیدانست که میخواهد همچون چیزی بگوید.
جاسمین با تعجب به او نگاه میکند. “درسته. حالا داری راه میفتی.”
برندا میگوید: “اون بطری رو بده به من.”
جاسمین بطری را میدهد. برندا کمی بیشتر مینوشد و بعد بطری را پس میدهد. “خب دیگه. بسه.”
جاسمین مثل قدیمترها لبخند کجی میزند. از آن لبخندهایی که برندا از سالن مطالعه در بعدازظهرهای جمعه به یاد میآورد. آن لبخند زیر گونههای خیس و چشمهای سرخ و ورم کرده اش به نظر عجیب میرسد. “مطمئنی؟”
برندا پاسخ نمیدهد اما پدال گاز را کمی با پایش فشار میدهد. حالا سرعت شمار دیجیتال عدد 80 را نشان میدهد.
- پائولین میگوید: “اول تو”.
یکهو از شنیدن کلماتش از دهان فیل همزمان احساس شرم و ترس کرد. معلوم است که به نظر پرطمطراق خواهد رسید اما واقعی نیست، درست مثل رعد بیباران. اما پائولین تفاوت میان لحنش در جمع –که غرٌا بود و کمی هم کسل کننده، درست مثل صدای یک وکیل در صحنه دادرسی دادگاه یک فیلم- و لحنی که وقتی با یکی دو دوست در حال معاشرت است دارد –و چیزی هم ننوشیده- را فراموش کرده بود. این لحن دومی نرمتر و مهربانتر است و پائولین از شنیدن شعرهایش از دهان فیل لذت میبرد. نه، چیزی بیش از لذت، او قدردان است. فیل باعث میشود که شعرها بهتر از آنچه که هستند، به گوش برسند.
سایهها نقش جاده را برجا میگذارند
با بوسههایی با ماتیک سیاه
برف در زمینهای مزرعه محو میشود
و درست مثل لباسهای عروسی قدیمی میدرخشد
مه بالارونده به غبار طلایی بدل میشود
ابرها بخار میشوند و یک قرص شبح
انگار پشت سرشان میدود
متلاشیشان میکند !
برای تنها پنج ثانیه گویی که تابستان است
من هفدهساله ام با دامنی پر از گل
…
فیل کاغذها را کنار میگذارد. پائولین به او نگاه میکند، لبخند محوی میزند اما دلواپس است. فیل سر خود را به نشان تأیید تکان میدهد و میگوید: “این خوبه عزیزم. کاملاً خوبه. حالا نوبت توئه”
پائولین دفتر یادداشت استنواش را باز میکند. آنچه ظاهر میشود آخرین شعر است و چهار یا پنج صفحه چرکنویس را ورق میزند. او میداند فیل چه میکند. و آنقدر ادامه میدهد تا به نسخهای بربخورد که آنقدرها هم ناخوانا نیست و با خط ریز اما مرتب نوشته شده است. آن را به فیل نشان میدهد. فیل سر تکان میدهد، بعد سرش را به سمت ترنپایک میچرخاند. همه اینها بسیار دلپذیر است اما آنها باید به زودی راه بیفتند. نباید دیر برسند.
فیل یک ون قرمز روشن را میبیند که به سرعت به سمت آنها حرکت میکند.
پائولین آغاز میکند.
- برندا شاخهای سرریز پر از میوههای فاسد را میبیند.
او با خود فکر میکند: “آره. دقیقاً همینه. سپاسگزاری برای احمقها.”
