انسان برای انسان
“چطور میشد از این جهان خواست که این راه مداوا رو فراموش کنه و دوباره به همون روزهای سیاه برگرده؟ راه برگشتی در کار نبود. هر چقدرم که مردم در مورد وجود شما عذاب وجدان پیدا میکردن، نگرانی اصلیشون این بود که بچهها، نامزدا، والدین و دوستاشون از سرطان و بیماریهای قلبی نمیرن.”
(کتاب هرگز رهایم مکن – صفحه ۳۳۷)
رمان “هرگز رهایم مکن” نوشته ی کازوئو ایشیگورو در سال 2005 منتشر شد. این رمان در دستهی داستانهای علمی تخیلی و زیرسبک دیستوپیا قرار گرفته و یک رمان عاشقانه و غمانگیز به حساب میآید.
کتاب با بازخورد خوبی از جانب منتقدین و مخاطبین مواجه شد و پنج سال بعد فیلمی با همین اسم، با بازی کیرا ناتایلی، اندرو گارفیلد و کری مولیگان از روی کتاب ساخته شد. فیلم با وجود حذفیات و به رغم محدودیتهایی که سینما غالبا برای فیلمنامههای اقتباسی ایجاد میکند، نتوانست به اندازهی کتاب روی کاراکترها پرداخت داشته باشد. بیشتر روی روابط عاشقانه و خط اصلی داستان تمرکز کرد، اما با اینحال یک اثر اقتباسی خوب از آب درآمد و بازیگران جوانش در نقشهای خود خوش درخشیدند.
در این مقاله راجع به کتاب و نگاه نویسنده و بررسی آن صحبت میکنیم، پس اگر کتاب را نخواندید یا فیلم را تماشا نکردید، حواستان باشد که خواندن ادامهی این مقاله بخشهایی از داستان را لو خواهد داد.
داستان با روایت کتی_اچ از زمانی شروع شده که یازده سالی پرستار بیماران اهدایی بوده. و حالا با دیدن دوست صمیمیاش روت، تمام خاطرات دوران کودکی و نوجوانیاش را مرور میکند، خاطرات زمانی که هم میدانستند چه چیزی در انتظارشان است و هم نمیدانستند. خاطرات خودش، روت و تامی.
روت دوست صمیمی کتی ست و تام پسریست با رفتارهای عجیب. تام همیشه مورد اذیت قرار میگرفته اما به مرور زمان رابطهی نزدیکی با کتی و روت پیدا کرده و با گذشت زمان روابط این سه نفر پیچیده شده.

داستان “هرگز رهایم مکن” در اواخر دههی 90 در انگلستان اتفاق میافتد و دربارهی بچههای مدرسهی خاصی با عنوان “هیلیشم”ست که مشخص نیست برای چی آنجا هستند؟ برای چی باید کاملا مراقب سلامتی بچه ها باشند؟ هر هفته تحت معاینهی پزشکی قرار بگیرند؟ و برای چه از دنیای بیرون جدا شدند؟
حقیقت این است که کتی و بچههای مثل او، در واقع کلونهای شبیهسازی شدهای هستند که از روی آدمهای معمولی، ساخته شده اند.هدف از خلق آنها، رشد آنها برای رسیدن به سن بلوغ و رشد کامل اعضای بدنشان است، تا بتوانند اعضای حیاتی بدنشان را اهدا کنند.
آنها در این زمینه حق انتخابی ندارند و عموما تا قبل از سی سالگی، در بهترین حالت تا اهدای چهارم خود دوام میآورند.
به همین دلیل تا زمان اهدا، آنها را کاملا جدا از دنیای واقعی و محدود در مکان، و از همه مهمتر محدود در اطلاعات نگه میدارند و کنترل نستبا کاملی روی دیدهها شنیدهها و باورهای آنها دارند.
در واقع در دنیای ایشی گورو، جامعه با کلونها، بخاطر منفعت خودش، با توجیه اینکه کلونها موجوداتی بی روح هستند. مثل حیواناتی رفتار میکند که در مراکز باکلاستری پرورش پیدا کرده و تنها یک هدف برای زندگی کوتاهشان تعریف شده، تمام شدن.
