کارگزین اهریمن

بال­هایی سیاهش حکم یک جفت کارت شناسایی را داشتند. هرکه توان دیدنش را داشت می­دانست او فرشته­ای تحت امر شخص اهریمن است. دست در جیب، از کنار پیاده­رویی خلوت عبور می­کرد و به مقصد شومش نزدیک­تر می­شد. با این که چهار قرار ملاقات در برنامه­اش داشت بی­تفاوتی صادقانه­ای در چهره­ی پیر و پوست چروکینش موج می­زد. این نگاه درهم فرورفته تمرینی بود تا در برابر دیوها عاطفه­ و احساس نابه­جایی از خود بروز ندهد.

اندامش به­قدری استخوانی و نحیف بود که انگار در طول عمرش چیزی سنگین­تر از یک گربه بلند نکرده. موهای بلندش مثل رشته­های پوست یک ذرت نازک و خاکستری بودند. چشمان درخشش خاصی داشت گویی دو کرم­شب­تاب سرخ در حفره­ی چشمش تکان می­خوردند و چشمک می­زدند. کت و شلوارش از جنس ابریشم اصل بود و در هر کدام از انگشت­هایش انگشتری نفرین­شده داشت. هر کدام شبیه به سر یک حیوان بودند و خواص جادویش او را در برابر حلیه­ی دیوها مصون می­ساخت. با پای عریان روی زمین قدم برمی­داشت و غرور در همه­ی حرکاتش موج می­زد.

از خلوت­ترین پیاده­رو حرکت می­کرد. وقتی یک انسان به او نزدیک می­شد سرعت قدم­هایش را کم و زیاد می­کرد. حتی از ناخواسته شنیدن افکار یک انسان هم نفرت داشت. بال­هایش را جمع می­کرد و دیگر مثل روزهای جوانی برای به دست آوردن توجه انسان­ها به خودش زحمتی نمی­داد. معجزه­ای که در هوا جریان داشت باعث می­شد انسان­ها به او توجه نکنند. با این حال نمی­توانست حرکت توهین­آمیزشان را نادیده بگیرد. هر وقت انسانی با بی­توجهی از کنارش رد می­شد خشمی به کوچکی یک دانه شن در وجودش احساس می­کرد؛ بعد از عمری دارز درونش به کویری عظیم بدل شده بود که جایی برای انسانیت نداشت.

از دور نگاهی به یکی از آسمان­خراش­های شهر انداخت. از نظر جغرافیایی، به دیوی به­نام آگاش از همه به او نزدیک­تر بود. عجله­ای برای صحبت کردن با او نداشت. از میان چهار دیوی که امروز در فهرست ملاقاتش قرار داشتند به­مراتب از آگاش بیشتر از باقی متنفر بود پس تا جایی که می­توانست قدم­هایش را آرام­تر می­کرد. می­توانست در یک چشم به هم زدن خود را به او برساند ولی اکثر قدرت­های فرابشریش آنقدرها هم در طول روز به کارش نمی­آمدند. هیچ مقصدی آنقدر برایش مهم نبود که برای رسیدن به آن جا عجله داشته باشد.

به ساختمان برج نزدیک­تر شد. دیوهایی کم رتبه با دیدن فرشته تا کمر خم شدند. مردم شهر حتی آن هیولاهای پشمالو را هم نادیده می­گرفتند. انگار دیوهایی دو متری، با شاخ­هایی خوش­تراش، دمی بلند و کلفت، در یک کت و شلوار رسمی با پاپیون اصلا و ابدا برای آن­ها جذاب نبودند. فرشته با دیدن دیوها سرش را بالا گرفت. بال­هایش را جمع کرد و وارد برج اداری شد. چند دیوبچه او را به سمت آنسانسور خصوصی برج هدایت کردند تا به سرعت خود را به صاحب این ساختمان برساند ولی تصمیم گرفت از خلوت­ترین پله­ها بالا برود.  

از راهروی نهایی گذشت. کمی آهسته قدم برداشت تا مطمئن شود تمام دیوهای آن طبقه به­نحو احسن جلوی نماینده­ی اهریمن خم و راست می­شوند. بدون در زدن وارد اتاق آگاش شد. چیزهای زیادی بود که فرشته از دیدن آن­ها لذت نمی­برد؛ دفتر کار آگاش از قیافه­ی نحسش هم غیرقابل تحمل­تر بود. ­ده­ها دست و پای بریده از سه دیوار اتاق بیرون زده بودند و کورکورانه خود را تکان می­دادند. ده­ها سر بریده روی یک میز مشغول داد و بیداد کردن بودند. از سقف اتاق بالاتنه­ی عریان چهار پیرزن آویزان بود. پیکر­های فرتوتشان با نخ و سوزن و منگنه به هم دوخته شده بود و هر کدام یک گوی نورانی در دهان داشتند. این چلچراغ انسانی زیباترین بخش اتاق بود چون صدایی از آن در نمی­آمد.

یک انسان با پوستی زخمی و کبود چاردست و پا روی زمین افتاده بود و آگاش از آن مرد به عنوان یک صندلی استفاده می­کرد. دُم دیو مدام به مرد می­خورد و با پنداری آسوده آمدن مهمانش را تماشا می­کرد. وقتی فرشته به دیو نزدیک شد آگاش با لبخندی از جایش بلند شد و گفت: «خوش اومدی. از دیدنت خوشحالش شدم.» واژه­هایش را با تنفر بیان کرد که فرشته دچار سوتفاهم نشود.

فرشته با لحنی بی­خیال و خسته گفت: «می­دونی چرا این جام؟»

«معلومه که نه. چرا باید خبر مهم­ترین تصمیم سرورمون، اهریمن، رو شنیده باشم؟ بیا بشین جناب کارگزین. می­دونم از این جا بودن لذت می­بری. تا دلت می­خواد حرف بزن و از اقامتت لذت ببر.» صدای جیغ افرادی که سعی داشتند از دیوار بیرون بزنند در فضای اتاق پیچید و آگاش نیشخندی زد. روی صندلی انسانیش نشست و گفت: «خب؟ لطفا با جزئیات خیلی دقیق بهم توضیح بده که خواسته­ی سرورم چیه. و خب باید بهم مهلت بدی تا جواب ایشون رو به درستی پیدا کنم و بدم. دستور بدم برامون یک­کم خوراکی بیارند؟ امیدوارم کِرم دوست داشته باشی.»

