سرگذشت پادشاهی که کولی بود
نام اثر: Books of Doom
نویسنده: اد بروبیکر
طراح: پابلو ریموندی
انتشارات: Marvel
هشدار: در این مطلب جهت آشنایی بیشتر با دکتر دووم، نیمچه سرگذشتی از او بیان شده که بخشی از آن به کمیک مورد بحث یا همان Books of Doom تعلق دارد. به همین ترتیب، ممکن است که برخی از وقایع این کمیک برایتان اسپویل شود.
سالها پیش، در دههی ۶۰ میلادی، استن لی و جک کربی سری کمیک چهار شگفتانگیز را خلق کردند و با این کمیک عصر ابرقهرمانی مارول آغاز شد. در همان شمارههای اول این اثر، خبیثی جدید تحت نام دکتر دووم به خوانندگان معرفی شد که از اولین حضورش محبوبیت زیادی نزد طرفداران بهدست آورد. در همان حوالی، او تبدیل به دشمن اصلیِ این گروه شد. به دلیل این موفقیت، دومین قسمتِ سالیانهی این سری کمیک، طی داستانی کوتاه به اریجین و سرگذشت این شخصیت پرداخت. تقریبا هر طرفدار کمیکی که آثار مارول را بخواند با این کاراکتر آشناست.
دکتر دووم اگر خبیث شمارهی یک دنیای مارول نباشد، قطعا در بین بهترینهای آن جا خوش میکند. خبیثی که همیشه بهدنبال قدرتِ بیشتر و تسلط دنیاست، فرمانروای کشور خودش است. هم جادو و هم علم میداند و تقریبا با تکتک ابرقهرمانان این دنیای خیالی دست و پنجه نرم کرده است. اما چگونه این قدرتها را بهدست آورده و چرا همیشه به دنبال قدرت بیشتر است؟ این پرسش همان چیزی میباشد که باعث شده در طول سالها، نویسندگان گوناگون بارها سرگذشت این شخصیت را بازگو کنند و در این مسیر، هرکدام عناصر جدیدی را به داستانِ پیشین اضافه کردند.
تا اینکه در سال ۲۰۰۶، اد بروبیکر، نویسندهی تحسینشدهی صنعت کمیک، تصمیم گرفت باری دیگر این داستان قدیمی را بازنویسی کند و اینگونه شروع به نوشتن کمیک شش قسمتیِ Books of Doom کرد. این کمیک در کمال وفاداری به تمام عناصری که دکتر دووم طی سالها به همراه داشت، داستانی جدید و باطراوت نوشت که هم برای خوانندگان قدیمی و هم برای خوانندگان جدید لذتبخش بهنظر میرسد.
مطمئنا بزرگترین چالشی که بروبیکر در این کمیک با آن روبهرو میشود، این است که چگونه داستانی بنویسد که طرفداران قدیمی و جدید را همزمان راضی نگه دارد. چارهی این چالش لذتبخشترین جنبهی این اثر را بهوجود آورده است. روایت این داستان بهصورت اول شخص از زبان خود شخصیت اصلی (دکتر دووم) بیان میشود، درحالیکه با خبرنگاری مشغول مصاحبه است. در لابهلای همان گفتگوها، جدا از داستان، میتوان از لحن حرفزدن، طفره رفتنهایش از بیانِ برخی قسمتهای زندگی و دید متفاوتی که نسبت به این اتفاقات دارد، ویژگیهای شخصیتی او را خواند. نویسنده همچنین با روشی نبوغآمیز، گاهی جزییات داستان را از نگاه دیگر شاهدین این وقایع در قالب پنلی که بهوضوح با پنلهای دیگر متفاوت است روایت میکند. دقیقا همچون زمانی که در میان تماشای مصاحبهای با یک فرد معروف در تلویزیون، کلیپهایی کمکیفیت از دیگر افراد مطلع پخش میگردد تا خلاء ماجرا پر شود. این دو المان در کنارِ هم روایتی مستندوار از سرگذشت یکی از بزرگترین خبیثهای دنیای مارول ارائه میدهند.
مسئلهی پیشین یکی از خاصیتهای داستانسرایی اد بروبیکر است. او جوری قلمش را با شخصیتها همراه میکند که گویی نتیجهی کار بهوضوح از ذهن آنها میآید. بروبیکر یک قانون بزرگ دارد. بستری فراهم میسازد که همهی کاراکترها میبایست با ساز و کار او عمل کنند. فرقی ندارد که بیش از ۴۰ سال از خلقشدن یک شخصیت بگذرد، زمانی که او به اختیار این نویسنده درآید، باید تسلیم شود.
