حکایت ما و را؛ در دفاع از ادبیات سخت و داستانهای غریب
اعتراف میکنم اولین باری که ما و را را برای مطالعه برداشتم تنها یک فصل پیش رفتم. به نظرم رسید نویسنده میل ندارد برایم داستانی تعریف کند و همین باعث شد بلافاصله بیخیال ادامه داستان شوم و تصمیم گرفتم یک بار دیگر داستانی آشناتر را مطالعه کنم. بازمطالعه به نظرم منطقیتر از کشیدن سختی خواندن داستانی غریبه آمد. اصلا چه کسی این روزها علمیتخیلی ایرانی میخواند؟
تازه ما و را به معنی واقعی کلمه علمیتخیلی به نظر نمیرسد. یا لااقل چیزی در فارسی به این ترتیب نداریم. این را بگذارید کنار، جوری که کتاب از کلمات و اصطلاحات غریبه استفاده میکند و روشی که برای گفتن قصه انتخاب کرده است. احساس میکردم به عنوان مخاطب میتوانم این انتظار را از داستان داشته باشم که لااقل یک نخ آشنا به من بدهد که آن را بگیرم و به جلو بروم. اما در عمل احساس کردم داستان راه را بر من میبندد. مدت زیادی سعی کردم راه نفوذی به داستان پیدا کنم و جایی با آن همراه شوم. کتاب را میبستم. جالب این که شبیه نفرینشدهها مجددا به آن برمیگشتم.
ولی چرا بعد از این همه مدت تصمیم گرفتهام در موردش بنویسم و بگویم کتابی خواندنی است؟ راه نفوذ من به داستان از دو طریق بود. زبانش برایم دوستداشتنی است و دیگری این که تصاویری ایجاد میکند که توی ذهن میمانند. حتی بعد از این همه مدت تصویر فدوراها و موجوداتی که در بینشان زندگی میکنند و پردیسهایی که شبیه گنبدهای ترافورمینگ روی سیارهی را قرار گرفتهاند برایم تصویری زنده است. این که چه اتفاقاتی ممکن است در این پردیسهای از هم جدا افتاده در جریان باشد چیزیست که بارها به آن فکر کردهام.
تصویر یکی از مهمترین ویژگیهای این کتاب است. داستان با اینکه به ترتیبی خودخواسته در مورد این که چه اتفاقی دارد میافتد با شما خساست به خرج میدهد و روایتش خطی نیست. (در عین این که بسیار ساده است به ترتیبی که شک میکنید واقعا داستان همین بوده؟) در عین حال در ارائه تصاویر بینظیر و ترکیبهای تصویری لذتبخش از هیچ کوششی فروگذاری نمیکند.
این چیزی بود که من را مدام به ما و را برمیگرداند. خواندن درمورد اسلکه میافارقین و قبیلاها، مردم کالیبانمانندش که نمیتوانستند حرف بزنند و بهجای تنفس هوا یون فلز را استنشاق میکردند بیشتر بدانم و درمورد این که دنب چه تفاوتی با اطلس و سرزهر دارد. سفرهای کمال در میان خلاء و گفتوگوهای درونیاش که پنجرههایی به لوکیشنهای مختلف دنیای ما و را باز میکند. تصاویر زندهای که اضمحلال بلامنازع جهان را به نمایش درمیآورد. اگر در آینده به قدر کافی به پیش برویم و آدمها همچنان همین آدمهایی که میشناسیم باشند چه؟ اگر قرار باشد همین آدمهای فشل و ملموسی که میتوانیم در خیابان ببینیم بر جا باشند و تنها چیزی که عوض شود گسترهی جهانی که میتوانند در آن سفر کنند باشد چه جهانی را میشود تصور کرد؟ و این تغییر پسزمینه چه کمکی در زیر ذرهبین بردن این آدمها میکند؟
از این نظر به نظرم داستان م. ر. ایدرم فقط یک داستان اپرای فضایی دیگر نیست. (هرچند قطعا اپرای فضایی است) داستانی جنایی درمورد کمال سرادقی مردی سیوخردهای ساله است که به نظر میرسد شخصیت فرعی داستان یک شخصیت اصلیست که هیچوقت با او ملاقات نمیکنیم (لااقل نه در این کتاب) و وسط نبردی کیهانی گیر افتاده است و درضمن بلیط یک لاتاری کیهانی را برنده شده و به بهشت موعود پا گذاشته است. در جهانی که برخلاف علمیتخیلیهای آیندهنمای دیگر تمیز و درخشان نیست، بلکه مثل هر تجمع انسانی دیگری کثیف و خسته است و هول تکنولوژی هوسانگیز جادوگونهای نمیچرخد؛ بلکه مردمانش وارث تکنولوژیهایی هستند که هرگز خودشان تولید نکردهاند و اگر برای مونتاژ آن تلاش کنند نهایتا چیزی خفیف و زشت و وصلهپینه تولید میکنند.