فرشته گفت: «تاخیر در جواب یعنی ضعف در خلاقیت. می­خوای خودت رو تا سطح یک انسان پایین بکشونی؟»

«اونی که از تحقیر کردن دیگران لذت می­بره ته دلش با تحقیر شدن هم کیف می­کنه. یک­ذره­اش به­جایی بر نمی­خوره. مطمئنم اونقدر من رو دوست داری که حتی اگه تاخیر هم داشته باشم باز هم قراره اسم من رو توی صدر فهرستت قرار بدی مگه نه؟»

فرشته صورتش را جمع کرد و گفت: «وقتی من ایستادم تو نمی­شینی دیو.»

«اوه. متاسفم. قصد جسارات نداشتم.» از جایش بلند شد و گفت: «راستی بهت گفتم چقدر خوش­تیپ و خوشگل شدی؟ لباس­هات مثل همیشه با دلبری می­کنه و پیری هم حسابی به صورتت میاد. حق مطلب در مورد تجربه و دانشت رو خوب ادا می­کنه.» به­محض این که این واژگان از زبان آگاش خارج شد صدایی شبیه به یک جرقه در فضا پیچید. لباس­های مرد مثل موز از هم جدا شد و تن عریانش جلوی دیو نمایان شد. پوستش جوان شده بود و موهایش هم­رنگ بال­هایش.  آگاش دستانش را به نشانه­ی تلسیم بالا آورد و گفت: «اوه. متاسفم.»  لگدی به انسانش زد تا به قفس خود برود. لبخندی تحویل فرشته داد که تمام دندان­های زردش را به­رخ بکشد. پرسید: «حالا توضیحات گهربارتون رو شروع می­کنید کارگزین عالی­رتبه. و خواهشا از هیچ نکته­ای دریغ نکنید.»

فرشته با بشکنی صورت و لباسش را به حالت قبلی بازگرداند. به­جای خشم همان بی­تفاوتی سابق روی صورتش بود.  گفت: «افکار تحت فرمان مزدااهورا قصد دارند دوباره موجی از نیکی در ایران افزایش بدند. این بار همه­شون به­جای این که وظایف متفاوتی رو به عهده بگیرند یک­پارچه شدند تا پروژه­ی امید رو جلو ببرند. با این که قدرت سرورمون،اهریمن، به این سرزمین چیره شده و با اختلافی مشخص برنده شدیم مزدااهورا قرار نیست دست از تلاش بکشه. نباید توانایی­های اون رو دست کم بگیریم. سرورم آماده­اند با تمام وجود از هر کسی که بتونه با یک ایده­ی مناسب جلوی امشاسپندان رو بگیره حمایت کنه. نه فقط هزار دیو به اون فرد می­بخشند، کلید تمام قلمروهاشون و تمام دانش پنهانشون رو به اون اهدا می­کنند تا بتونید این ضدحمله­ی مزدااهورا رو در هم بکشنه. زود، تند، سریع! بگو چه ایده­ای داری!»

آگاش با لبی غنچه شده گفت: «پس فایده­ای نداره. نگرانی اهریمن یعنی نمی­تونه پیروزی قاطعانه­ی ما رو تصور کنه. اگه نتونه تصورش کنه یعنی قراره شکست بخوریم. چه بهتر. دوران صلح همیشه خسته­کننده­ است.»

«برای شنیدن فلسفه­بافی­های تو این جا نیومدم. جوابی برای سرورمون داری یا نه؟ قتل امید! می­تونی از پسش بربیای؟»

آگاش چشمی چرخاند و رو به روی دیواری که تقریبا تماما از جنس پنجره­های معکبی ساخته شده بود ایستاد و گفت: «فایده­ای این موش­وگربه­بازی­ها چیه؟ تو که در هر صورت قرار نیست پیشنهاد من رو قبول کنی. آخرین باری که یک پروژه­ی بزرگ به دست من افتاد کی بود؟ تو از روش­های من متنفری. اگه نمی­شناختمت فکر می­کردم … دلت برای انسان­ها سوخته.» به حرف خودش خندید. ادامه داد: «با معجزه یک صندلی احضار کن و بشین. بهت که گفتم. به وقت احتیاج دارم. باید توی این اتاق بمونی.» سرهای بریده شده هم­زمان شروع به خندیدن کردند.

فرشته گفت: «ایده­ت رو بهم بگو.» اراده­ی خود را به دیو تحمیل کرد. عرقی از پیشانی پشمالوی دیو فرود آمد و به­ناچار تصمیم گرفت کار فرشته را جلو بیندازد.

آگاش گفت: «اوه. دقیقا همین لحظه یک ایده به ذهنم رسید.» شانه­ای بالاانداخت تا دروغش را باورپذیرتر نشان دهد. دوست نداشت به عنوان یک دیو، دروغگوی بدی باشد. «امید رو باید ریزریز کنیم. کوچک­ترین بخش­هاش رو از بین ببریم تا بقیه فکر کنند چیزی به اسم امید وجود نداره. بخشی از اون رو می­کشیم، مرگش به همه نشون میدیم و این انسان­هاند که کار صد هزار دیو رو رایگان انجام میدند. اون­ها امید رو با دست­های خودشون خفه می­کنند چون فکر می­کنند مرده.»

از بالای برج به مردمی که شبیه به مورچه­ها کنار خیابان حرکت می­کردند نگاه کرد. دیو تصمیم گرفت ایده­اش را به صورت عملی نشان دهد. چشمانش را ریز کرد تا هدفش را پیدا کند. لبخندی کریه زد و گفت: «عجب ماشین تمیز و تازه­ای!» چند لحظه­ی بعد ماشین مد نظر او در وسط چهارراه به کامیونی برخورد کرد و صدای غرش آهن­ها در فضا پیچید. برای لحظه­ای زمان متوقف شد. هیچ­کدام از ماشین­های چهارراه تکان نخوردند. عده­ای با سرعت کم به راه خود ادامه دادند، عده­ی کفری شده و می­خواستند یک نفر این کامیون را از سر راهشان بردار تا سریع­تر به مقصد برسند و صدالبته گروهی پیاده شدند تا از نزدیک لحظه­ی تصادف را تحلیل کنند.

