در اوایل سال 98 بود که با سریال جدیدی آشنا شدم. اسم سریال مردی در راس قلعه یا the man in the high castle بود. با تیتراژ آغازین سریال به طور کامل جذبش شدم. تیتراژ دنیایی را به تصویر میکشید که فاتحان آن را بعد از جنگ تقسیم کردهاند و مردم را غرق در ایدئولوژی و رویای خود میکنند. گویی دنیا خسته از جنگ و در آرامش قبل از جنگ است. در همان قسمت اول متوجه شدم با اثر کاملا جدیدی روبهرو هستم. یک نفس تماشا کردم. از تمام سریال خوشم آمده بود. از شخصیتهایش، داستانش و منجمله دنیاسازیش.
درست بعد از تمامکردن فصل اول بود که فهمیدم سریال را از کتابی به همین نام اقتباس کردهاند. نویسنده کتاب هم فردی بوده به نام فلیپ کی. دیک. راستش آن موقع کی. دیک را نمیشناختم. کتابخانهی دانشگاه هم کتابی از او نداشت. بنابراین کاملا بیخیالش شدم. گذشت و گذشت تا کرونا بلای جانمان شد. خانهنشین شدم و بیحوصله. از بختم نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران مجازی برگزار شد. به صورت اتفاقی کتاب ما یادآوری کامل شما را ممکن میکنیم را خریدم. به محض آن که کتاب به دستم رسید شروع به خواندنش کردم. از نبوغ و خلاقیت نویسندهاش خوشم آمد. متوجه شدم نویسندهی هر دو کتاب یک نفر است.
فلیپ کی. دیک از آن نویسندههای غیرعادی بود. نه اینکه نویسندهی عادی داشته باشیم، فقط او غیرعادیتر بود. در طول سی سال کار نویسندگی بیش از چهل رمان و صد و بیست داستان کوتاه خلق کرد. پنج بار ازدواج کرد و حاصل این پنج بار ازدواج شد سه فرزند. فقر را هم با پوست و استخوان تجربه کرده. بزرگوار زندگی پرتلاطمی داشته. درست مانند یک اقیانوس. او مثالی از آمریکای عصر خودش است. پر از ایده و با انرژی. دوران هیپیها و شکستن سنتها. دوران آزادی، سکس و مواد. فلیپ به قدر کافی از آن دوران بهره برد. او مینوشت صرفا برای آنکه بنویسد. نوشتن برایش درمانی بود از افکار و حوادث. تروماهایی که رد خودشان را در آثارش گذاشتند.
رمانی از جهان دیگر
بالاخره توانستم ساکن برج بلند را بگیرم و بخوانمش. کتاب در جهانی جریان داشت عین جهان خودمان. فقط بین آن جهان و این جهان تفاوت کوچکی وجود داشت، تفاوتی که نتایج بزرگی به همراه داشت. دو جهان تا زمان فرارسیدن جنگ جهانی دوم یکسان هستند. اما در آن جهان خبری از رهبران بزرگ سیاسی متفقین نیست. چرچیل هیچوقت نتوانسته نخست وزیر بریتانیا شود تا از مرگ امپراتوری جلوگیری کند. روزولت هم تا قبل از اجرای «نیو دیل» ترور میشود و آمریکا با شروع جنگ، غرق در اثرات رکورد بزرگ است.
ماشین جنگی نیروهای محورِ مقاومت یکبهیک کشورها را میشکند. آلمانیها و ایتالیاییها در شمال آفریقا پیشروی میکنند و قاهره را فتح میکنند. شوروی از دو جهت مورد حملهی نیروهای محور قرار میگیرد و بدون کمک غرب توانایی مقابله با آلمانیها و ژاپنیها را ندارد. بالاخره کمک از راه میرسد ولی بسیار دیرهنگام. آمریکا به کمک متفقین میآید آن هم زمانی که جزیرهی بریتانیا در آستانهی سقوط است. واردشدن آمریکا به جنگ تغییری در روند جنگ ایجاد نکرد. بعد از تسلیم امپراتوری بریتانیا فقط آمریکا مانده بود. آمریکای تنها و منزوی زیاد جلوی دشمنان قدرتمندش دوام نمیآورد و بعد از مدتی سقوط میکند.
حالا نوبت تقسیم غنایم است. آلمان و ژاپن دنیا را بین خود تقسیم میکنند. آمریکا به سه قسمت تقسیم میشود. قسمت شرقی تحت اشغال رایش است. قسمت غربی هم تبدیل شده به یکی از ایالتهای تحت نفوذ امپراتوری ژاپن. در میان این دو هم سرزمینی حائل وجود دارد. همهی اینها پیشنیازی بود که به درک بهتر شما از رمان ساکن برج بلند کمک میکند.
رمان در جهان موازی جریان دارد و همین از نظر خیلیها مشخصهی اصلی ساکن برج بلند است. وقتی صحبت از برج بلند میشود مردم به یاد جهانهای موازی و تاریخ جایگزین میافتند. زیرشاخههایی از ژانر علمیتخیلی که شاید محبوبیت خودشان را مدیون همین رمان هستند. درست است، فلیپ کی. دیک با این رمان تاریخِ جایگزینی ایجاد کرد که به این زودی از حافظه پاک نمیشود، اما این تنها مبحثی نیست که به آن پرداخته است. ساکن برج بلند صرفا مسیر متفاوت خط تاریخ نیست، بلکه به مسائلی پرداخته که تا به امروز برای ما مناقشهبرانگیزند.
