در میان اعجوبهها
نام اثر: مارولز (Marvels)
نویسنده: کرت بیوسیک
طراح: الکس راس
انتشارات: مارول

هشدار: این مطلب شامل اسپویلرهایی از سری کمیک مارولز است.
تابهحال با خود فکر کردهاید که زندگی در دنیایی که ابرقهرمانهای کمیکبوکی در آن وجود دارند، چگونه میتواند باشد؟ این چگونگی در کمیک مارولز، اثر کرت بیوسیک و الکس راس، بررسی میشود. احتمالاً خیلی از شما اگر با مدیوم کمیکبوک آشنا باشید، الکس راس را میشناسید؛ طراحی که به واقعگرایانه بودنش معروف است. این کمیک نیز دقیقاً چنین رسالتی دارد، دنیای ابرقهرمانان را به دور از فانتزیهای مرسومش بررسی میکند. اگر واقعاً در دنیای ما روزی نیمور همراه با ارتش آتلانتیسیاش از دریا بیرون آمده و خود را به ما نشان دهد، چه شرایطی پیش میآید؟
همانطور که پیشتر اشاره کردم، الکس راس به سبک رئالیستی خود معروف است؛ سبکی که همراه با طرافداران زیاد، مخالفانی نیز دارد، مخالفانی که معتقدند این شخصیتها باید در همان حالت کارتونی و فانتزی خود بمانند و واقعگرایانهبودن برای آنها اشتباه است. شاید هم حرفشان درست باشد، اما این طراحی همان چیزیست که اثری مانند مارولز به آن نیاز دارد؛ در واقع، به تصویر کشیدن این شخصیتها بهطوری که خواننده باور کند اگر آنها واقعی بودند، همچین شمایلی داشتند. البته که امروزه با این حجم از فیلم و سریالهای اقتباسشده از کمیکبوکها، تصور کردن آیرونمن یا اسپایدرمن در دنیای واقعی خیلی هم سخت نیست، اما به یاد داشته باشید که این کمیک در سال ۱۹۹۴ بیرون آمده است، زمانی که لایواکشن شاخصی از آنها ساخته نشده بود و کمیکبوکها هم اکثراً به همان سبک کارتونی خود بسنده میکردند.
درمورد نویسندگی و پیامهایی که کرت بیوسیک در این اثر سعی در گفتنشان دارد نیز مسائل زیادی برای اشاره وجود دارد، اما اگر بخواهم درمورد تمام آنها حرف بزنم ممکن است حتی سرتان به در بیاید! پس در چهار بخش که هر بخش به یک شماره از این کمیک اختصاص دارد، مهم ترین پیام هرکدامشان را بررسی میکنیم. قبل از شروع چند نکته را گوشزد شوم؛ اول آنکه شخصیت اصلی این گرافیک ناول، فیل شلدون، خبرنگاری که در طول این داستان سه دهه از زندگیاش را شاهد هستیم، در واقع نمایندهی ما مخاطبین در این دنیای عجیب است. دوم هم اینکه ادامهی متن ممکن است اسپویلهایی از داستان این گرافیک ناول داشته باشد، اما این وقایع به کمیکهایی که ۸۰ تا ۶۰ سال قبل منتشر شدهاند بازمیگردد و فکر نمیکنم اسپویل شدن آن داستانها برایتان اهمیت چندانی داشته باشد.

ظهور اعجوبهها
در بخش اول داستان این امر بررسی میشود که واکنش مردم به ابرانسانها -که شخصیت اصلی داستان ما، فیل، دوست دارد آنها را مارولز بنامد و من نیز از عبارت اعجوبهها استفاده خواهم کرد- چیست؟ کاملاً طبیعی است که انسان از چیزی که درکی از آن ندارد بهراسد، در تمام طول تاریخ مثالهای زیادی وجود دارد. هر کسی هنگام پیادهروی از محل کار به خانه اگر انسانی آتشین را ببیند که در آسمان در حال پرواز است، مطمئناً اولین حس او ترس خواهد بود. ترس از ندانستهها و ناشناختهها جزئی از طبیعت انسانیست، همانگونه که گاهی قبول نکردنِ آنها نیز جزئی از این طبیعت است. ترس از چیزی که شناختی از آن ندارید؛ ترسی که باعث میشود زمانی که دانشمندی از اختراع جدیدش پردهبرداری کند، اولین واکنشها به این انسانِ مصنوعیِ آتشین، نابود کردنش باشد. همان اختراعی که میتواند باعث انقلابی صنعتی در دنیا شود به دلیل ترس عدهای نادان و شاید حسادت رقبا در زندانی بتونی حبس میشود.
