کارگزین اهریمن
بالهایی سیاهش حکم یک جفت کارت شناسایی را داشتند. هرکه توان دیدنش را داشت میدانست او فرشتهای تحت امر شخص اهریمن است. دست در جیب، از کنار پیادهرویی خلوت عبور میکرد و به مقصد شومش نزدیکتر میشد. با این که چهار قرار ملاقات در برنامهاش داشت بیتفاوتی صادقانهای در چهرهی پیر و پوست چروکینش موج میزد. این نگاه درهم فرورفته تمرینی بود تا در برابر دیوها عاطفه و احساس نابهجایی از خود بروز ندهد.
اندامش بهقدری استخوانی و نحیف بود که انگار در طول عمرش چیزی سنگینتر از یک گربه بلند نکرده. موهای بلندش مثل رشتههای پوست یک ذرت نازک و خاکستری بودند. چشمان درخشش خاصی داشت گویی دو کرمشبتاب سرخ در حفرهی چشمش تکان میخوردند و چشمک میزدند. کت و شلوارش از جنس ابریشم اصل بود و در هر کدام از انگشتهایش انگشتری نفرینشده داشت. هر کدام شبیه به سر یک حیوان بودند و خواص جادویش او را در برابر حلیهی دیوها مصون میساخت. با پای عریان روی زمین قدم برمیداشت و غرور در همهی حرکاتش موج میزد.
از خلوتترین پیادهرو حرکت میکرد. وقتی یک انسان به او نزدیک میشد سرعت قدمهایش را کم و زیاد میکرد. حتی از ناخواسته شنیدن افکار یک انسان هم نفرت داشت. بالهایش را جمع میکرد و دیگر مثل روزهای جوانی برای به دست آوردن توجه انسانها به خودش زحمتی نمیداد. معجزهای که در هوا جریان داشت باعث میشد انسانها به او توجه نکنند. با این حال نمیتوانست حرکت توهینآمیزشان را نادیده بگیرد. هر وقت انسانی با بیتوجهی از کنارش رد میشد خشمی به کوچکی یک دانه شن در وجودش احساس میکرد؛ بعد از عمری دارز درونش به کویری عظیم بدل شده بود که جایی برای انسانیت نداشت.
از دور نگاهی به یکی از آسمانخراشهای شهر انداخت. از نظر جغرافیایی، به دیوی بهنام آگاش از همه به او نزدیکتر بود. عجلهای برای صحبت کردن با او نداشت. از میان چهار دیوی که امروز در فهرست ملاقاتش قرار داشتند بهمراتب از آگاش بیشتر از باقی متنفر بود پس تا جایی که میتوانست قدمهایش را آرامتر میکرد. میتوانست در یک چشم به هم زدن خود را به او برساند ولی اکثر قدرتهای فرابشریش آنقدرها هم در طول روز به کارش نمیآمدند. هیچ مقصدی آنقدر برایش مهم نبود که برای رسیدن به آن جا عجله داشته باشد.
به ساختمان برج نزدیکتر شد. دیوهایی کم رتبه با دیدن فرشته تا کمر خم شدند. مردم شهر حتی آن هیولاهای پشمالو را هم نادیده میگرفتند. انگار دیوهایی دو متری، با شاخهایی خوشتراش، دمی بلند و کلفت، در یک کت و شلوار رسمی با پاپیون اصلا و ابدا برای آنها جذاب نبودند. فرشته با دیدن دیوها سرش را بالا گرفت. بالهایش را جمع کرد و وارد برج اداری شد. چند دیوبچه او را به سمت آنسانسور خصوصی برج هدایت کردند تا به سرعت خود را به صاحب این ساختمان برساند ولی تصمیم گرفت از خلوتترین پلهها بالا برود.
از راهروی نهایی گذشت. کمی آهسته قدم برداشت تا مطمئن شود تمام دیوهای آن طبقه بهنحو احسن جلوی نمایندهی اهریمن خم و راست میشوند. بدون در زدن وارد اتاق آگاش شد. چیزهای زیادی بود که فرشته از دیدن آنها لذت نمیبرد؛ دفتر کار آگاش از قیافهی نحسش هم غیرقابل تحملتر بود. دهها دست و پای بریده از سه دیوار اتاق بیرون زده بودند و کورکورانه خود را تکان میدادند. دهها سر بریده روی یک میز مشغول داد و بیداد کردن بودند. از سقف اتاق بالاتنهی عریان چهار پیرزن آویزان بود. پیکرهای فرتوتشان با نخ و سوزن و منگنه به هم دوخته شده بود و هر کدام یک گوی نورانی در دهان داشتند. این چلچراغ انسانی زیباترین بخش اتاق بود چون صدایی از آن در نمیآمد.
یک انسان با پوستی زخمی و کبود چاردست و پا روی زمین افتاده بود و آگاش از آن مرد به عنوان یک صندلی استفاده میکرد. دُم دیو مدام به مرد میخورد و با پنداری آسوده آمدن مهمانش را تماشا میکرد. وقتی فرشته به دیو نزدیک شد آگاش با لبخندی از جایش بلند شد و گفت: «خوش اومدی. از دیدنت خوشحالش شدم.» واژههایش را با تنفر بیان کرد که فرشته دچار سوتفاهم نشود.
فرشته با لحنی بیخیال و خسته گفت: «میدونی چرا این جام؟»
«معلومه که نه. چرا باید خبر مهمترین تصمیم سرورمون، اهریمن، رو شنیده باشم؟ بیا بشین جناب کارگزین. میدونم از این جا بودن لذت میبری. تا دلت میخواد حرف بزن و از اقامتت لذت ببر.» صدای جیغ افرادی که سعی داشتند از دیوار بیرون بزنند در فضای اتاق پیچید و آگاش نیشخندی زد. روی صندلی انسانیش نشست و گفت: «خب؟ لطفا با جزئیات خیلی دقیق بهم توضیح بده که خواستهی سرورم چیه. و خب باید بهم مهلت بدی تا جواب ایشون رو به درستی پیدا کنم و بدم. دستور بدم برامون یککم خوراکی بیارند؟ امیدوارم کِرم دوست داشته باشی.»