این وسط فقط یک دلخوشی برای بچههای این مراکز وجود دارد: گالری.
گالریای که شخصی بهعنوان مادام مسئول آن است و آثار هنریای که بچههای هیلیشم میسازند را بررسی میکند. در هیلیشم اینطور به نظر میآید که به بچهها درازای آثار هنریشان ژتونهایی داده میشه تا بتوانند در روز فروش چیزهایی را که دوست دارند بخرند. ولی در واقع هدف اصلی از ایجاد گالری این بوده است که سرپرستها بفهمند و ثابت کنند که آیا بچهها، این کلونهای کپی برداری شده، روح و خلاقیت دارند یا نه؟
و با اینحال، این تمام روایت ایشی گورو نیست. این داستان ابعاد زیادی دارد، و بسته به دید خواننده میتواند گسترش پیدا کند. این داستان دربارهی استثمار، زاویهی دید، شکنندگی روابط انسانی و از همه مهمتر هدف و خواستهی انسان از زیستن است .
برخلاف اکثر داستانهای دیستوپیایی، اینجا قهرمانی وجود ندارد، انقلابی صورت نمی گیرد، و آدم ها دنبال تغییر و گرفتن حق خود نیستند.
اینجا آدم ها، کلون ها، فقط می خواهند زندگی کنند، آنها می دانند که در نهایت تمام می شوند. و زمانی می رسد که این را بهعنوان هدف و سرنوشت خود میپذیرند، اما با اینحال وقتی به موعد مقرر نزدیک میشوند برای داشتن وقت بیشتر، سرگردان و پریشان، بهدنبال راهی برای عقب انداختن زمان اهدایی خود هستند.
وقت بیشتر برای اینکه کنار عزیزانشان باشند، برای اینکه زندگی را بچشند و تجربه کنند. و شاید این تفکر برانگیزترین ، مهمترین و غمانگیزترین بعد این داستان است.
مخصوصا وقتی شاهد هستیم که روت برای تجربه کردن این زندگی، برای بیبهره تمام نکردنش، بدون فکر تقلید میکند، از آدمها از برنامههای تلویزیونی، حتی رابطهی عاشقانهی دو دوست عزیزش را از آغاز غارت میکند تا اون کسی نباشد که بدون عشق زندگی کرده، یا وقتی فکر میکند زنی را که مدل اصلی خود او بوده دیده سر از پا نمیشناسد، چون دنبال هویت و معنی خود است. میداند قرار است تمام شود، ولی در عین حال میخواهد رسیدن به آخر برایش بی معنی نباشد، و برای همین به هرچیزی چنگ میزند. اما درنهایت او هم میفهمد تمام این مدت تقلای پوچی کرده، و بهخاطر همین سعی میکند، این حسرت را حداقل در حق عزیزانش جبران کند.
شاید این اصلی ترین نقد و سوال این داستان است، که نباید به چیزی که جامعه برایمان بهعنوان هدف تعیین کرده تن بدهیم، که با کلیشه ها زندگی کنیم و مثل بقیه باشیم. که سرنوشت ما تعیین شده و خط زندگی ما مشخص است، که راهی نیست.
بلکه باید زندگی را باید با واقعیت وجودی خود زندگی کنیم. وگرنه یک روز چشمانمان را باز می کنیم و میبینیم چند روز یا چند ثانیه تا تمام شدن فاصله نداریم.
تمام این مسائل در این دنیا پررنگ ترند چون گرفته شدن حق انتخاب و حق زندگی توسط انسان بر انسان، به شکل بی رحمانهای نمایش پیدا کرده، تا در چشم مخاطب برجسته شود و ما به حقیقتی که همهی انسانها بی خبرانه آن را زندگی میکنند پی ببریم. وگرنه به قول روت:
“کی به دروغ همچین داستان های وحشتناکی رو از خودش درمیاره؟”.