آگاش گفت: «توی اون چهارراه هزار تا ماشین هست. ولی فقط یکی از اون­ها داستانی برای تعریف کردن دارند. اونی که از همه خراب­تره توجه رو جلب می­کنه و مردم عاشق نظر دادن در مورد اشتباهاتند. همین کار رو علیه افکار مزدااهورا انجام می­دیم. در هر زمینه­ای که خواستند به­موفقیت برسند. ما یک گوشه­ی کار رو خراب می­کنیم و همون رو به همه نشون میدیم. وقتی به­صورت مداوم این کار رو انجام بدیم مردم دیگه دل خوشی نسبت به بهتر شدن آینده ندارند. به مرور امیدشون می­میره و هیجان­انگیزترین اتفاقات هم براشون بی­معنا میشه. اگه هزار دیو در اختیارم داشته باشم به راحتی این نقشه قابل اجراست.»

فرشته توقع چنین جوابی را داشت. معمولا دیوها فقط در همان محدوده­ای که به آن تسلط داشتند فکر می­کردند و به همین جهت حدس زدن سازوکار ذهنشان بسیار راحت بود. نقشه­ی آگاش امیدوارکننده به­نظر می­رسید. حیف که یک ایرادش را نمی­فهمید. فرشته زمان چندانی برای تحلیل نیاز نداشت. در دلش گفت: «پس تکلیف دردسرسازها چی میشه؟ احمق­هایی هستند که همیشه، توی سخت­ترین شرایط هم امید دارند. هر چی بار مشکلات بیشتر میشه امید این­هام افزایش پیدا می­کنه. می­خوای با اون­هایی که توی خیالیشون از امید حفاظت می­کنند چی کار کنی؟ نقشه­ت امید رو فلج می­کنه؛ نمی­کشه.» هیچ­کدام از این کلمات را با صدای بلند به زبان نیاورد. نمی­خواست خودش ایده­ای به آگاش بدهد یا سر چنین قضیه­ای با او بحث کند. سری تکان داد و گفت: «به­نظرت این ایده مشکلی نداره؟»

«باید داشته باشه؟»

«من اول سوال کردم.»

«و منم دوم. کی گفته ترتیب سوال کردن مهمه؟»

فرشته سری تکان داد. جوابی قانع کننده نداشت. گفت: «چیزی هست که بخوای به این نقشه اضافه کنی؟»

«آره. باید اون­هایی رو هدف قرار بدیم که خود امشاسپندان هدف قرار گرفتند. انسان­ها از بعضی از انسان­های دیگه توقع دارند که پیام­آور خوشی و رفاه باشند. اگه حرف­­های اون­ها توخالی از آب در بیاد کارمون صد پله جلو می­افته.»

فرشته سری تکان داد. هیچ­وقت برای درک دیوها نیاز به زمان زیادی نداشت. کلمات در سرش به داده­هایی واضح تبدیل می­شدند و به راحتی همه را تحلیل می­کرد. امیدوار بود سه دیو دیگر ایده­های بهتری داشته باشند. نمی­خواست آگاش برنده­ی جایزه­ی بزرگ شود ولی قصد نداشت حقش را نادیده بگیرد. اهریمن از او خواسته بود راهی برای کشتن امید پیدا کند. خودش هم نمی­دانست آیا اجرای این ایده ممکن است یا نه. کشتن امید مثل این بود که کسی بخواد با یک فوت محکم خورشید را خاموش کند. مهم نبود لپ یک نفر چقدر بزرگ و جادار باشد، موفقیت کامل حتی قابل تجسم هم نبود. فرشته دستانش را از پشت به هم گره زد و گفت: «نتیجه­ی این ملاقات رو بعد از مشورت با سرورمون اهریمن اعلام می­کنم.»

آگاش گفت: «می­خوای بری؟ حیف شد که. پس لااقل بگذار در رو برات باز کنم عالی­جناب.» به مردمی که از کنار ساختمان عبور می­کردند نگاه کرد و گفت: «عجب صورت­های زیبایی دارند.» ناگهان یکی از پنجره­های اتاق شکست. قطعه­های شیشه هزار تکه شدند و روی سر و صورت مردم فرود آمدند. آگاش خندید و گفت: «یا پنجره رو باز کنم. فرقی که نداشت مگه نه؟»

بال­های فرشته باز شدند و با پرتابی خود را از این برج نحس بیرون کرد. مقصد بعدی ملاقات با اکه­تشِ مُنکر بود. از اخلاق او متنفر نبود در عوض کلامش او را رنجیده­خاطر می­کرد. خانه­ی او، بیرون از شهر و از جنس استخوان بود. خادمینش نیز همه با کمک جادو شبیه به زنده­ها رفتار می­کردند وگرنه مدت­ها قبل این دنیای فانی را ترک کرده بودند. از کلاغ­های خانه گرفته تا گربه­ها، نظافت­چی­ها و پیشکاران. همه اسلکت­هایی سخن­گو و با نزاکت بودند. گرچه خوب بلد بودند صد و هشتاد درجه در برابر فرشته تعظیم کنند و مراتب احترام خود را برسانند.

خود اکه­تش زنی زیبارو و چشم­گیر بود. پوست بنفشش، موی بلندی که رنگ یشمی سیر داشت و کفش­های بسیار عجیبی که پاشنه­ی غول­آسایش قد زن را نیم­متر افزایش می­داد هیچ­کدام دافعه محسوب نمی­شدند، نه برای فرشته و نه برای اکثر انسان­های حادثه­جو. وقتی فرشته داخل اتاق شد اکه­تش را دید که مشغول ضبط کردن یک برنامه­ی رادیویی بود. او را به عنوان مهمان ویژه دعوت کرده بودند و دیو با پشتکار و قاطعیت در مورد حوادث تاریخی نظر می­داد. هر وقت کسی داده­های تاریخش را زیر سوال می­برد از خشم به خروش می­آمد. نمی­توانست سرشان داد بزند که او هزاران سال زندگی کرده و تمام این وقایعی که به آن تاریخ می­گویند برای او حکم­خاطره را دارد.

مشخصا فرشته قرار نبود یک ساعت دیگر پای صحبت اکه­تش و چند مهمان دیگر بنشنید. پس دوباره بشکن مبارک را به­کار انداخت تا زمان متوقف شود. اکه­تش به سرعت از پشت صندلیش بلند شد و با تعظیم به او خوش­آمد گفت. زن تصمیم گرفت با یک نوشیدنی ویژه از مامور اهریمن پذیرایی کند ولی فرشته مخالفت کرد. قبلا هم سر انجام وظیفه او را با معجون­های جادویی مسخ کرده بودند. از دیوهای خوش­رو بیشتر از بدعنق هراس داشت.