فرشته گفت: «تاخیر در جواب یعنی ضعف در خلاقیت. میخوای خودت رو تا سطح یک انسان پایین بکشونی؟»
«اونی که از تحقیر کردن دیگران لذت میبره ته دلش با تحقیر شدن هم کیف میکنه. یکذرهاش بهجایی بر نمیخوره. مطمئنم اونقدر من رو دوست داری که حتی اگه تاخیر هم داشته باشم باز هم قراره اسم من رو توی صدر فهرستت قرار بدی مگه نه؟»
فرشته صورتش را جمع کرد و گفت: «وقتی من ایستادم تو نمیشینی دیو.»
«اوه. متاسفم. قصد جسارات نداشتم.» از جایش بلند شد و گفت: «راستی بهت گفتم چقدر خوشتیپ و خوشگل شدی؟ لباسهات مثل همیشه با دلبری میکنه و پیری هم حسابی به صورتت میاد. حق مطلب در مورد تجربه و دانشت رو خوب ادا میکنه.» بهمحض این که این واژگان از زبان آگاش خارج شد صدایی شبیه به یک جرقه در فضا پیچید. لباسهای مرد مثل موز از هم جدا شد و تن عریانش جلوی دیو نمایان شد. پوستش جوان شده بود و موهایش همرنگ بالهایش. آگاش دستانش را به نشانهی تلسیم بالا آورد و گفت: «اوه. متاسفم.» لگدی به انسانش زد تا به قفس خود برود. لبخندی تحویل فرشته داد که تمام دندانهای زردش را بهرخ بکشد. پرسید: «حالا توضیحات گهربارتون رو شروع میکنید کارگزین عالیرتبه. و خواهشا از هیچ نکتهای دریغ نکنید.»
فرشته با بشکنی صورت و لباسش را به حالت قبلی بازگرداند. بهجای خشم همان بیتفاوتی سابق روی صورتش بود. گفت: «افکار تحت فرمان مزدااهورا قصد دارند دوباره موجی از نیکی در ایران افزایش بدند. این بار همهشون بهجای این که وظایف متفاوتی رو به عهده بگیرند یکپارچه شدند تا پروژهی امید رو جلو ببرند. با این که قدرت سرورمون،اهریمن، به این سرزمین چیره شده و با اختلافی مشخص برنده شدیم مزدااهورا قرار نیست دست از تلاش بکشه. نباید تواناییهای اون رو دست کم بگیریم. سرورم آمادهاند با تمام وجود از هر کسی که بتونه با یک ایدهی مناسب جلوی امشاسپندان رو بگیره حمایت کنه. نه فقط هزار دیو به اون فرد میبخشند، کلید تمام قلمروهاشون و تمام دانش پنهانشون رو به اون اهدا میکنند تا بتونید این ضدحملهی مزدااهورا رو در هم بکشنه. زود، تند، سریع! بگو چه ایدهای داری!»
آگاش با لبی غنچه شده گفت: «پس فایدهای نداره. نگرانی اهریمن یعنی نمیتونه پیروزی قاطعانهی ما رو تصور کنه. اگه نتونه تصورش کنه یعنی قراره شکست بخوریم. چه بهتر. دوران صلح همیشه خستهکننده است.»
«برای شنیدن فلسفهبافیهای تو این جا نیومدم. جوابی برای سرورمون داری یا نه؟ قتل امید! میتونی از پسش بربیای؟»
آگاش چشمی چرخاند و رو به روی دیواری که تقریبا تماما از جنس پنجرههای معکبی ساخته شده بود ایستاد و گفت: «فایدهای این موشوگربهبازیها چیه؟ تو که در هر صورت قرار نیست پیشنهاد من رو قبول کنی. آخرین باری که یک پروژهی بزرگ به دست من افتاد کی بود؟ تو از روشهای من متنفری. اگه نمیشناختمت فکر میکردم … دلت برای انسانها سوخته.» به حرف خودش خندید. ادامه داد: «با معجزه یک صندلی احضار کن و بشین. بهت که گفتم. به وقت احتیاج دارم. باید توی این اتاق بمونی.» سرهای بریده شده همزمان شروع به خندیدن کردند.
فرشته گفت: «ایدهت رو بهم بگو.» ارادهی خود را به دیو تحمیل کرد. عرقی از پیشانی پشمالوی دیو فرود آمد و بهناچار تصمیم گرفت کار فرشته را جلو بیندازد.
آگاش گفت: «اوه. دقیقا همین لحظه یک ایده به ذهنم رسید.» شانهای بالاانداخت تا دروغش را باورپذیرتر نشان دهد. دوست نداشت به عنوان یک دیو، دروغگوی بدی باشد. «امید رو باید ریزریز کنیم. کوچکترین بخشهاش رو از بین ببریم تا بقیه فکر کنند چیزی به اسم امید وجود نداره. بخشی از اون رو میکشیم، مرگش به همه نشون میدیم و این انسانهاند که کار صد هزار دیو رو رایگان انجام میدند. اونها امید رو با دستهای خودشون خفه میکنند چون فکر میکنند مرده.»
از بالای برج به مردمی که شبیه به مورچهها کنار خیابان حرکت میکردند نگاه کرد. دیو تصمیم گرفت ایدهاش را به صورت عملی نشان دهد. چشمانش را ریز کرد تا هدفش را پیدا کند. لبخندی کریه زد و گفت: «عجب ماشین تمیز و تازهای!» چند لحظهی بعد ماشین مد نظر او در وسط چهارراه به کامیونی برخورد کرد و صدای غرش آهنها در فضا پیچید. برای لحظهای زمان متوقف شد. هیچکدام از ماشینهای چهارراه تکان نخوردند. عدهای با سرعت کم به راه خود ادامه دادند، عدهی کفری شده و میخواستند یک نفر این کامیون را از سر راهشان بردار تا سریعتر به مقصد برسند و صدالبته گروهی پیاده شدند تا از نزدیک لحظهی تصادف را تحلیل کنند.