اما این ناشناختهها گاهی دلایل خوبی هم به این مردم برای تنفر میدهند. خوانندههایی مانند ما که داستان این اعجوبهها را در کتابهای کمیکِ خودشان دنبال میکنند، مطمئناً میدانند که اوضاع از چه قرار است، چه کسی بد است و چه کسی خوب، دلیل نبرد شخصیتها با هم چیست، و از همه مهمتر اینکه در پایان جایی برای نگرانی ما نخواهد بود. اما ماجرا برای انسانهای درون این داستانها اینگونه نیست، آنها از مبارزهی دو ابرانسان لذت نمیبرند، به دنبال زدوخورد و خرابیهای بیشتر برای هیجانی شدن داستان نیستند؛ این مبارزهها و در آخر خرابیها به ضرر خودِ آنها تمام میشود. این مسئله را در دیالوگی از فیل میبینیم؛ هنگامی که او و باقی اهالی نیویورک از نبرد بین دو اعجوبه یعنی ساب-مرینر و هیومن تورچ وحشتزده شدهاند:
“احتمالاً شبیه به رقص بالهای آسمانی و شکوهمند بود. خطرناک، زیبا و هیجانانگیز. شاید هم واقعاً چنین چیزی بود. ولی حداقل برای ما نه. چیزی که ما میدیدیم تنها کشتار بود و نابودی و هرجومرج…”
و در پایان این نبرد هیچکدام از دو طرف نبرد بازداشت یا دادگاهی نشدند و به سادگی پس از صلح با یکدیگر صحنه را ترک کردند. شاید همین دلیل تنفر برخی انسانها از این اعجوبهها باشد. اینکه قوانین روزمره شامل آنها نمیشود، اینکه اگر هر شخص دیگری خرابیای به آن بزرگی به بار آورد مطمئناً نمیتواند قسر در برود. اما در گذر زمانِ داستان، میبینیم هنگامی که همین اعجوبهها به جبههی متفقین پیوستند تا با آلمان نازی و متحدینش مبارزه کنند، ترس و نفرت نسبت به آنها تبدیل به تشویقشان میشود و کسانی مانند هیومن تورچ و کاپیتان آمریکا تبدیل به الگوهای مردم میشوند و کودکان در بازیهایشان نقش آنها را بازی میکنند.

اقلیت منفور
بخش دوم داستان در اوایل دههی ۶۰ جریان دارد، دقیقاً زمانی که عصر نقرهای کمیکبوک در دنیای ما آغاز شده است. تعداد اعجوبهها افزایش یافته و به بخشی از جامعهی مردم نیویورک تبدیل شدهاند و آن ترس قدیمی دیگر کمتر پیداست. انتقامجویان تشویق میشوند، مراسم عروسی رید ریچاردز و سوزان استورم همانند عروسی دو سلبریتی مشهور، شهر را در شادی فرو میبرد، لباسهای مد روز با الهام از کاستوم واسپ در ویترینها به حراج میرسند. اما در این میان گروهی وجود دارد که نفرت مردم به آنها گویی هیچوقت از بین نمیرود؛ ایکسمِن یا همان افراد ایکس. ایکسمن در دنیای مارول همیشه بخش تاریک دنیای ابرقهرمانی بوده؛ کسانی که در تلاشند همان انسانهایی را نجات دهند که زندگی را برایشان سختتر کردهاند. همان انسانهایی که با روشهای مختلف به دنبال شکار کردنشان هستند. جهشیافتهها در دنیای مارول همیشه نماد اقلیتهای سرکوبشدهی جامعه بودهاند. اما منشا این تنفر و سرکوب چیست؟
جوابی که در این کمیک برای این سوال میگیریم پروپاگاندای منفی رسانهها و شناخت کم خودِ مردم است. در یک پنل از این عنوان، فیل را میبینیم که میان روزنامهها در حال تحقیق درمورد جهشیافتههاست؛ تیترهایی که با نقل قول از محققان و دانشمندان جهشیافتهها را دشمن بشریت شمردهاند. محققان آنها را دشمنانی که در انتظار یک فرصت برای حمله و به بردگی کشیدن انسانها هستند، خطاب میکنند. این روزنامهها رفتهرفته ذهن مردم را منحرف کرده، تا جایی که هرگونه طرفداری از جهشیافتهها یا بدگویی از مخالفانشان را نیز سرکوب میکنند. این پروپاگاندا است که باعث میشود همان مردمی که با دختربچهای گمشده مهربانانه رفتار میکنند، با دیدن دختربچهای جهشیافته و در عین حال گمشده، به سراغ تفنگهایشان بروند تا خود را از چنگال این هیولای بیرحم که جانشان را تهدید میکند نجات دهند. البته که جنایات ابرشرورهای جهشیافته مانند مگنیتو هم خالی از تاثیر نیست، اما این کمیک به آن ماجرا نمیپردازد و من هم از حرف زدن در این مورد صرف نظر میکنم.