بجز تصاویر جالب به نظرم میرسد دو نکته در مورد کتاب حیاتی است که درنظر گرفته شود. چیزی که بلافاصله قابل توجه است و از همان ابتدا بر سر آستین است این که کتاب لحن متفاوتی از داستانهای علمیتخیلی شناخته شده دارد. بهعبارتی اگر فرض کنیم توافقی ضمنی در دههی شصت و هفتاد ایران بر سر چیستی علمیتخیلی شکل گرفته باشد و بعد همچنان تعریفها به همان شکل ثابت مانده باشد، این کتاب با آن شناخت از علمیتخیلی تفاوت فاحشی دارد.
خیلی از تلاشها برای نوشتن علمیتخیلی در داخل ایران تا پیش از این در راستای بازتولید ادبیات علمیتخیلی دوران طلایی که بیشتر علمی است و کمتر ترفند ادبی بودهاند. برای همین علمیتخیلیهایی که از نویسندههای ایرانی مثل ناصر حافظی مطلق و پیمان اسماعیلیان یا ضحی کاظمی میخوانیم بیشتر حول محور ایدهی علمی میچرخند و ایده را بسط میدهند. ادبیات ایدهمحور شبیه آسیموف، کلارک و هاینلاین و خیلی نویسندههایی که به بخش شگفتی علمی در علمیتخیلی میپردازند و جهانهای اگر را از این منظر تصور میکنند.

منتها جور دیگری از ادبیات علمیتخیلی هم هست که شاید خیلی درگیر توضیح ایدهی علمی نمیشود و صرفا از نظر زیباییشناختی و طراحی به جهان آینده نگاه میکند. به قولی مهم نیست چطور به اینجا رسیدهایم، مهم این است که حالا که اینجا هستیم چه چیزهای غریبی میتوانیم ببینیم. یا علمیتخیلیای که جهان آینده را تنها به مثابه پیرنگ انتخاب کرده است و درونمایه و خط داستانی و نقشهاش همان داستان آشنایی است که در یک پیرنگ فانتزی یا امروزی هم میتوانست رخ بدهد.
ما و را هرگز درمورد این که چطور جهان به اینجا رسیده مستقیما چیزی به شما نمیگوید و هرگز به این که چطور فلان اختراع تولید شده توجه چندانی نمیکند ولی وقتی با مردم این جهان برخورد میکنید و با افکارشان آشنا میشوید میتوانید بفهمید چه چیزهایی در نهایت جهان را به این نقطهی غریب کشانده است. به عبارت دیگر، شاید جهانی که میبینید بیشازحد تبآلود به نظر برسد، ولی هرگز غیرمنطقی نیست.
منتها مایل نیستم خیلی ساده به ما و را برچسب علمیتخیلی مشابه خارجی گیبسونی یا چیزهایی از این دست بزنم. ما و را شباهت چندانی به آثار گیبسون ندارد و از نظر زبانی هم کاری مشابه کار گیبسون به انجام نمیرساند. درعوض به نظر میرسد خطی کاملا متفاوت را دنبال میکند و این موضوع دومیست که به نظرم باید به آن توجه کرد.