فردی سرباز میشود و برای جنگ به سرزمینهای خارجی میرود. درست مثل تامی برادر جاسمین. پسرهای جاسمین، ادی و تروث هم همینکار را میکنند. وقتی یا اگر به خانه بیایند و اگر بیست سال دیگر، بنزین هنوز در دسترس باشد، خودروهای ماسل (muscle) خواهند داشت. موقع پخش مسابقات تلویزیونی باکرگیشان را از دست خواهند داد. بچهدار میشوند و در تابه گوشت سرخ میکنند و درست مثل او و جاسمین اضافه وزن پیدا میکنند. کمی گل میکشند و یک عالمه بستنی میخورند –از همان بستنیهای ارزان فروشگاه والمارت-. البته شاید روسلن نه. روسلن یک چیزیش هست. باید برود به مدرسه کودکان استثنائی. وقتی دانشآموز کلاس هشتم شود هم مثل حالا آب دهانش آویزان است. این هفت بچه، هفده تای دیگر میزایند و آن هفده تای دیگر هفتاد تا و آن هفتادتا دویست تای دیگر. برندا میتواند رژه جماعتی ژنده پوش به سمت آینده را ببیند. بعضیهاشان جینهایی پوشیدهاند که پشت لباسهای زیرش را نشان میدهد، برخی تیشرتهای گروههای هوی متال، بعضی دیگر لباس فرم پیشخدمتی که رویش پر از لکههای غذاست. بعضی شلوار استرچ فروشگاه مارت که برچسب –ساخته شده در پاراگوئه- در درزهایش دوخته شده را به تن دارند. برندا میتواند کوهی از اسباببازیهای فیشرتویزشان را ببیند که بعدتر در یک حراجی فروخته میشوند (که البته بیشترشان را هم از همانجا خریده بودند). محصولاتی که در تلویزیون تبلیغ میشوند را میخرند و به شرکتهای کارتهای اعتباریشان مقروض میشوند درست مثل برندا. و این اتفاق دوباره خواهد افتاد چون پیک فور یک شانس بیشتر نبود و برندا این را خوب میداند. شاید هم بدتر از یک شانس بود: یک شوخی! زندگی مثل یک قالپاق زنگزده در گودالی کنار جاده میماند و ادامه دارد. او هرگز فرصت احساس نشستن در کابین خلبان یک جت جنگنده را نخواهد داشت. همین است که هست. دیگر شانس در خانهاش را نخواهد زد. هیچ قایقی برای هیچ کس و هیچ دوربینی برای ضبط لحظات زندگی او وجود نخواهد داشت. این واقعیت زندگی است نه یک برنامه تلویزیونی.
“شرک” تمام شده و همه بچهها خوابند، حتی ادی. سر روسلن یکبار دیگر روی شانه ادی است. او مثل یک پیرزن خر و پف میکند. روی دستهایش خراشهای قرمز رنگی وجود دارند چون بعضی وقتها نمیتواند جلوی خاراندن آنها را بگیرد.
جاسمین در بطری الن را خراب کرده و پرتش میکند توی صندلی کودک کف ماشین. با صدایی آرام میگوید: “وقتی که پنج سالم بود، به تکشاخها باور داشتم.”
برندا میگوید: “من هم همینطور.” و به جاسمین نگاه میکند. “چقدر زود میگذره.”
جاسمین به جاده روبهرویش نگاه میکند. سریع از کنار علامت “استراحتگاه 1 MI” عبور میکنند. در شمال منطقه ترافیکی وجود ندارد. همه خیابان مال آنهاست. جاسمین میگوید: “بذار ببینیم چطور میشه.”
عدد روی سرعتسنج از 80 به 85 و بعد 87 میرسد. هنوز بین پدال گاز و کف ماشین فاصله است. همه بچهها خوابند.
دارند به استراحتگاه نزدیک میشوند. برندا تنها یک ماشین در پارکینگ میبیند. شبیه یک ماشین گرانقیمت است. یک لینکلن یا شاید هم کادیلاک. به خودش میگوید: “میتونستم یکی از اینها رو بخرم. پولم کافیه اما یک عالمه بچه دارم. همه بچهها اون تو جا نمیشن.” به داستان زندگیاش میماند.