شاید به خیالتان پروپاگاندا به تنهایی نمیتواند چنین تاثیری بگذارد، اما آیا همین تبلیغات منفی نسبت به برخی اقلیتها نیست که باعث افزایش جنایات علیه اعضایشان میشود؟ آیا به دلیل کمبود شناخت اروپاییها و آمریکاییها و تبلیغات منفی رسانهها نیست که ذهنیتشان نسبت به برخی اقلیتهای ساکن در کشورشان اشتباه است؟ گروهی را تروریست میدانند و گروهی دیگر را خلافکارهایی بالفطره؟
این کمیک نیز با نشان دادن دو سمت تاریک و روشن دنیای مارول سعی دارد همین تبعیضها را نشان دهد. برای مثال، در صفحهی دیگری از کمیک ویترینی از لباسهای مد روز را میبینیم که با الهام از واسپ، یکی از اعضای انتقامجویان ساخته شدهاند و در صفحهی بعد، شاهد ایکسمنی هستیم که در گوشهای گیر افتادهاند و مردم با توهین و سنگ انداختن پاسخ کمکهایشان را میدهند. اینکه پروپاگاندا به همین سادگی در ذهن تاثیر میگذارد منشا در نادانی و شناخت کم به مسائل دارد، آنها حتی نمیدانند چه چیزی باعث بهوجود آمدن جهشیافتهها شده، تنها میدانند که باید از آنها متنفر باشند، زیرا دیگران نیز از آنها متنفرند. حتی این مسئله را در دیالوگی از فیل میبینیم:
“نمیتونستم درست فکر کنم. یعنی مسریه؟ اگه یکی از دخترهام بهش دست زده باشه چی؟ اگه به اونها هم سرایت کرده باشه… اونها شیطانی هستن. این جهشیافتهها. اونها میخوان همهمون رو بکشن. همه این رو میدونن.”

آخرالزمان
تصور کنید هواپیمایتان در حال سقوط است، حالا دیگر امیدی به زندگی ندارید و یقین دارید که این آخر خط است، اشتباهاتی که در زندگی مرتکب شدهاید را به یاد میآورید و در آخر حتی اگر تا به این روز خدا را قبول نداشته بودید هم برای نجات خود و یا آمرزش گناهانتان دست به دعا میبرید. اهالی نیویورک در دنیای مارول بارها و بارها در زندگیشان این حس را تجربه میکنند؛ حسی که بخش سوم این کمیک به آن میپردازد. گالاکتوسِ سیارهخوار به زمین آمده و گروه چهار شگفتانگیز جلوی چشمان مردم شکست میخورند. باقی اعجوبهها پیدایشان نیست و این آخر کار بهنظر میرسد؛ هرکس این لحظات آخر را سعی میکند به نحوی بگذراند، با مست کردن، طلب آمرزش گناهان یا در آغوش خانواده. آشوب و هرجومرج حکمفرما میشود، زیرا که آخرالزمان فرا رسیده است.
اما این وضعیت آخرالزمانی عمر چندانی ندارد و در آخر اعجوبهها کار همیشگیشان را انجام میدهند و دنیا نجات پیدا میکند. مردم به خودشان میآیند و از رفتارشان شرمسار میشوند؛ از ترسی که از خود نشان دادند، از آشوبی که بپا کردند و از رفتارهایی که داشتند؛ تمام شهر در شرم فرو میرود و در آخر، این اعجوبهها هستند که بهجای تمجید، ملامت میشوند. همان اعجوبههایی که دنیا را نجات دادند، به دلایل مسخره تحقیر میشوند: «چرا زودتر دست بهکار نشدید؟ چرا جلوی این واقعه رو قبل از وقوع نگرفتید؟ اصلاً از کجا معلوم که تمام اینها نقشهی خودتون نبوده باشه؟ شاید اصلاً گالاکتوسی در کار نبوده.»
این اولین و آخرین باری نیست که چنین رفتاری با اعجوبهها میشود، هرچه بیشتر به این مردم خدمت میکنند و هر چه بیشتر جانفشانی میکنند، بیشتر تحقیر میشوند؛ و البته که این اعجوبهها از کارهایشان دست برنمیدارند.