این که زبان علمیتخیلی به فارسی چیز پیچیدهایست. شاید مترجمهای ادبیات علمیتخیلی این را بهتر از هر کسی بدانند. چون مجبورند مدام کلمات و ترکیبهایی کاملا غریبه را وارد زبانی کنند که خودش را تا حد زیادی از جهان ایزوله کرده است و درضمن از نظر ادبی بهخاطر مسئلهی سانسور عقیم مانده است. ایدهها اکثرا در نطفه خفه میشوند و درضمن آزادانه نوشتن بهخاطر برخوردهای منتقدانه و سرکوبگر در مرحلهی ابتدایی به دست فراموشی سپرده میشوند و روشهای امنتر نوشتن ترجیح دارند. به قولی نویسندهها عطای هزینهی ادبی کردن و تلاش برای جور دیگری نوشتن و آزمون و خطاهای لحنی کردن و از زبان استاندارد بیرون زدن را به لقای درشت شنیدن و «این کلمه را چرا اینجا بهکار بردهای؟» و «این در فارسی مگر معادل ندارد؟» و طعنههایی از این دست میبخشند.
این را بگذارید کنار این که تجربهی داستانگویی مکتوب در ایران آنقدری قدمت ندارد و داستانگویی شفاهی در فارسی با فاصلهی قابلتوجه و نگرانکنندهای سنت غنیتریست. به حدی که حتی در همان متون مکتوب هم ضربآهنگ جوری است که مناسب تعریف شفاهی است و میتوان با صدای بلند اجرا شدنش را تصور کرد که راویان اسرار و کاتبان سمسار چطور حکایت کردهاند. از اینرو کتابهایی با لحن عتیق و تقلید از آن رسم عتیق هم کم نیستند. گلشیری، ابوتراب خسروی و نویسندههای فرمالیست دیگری که لحن و فرم نگارش اینچنینی را بلدند و از آن به وقتش استفاده میکنند.
منتها در ما و را نویسنده انتخاب میکند از لحنی که دیگر مورد استفاده نیست برای گفتن داستان علمیتخیلی استفاده کند که شاید کمی بیشتر از صد سال از عمرش به عنوان یک ژانر ادبی میگذرد.
ما و را این دو را کنار همدیگر میگذارد. از یک طرف به نظر میرسد نویسنده خوب میداند که نوشتن علمیتخیلی به فارسی چقدر کار سختی است. علمیتخیلی زبان تکنیک و حرفه است. حرفههایی مثل مهندسی و طراحی و ریاضی و فیزیک و علوم پایه از این دست. اصطلاحات این زبانها خیلی وقتها فقط برای اهل فنش آشناست و خیلی وقتها هم هرگز معادل فارسی پیدا نکرده است. معادل فارسیاش هم آنقدری طرفدار پیدا نکرده. حالا تصور کنید همین زبان حرفهای (مخصوص حرفهها و شغلهای خاص) عامدانه با نوعی از روایت ترکیب میشود که مخصوص هزار و یک شب و سعدی و مورخان و اندرزگویان و تذکره نویسان قرون پیشین است.
این زبان ترکیبی شاید برای بسیاری در اولین برخورد عجیب باشد. شاید حتی خوانندههایی که صبر و تحمل کمتری دارند را پس بزند. ولی کمی که به پیش بروید متوجه میشوید پر بیراه هم نیست که علمیتخیلی خاورمیانهای و ایرانی به همچین زبانی نوشته شود. به عنوان یکی از اولین نوشتههای علمیتخیلی با زبانی سخت (که شاید مشابهش در انگلیسی ام جان هریسون یا نویسندههای توصیفگر شبیه او باشد) کتابیست که بدونشک ارزش خواندن را دارد و قصهای که تعریف میکند برخلاف ظاهرش ماجرایی تماما درمورد لحظهی حال است. به زعم من که خوانندهی دیرهنگام ما و را هستم جای همچین داستانهایی در ادبیات فارسی خالی است. داستان شرقیای که فقط اگزوتیسم شرقی نباشد و تنها شگفتی نیافریند، بلکه ور گمانهزنی هم در خود داشته باشد. نه که به گذشته تنها به صورت اشیا بازمانده از قدیسی مرده نگاه کند. از آن قوام بگیرد و یکبار دیگر با آن جهانبینی/نثر جهان را مورد تحلیل و گمانه قرار دهد. زبانهایی که هرگز برای نوشتن علمیتخیلی تولید نشده بودند را م. ر. ایدرم جوری بهکار میگیرد که داستانی علمیتخیلی با آنها مینویسد. دو منطقی که به ظاهر ناسازگارند ولی وقتی نوشته میشود میبینیم آنقدر هم ناملموس نیست.