اکه­تش لبخندزنان گفت: «امروز آخرین روز مصاحبه­هاته مگه نه؟ میگند بهترین رو باید برای آخر نگه داشت. حیف که الان وقتش نیست وگرنه می­گفتم امیدم رو افزایش دادی. می­تونی تصور کنی اون همه دیو چه قدرتی بهم میدند؟»

فرشته گفت: «خوبه که باز لااقل به­قدری جاسوس داری که اخبار رو بهت برسونند. پس لازم نیست چیزی رو بهت توضیح بدم.»

اکه­تش به خودش اشاره کرد و گفت: «من؟ من جاسوس دارم؟ ابدا! من چیزی در مورد درخواست سرورم شنیدم؟ اصلا! کی گفته به توضیحت نیازی ندارم؟»

«همین که زحمتم رو کم کردی شاید کارت رو جلو بندازه.»

«من زحمتت رو کم کردم؟ من غلط کرده باشم. اتفاقا باید اونقدر زحمت بکشی تا جونت دربیاد.»

«خب … » تصمیم گرفت جملاتش را با دقت انتخاب کند. در هر صورت منظور واقعی اکه­تش را می­فهمید ولی تصمیم گرفت جوری کلماتش را انتخاب کند که چیزی از انکارهای او نشنود. نیازی به این چالش نداشت. لااقل اگر سرگرم شدن را یک نیاز واجب به حساب نیاورید. «… اگه قرار بود ایده­ای … راه­حلی برای مواجه با … یعنی … توضیح. راه­حل. نظرت. برای سنجش. جایزه­ی خوب. در صورت موفقیت. خب؟» چشمانش را ریز کرد تا ببیند تلاشش ثمری داشته یا نه.

اکه­تش به فکر فرو رفت و گفت: «از قبل در مورد این خواسته زیاد فکر کردم. امید دست اون کسیه که بلندگو دستش باشه. اگه اون فرد رو نشونه بگیریم کار تمومه. باید کاری کنیم که اون­ها از منافع ما دفاع کنند. حالا چه آگاهانه چه غیر ارادای. مردم گوششون از شنیدن دروغ پُره ولی هضمش براشون خیلی راحت شده. حتی ازش استقبال هم می­کنند. فکر می­کنی چرا الان ده هزار نفر دارند به برنامه­ی رادیویی من گوش میدند؟ فکر کردی اگه تبلیغ نمی­کردیم که قراره حقایق پنهان شده­ی تاریخ معاصر رو افشا کنیم مردم براشون مهم بود بیاند و وقتشون رو به ما بدند؟ اگه اون دیوها رو به من بدی سطح جدیدی از دروغ رو گسترش میدم. دنیایی رو می­بینی صاحبین بلندگو با حس عزت­مندی و درست­کاری دروغ بگند! کاری می­کنم که به ایده­هاشون مثل بت­هایی نگاه کنند که نباید کوچک­ترین خراشی روش بیفته. حاضر نباشند حتی کوچک­ترین ایرادی رو قبول کنند و به­وقت این دفاع رو از لفظ به عمل ببرند. این کار باعث میشه مردم ذات امید رو برای همیشه با دروغ عوضی بگیرند یا حتی وجودش رو انکار کنند.»

فرشته به فکر فرو رفت. تحلیل این حرف از پیدا کردن واژگان مناسب برایش کاری به مراتب راحت­­تر بود. باز هم باور نمی­کرد این روش به قتل امید منجر شود. سردرگمی مطلق ملت میان هزاران صدایی که می­خواهند دروغ­های باورپذیرشان را با چکمه­ی زبان­بازی در حلق مردم بچپاند تصویر زیبایی بود. با این حال اکه­تش امید را با واقعیت اشتباه گرفته بود. انگار یک نفر نمی­توانست به یک امید دروغین دل ببندد. روش این دیو خوش­چهره و خوش­اندام فقط ذات واقعی امید را بین هزاران امید واهی مخفی می­کرد. هدف اربابش قتل امید بود نه مخفی کردنش.

فرشته گلویی صاف کرد و پرسید: «چیزی هست که بخوای به حرفت اضافه کنی؟»

اکه­تش گفت: «معلومه که هست. کی گفته که نیست. من همیشه یک چیز برای اضافه کردن دارم.» دیو سری تکان داد و گفت: «نمی­خوای به عنوان مهمون ویژه به برنامه دعوتت کنم؟ مردم به صدای افراد پیر اعتماد بیشتری دارند. قول میدم تمام توجهشون رو به تو و حرف­هات بدند.»

«تا در عوض کارت رو جلو بندازم؟»

«من؟ توقع داشته باشم بهم لطف کنی؟ تازه اینقدر زیاد؟ من ته تهش ازت یک خواسته داشته باشم اینه که نفر آخر نباشم. باور کن اگه نفر یکی مونده به­آخر باشم برام بسه.»

فرشته سری به تایید تکان داد. بال­هایش از هم باز شد و در چشم به هم زدنی خود را به مرکز شهر رساند. می­دانست اکه­تش راه­های زیادی برای وسوسه کردن او دارد. هر لحظه­ای که در عمارت استخوانی او باقی می­ماند شرافت کاریش به­خطر بیشتری می­افتاد. هنوز دو ملاقات دیگر باقی­مانده بود.

برای ملاقات با ساوول، دیو تاج­بخش مجبور بود از طریق فاضلاب­های شهر عبور و مرور کند. زیاد عادت نداشت به فاضلاب­های شهر سر بزند. محیط فاضلاب آنقدر تمیز بود که نیازی به چکمه­های پاشنه بلند نداشته باشد. نه موش­های زیادی آن­جا می­دید، نه بوی بدی به مشامش می­رسد و نه حتی می­توانست مدفوع زیادی ببیند درعوض صدای فشار آب در میان لوله­های زنگ­زده­ی فاضلاب را می­شنید که کمی مشمئز کننده بودند.