سرش را از جاده میچرخاند. به همکلاسی قدیمی دبیرستانش که حالا یک شهر آنطرفتر زندگی میکند، نگاه میکند. جاسمین هم همینطور. ون حالا که با سرعت صد مایل بر ساعت حرکت میکند از مسیر منحرف میشود.
جاسمین سرکی تکان میدهد و دی را بلند میکند و به سینهاش میچسباند. انگشت دی هنوز توی دهانش است.
برندا هم سر تکان میدهد. بعد پایش را بیشتر فشار میدهد تا جایی که کفپوش ون را احساس کند. پدال گاز را به آرامی به آن نزدیک میکند. آنجاست.
- ” وایسا پولی، وایسا.”
دستهای استخوانیاش را بلند میکند تا شانههای او را بگیرد و تکانشان دهد. پائولین سرش را از روی شعرهای فیل بلند میکند و میبیند که فیل به ترنپایک خیره شده است. دهانش باز است و چشمهایش پشت عینک انگار آنقدری برآمدهاند که کم مانده که لنزها را لمس کنند. پائولین درست به موقع نگاه فیل را دنبال کرد تا به ون قرمزی رسید که به آرامی از جاده به سمت شانه خاکی رو به روی رمپ ورودی استراحتگاه میراند. ون به موقع دور نمیزند. زیادی با سرعت میراند و به همین دلیل نمیتواند دور بزند. با سرعت حداقل 90 مایل در ساعت روی شیب پیش روی آنها به شدت با یک درخت تصادف میکند. پائولین یک صدای گرومپ خفه و شکستن شیشه را میشنود. شیشه ماشین خرد شده، تکههای شیشه برای لحظهای در نور آفتاب میدرخشند و او با خود میاندیشد که ممکن است کفرآمیز باشد اما زیباست.
درخت، ون را دوپاره کرده است. چیزی- که فیل هنرید نمیتوانست به خود بقبولاند که یک کودک است- به هوا پرت میشود و به زمین میافتد. بعد باک بنزین ون شروع به سوختن میکند و پائولین جیغ میکشد.
فیل روی پاهایش میایستد و به سمت پایین شیب میدود، و مثل جوانیهایش به آن طرف حصار چوبی میپرد. این روزها قلب مریضش به ندرت جای منطقش را میگیرد. اما وقتی که دارد به سمت تکههای در حال سوختن ون میدود اصلاً فکرش را هم نمیکند.
سایههای ابر در سراسر دشت غلت میزنند و به سمت جنگل پشت آن حرکت میکنند. گلهای وحشی سر تکان میدهند. فیل در بیست مایلی تل هیزم سوزان توقف میکند، گرما دارد صورتش را میپزد. آنچه که توقع داشت را دارد به چشم میبیند –هیچ کس جان سالم به در نبرده- اما هرگز تصور نمیکرد که تعداد کشتهها انقدر زیاد باشد. چمن خونی شده است. فیل تکهای از چراغ عقب ماشین را میبیند که به مانند یک خوشه توتفرنگی
است. دست قطع شدهای را میبیند که توی بوتهها گیر کرده است. میان شعلههای آتش صندلی کودکی را میبیند. چند کفش را میبیند.
پوئولین کنار فیل میایستد. نفسنفس میزند. تنها چشمهایش وحشیتر از موها به نظر میرسند.
فیل میگوید: “نگاه نکن.”
“بوی چیه فیل؟ بوی چی میآد؟”
“بنزین و پلاستیک سوخته” که البته پائولین از این بو حرف نمیزند. “نگاه نکن. برگرد. موبایلت همراته؟”
“بله. البته که دارمش.”
“برگرد و به 911 زنگ بزن. به این صحنه نگاه نکن. حالت بد میشه.”