آگاش گفت: «توی اون چهارراه هزار تا ماشین هست. ولی فقط یکی از اونها داستانی برای تعریف کردن دارند. اونی که از همه خرابتره توجه رو جلب میکنه و مردم عاشق نظر دادن در مورد اشتباهاتند. همین کار رو علیه افکار مزدااهورا انجام میدیم. در هر زمینهای که خواستند بهموفقیت برسند. ما یک گوشهی کار رو خراب میکنیم و همون رو به همه نشون میدیم. وقتی بهصورت مداوم این کار رو انجام بدیم مردم دیگه دل خوشی نسبت به بهتر شدن آینده ندارند. به مرور امیدشون میمیره و هیجانانگیزترین اتفاقات هم براشون بیمعنا میشه. اگه هزار دیو در اختیارم داشته باشم به راحتی این نقشه قابل اجراست.»
فرشته توقع چنین جوابی را داشت. معمولا دیوها فقط در همان محدودهای که به آن تسلط داشتند فکر میکردند و به همین جهت حدس زدن سازوکار ذهنشان بسیار راحت بود. نقشهی آگاش امیدوارکننده بهنظر میرسید. حیف که یک ایرادش را نمیفهمید. فرشته زمان چندانی برای تحلیل نیاز نداشت. در دلش گفت: «پس تکلیف دردسرسازها چی میشه؟ احمقهایی هستند که همیشه، توی سختترین شرایط هم امید دارند. هر چی بار مشکلات بیشتر میشه امید اینهام افزایش پیدا میکنه. میخوای با اونهایی که توی خیالیشون از امید حفاظت میکنند چی کار کنی؟ نقشهت امید رو فلج میکنه؛ نمیکشه.» هیچکدام از این کلمات را با صدای بلند به زبان نیاورد. نمیخواست خودش ایدهای به آگاش بدهد یا سر چنین قضیهای با او بحث کند. سری تکان داد و گفت: «بهنظرت این ایده مشکلی نداره؟»
«باید داشته باشه؟»
«من اول سوال کردم.»
«و منم دوم. کی گفته ترتیب سوال کردن مهمه؟»
فرشته سری تکان داد. جوابی قانع کننده نداشت. گفت: «چیزی هست که بخوای به این نقشه اضافه کنی؟»
«آره. باید اونهایی رو هدف قرار بدیم که خود امشاسپندان هدف قرار گرفتند. انسانها از بعضی از انسانهای دیگه توقع دارند که پیامآور خوشی و رفاه باشند. اگه حرفهای اونها توخالی از آب در بیاد کارمون صد پله جلو میافته.»
فرشته سری تکان داد. هیچوقت برای درک دیوها نیاز به زمان زیادی نداشت. کلمات در سرش به دادههایی واضح تبدیل میشدند و به راحتی همه را تحلیل میکرد. امیدوار بود سه دیو دیگر ایدههای بهتری داشته باشند. نمیخواست آگاش برندهی جایزهی بزرگ شود ولی قصد نداشت حقش را نادیده بگیرد. اهریمن از او خواسته بود راهی برای کشتن امید پیدا کند. خودش هم نمیدانست آیا اجرای این ایده ممکن است یا نه. کشتن امید مثل این بود که کسی بخواد با یک فوت محکم خورشید را خاموش کند. مهم نبود لپ یک نفر چقدر بزرگ و جادار باشد، موفقیت کامل حتی قابل تجسم هم نبود. فرشته دستانش را از پشت به هم گره زد و گفت: «نتیجهی این ملاقات رو بعد از مشورت با سرورمون اهریمن اعلام میکنم.»
آگاش گفت: «میخوای بری؟ حیف شد که. پس لااقل بگذار در رو برات باز کنم عالیجناب.» به مردمی که از کنار ساختمان عبور میکردند نگاه کرد و گفت: «عجب صورتهای زیبایی دارند.» ناگهان یکی از پنجرههای اتاق شکست. قطعههای شیشه هزار تکه شدند و روی سر و صورت مردم فرود آمدند. آگاش خندید و گفت: «یا پنجره رو باز کنم. فرقی که نداشت مگه نه؟»
بالهای فرشته باز شدند و با پرتابی خود را از این برج نحس بیرون کرد. مقصد بعدی ملاقات با اکهتشِ مُنکر بود. از اخلاق او متنفر نبود در عوض کلامش او را رنجیدهخاطر میکرد. خانهی او، بیرون از شهر و از جنس استخوان بود. خادمینش نیز همه با کمک جادو شبیه به زندهها رفتار میکردند وگرنه مدتها قبل این دنیای فانی را ترک کرده بودند. از کلاغهای خانه گرفته تا گربهها، نظافتچیها و پیشکاران. همه اسلکتهایی سخنگو و با نزاکت بودند. گرچه خوب بلد بودند صد و هشتاد درجه در برابر فرشته تعظیم کنند و مراتب احترام خود را برسانند.
خود اکهتش زنی زیبارو و چشمگیر بود. پوست بنفشش، موی بلندی که رنگ یشمی سیر داشت و کفشهای بسیار عجیبی که پاشنهی غولآسایش قد زن را نیممتر افزایش میداد هیچکدام دافعه محسوب نمیشدند، نه برای فرشته و نه برای اکثر انسانهای حادثهجو. وقتی فرشته داخل اتاق شد اکهتش را دید که مشغول ضبط کردن یک برنامهی رادیویی بود. او را به عنوان مهمان ویژه دعوت کرده بودند و دیو با پشتکار و قاطعیت در مورد حوادث تاریخی نظر میداد. هر وقت کسی دادههای تاریخش را زیر سوال میبرد از خشم به خروش میآمد. نمیتوانست سرشان داد بزند که او هزاران سال زندگی کرده و تمام این وقایعی که به آن تاریخ میگویند برای او حکمخاطره را دارد.
مشخصا فرشته قرار نبود یک ساعت دیگر پای صحبت اکهتش و چند مهمان دیگر بنشنید. پس دوباره بشکن مبارک را بهکار انداخت تا زمان متوقف شود. اکهتش به سرعت از پشت صندلیش بلند شد و با تعظیم به او خوشآمد گفت. زن تصمیم گرفت با یک نوشیدنی ویژه از مامور اهریمن پذیرایی کند ولی فرشته مخالفت کرد. قبلا هم سر انجام وظیفه او را با معجونهای جادویی مسخ کرده بودند. از دیوهای خوشرو بیشتر از بدعنق هراس داشت.