ساوول در میان دیوارهای این مکان برای خودش دفتر کار بزرگی ساخته بود. دیوهای زیادی آن­جا نبودند. نمی‌خواست وقت گران­بهای یک دیو وفادار را با کارهای دفتری تلف کند. در عوض سرباز­های بی­سرش امور اداری را رتق­وفتق می­کردند. دیوها اعتقادی به نام­گذاری نمادین نداشتند. سرباز­های بی­سر دقیقا انسان­هایی زره و خفتان پوش و بی­سر بودند. فرشته کوچک­ترین علاقه­ای نداشت به آن­ها نزدیک شود. فقط بدبختی آن­جاست که هر از چندگاهی قسمتی خون، فواره­وار از استخوان نای آن­ها بیرون می­پاشید. البته این که دست­هایشان از پاهایشان بلندتر بودند هم کمکی به ماجرا نمی­کرد.  

با ورود فرشته، سرباز­های بی­سر دوان دوان به سمت اربابشان رفتند. یک جفت چشم روی کف دستشان بود، یک جفت گوش روی بازویشان و یک دهان گنده روی شکمشان. همگی نام ساوول را صدا زدند و در دو ردیف، با حالتی نظامی جلوی فرشته ایستادند. با رسیدن ساوول سلامی نظامی دادند. اربابشان کت و شلواری سیاه به تن کرده بود. شاخ­هایش از گوشه­ی دماغش بیرون زده بودند و سه دهان با دندان­هایی تیز داشت. ساوول با صدایی سه برابر بلندتر از معمول گفت: «خوش اومدید جناب کارگزین. کاری هست که بتونم براتون انجام بدم؟»

فرشته ظاهر ساوول را برانداز کرد. بعید می­دانست او چیزی در مورد خواسته­ی اهریمن شنیده باشد. پس مجبور بود جزئیات را برای او مرور کند. گفت: «برای من نه. برای سرورت چرا. اگه خوش­شانس باشی.»

ساوول روی یک زانو در برابر سفیر اهریمن تعظیم کرد و گفت: «جان، روان و پیکر من در اختیار سرورم اهریمن، خالق گجسته­ی زمستان، شاهِ دروندِ عالمِ پست و ارباب بدگهر تاریکیه.»

«اگه لازم بود برای فکر کردن زمان رو برای خودت متوقف کنی ممانعتی نداره. امروز حال و حوصله­ی زیادی ندارم پس سریع توضیح میدم. این­طور پریان بهمون گزارش دادند امشاسپندان­ها قصد دارند برای ساخت امید دست به کار بشند. کاری که علی­رغم توقعات می­تونه واقعا سرانجام موفقی داشته باشه. حالا که پنجه­ی ما تا فیهاخالدون داخل ماتحت این جماعت رفته می­خواند دنبال یک راهی بگردند که یک واقعیت جدید برای خودشون بسازند. اگه اجازه بدیم رویاهاشون رو با سوخت امید پر کنند تصوراتشون قوی­تر از چیزی میشه که بشه جلوش رو گرفت. واقعیت باید به دست تفکرات خادمین اهریمن عوض بشه نه خود مردم! دستور سرورمون اینه که ما باید امیدشون رو بکشیم. نمی­­دونم امشاسپندان­ها قراره کجا رو هدف قرار بگیرند ولی هدفمون باید کشتن امید باشه. سابقه نداشته نفوذ سرورمون به مردم تا این حد افزایش پیدا کنه. ایشون باور دارند کشتن امید کاملا ممکنه. فقط باید یک ضربه­ی کاری بهشون بزنیم. خب؟ ایده­هات رو می­­شنوم. اگه بتونی طرح مناسبی بهم معرفی کنی هزار دیو و تمام کلیدها و دانش­های سرورمون اهریمن به تو داده میشه.»

ساوول از جایش بلند شد. او کمتر از دو دیو دیگر مکث کرد. البته کاملا ممکن بود زمان را برای خودش متوقف کرده باشد. قدرت دیو به­اندازه­ای بود که فرشته به سرعت متوجه حقه­هایش نشود. با سینه­ای استوار گفت: «امید دشمن قدیمی ماست. معلومه که همیشه در مورد مرگش فکر کردم. هزار راه و ایده توی ذهنم هست. بهترین رو تقدیم شما می­کنم. به­نظرم راه کشتن امید خیلی ساده­تر از چیزیه که بقیه­ی دیوها تصور می­کنند. برای کشتن یک ایده باید تمام افرادی که حاملش هستند رو از بین ببریم. دلیلی نیست سرورم اهریمن، خالق گجسته­ی زمستان، شاهِ دروندِ عالمِ پست و ارباب بدگهر تاریکی از قدرت­یابی امید بترسند. اگه یک آدم ضعیف ازش حرف زد دهنش رو می­شکنیم. دستور میدم تا از ثروت و محبوبیتش کم بشه و روانش رو اونقدر تحت فشار قرار میدیم تا بالاخره دست از تقسیمش بکشه. اگه کسی که سرش به تنش می­ارزید حرف ­زد اون رو با مریضی و بدنامی و غرور آلوده می­کنیم. و صد البته پرچم­داران امید رو به سمت خودمون جلب می­کنیم. ثروتی که در اختیار منه برای فریب دادن همه­شون کفایت می­کنه. برق طلا از ایمان کورکننده­تره.»

فرشته ایده­ی ساوول را سبک سنگین کرد. باز هم در دل او را به­خاطر درک نکردن مفهوم امید ملامت کرد. امشاسپندان­ها امید حقیقی را هیچ­وقت به افراد مهم و مشهور نمی­سپرد. امید هدیه­ای بود که اهورامزدا به ساده­ترین افراد جامعه می­سپرد و از آن­ها بمب­های ساعتی می­ساخت. بارها، انفجار این بمب­ها را از نزدیک دیده بود. افرادی که تا روز قبل هیچ ارزشی نداشتند به­یک­باره سرنوشت عده­ی کثیری را متحول می­کردند. محال بود ساوول و افرادش بتوانند حاملین امید حقیقی را پیدا کنند. نفسی عمیقی کشید و گفت: «حرف دیگه­ای داری؟ تا ایده­ات رو گسترش بدی؟»

ساوول گفت: «بله سرورم. اگه اون هزار دیو رو به من بسپارید دستور میدم هر کدوم برای خودشون ارتش کوچکی درست کنند و در تمام کشور پراکنده بشند. ما باید کاری کنیم که مردم، درست مثل ما به سرورم اهریمن، خالق گجسته­ی زمستان، شاهِ دروندِ عالمِ پست و ارباب بدگهر تاریکی ایمان بیارند. اون مزدااهورا کاری کرده که مردم باور کنند تعظیم و ابراز بندگی به سرورم اهریمن، خالق گجسته­ی زمستان، شاهِ دروندِ عالمِ پست و ارباب بدگهر تاریکی یک خطاست و فقط زمانی که به خودش دعا کنند قراره عاقبت به­خیر بشند. اهریمن خالق خودشه. این که همه زیر سایه­ی مزدااهورا باشیم خودش بزرگ­ترین ضربه است.»