“اگه اونها واقعاً قهرمان هستن، اگه واقعاً همون اعجوبههای ازخودگذشته و شریف و عدالتطلبی هستن که ادعاش رو دارن، پس ما چی هستیم؟ برای رقابت با اونها چه شانسی داریم؟ اگه واقعاً اون چیزی هستن که نشون میدن، پس ارزش ما در برابرشون چیه؟”
شاید دلیل همهی اینها حس حقارت در زمانیست که مردمان عادی به اعجوبهها نگاه میکنند؛ کسانی که از آنها قدرتمندترند، شرافتمندتر و درستکارترند، و بدون چشمداشت زندگیشان را نجات میدهند. این همان حسی است که باعث میشود از آنها بدگویی کنند، با اینکه خودشان هم میدانند سخنانشان بیجاست. شاید هم نمیدانند، شاید آنقدر با دروغهای خود کور شدهاند که باورشان کردهاند. این همان رفتاری نیست که در دنیای خودمان برخی نسبت به افراد موفق و ثروتمند دارند؟ شایعههای بیاساس پخش میکنند، موفقیتشان را بیاساس و یا بر پایهی کارهای نادرست و خلاف میدانند و نسبت به هر شکست آنها احساس پیروزی میکنند؟ رفتارهایی که مردم نیویورک به عنوان یک جامعه انجام میدهند شاید در نگاه اول اغراقآمیز بهنظر برسد، اما به دور و برتان نگاه کنید، آیا در جامعهای که در آن زندگی میکنید همین رفتارها را نمیبینید؟

پایان یک دوران
پیام بخش پایانی این اثر در رابطه با طرفداران کمیکبوک است، نه مردم جامعه. در اینجا فیل شلدون نمایندهی تمام طرفداران قدیمی این مدیوم است که با تغییر روبهرو میشوند. فیل که تمام عمرش اعجوبهها را میپرستید و همیشه اطمینان داشت که آنها هیچگاه ناامیدمان نخواهند کرد، ناگهان تمام تفکراتش بر سرش آوار میشود؛ آن هنگام که اسپایدرمنی را میبیند که در نجات گوئن استیسی ناتوان میماند. تمام تصوراتی که فیل از این اعجوبهها داشت در آن لحظه نابود میشود، دیگر نمیتواند مانند قبل تماشایشان کند، دیگر نمیتواند آنگونه که باید کارش را ادامه دهد و در اینجاست که دوربینش را به دستیارش داده و از او میخواهد که رسالتش را ادامه بدهد و حالا او به عنوان یک عکاس، دنیای اعجوبهها را به مردم نشان دهد.
خب، این همان شرح حال طرفدارانیست که در دههی ۶۰ قهرمانشان از پس نجات دادن زنی که عاشقش است برنیامد و شاهد پایان یافتن عصر نقرهای کمیکبوک بودند. طرفدارانی که فهمیدند قهرمانان شکستناپذیرشان حالا دیگر مانند قبل نیستند و بهشدت عصبانی شدند. و طرفداران در دههی ۸۰ که شاهد پایان یافتن عصر برنزی کمیکبوک بودند و از این میزان خشونت، فضای تیره و تاریک و ناامیدیای که در داستانها شروع به شکل گرفتن کرده بود، عصبانی بودند. حتی این شرح حال امروز برخی از ما طرفداران است، طرفدارانی که از این همه تغییر در شخصیتهایمان عصبانی هستیم، یا نمیخواهیم شخصیتهایی جدید جانشین شخصیتهای مورد علاقهمان شوند. در واقع، شخصیتهایی جدید یا تغییریافته برای طرفداران جدید و ذائقهی جدید. پیام الکس راس و کرت بیوسیک در این کمیک به ما این است که تغییر را بپذیریم، و اگر اشتیاقی به ادامه نداریم به نسل جدید طرفداران اجازهی لذت بردن از این عصر تازه را بدهیم. تغییر همیشه جزئی از این مدیوم بوده؛ از هشتاد سال قبل تاکنون مدیوم کمیکبوک مشغول تغییر بوده و در همین حین تکامل پیدا کرده و به چیزی که امروزه میبینیم تبدیل شده است.
اگر از طرفداران ابرقهرمانان هستید و این عنوان را نخواندهاید، به شما پیشنهاد میکنم که حتماً بعد از خواندن این مقاله به سراغش بروید، مخصوصاً اگر خورهی دنیای ابرقهرمانان هستید و حتی داستانهای کلاسیکشان در دههی ۶۰ و ۷۰ را خواندهاید، به شما قول میدهم که از خواندن این کمیک لذت خواهید برد؛ زیرا در هر صفحهی این کمیک رفرنسهایی به داستانهای آن دوران پیدا میکنید. اما اگر علاقهی خاصی به این ژانر ندارید و بعد از این همه پرحرفیهای من هنوز اشتیاقی برای خواندنش پیدا نکردهاید، واقعاً نمیدانم برای مشتاق کردنتان چه بگویم. شاید برای لذت بردن از این اثر لازم باشد نخست به ابرقهرمانان علاقهمند شوید. اگر به فرض مثال از این اثر خوشتان آمد، بد نیست به سراغ دیگر کمیک نویسندهی آن که Astro City نام دارد بروید. آن کمیک هم موضوعات تقریباً مشابهی را دنبال میکند.