اما بیایید به رخ اصلی داستان برگردیم. این روایت مستندوار، یک قصه از زبان پسربچهای است که تراژدیهای گذشتهاش، آن شخصیت شروری که پشت نقابی فلزی و زخیم جا خوش کرده را ساختهاند. پسربچهای که مادرِ جادوگرش درحالیکه سعی داشته مردم روستا را از شر سربازانِ بارونِ سنگدل که در آن منطقه جولان میدادند نجات دهد، اشتباهی مرتکب شد و در انتها همان مردم روستا او را به قتل رساندند. پسربچهای که پدر پزشکش از درمان مریضی لاعلاج همسر همان بارونِ سنگدل ناتوان بود و به همراه فرزندش به کوههای اطراف فرار کرد و سرانجام درحالیکه پسر جوانش را برای نجات از سرما به آغوش کشیده بود، جانش را از دست داد. پسر بچهای که ناملایمات زندگی او را از عشق دوران کودکیاش دور کرد و قلبش را بیشتر و بیشتر با یک سنگ همتراز نمود. در انتها، این قصه روایتی است از اینکه چطور ظلم یک دیکتاتور به رعیتهایش، میتواند هیولایی صدها برابر وحشتناکتر بسازد.
چیزی که در این کمیک نظارهگر آن هستیم، پلههای ترقیای است که ویکتورِ جوان بر روی آنها پا گذاشت تا به چیزی که اکنون میبینیم برسد. اینکه چرا اینقدر بهدنبال برتربودن نسبت به دیگران است و چرا همیشه در جستجوی روشهایی برای یافتن قدرت بیشتر میباشد، درحالیکه همین حالا هم خودش را بالاتر از دیگران میداند. اد بروبیکر نشانمان میدهد که چطور غرور ویکتور وان دووم همیشه مانعِ آن میشود که شکستهای خودش را قبول کند. و اینکه چطور بزرگترین شکست زندگیاش را پشت ماسکی فلزی پنهان کرده است. بخشهای دیگر داستان اما به دکتر دوومی میپردازند که به جنون قدرت رسیده، در حالی خود منکر این جنون است. هرچند با تمام اینها، با تمام جرایم وحشتناکی که انجام داده است، هنوز هم پشت سدِ محکمی که بین خود و باقی انسانها بهوجود آورده است، قلبی وجود دارد، گرچه که آن قلب ناچیز و توخالی بهنظر میآید.
اگر بخواهم روراست باشم، در اولین نگاه بهخاطر طراحی کاور با خود گفتم اگر هر اسم دیگری جز «اد بروبیکر» روی جلد بود، سمت این کمیک نمیرفتم تا اینکه با بازکردن آن متوجه شدم طراح کاور و صفحات داخلی دو شخص متفاوت هستند. طراحیهای واقعگرایانهی ریموندی با پنلبندیهای زیبایش تجربهای سینماتیک بهوجود آورده که تماما لذتبخش ظاهر میشود. به لطف این طراحی، مناظر لاتوریا برایم ماندگار شدند. رنگبندیهایی که در طول همان شمارهی اول نهفته است، حسی را به مخاطب میدهد که وظیفهاش را دارد. آبی تیرهای که هنگام اولین قتل ویکتور تمام فضا را فرا گرفته است. رنگهای روشن و فراوانی که هنگام بازیهای کودکانهاش با والریا در فضا وجود دارد و حس شادی و نشاط میدهند. یا حتی رنگ زرد و نارنجیای که در مراسم دفن مادرش در فضا گنجانده شده و حسی سرد همراه با غم منتقل میکند. ماندگارترین لحظههایی که این کمیک همیشه به یادگار میگذارد، لحظاتی است که ویکتورِ بالغ که حالا تبدیل به دکتر دووم شده، در کنار ویکتورِ جوان در یک پنل نشان داده میشود، درحالیکه هنوز هم از نگاهکردن به آن چهرهی از ریخت افتاده ابا دارد و از دیدنش روی برمیگرداند.
اگر بهکلی با این خبیثِ معروف دنیای مارول آشنا نیستید، یا او را در کمیکهای چهار شگفتانگیز یا انتقامجویان دیده بودید، ولی از سرگذشتش بیخبر ماندید، و یا حتی اگه از سرگذشتهای قدیمیاش باخبرید ولی این کمیک را نخواندهاید، پیشنهادم اینگونه است که این تجربه را از دست ندهید. نوع روایت بهخصوصِ داستان، طراحیهای لذتبخشِ پابلو ریموندی و چگونگی تبدیلشدنِ یک پسربچهی کولی به خبیثی بزرگ، در کنار هم و میان یک مینیسریِ شش قسمتی میتواند ترکیب لذتبخشی باشد.