فرشته خندید و گفت: «و تو فکر می­کنی این­ها امید مزدااهورا رو از امیدهای خودساخته­ی دیگه تشخیص میدند؟ اون­ها همیشه دنبال چیزی هستند که زاده­ی توهمات خودشونه. اگه بلد بودند مزدااهورا رو بشناسند که ما تا این حد جلو نمی­اومدیم. چون تو توی کور کردنشون زحمتی نکشیدی دلیل نمیشه تلاشی در کار نبوده. خب؟ ایده­ی دیگه­ای نداری؟»

«البته که دارم. به­نظرم باید در خارج از مرزها … .»

«نیومدم این جا تا تمام ایده­هات رو بررسی کنم. در مورد کشتن حامیلن امید؟ در مورد اون حرفی داری بزنی؟»

«وقتی به ایده­ی بهتری رسیدم شخصا خودم به دیدار سرورم … .»

«باشه، باشه! خوبه! همین کار رو بکن.» ساوول دوباره جلوی فرشته خم و راست شد و مهمانش از همان راهی که آمده بود بازگشت. به غروب آفتاب زل زد و فهمید نوبت آخرین ملاقات امروزش است.

دریوی گداصفت نه کاخی برای خود داشت نه دفترکاری. از ساده­زیست­ترین دیوهای ممکن بود چون سرچشمه­ی قدرتش همین ضعف محسوب می­شد. فرشته او را در کنار خیابانی شلوغ پیدا کرد. لباس­هایش به­قدری وصله خورده بودند که بدنش را چاق­تر از حد واقعی نشان می­داد. ریش­هایش پیچ و تاب بامزه­ای داشتند و خالی درشت زیر تک­شاخش قرار داشت. فرشته با خیال راحت کنار پیرزن به دیوار تکیه داد. نگاهی به کاسه­ی گداییش انداخت. این روزها دیگر گدایی که یک کاسه­ی قدیمی داشته باشد به همین راحتی­ها پیدا نمی­کرد. دیو با ارزش­ترین پول­ها را درون کاسه رها و سکه­های کم­ارزش را در جیب­هایش مخفی کرده بود.

فرشته نفس عمیقی کشید و گفت: «بذل و بخشش مردم چه­طوریه؟»

«امشب هوا سرد نیست. فقط اونقدری بهم دادند که بتونم از پس خرید یک وعده غذا بربیام. شایدم دو تا.»

«اون روزهایی که توی کاخ می­نشستی رو ترجیح می­دادم. نباید اینقدر به مردم عادی نزدیک بشی. کسی چه می­دونه؛ شاید شما دیوها هم صاحب همون چیزی باشید که بهش میگند عاطفه. ممکنه دلت براشون بسوزه.»

«اومدی این جا پیام سرورمون رو برسونی یا من رو نصحیت کنی؟»

«هنوز به صورت رسمی بهم ادای احترام نکردی. قرار نیست تا وقتی تشریفات رو انجام ندی حرف مهمی بزنم.» یپرزن از جایش بلند شد و به فرشته تعظیم کرد. چند نفر از مردم برای چند لحظه ایستادند و او را نگاه کردند. ظاهر کریه پیرزن یا بال­های فرشته ارزشی برای دیدگانشان نداشت. ولی تعظیم کردن زنی پیر برایشان توهین­آمیز بود. تصور می­کردند پیرزن دارد خود را برای کمی پول بیشتر تحقیر می­کند. معجزه­ای که در فضا جاری بود به آن­ها اجازه نداد بیشتر از همین یک لحظه به این ماجرا اهمیت دهند.

فرشته تمام شروط را برای پیرزن نیز توضیح داد و گفت: «الان روزهاست که دارم با دیوهای کماله و سرشناس صحبت می­کنم. همه­شون ایده­های خوبی دادند ولی برای این که امید رو ضعیف کنم، ظاهرش رو تغییر بدم، فلج کنم یا حتی کم­رنگ کنم. تو آخرین دیوی هستی که قراره باهاش مصاحبه کنم. قبل از جواب دادن خوب فکر کن.»

پیرزن گفت: «دلت برای من سوخته فرشته­ی کارگزین؟»

«اگه نتونم یک برنده­ی قاطعانه پیدا کنم باید تمام جواب­ها رو با هم مقایسه کنم. پیدا کردن بهترین جواب آسونه. این که کدوم پیشنهاد رو باید پیش سرورمون ببرم کار رو سخت می­کنه. سلیقه­ی ایشون همیشه خاص و دور از انتظار بوده. می­خوام کارم رو راحت کنی.»

پیرزن دستی به سکه­های درون کاسه­اش کشید و گفت: «کشتن امید؟ نه فرشته. این کار از عهده­ی من برنمیاد. الان سه هزار روزه که دارم کنار یک کوچه می­شینم و از تمام انرژیم استفاده می­­کنم تا کسی بهم کمک نکنه. خودم رو به مظلوم­ترین حالت ممکن در میارم تا قلبشون برام به درد بیاد. تمام قدرتم رو خرج می­کنم تا سرسوزنی بهم کمک نکنند. توی همه­ی این سه هزار روز شکست خوردم. همیشه چند تا عوضی دلسوز هستند که بخواند آت و آشغال­های جیبشون رو توی کاسه­ی من پیدا کنند. چند تا آشغال از خودراضی هم اسکانس­های درشتشون رو به من میدند. منی که حتی نتونستم دلرحمی اون­ها رو بکشم چه­طوری زورم به امید میرسه؟»

فرشته آهی کشید و گفت: «خب؟ راهی برای مبارزه باهاش داری؟»