دیکتاتوری، جنونزدگی و عظمت
دیکتاتوری، چیزی است که بسیاری از افراد نادیدهاش میگیرند. رمانهای زیادی به حکومتهای توتالیتر میپردازند ولی کمتر رمانی همانند ساکن برج بلند توانسته دیکتاتوریها را کالبدشکافی کند و آیندهی آنها را پیشبینی کند.
در رمان ما شاهد دو نوع دیکتاتوری هستیم؛ یکی آلمان نازی که برای رسیدن به اهداف ایدئولوژیک خود از هیچ اقدامی دریغ نمیکند. آنها همه چیز را فدای اهدافشان میکنند. آنها تبدیل شدهاند به مظهر تکنولوژی. آلمانیها شروع به کلونیسازی بقیه سیارات کردهاند و وسایلی ساختهاند که فقط در چند دقیقه از قارهای به قارهی دیگر سفر میکند. با این حال آفریقا و اروپای شرقی را پاکسازی نژادی کردهاند، آن هم به بدترین شکل. اقتصادشان به مویی بند است و برای بقا به تمام منابع کرهی خاکی نیازمند هستند. ایدئولوژی کورشان کرده است.
آلمانیها با مشکلی روبهرو هستند که تمام دیکتاتوریها در طول تاریخ با آن دست به گریبان شدهاند. مسئلهی بقا به مهمترین دغدغهشان تبدیل شده. با مرگ مارتین بورمان که بعد از هیلتر به مقام پیشوایی رسیده بود، کل ساختار شکنندهی آلمان نازی دچار لرزش میشود. از گورینگ گرفته تا هایدریش به جان هم میافتند تا مقام پیشوایی را به چنگ آورند. این هنر کی. دیک بوده که در رمانش پاشنهی آشیل دیکتاتوریها یعنی ساختار ناقص انتقال قدرت را نشان داده.
دومی ژاپنیها هستند. مظهری از دیکتاتوریهای خیرخواه. کمیسیون موجهسازی کارگران دارند و آنقدرها هم با ایدئولوژی آلوده نشدهاند، باز با این حال پلشت هستند. در رقابت فضایی شکست خوردهاند. یعنی اصلا شروع نکردهاند که بخواهند شکست بخورند. اقتصاد ضعیفتری دارند و مردم تحت سلطهی خودشان را در کوهی از بوروکراسی غرق کردهاند. به متحد قدیمی خود مشکوکاند و میدانند بالاخره دنیا روزی منفجر خواهد شد.
دیکتاتوریها ایدهآلگرا هستند. دست خودشان هم نیست. لازم دارند تا بیشازاندازه کمالگرا باشند. باید به چیزی چنگ بزنند که دستنیافتی است. اتفاقا طرفدارانشان هم میدانند. رسیدن به قلهی قاف غیرممکن است ولی باورشان شده روزی خواهند رسید. فقط به شرطی که حکومتشان بخواهد.
شاید کاپیتان رودلف وگنر نمایندهی همین طرفداران باشد. فردی که برای رایش جنگیده ولی به رایش خیانت میکند تا ضامن بقای رایش و بشریت شود.
خلق دنیایی با این سطح از جنون و واقع بینی فقط از عهدهی کی. دیک بر میآید. دنیایی با عظمت که تنها نشاندهندهی جنون حکومتها است.
داستانی در مورد اقلیتها
فقط کافیست یک بار ساکن برج بلند را تمام کنید تا متوجه آن شوید که بر خلاف بسیاری از آثار دچار قهرمانزدگی نیست. راویان متعدد در داستان و شیوهی روایت هر کدام، نه تنها گیجکننده نیست بلکه وادارتان خواهد کرد از بینشان یکی را انتخاب کنید و بار دیگر داستان را بخوانید.
تمام این راویان یک نقطهی مشترک دارند. تمامشان اقلیت هستند. اقلیتهایی که خلاف جهت جریان جامعهشان در حال حرکت هستند. از نوبوسوکه تاگومی که صلحطلبی است در میان نسلی از ژاپن که به تندخویی و جنگطلبی معروفند، تا فرنک فرینک که یهودییایست در میان دنیایی از یهودیستیزان، تا شیلدانی که خواهان ورود به جامعهی ژاپنی است و زیباییشان را ستایش میکند. و همینطور جولیایی که دست به ماجراجویی میزند.
راویانی که هر یک روزمرگی خود را دارند تا اینکه بالاخره گرفتار ترسهایشان میشوند. از ترس قبولنشدن در جامعهی فاتحان تا نابودی توسط همان جامعه. ترسهایی که از سردرگمی شخصیتها میآید. زمانی که راویان باید میان خود واقعیشان و شخصیتی که جامعه از آنها انتظار دارد، یکی را انتخاب کنند. همین انتخابها باعث میشود تا این راویان اقلیت شوند. نه از آن جهت که در مقابل جامعه ایستادهاند، بلکه تصمیم میگیرند خودشان بمانند. تصمیماتی که باعث میشود تا مخاطب آنها را ستایش کند و همین ستایش اقلیتها یکی از مواردی است که آثار فلیپ کی. دیک را برجسته میکند.
ساکن برج بلند به موضوعات زیادی میپردازد. موضوعات جنجالی و جذاب. به طوری که توانست در سال 1963 برنده جایزه هوگو شود. باز با این حال خیلیها نتوانستند آن را درک کنند. گویی رمان برای آنها و دنیایشان نوشته نشده بود. شاید حق داشتند. چون آنان درک نکردند کتاب موضوعاتی را مطرح کرده که تمام بشریت گرفتار این موضوعات است. موضوعاتی که به اندازهی دنیای کوچک آنها نبود.