اکهتش لبخندزنان گفت: «امروز آخرین روز مصاحبههاته مگه نه؟ میگند بهترین رو باید برای آخر نگه داشت. حیف که الان وقتش نیست وگرنه میگفتم امیدم رو افزایش دادی. میتونی تصور کنی اون همه دیو چه قدرتی بهم میدند؟»
فرشته گفت: «خوبه که باز لااقل بهقدری جاسوس داری که اخبار رو بهت برسونند. پس لازم نیست چیزی رو بهت توضیح بدم.»
اکهتش به خودش اشاره کرد و گفت: «من؟ من جاسوس دارم؟ ابدا! من چیزی در مورد درخواست سرورم شنیدم؟ اصلا! کی گفته به توضیحت نیازی ندارم؟»
«همین که زحمتم رو کم کردی شاید کارت رو جلو بندازه.»
«من زحمتت رو کم کردم؟ من غلط کرده باشم. اتفاقا باید اونقدر زحمت بکشی تا جونت دربیاد.»
«خب … » تصمیم گرفت جملاتش را با دقت انتخاب کند. در هر صورت منظور واقعی اکهتش را میفهمید ولی تصمیم گرفت جوری کلماتش را انتخاب کند که چیزی از انکارهای او نشنود. نیازی به این چالش نداشت. لااقل اگر سرگرم شدن را یک نیاز واجب به حساب نیاورید. «… اگه قرار بود ایدهای … راهحلی برای مواجه با … یعنی … توضیح. راهحل. نظرت. برای سنجش. جایزهی خوب. در صورت موفقیت. خب؟» چشمانش را ریز کرد تا ببیند تلاشش ثمری داشته یا نه.
اکهتش به فکر فرو رفت و گفت: «از قبل در مورد این خواسته زیاد فکر کردم. امید دست اون کسیه که بلندگو دستش باشه. اگه اون فرد رو نشونه بگیریم کار تمومه. باید کاری کنیم که اونها از منافع ما دفاع کنند. حالا چه آگاهانه چه غیر ارادای. مردم گوششون از شنیدن دروغ پُره ولی هضمش براشون خیلی راحت شده. حتی ازش استقبال هم میکنند. فکر میکنی چرا الان ده هزار نفر دارند به برنامهی رادیویی من گوش میدند؟ فکر کردی اگه تبلیغ نمیکردیم که قراره حقایق پنهان شدهی تاریخ معاصر رو افشا کنیم مردم براشون مهم بود بیاند و وقتشون رو به ما بدند؟ اگه اون دیوها رو به من بدی سطح جدیدی از دروغ رو گسترش میدم. دنیایی رو میبینی صاحبین بلندگو با حس عزتمندی و درستکاری دروغ بگند! کاری میکنم که به ایدههاشون مثل بتهایی نگاه کنند که نباید کوچکترین خراشی روش بیفته. حاضر نباشند حتی کوچکترین ایرادی رو قبول کنند و بهوقت این دفاع رو از لفظ به عمل ببرند. این کار باعث میشه مردم ذات امید رو برای همیشه با دروغ عوضی بگیرند یا حتی وجودش رو انکار کنند.»
فرشته به فکر فرو رفت. تحلیل این حرف از پیدا کردن واژگان مناسب برایش کاری به مراتب راحتتر بود. باز هم باور نمیکرد این روش به قتل امید منجر شود. سردرگمی مطلق ملت میان هزاران صدایی که میخواهند دروغهای باورپذیرشان را با چکمهی زبانبازی در حلق مردم بچپاند تصویر زیبایی بود. با این حال اکهتش امید را با واقعیت اشتباه گرفته بود. انگار یک نفر نمیتوانست به یک امید دروغین دل ببندد. روش این دیو خوشچهره و خوشاندام فقط ذات واقعی امید را بین هزاران امید واهی مخفی میکرد. هدف اربابش قتل امید بود نه مخفی کردنش.
فرشته گلویی صاف کرد و پرسید: «چیزی هست که بخوای به حرفت اضافه کنی؟»
اکهتش گفت: «معلومه که هست. کی گفته که نیست. من همیشه یک چیز برای اضافه کردن دارم.» دیو سری تکان داد و گفت: «نمیخوای به عنوان مهمون ویژه به برنامه دعوتت کنم؟ مردم به صدای افراد پیر اعتماد بیشتری دارند. قول میدم تمام توجهشون رو به تو و حرفهات بدند.»
«تا در عوض کارت رو جلو بندازم؟»
«من؟ توقع داشته باشم بهم لطف کنی؟ تازه اینقدر زیاد؟ من ته تهش ازت یک خواسته داشته باشم اینه که نفر آخر نباشم. باور کن اگه نفر یکی مونده بهآخر باشم برام بسه.»
فرشته سری به تایید تکان داد. بالهایش از هم باز شد و در چشم به هم زدنی خود را به مرکز شهر رساند. میدانست اکهتش راههای زیادی برای وسوسه کردن او دارد. هر لحظهای که در عمارت استخوانی او باقی میماند شرافت کاریش بهخطر بیشتری میافتاد. هنوز دو ملاقات دیگر باقیمانده بود.
برای ملاقات با ساوول، دیو تاجبخش مجبور بود از طریق فاضلابهای شهر عبور و مرور کند. زیاد عادت نداشت به فاضلابهای شهر سر بزند. محیط فاضلاب آنقدر تمیز بود که نیازی به چکمههای پاشنه بلند نداشته باشد. نه موشهای زیادی آنجا میدید، نه بوی بدی به مشامش میرسد و نه حتی میتوانست مدفوع زیادی ببیند درعوض صدای فشار آب در میان لولههای زنگزدهی فاضلاب را میشنید که کمی مشمئز کننده بودند.