«آره. این یکی رو بلدم. اگه اون هزار دیو رو بهم بدید کاری می­کنم که مردم به امیدهای کوچک قانع بشند. امید بین مردم ساده زندگی می­کنه نه قدرتمندها. باید کاری کنیم که به امیدهای کوچک دل­ببندند و حاضر نشند اون رو با کسی تقسیم کنند. جوابش توی پول و رفاهه. باید کاری کنیم که اون­ها فقط به فکر پر کردن جیب­ها و شکم­هاشون باشند. و فقط اونقدری داشته باشند که یک سقف بالای سرشون باشه و شکمشون سیر باشه. فقط افرادی به دنبال امید میرند که شکم­های گرسنه دارند. برای اجرای همچین نقشه­ای دقیقا به نیروی هزار دیو احتیاج دارم. تا کاری کنم همه، از بالا تا پایین، به امیدهای ساده قانع بشند و حتی این کم­خواهی رو ارزشمند بدونند. امید رو نمی­تونیم بکشیم، هنوز نه. ولی باید کاری کنیم چند قطره­اش توی شکم هر کسی باشه. نه بیشتر. این­طوری امید واقعی هیچ­وقت ظرفیت رشد پیدا نمی­کنه. یک مرگ آروم و دسته جمعی برای جناب امید ترتیب میدیم. مردم به امید کوچکی که دارند قانع می­شند و حتی میلی به تلاش برای پیدا کردن یک مفهوم دیگه رو هم ندارند.»

«و دقیقا قراره چه­­طوری این کار رو انجام بدی؟»

«کاری می­کنم دیوهای تحت فرمانم مردم رو نگران جیب خودشون کنند. وقتی تمام فکر و ذکرت خودت باشی چیزی برای تقسیم کردن نداری. به­خصوص امید. شاید طول بکشه ولی اراده­ی یک آدم در برابر وسوسه و قدرت یک دیو چه حرفی داره برای زدن؟ و گیرم که در شکستن افکار یک نفر در هزار نفر شکست بخوریم. اهمیت چندانی نداره. اکثریت همیشه با ما می­مونه.»

فرشته محض اطمینان پرسید: «خب؟ حرف دیگه­ای داری که ایده­ت رو کامل کنه.» پیرزن سری به نشانه­ی مخالفت تکان داد و در همان لحظه شب به شهر حاکم شد. صدای حرکت بال­ها شنیده و فرشته با بادی قوی ناپدید شد.

کمی بعد خود را در یک پارک یافت. تکه گوشت بزرگی با خود آورده بود. قطعات ریزش را جلوی گربه­های پارک می­انداختند و آن­ها دورش جمع می­شدند. هیچ­حیوانی به خوبی گربه­ها قدر او را نمی­دانستند. قطعاب گوشت را جلوی آن­ها انداخت و به فکر فرو رفت. تمام مکالمات امروز را بررسی کرد. دنبال راهی می­گشت که خودش ایده­های امروز یا روزهای قبلی را کامل کند و تئوری مرگ امید را به به اربابش ارائه دهد.  

هر کدام از این دیوها حداقل یک پیروزی بزرگ در کارنامه­ی درخشان خودشان داشتند. افرادی که قرن­ها این مردم را مثل کف دستشان می­شناختند و برای آسیب زدن به آن­ها لحظه­شماری می­کردند. و همگی دسته­جمعی در پیدا کردن این جواب شکست خورده بودند. شاید کشتن ایده­ها از کشتن ایزدان سخت­تر باشد ولی هنوز ممکن بود. شاید اسمشان باقی­بماند ولی محتوای ایده­ها بارها در طول تاریخ به قتل رسیده و با معنی جدیدی به دنیا آمده. امّا امید همیشه راهی برای بقا پیدا کرده.. او فکری از خودش نداشت. وظیفه­ی فرشتگان خلاقیت و ابداع ایده نیست. فقط باید افکار را به مسیر درست هدایت کنند. گوشش از حرف­های دیوها پر شده بود و از شکست تحقیرآمیزشان در این چالش اندوه­گین بود.

زیر لب نام اهریمن را می­خواند و از خود او برای حل این معما کمک می­خواست. اهریمن به دنبال افزایش ترس بود وبس. اربابش می­خواست یک حضور سنگین و بی­روح ولی دائمی باشد. تا تمام کودکان و بزرگ­سالان حضورش را احساس بکنند و به خود بلرزند. خلاف تصور دیوهایی مثل ساوول اهریمن کوچک­ترین انگیزه­ای برای حکمرانی به انسان­ها نداشت. درعوض دنبال خلاقانه­ترین روش­های ممکن بود تا آن­ها را به­خاطر بودن عذاب دهد. او مخلوقین خودش را داشت و از حکومت به کسانی که زاده­ی افکار خودش نبودند لذتی نمی­برد. در عوض می­خواست ضعف و حقارتشان را تماشا کند. او با ذات انسان­ها مشکل داشت و نه فقط مسیر زندگیشان. این وظیفه­ی فرشته بود تا بهترین جواب را پیدا کند.

قطعه گوشت دیگری روی زمین انداخت و تصمیم گرفت دست به کاری بزند که باور نمی­کرد روزی سمتش برود. در این لحظه­ی ناچاری، لازم بود تمام مسیرها را امتحان کند وگرنه در کارش شکست خورده بود. به­عنوان یک فرشته حق نداشت در اجرای ماموریتش کاستی به­خرج دهد. او باید جواب درست را در دست اهریمن بگذارند. پیروزی و شکست به اراده­ی آن­ها مربوط می­شد نه ایده­های او. چشمانش را بست و گوش­هایش را به­کار انداخت. خودش را وادار کرد که به انسان­ها گوش دهد. شاید این جماعت ایده­ای برای او داشته باشند.

در یک لحظه­ی کوتاه، مکالمات، عواطف، افکار، رفتار، گفتار و موقعیت میلیون­ها انسانی که در شهر بودند را مرور کرد. فقط به یک دقیقه وقت نیاز داشت تا امید را درون روح تک تک انسان­ها بیابد. به دنبال سرنخی می­گشت. افزایش و کاهش امید را در وجود تک تک آن­ها وارسی کرد تا این که نکته­ای توجه­اش را کاملا جذب خودش کرد. گویی خود اهریمن جواب دعاهایش را داده و این صدا را به­صورت ویژه وارد گوش­هایش کرده. فرشته می­توانست زمزمه­ای که این بار به خودش اجازه نداد نادیده­اش بگیرد همان­چیزی بود که به آن نیاز داشت.