فیل هم دلش نمیخواهد به این صحنه نگاه کند. اما نمیتواند رویش را برگرداند. چند نفرند؟ او میتواند جسد حداقل سه بچه و یک بزرگسال را ببیند. –احتمالاً زن، اما مطمئن نیست. با این حال کفشها و لباسهای زیادی آنجاست. یک مجموعه دیویدی هم به چشم میخورد.
پائولین میپرسد: “نکنه نتونم با پلیس تماس بگیرم؟”
فیل به دود و بعد به سه یا چهار ماشین که توقف میکنند، اشاره میکند. “اینکه موفق میشی تماس بگیری یا نه مهم نیست. اما سعیت رو بکن.”
پائولین عزم رفتن میکند. میان راه برمیگردد. دارد گریه میکند :”فیل! چند نفرن؟”
“نمیدونم. زیادن. برو پائولی. بعضیهاشون ممکنه زنده باشن.”
پائولین میان هقهق میگوید: “تو بهتر میدونی.” “ماشین لعنتی داشت زیادی تند میرفت.”
پائولین سعی میکند تا به سختی خود را از تپه بالا بکشاند. نیمی از راه تا پارکینگ استراحتگاه مانده (ماشینهای بیشتری حالا دارند توقف میکنند) ، فکر وحشتناکی به سرش میزند و به عقب نگاه میکند. حتماً دوست قدیمی و معشوقش را خواهد دید که حالا روی چمن دراز کشیده و به سینهاش چنگ میزند. احتمالاً بیهوش میشود. اما فیل روی پاهایش ایستاده. کاملاً هوشیار دور نیمی از ون که هنوز در آتش میسوزد چرخ میزند. پائولین میبیند که فیل کتش که آراسته است و روی بازوهایش وصلههایی دوخته شده را درمیآورد. زانو میزند و چیزی را با آن میپوشاند. انسان یا بخشهایی از بدن یک انسان. بعد ادامه میدهد.
موقع بالارفتن از تپه پائولین با خود فکر میکند که تمام تلاشهای آنها برای بیرون کشیدن زیبایی از میان کلمات فقط یک توهم است. شاید هم لطیفهای برای کودکانی که از سر خودخواهی حاضر به رشد نبودهاند. بله. احتمالاً همین است. او فکر میکند که بچههای اینچنینی حقشان است که مسخره شوند.
همین که به پارکینگ میرسد، نفسنفس زنان بخش هنری روزنامه تایمز را میبیند که در میان چمنها با نفس نسیمی آرام ورق میخورد و میاندیشد “بیخیال، هرمان ووک هنوز زنده است و دارد کتابی در مورد زبان خدا مینویسد. هرمان ووک اعتقاد دارد که بدن ضعیف میشود اما کلمات هرگز ضعیف نخواهند شد. پس همه چیز خوبه. مگر نه؟”
یک مرد و یک زن با عجله میرسند. زن گوشی موبایلش را برمیدارد و با آن عکسی میگیرد. پائولین بدون هیچ تعجبی این صحنه را تماشا میکند. او تصور میکند که زن میخواهد عکس را بعداً به دوستانش نشان دهد. و بعد قرار است غذایی بخورند و چیزی بنوشند و در مورد حکمت خداوند صحبت کنند. حکمت خداوند مادامی که تو را مخاطب قرار نداده، بیعیب است.
مرد توی رویش فریاد میزند که :”چه اتفاقی افتاده؟”
آن پایین شاعر پیر لاغری اتفاق افتاده. او حالا تا کمر برهنه است. پیراهنش را هم برای پوشاندن یکی دیگر از اجساد دراورده. دندههایش از زیر پوست سفیدش بیرون زدهاند. او زانو میزند و پیراهنش را باز میکند. دستهایش را به سوی آسمان بلند میکند بعد آنها را پایین میآورد و سرش را در برمیگیرد.
پائولین هم یک شاعر است و مثل یک شاعر میتواند به زبان خدا پاسخ مرد را بدهد. و میگوید: “چه اتفاق کوفتی به نظر میرسه افتاده باشه؟”