ساوول در میان دیوارهای این مکان برای خودش دفتر کار بزرگی ساخته بود. دیوهای زیادی آنجا نبودند. نمیخواست وقت گرانبهای یک دیو وفادار را با کارهای دفتری تلف کند. در عوض سربازهای بیسرش امور اداری را رتقوفتق میکردند. دیوها اعتقادی به نامگذاری نمادین نداشتند. سربازهای بیسر دقیقا انسانهایی زره و خفتان پوش و بیسر بودند. فرشته کوچکترین علاقهای نداشت به آنها نزدیک شود. فقط بدبختی آنجاست که هر از چندگاهی قسمتی خون، فوارهوار از استخوان نای آنها بیرون میپاشید. البته این که دستهایشان از پاهایشان بلندتر بودند هم کمکی به ماجرا نمیکرد.
با ورود فرشته، سربازهای بیسر دوان دوان به سمت اربابشان رفتند. یک جفت چشم روی کف دستشان بود، یک جفت گوش روی بازویشان و یک دهان گنده روی شکمشان. همگی نام ساوول را صدا زدند و در دو ردیف، با حالتی نظامی جلوی فرشته ایستادند. با رسیدن ساوول سلامی نظامی دادند. اربابشان کت و شلواری سیاه به تن کرده بود. شاخهایش از گوشهی دماغش بیرون زده بودند و سه دهان با دندانهایی تیز داشت. ساوول با صدایی سه برابر بلندتر از معمول گفت: «خوش اومدید جناب کارگزین. کاری هست که بتونم براتون انجام بدم؟»
فرشته ظاهر ساوول را برانداز کرد. بعید میدانست او چیزی در مورد خواستهی اهریمن شنیده باشد. پس مجبور بود جزئیات را برای او مرور کند. گفت: «برای من نه. برای سرورت چرا. اگه خوششانس باشی.»
ساوول روی یک زانو در برابر سفیر اهریمن تعظیم کرد و گفت: «جان، روان و پیکر من در اختیار سرورم اهریمن، خالق گجستهی زمستان، شاهِ دروندِ عالمِ پست و ارباب بدگهر تاریکیه.»
«اگه لازم بود برای فکر کردن زمان رو برای خودت متوقف کنی ممانعتی نداره. امروز حال و حوصلهی زیادی ندارم پس سریع توضیح میدم. اینطور پریان بهمون گزارش دادند امشاسپندانها قصد دارند برای ساخت امید دست به کار بشند. کاری که علیرغم توقعات میتونه واقعا سرانجام موفقی داشته باشه. حالا که پنجهی ما تا فیهاخالدون داخل ماتحت این جماعت رفته میخواند دنبال یک راهی بگردند که یک واقعیت جدید برای خودشون بسازند. اگه اجازه بدیم رویاهاشون رو با سوخت امید پر کنند تصوراتشون قویتر از چیزی میشه که بشه جلوش رو گرفت. واقعیت باید به دست تفکرات خادمین اهریمن عوض بشه نه خود مردم! دستور سرورمون اینه که ما باید امیدشون رو بکشیم. نمیدونم امشاسپندانها قراره کجا رو هدف قرار بگیرند ولی هدفمون باید کشتن امید باشه. سابقه نداشته نفوذ سرورمون به مردم تا این حد افزایش پیدا کنه. ایشون باور دارند کشتن امید کاملا ممکنه. فقط باید یک ضربهی کاری بهشون بزنیم. خب؟ ایدههات رو میشنوم. اگه بتونی طرح مناسبی بهم معرفی کنی هزار دیو و تمام کلیدها و دانشهای سرورمون اهریمن به تو داده میشه.»
ساوول از جایش بلند شد. او کمتر از دو دیو دیگر مکث کرد. البته کاملا ممکن بود زمان را برای خودش متوقف کرده باشد. قدرت دیو بهاندازهای بود که فرشته به سرعت متوجه حقههایش نشود. با سینهای استوار گفت: «امید دشمن قدیمی ماست. معلومه که همیشه در مورد مرگش فکر کردم. هزار راه و ایده توی ذهنم هست. بهترین رو تقدیم شما میکنم. بهنظرم راه کشتن امید خیلی سادهتر از چیزیه که بقیهی دیوها تصور میکنند. برای کشتن یک ایده باید تمام افرادی که حاملش هستند رو از بین ببریم. دلیلی نیست سرورم اهریمن، خالق گجستهی زمستان، شاهِ دروندِ عالمِ پست و ارباب بدگهر تاریکی از قدرتیابی امید بترسند. اگه یک آدم ضعیف ازش حرف زد دهنش رو میشکنیم. دستور میدم تا از ثروت و محبوبیتش کم بشه و روانش رو اونقدر تحت فشار قرار میدیم تا بالاخره دست از تقسیمش بکشه. اگه کسی که سرش به تنش میارزید حرف زد اون رو با مریضی و بدنامی و غرور آلوده میکنیم. و صد البته پرچمداران امید رو به سمت خودمون جلب میکنیم. ثروتی که در اختیار منه برای فریب دادن همهشون کفایت میکنه. برق طلا از ایمان کورکنندهتره.»
فرشته ایدهی ساوول را سبک سنگین کرد. باز هم در دل او را بهخاطر درک نکردن مفهوم امید ملامت کرد. امشاسپندانها امید حقیقی را هیچوقت به افراد مهم و مشهور نمیسپرد. امید هدیهای بود که اهورامزدا به سادهترین افراد جامعه میسپرد و از آنها بمبهای ساعتی میساخت. بارها، انفجار این بمبها را از نزدیک دیده بود. افرادی که تا روز قبل هیچ ارزشی نداشتند بهیکباره سرنوشت عدهی کثیری را متحول میکردند. محال بود ساوول و افرادش بتوانند حاملین امید حقیقی را پیدا کنند. نفسی عمیقی کشید و گفت: «حرف دیگهای داری؟ تا ایدهات رو گسترش بدی؟»
ساوول گفت: «بله سرورم. اگه اون هزار دیو رو به من بسپارید دستور میدم هر کدوم برای خودشون ارتش کوچکی درست کنند و در تمام کشور پراکنده بشند. ما باید کاری کنیم که مردم، درست مثل ما به سرورم اهریمن، خالق گجستهی زمستان، شاهِ دروندِ عالمِ پست و ارباب بدگهر تاریکی ایمان بیارند. اون مزدااهورا کاری کرده که مردم باور کنند تعظیم و ابراز بندگی به سرورم اهریمن، خالق گجستهی زمستان، شاهِ دروندِ عالمِ پست و ارباب بدگهر تاریکی یک خطاست و فقط زمانی که به خودش دعا کنند قراره عاقبت بهخیر بشند. اهریمن خالق خودشه. این که همه زیر سایهی مزدااهورا باشیم خودش بزرگترین ضربه است.»