فرشته گوشت­ها را روی زمین انداخت. بال­های فراخش از هم باز شدند و در چشم به هم زدنی خود را به پشت در دفتر سردبیر یک روزنامه­ رساند.

در ساختمانی نه­چندان بزرگ و در اتاقی نه­چندان مجلل پسری جوان را دید که با صورتی نه­چندان شاد می­گفت: «آخه مگه من چی کار کردم که باید هرچی رشته کردم پنبه بشه؟» فرشته در را باز کرد و وارد اتاق شد. کسی به او توجه نکرد. جوان ادامه داد: «آخه این تهمت­ها چیه؟ شما که من رو می­شناسید. من مگه سرم درد می­کنه که بخوام ایشون رو از خودم برنجونم؟ میشه یک بار دیگه با ایشون صحبت کنید؟ یا اصلا شماره­شون بدید من صحبت کنم. باور کنید سوء تفاهم شده.»

«چیز دیگه­ای نمی­خوای؟ شماره­ی نوه­ی رئیس رو بدم بهت که باهاش چه غلطی بکنی؟ دختر مردم رو بی­آبرو کردی بس نبود! حالا می­خوای از راه هم به درش کنی؟»

«بابا این چه حرفیه؟ من کی از این کارها بلد بودم؟ شما که من رو می­شناسید چرا این حرف­ها رو می­زنید. تازه! شماره­ی خود جناب میری رو می­خواستم. که توضیح بدم من منظور بدی نداشتم. اینا همه­اش سوءتفاهمه.»

«سوءتفاهم؟ برداشتی توی اون داستان وامونده­ت نوشتی اسم دختر شاه شهر کوفتت دُرناست؟ بعدش هر چی دلت خواسته در موردش گفتی؟ که زنه بی­بند و باره، می­خواد پدرش رو بکشه، رقاصه و صد جور کثافت­کاری بهش نسبت دادی. یعنی می­خوای بگی تو نمی­دونستی که نوه­ی آقای میری  اسمشون دُرنا خانومه؟ خب … نگذار دهنم باز بشه. ای خاک بر سر من که نفهمیدم داشتی چه شیطنتی می­کردی و اجازه دادم این داستان کوفتی توی روزنامه منتشر بشه. برو! برو پسر جان. برو خدا رو شکر کن که برات ریش­گرو گذاشتم و آقای میری فعلا از خیرت گذشت. می­خواست دادگاهیت کنه. فکر کردی شوخی کردن با یک خانواده­ی سرشناس مثل ایشون شوخیه؟ خدا شاهده به کمتر از زندانی شدنت راضی نبود. مگه نوه­ی به اون دسته­گلی رو از سر راه آوردن که یک تنه­لش مثل تو بیاد با آبروش بازی کنه؟ برو با دمت گردو بشکن که فقط اخراج شدی. شانس بیاری اسمت از یادشون بره. فقط چند تا زنگ ساده بزنند کافیه تا کلا با کار ما خداحافظی کنی. خب پسر داشتی مثل بچه­ی آدم خبرنگاریت رو می­کردی. حتما باید مغت تاب بر می­داشت، فاز نویسندگی می­گرفتی که برای من ورق ورق داستان مفت سرهم کنی؟ مرده­شور اون حس شوخ­طبیعت هم ببرند که حالم رو به هم زد. فکر کردی هر غلطی خواستی بکنی بقیه تماشا می­­کنند و هیچی نمی­گند؟ برو پسر. برو دعا کن اوضاعت بدتر از این نشه. آقای میری شاخ گنده­تر از تو رو شکونده. تو که یک الف بچه­ای. برو دیگه داره فشار خونم میره بالا از دست تو. برو دیگه بهت میگم!» با ضربه­ای یکی از پوشه­های روی میزش را روی زمین پرت کرد تا پسر گورش را گم کند.

و این جا بود که فرشته معجزه­ی دیگری دید. شعله­ای درون پسر بود. شعله­ای هم رنگ خورشید. شعله­ای که به محض خروجش از اتاق به صورت کامل خاموش شد. ظرفی خالی که اینک می­توانست با هر شعله­ی جدید مشتعل شود. چشمان فرشته از تعجب گرد شدند. توقع نداشت یک انسان به همین سادگی موفق بشود. این مرد کاری را انجام داده بود که دیوها قدرتش را نداشتند.

وقتی رئیس دفتر پشت میز کارش نشست فرشته به صحبت آمد. گفت: «این مردی که داشتی ازش حرف می­زدی. میری؟ آدرسش رو بهم بده.»

سردبیر روزنامه به فرشته نگریست. نمی­دانست این مرد کیست، چرا وارد این جا شده و چرا چنین حرفی زده. خشمش محو شد و آب دهانش را به سخت قورت داد. به­دلایلی که نمی­توانست درک کند کاملا ترسیده بود و چاره­ای جز جواب دادن به مرد نداشت. گفت: «می­تونم … می­تونم بپرسم چرا؟»

«قراره یک شغل خوب بهش معرفی کنم. به­نظر می­رسه که استعداد خاصی داره.»

«آقای میری هشتاد سالشونه. خیلی وقته بازنشسته­ند. سر کار نمی­­رند.»

«کسی تا حالا به من جواب رد نداده.» کمی به فکر فرو رفت. یقین نداشت دستور آن مرد باعث مرگ شعله شده یا لحن این یکی. جلوتر آمد و گفت: «و البته برای خودت هم یک کار خوب سراغ دارم خیلی بهتر از این. بلند شو و ادای احترام کن تا با هم حرف بزنیم.» سردبیر به سرعت همین کار را کرد. فرشته دستش را دراز کرد و دست او را فشرد. لبخندی زد و گفت: «کار سختی نیست. یک شرکت … انتشاراته. به­جای روزنامه، ایده منتشر می­کنیم. مطمئنم می­تونیم در مورد جزئیات و نحوه­ی اجراش با هم حرف بزنیم ولی باید این استعداد نابی که در وجودتونه رو به خوبی منتشر کنیم. سودش بیشتر از چیزیه که بتونی تصور کنی.»

سردبیر حرف زیادی برای گفتن نداشت. فقط به بال­های او اشاره کرد و پرسید: «اون بال­های سیاه مال شماست؟»

پیام بگذارید