هزارتوی پن فیلمی که کتاب شد و در کمال ناباوری نتیجه حتی بهتر از خود فیلم باز آب درآمد.
بر خلاف اکثر کتابهایی که فیلم میشوند، هزارتوی پن فیلمی بود که کتاب شد و نتیجه حتی بهتر از خود فیلم بود.
فیلم را همه دیده بودیم. حتی اگر داستان را مو به مو به خاطر نداشتیم هنوز تاثیر فضای سیاه و خاص هزارتوی پن در ذهنمان باقی مانده است. هر چه قدر محو و کمرنگ.
داستان درمورد افلیاست. دختری سیزده ساله که در دوران جنگ جهانی دوم در اسپانیا زندگی میکند. مادرش بعد از مرگ پدرش با افسری فاشیست و بسیار بیرحم ازدواج کرده. افلیا و مادر باردارش برای زندگی در کنار ویدال، ناپدری جدید افلیا، به پایگاهی نظامی در قلب جنگل نقل مکان میکنند. جایی که درختان نام افلیا را صدا میزنند. جایی که گروهی شورشی آخرین امید منطقه برای رهایی هستند.
فیلم سال 2006 پخش شد و کتاب سال 2019 چاپ شد. فیلم بلافاصله بعد از انتشار با استقبال گستردهای رو به رو شد و امتیازات بالایی گرفت. ژانر فیلم جنگی و فانتزی بود و روی تمام بینندگانش اثری ماندگار به جا گذاشت.
گییرمو دلتورو، کارگردان و فیلمنامه نویس این اثر، بعد از سالها تصمیم گرفت که این فیلمنامه را به کتابی تبدیل کند. برای این کار از ، نویسندهی آلمانی سهگانهی قلب جوهری، کمک گفت. ترکیب کار این دو نفر از فیلم اصلی هم بهتر است. این کتاب از کتابهاییست که از ابتدا تا انتها جذابیتش را حفظ میکند.
داستان نفسگیر و تاریک است با شخصیتهایی واقعی و ملموس. انگار که هر لحظه ممکن است معلوم شود از کتاب بیرون آمده و در دنیای واقعی زندگی میکنند. البته اگر دنیایی که در لحظه من پشت میزم نشستهام و مشغول نوشتن این کلمات هستم دنیای واقعی باشد.
یکی از شخصیتهایی که به زیبایی پرداخته شده بود ویدال بود. افسری خشن و بیرحم که عقدههای عجیبی داشت. نسبت به مرگ، نسبت به ضعف و نسبت به ادامهی نسل حقیرش. افلیا از اول کتاب او را گرگ صدا میکرد ولی در حقیقت ویدال تنها نقابی از گرگ به صورت داشت. او به شدت از این می ترسید که از خود ضعفی نشان دهد و بقیه از او نترسند! اما در نهایت همین ترس و وحشت زیادش پاشنهی آشیلش شد.
جدای کاراکترهای جذاب و باورکردنی، اشیای به ظاهر معمولی که داستانی جادویی پشتشان است از جذابیتها و ویژگیهای مثبت کتاب است. همینطور صفحات خاکستری کتاب که این داستانها را تعریف میکرد از بهترین بخشهای کتاب بود.
داستان چاقوی مرسده، تیغِ ویدال و داستانهایی از شخصیتهایی که به طور مستقیمی در داستان اصلی اثری ازشان نیست ولی با شناختشان گرههای داستان برایمان باز میشود. صفحات خاکستری که وقایع نوشته شده در آنها سالها پیش اتفاق افتاده است. و ما به عنوان یک مخاطب ساده نمیدانستیم آیا آن اتفاقات واقعی بوده و یا تنها داستانهای پریانی که از اول هرگز وجود نداشتند.
کل کتاب به این شکل است. ما هرگز نمیدانیم و نخواهیم فهمید آیا افلیا واقعا موآنا بوده؟ شاهدخت دنیای زیرزمین که به هوای دیدنِ ستارهها از هزارتو گذشت و در دنیای بالایی گم شد.
“تو با مادر ملاقات میکنی. اون خیلی خوشگله، گرچه گاهی وقتها روزها غمگینه. بعدا خودت میبینی.
وقتی لبخند بزنه عاشقش میشی.”
اگر هزارتوی پن واقعا ساخته و پرداختهی ذهن خود افلیا بود زیادی شبیه به داستانهای پریان میشد. داستانهایی که خود افلیا عاشقشان بود و بعد از مرگ پدرش تنها تسکینش بودند. از کجا معلوم که فان و تمام تکالیفش برای افلیا تنها از تخیلات دخترکی که نمیخواهد قبول کند دیگر بزرگ شده و یک برادر جدید و ناپدری نامطلوبی دارد برآمده باشد؟
کمی به این فکر کنید. اگر تمام فیلمی که دیدیم، کتابی که خواندیم و دنیایی که در آن زندگی کردیم تنها تخیل کودکی تنهاست که حس میکند هرگز درک نخواهد شد و این دنیا زیادی برای او خشک و بیروح است چه؟
این کتاب توسطِ بهنام حاجی زاده به زیبایی ترجمه شده و از نشر باژ به چاپ رسیده است.
ژانر هزارتوی پن فانتزی سیاه و جنگی است و برای ردهی سنی بالای چهارده سال مناسب است.
کتاب را از این لینک میتوانید تهیه کنید.