فرشته خندید و گفت: «و تو فکر میکنی اینها امید مزدااهورا رو از امیدهای خودساختهی دیگه تشخیص میدند؟ اونها همیشه دنبال چیزی هستند که زادهی توهمات خودشونه. اگه بلد بودند مزدااهورا رو بشناسند که ما تا این حد جلو نمیاومدیم. چون تو توی کور کردنشون زحمتی نکشیدی دلیل نمیشه تلاشی در کار نبوده. خب؟ ایدهی دیگهای نداری؟»
«البته که دارم. بهنظرم باید در خارج از مرزها … .»
«نیومدم این جا تا تمام ایدههات رو بررسی کنم. در مورد کشتن حامیلن امید؟ در مورد اون حرفی داری بزنی؟»
«وقتی به ایدهی بهتری رسیدم شخصا خودم به دیدار سرورم … .»
«باشه، باشه! خوبه! همین کار رو بکن.» ساوول دوباره جلوی فرشته خم و راست شد و مهمانش از همان راهی که آمده بود بازگشت. به غروب آفتاب زل زد و فهمید نوبت آخرین ملاقات امروزش است.
دریوی گداصفت نه کاخی برای خود داشت نه دفترکاری. از سادهزیستترین دیوهای ممکن بود چون سرچشمهی قدرتش همین ضعف محسوب میشد. فرشته او را در کنار خیابانی شلوغ پیدا کرد. لباسهایش بهقدری وصله خورده بودند که بدنش را چاقتر از حد واقعی نشان میداد. ریشهایش پیچ و تاب بامزهای داشتند و خالی درشت زیر تکشاخش قرار داشت. فرشته با خیال راحت کنار پیرزن به دیوار تکیه داد. نگاهی به کاسهی گداییش انداخت. این روزها دیگر گدایی که یک کاسهی قدیمی داشته باشد به همین راحتیها پیدا نمیکرد. دیو با ارزشترین پولها را درون کاسه رها و سکههای کمارزش را در جیبهایش مخفی کرده بود.
فرشته نفس عمیقی کشید و گفت: «بذل و بخشش مردم چهطوریه؟»
«امشب هوا سرد نیست. فقط اونقدری بهم دادند که بتونم از پس خرید یک وعده غذا بربیام. شایدم دو تا.»
«اون روزهایی که توی کاخ مینشستی رو ترجیح میدادم. نباید اینقدر به مردم عادی نزدیک بشی. کسی چه میدونه؛ شاید شما دیوها هم صاحب همون چیزی باشید که بهش میگند عاطفه. ممکنه دلت براشون بسوزه.»
«اومدی این جا پیام سرورمون رو برسونی یا من رو نصحیت کنی؟»
«هنوز به صورت رسمی بهم ادای احترام نکردی. قرار نیست تا وقتی تشریفات رو انجام ندی حرف مهمی بزنم.» یپرزن از جایش بلند شد و به فرشته تعظیم کرد. چند نفر از مردم برای چند لحظه ایستادند و او را نگاه کردند. ظاهر کریه پیرزن یا بالهای فرشته ارزشی برای دیدگانشان نداشت. ولی تعظیم کردن زنی پیر برایشان توهینآمیز بود. تصور میکردند پیرزن دارد خود را برای کمی پول بیشتر تحقیر میکند. معجزهای که در فضا جاری بود به آنها اجازه نداد بیشتر از همین یک لحظه به این ماجرا اهمیت دهند.
فرشته تمام شروط را برای پیرزن نیز توضیح داد و گفت: «الان روزهاست که دارم با دیوهای کماله و سرشناس صحبت میکنم. همهشون ایدههای خوبی دادند ولی برای این که امید رو ضعیف کنم، ظاهرش رو تغییر بدم، فلج کنم یا حتی کمرنگ کنم. تو آخرین دیوی هستی که قراره باهاش مصاحبه کنم. قبل از جواب دادن خوب فکر کن.»
پیرزن گفت: «دلت برای من سوخته فرشتهی کارگزین؟»
«اگه نتونم یک برندهی قاطعانه پیدا کنم باید تمام جوابها رو با هم مقایسه کنم. پیدا کردن بهترین جواب آسونه. این که کدوم پیشنهاد رو باید پیش سرورمون ببرم کار رو سخت میکنه. سلیقهی ایشون همیشه خاص و دور از انتظار بوده. میخوام کارم رو راحت کنی.»
پیرزن دستی به سکههای درون کاسهاش کشید و گفت: «کشتن امید؟ نه فرشته. این کار از عهدهی من برنمیاد. الان سه هزار روزه که دارم کنار یک کوچه میشینم و از تمام انرژیم استفاده میکنم تا کسی بهم کمک نکنه. خودم رو به مظلومترین حالت ممکن در میارم تا قلبشون برام به درد بیاد. تمام قدرتم رو خرج میکنم تا سرسوزنی بهم کمک نکنند. توی همهی این سه هزار روز شکست خوردم. همیشه چند تا عوضی دلسوز هستند که بخواند آت و آشغالهای جیبشون رو توی کاسهی من پیدا کنند. چند تا آشغال از خودراضی هم اسکانسهای درشتشون رو به من میدند. منی که حتی نتونستم دلرحمی اونها رو بکشم چهطوری زورم به امید میرسه؟»
فرشته آهی کشید و گفت: «خب؟ راهی برای مبارزه باهاش داری؟»
«آره. این یکی رو بلدم. اگه اون هزار دیو رو بهم بدید کاری میکنم که مردم به امیدهای کوچک قانع بشند. امید بین مردم ساده زندگی میکنه نه قدرتمندها. باید کاری کنیم که به امیدهای کوچک دلببندند و حاضر نشند اون رو با کسی تقسیم کنند. جوابش توی پول و رفاهه. باید کاری کنیم که اونها فقط به فکر پر کردن جیبها و شکمهاشون باشند. و فقط اونقدری داشته باشند که یک سقف بالای سرشون باشه و شکمشون سیر باشه. فقط افرادی به دنبال امید میرند که شکمهای گرسنه دارند. برای اجرای همچین نقشهای دقیقا به نیروی هزار دیو احتیاج دارم. تا کاری کنم همه، از بالا تا پایین، به امیدهای ساده قانع بشند و حتی این کمخواهی رو ارزشمند بدونند. امید رو نمیتونیم بکشیم، هنوز نه. ولی باید کاری کنیم چند قطرهاش توی شکم هر کسی باشه. نه بیشتر. اینطوری امید واقعی هیچوقت ظرفیت رشد پیدا نمیکنه. یک مرگ آروم و دسته جمعی برای جناب امید ترتیب میدیم. مردم به امید کوچکی که دارند قانع میشند و حتی میلی به تلاش برای پیدا کردن یک مفهوم دیگه رو هم ندارند.»
«و دقیقا قراره چهطوری این کار رو انجام بدی؟»
«کاری میکنم دیوهای تحت فرمانم مردم رو نگران جیب خودشون کنند. وقتی تمام فکر و ذکرت خودت باشی چیزی برای تقسیم کردن نداری. بهخصوص امید. شاید طول بکشه ولی ارادهی یک آدم در برابر وسوسه و قدرت یک دیو چه حرفی داره برای زدن؟ و گیرم که در شکستن افکار یک نفر در هزار نفر شکست بخوریم. اهمیت چندانی نداره. اکثریت همیشه با ما میمونه.»
فرشته محض اطمینان پرسید: «خب؟ حرف دیگهای داری که ایدهت رو کامل کنه.» پیرزن سری به نشانهی مخالفت تکان داد و در همان لحظه شب به شهر حاکم شد. صدای حرکت بالها شنیده و فرشته با بادی قوی ناپدید شد.
کمی بعد خود را در یک پارک یافت. تکه گوشت بزرگی با خود آورده بود. قطعات ریزش را جلوی گربههای پارک میانداختند و آنها دورش جمع میشدند. هیچحیوانی به خوبی گربهها قدر او را نمیدانستند. قطعاب گوشت را جلوی آنها انداخت و به فکر فرو رفت. تمام مکالمات امروز را بررسی کرد. دنبال راهی میگشت که خودش ایدههای امروز یا روزهای قبلی را کامل کند و تئوری مرگ امید را به به اربابش ارائه دهد.
هر کدام از این دیوها حداقل یک پیروزی بزرگ در کارنامهی درخشان خودشان داشتند. افرادی که قرنها این مردم را مثل کف دستشان میشناختند و برای آسیب زدن به آنها لحظهشماری میکردند. و همگی دستهجمعی در پیدا کردن این جواب شکست خورده بودند. شاید کشتن ایدهها از کشتن ایزدان سختتر باشد ولی هنوز ممکن بود. شاید اسمشان باقیبماند ولی محتوای ایدهها بارها در طول تاریخ به قتل رسیده و با معنی جدیدی به دنیا آمده. امّا امید همیشه راهی برای بقا پیدا کرده.. او فکری از خودش نداشت. وظیفهی فرشتگان خلاقیت و ابداع ایده نیست. فقط باید افکار را به مسیر درست هدایت کنند. گوشش از حرفهای دیوها پر شده بود و از شکست تحقیرآمیزشان در این چالش اندوهگین بود.
زیر لب نام اهریمن را میخواند و از خود او برای حل این معما کمک میخواست. اهریمن به دنبال افزایش ترس بود وبس. اربابش میخواست یک حضور سنگین و بیروح ولی دائمی باشد. تا تمام کودکان و بزرگسالان حضورش را احساس بکنند و به خود بلرزند. خلاف تصور دیوهایی مثل ساوول اهریمن کوچکترین انگیزهای برای حکمرانی به انسانها نداشت. درعوض دنبال خلاقانهترین روشهای ممکن بود تا آنها را بهخاطر بودن عذاب دهد. او مخلوقین خودش را داشت و از حکومت به کسانی که زادهی افکار خودش نبودند لذتی نمیبرد. در عوض میخواست ضعف و حقارتشان را تماشا کند. او با ذات انسانها مشکل داشت و نه فقط مسیر زندگیشان. این وظیفهی فرشته بود تا بهترین جواب را پیدا کند.
قطعه گوشت دیگری روی زمین انداخت و تصمیم گرفت دست به کاری بزند که باور نمیکرد روزی سمتش برود. در این لحظهی ناچاری، لازم بود تمام مسیرها را امتحان کند وگرنه در کارش شکست خورده بود. بهعنوان یک فرشته حق نداشت در اجرای ماموریتش کاستی بهخرج دهد. او باید جواب درست را در دست اهریمن بگذارند. پیروزی و شکست به ارادهی آنها مربوط میشد نه ایدههای او. چشمانش را بست و گوشهایش را بهکار انداخت. خودش را وادار کرد که به انسانها گوش دهد. شاید این جماعت ایدهای برای او داشته باشند.
در یک لحظهی کوتاه، مکالمات، عواطف، افکار، رفتار، گفتار و موقعیت میلیونها انسانی که در شهر بودند را مرور کرد. فقط به یک دقیقه وقت نیاز داشت تا امید را درون روح تک تک انسانها بیابد. به دنبال سرنخی میگشت. افزایش و کاهش امید را در وجود تک تک آنها وارسی کرد تا این که نکتهای توجهاش را کاملا جذب خودش کرد. گویی خود اهریمن جواب دعاهایش را داده و این صدا را بهصورت ویژه وارد گوشهایش کرده. فرشته میتوانست زمزمهای که این بار به خودش اجازه نداد نادیدهاش بگیرد همانچیزی بود که به آن نیاز داشت.
فرشته گوشتها را روی زمین انداخت. بالهای فراخش از هم باز شدند و در چشم به هم زدنی خود را به پشت در دفتر سردبیر یک روزنامه رساند.
در ساختمانی نهچندان بزرگ و در اتاقی نهچندان مجلل پسری جوان را دید که با صورتی نهچندان شاد میگفت: «آخه مگه من چی کار کردم که باید هرچی رشته کردم پنبه بشه؟» فرشته در را باز کرد و وارد اتاق شد. کسی به او توجه نکرد. جوان ادامه داد: «آخه این تهمتها چیه؟ شما که من رو میشناسید. من مگه سرم درد میکنه که بخوام ایشون رو از خودم برنجونم؟ میشه یک بار دیگه با ایشون صحبت کنید؟ یا اصلا شمارهشون بدید من صحبت کنم. باور کنید سوء تفاهم شده.»
«چیز دیگهای نمیخوای؟ شمارهی نوهی رئیس رو بدم بهت که باهاش چه غلطی بکنی؟ دختر مردم رو بیآبرو کردی بس نبود! حالا میخوای از راه هم به درش کنی؟»
«بابا این چه حرفیه؟ من کی از این کارها بلد بودم؟ شما که من رو میشناسید چرا این حرفها رو میزنید. تازه! شمارهی خود جناب میری رو میخواستم. که توضیح بدم من منظور بدی نداشتم. اینا همهاش سوءتفاهمه.»
«سوءتفاهم؟ برداشتی توی اون داستان واموندهت نوشتی اسم دختر شاه شهر کوفتت دُرناست؟ بعدش هر چی دلت خواسته در موردش گفتی؟ که زنه بیبند و باره، میخواد پدرش رو بکشه، رقاصه و صد جور کثافتکاری بهش نسبت دادی. یعنی میخوای بگی تو نمیدونستی که نوهی آقای میری اسمشون دُرنا خانومه؟ خب … نگذار دهنم باز بشه. ای خاک بر سر من که نفهمیدم داشتی چه شیطنتی میکردی و اجازه دادم این داستان کوفتی توی روزنامه منتشر بشه. برو! برو پسر جان. برو خدا رو شکر کن که برات ریشگرو گذاشتم و آقای میری فعلا از خیرت گذشت. میخواست دادگاهیت کنه. فکر کردی شوخی کردن با یک خانوادهی سرشناس مثل ایشون شوخیه؟ خدا شاهده به کمتر از زندانی شدنت راضی نبود. مگه نوهی به اون دستهگلی رو از سر راه آوردن که یک تنهلش مثل تو بیاد با آبروش بازی کنه؟ برو با دمت گردو بشکن که فقط اخراج شدی. شانس بیاری اسمت از یادشون بره. فقط چند تا زنگ ساده بزنند کافیه تا کلا با کار ما خداحافظی کنی. خب پسر داشتی مثل بچهی آدم خبرنگاریت رو میکردی. حتما باید مغت تاب بر میداشت، فاز نویسندگی میگرفتی که برای من ورق ورق داستان مفت سرهم کنی؟ مردهشور اون حس شوخطبیعت هم ببرند که حالم رو به هم زد. فکر کردی هر غلطی خواستی بکنی بقیه تماشا میکنند و هیچی نمیگند؟ برو پسر. برو دعا کن اوضاعت بدتر از این نشه. آقای میری شاخ گندهتر از تو رو شکونده. تو که یک الف بچهای. برو دیگه داره فشار خونم میره بالا از دست تو. برو دیگه بهت میگم!» با ضربهای یکی از پوشههای روی میزش را روی زمین پرت کرد تا پسر گورش را گم کند.
و این جا بود که فرشته معجزهی دیگری دید. شعلهای درون پسر بود. شعلهای هم رنگ خورشید. شعلهای که به محض خروجش از اتاق به صورت کامل خاموش شد. ظرفی خالی که اینک میتوانست با هر شعلهی جدید مشتعل شود. چشمان فرشته از تعجب گرد شدند. توقع نداشت یک انسان به همین سادگی موفق بشود. این مرد کاری را انجام داده بود که دیوها قدرتش را نداشتند.
وقتی رئیس دفتر پشت میز کارش نشست فرشته به صحبت آمد. گفت: «این مردی که داشتی ازش حرف میزدی. میری؟ آدرسش رو بهم بده.»
سردبیر روزنامه به فرشته نگریست. نمیدانست این مرد کیست، چرا وارد این جا شده و چرا چنین حرفی زده. خشمش محو شد و آب دهانش را به سخت قورت داد. بهدلایلی که نمیتوانست درک کند کاملا ترسیده بود و چارهای جز جواب دادن به مرد نداشت. گفت: «میتونم … میتونم بپرسم چرا؟»
«قراره یک شغل خوب بهش معرفی کنم. بهنظر میرسه که استعداد خاصی داره.»
«آقای میری هشتاد سالشونه. خیلی وقته بازنشستهند. سر کار نمیرند.»
«کسی تا حالا به من جواب رد نداده.» کمی به فکر فرو رفت. یقین نداشت دستور آن مرد باعث مرگ شعله شده یا لحن این یکی. جلوتر آمد و گفت: «و البته برای خودت هم یک کار خوب سراغ دارم خیلی بهتر از این. بلند شو و ادای احترام کن تا با هم حرف بزنیم.» سردبیر به سرعت همین کار را کرد. فرشته دستش را دراز کرد و دست او را فشرد. لبخندی زد و گفت: «کار سختی نیست. یک شرکت … انتشاراته. بهجای روزنامه، ایده منتشر میکنیم. مطمئنم میتونیم در مورد جزئیات و نحوهی اجراش با هم حرف بزنیم ولی باید این استعداد نابی که در وجودتونه رو به خوبی منتشر کنیم. سودش بیشتر از چیزیه که بتونی تصور کنی.»
سردبیر حرف زیادی برای گفتن نداشت. فقط به بالهای او اشاره کرد و پرسید: «اون بالهای سیاه مال شماست؟»