سندمن و فردگرایی
هشدار اسپویل داستان سری کمیک سندمن
تغییر یا مرگ؟ باید دوراهی آسانی باشد. یکی از شگفتانگیزترین مهارتهای بشر، استعدادش در بقاست چون عقیده داریم هر چیزی بهتر از مرگ است. پس باید از خودمان بپرسیم چرا برادر کوچکتر مرگ ترجیح داد خودش را به کشتن بدهد تا اینکه تغییر کند؟
تغییر یا مرگ مهمترین سوالی است که شخصیت مورفیوس در کمیک سندمن اثر نیل گیمن با آن مواجه میشود. سوالی که بعد از آزادی و بازسازی سرزمینش او را متحول ساخت.
گمان نمیکنم نیل گیمن قصد داشته از مورفیوس، هئیت فیزیکی مفهوم رویا، یک دلقک تمامعیار بسازد؛ یک مجنون که بی دلیل خودش را به کام مرگ فرستاده. برعکس، او تمام شواهد را در طول 75 قسمت سندمن در برابر ما گذاشته تا متوجه شویم چرا در نظر ارباب رویا، مرگ از تغییر شیرینتر است. برای درک درونیات سندمن لازم است موضوع هویت را پیش بکشیم.
هویت افراد مثل یک سکه دو روی دارد؛ روی اجتماعی و روی فردی. نه فقط شخصیتهای یک کتاب، خود شما نیز درگیر این تقسیمبندی هستید. وارد هر اتاقی که میشوید این سکه به هوا پرتاب میشود و هر فرد، با یکی از این دو معیار با شما برخورد میکند. قسمتی از هویت شما قبل از تولد تعیین شده و قسمتی از آن به دست خودتان.
نه … شاید یک آینهی جادویی مثال بهتری باشد. آینهای که وقتی در برابرش میایستید خودتان یک تصویر میبینید و زمانی که دیگران به انعکاس شما در آن نگاه میکنند یک تصویر کاملا متفاوت میبینند. شما میتوانید هویتهایی مثل یک فرزند، یک مسلمان، یک ایرانی، یک معمار، یک عاشقپیشه یا یک روشنفکر را با هم داشته باشید. بخشهای مختلفی از هویت فردی و اجتماعی شما. هر کدام از این برندها هویتی خاص با تکالیفی معلوم را به دوش شما میاندازد و لایههای شخصیتی شما را تشکیل میدهد.
نه فقط در کمیک سندمن، بلکه در تمام آثار گیمن ما با مقولهی هویت اجتماعیفرهنگی سروکار داریم. عناوینی که هویت ما را شکل میدهند. در بعضی از آثار او مثل خوشبختانه، شیر این هویت اجتماعی برجستهترین و مهمترین بخش هویت نقش اول است و در بعضی آثار مثل خدایان آمریکایی یا سندمن، هویت اجتماعی بزرگترین دشمن یک فرد است.
برای درک بهتر این موضوع میتوانیم به سراغ جلد 23 سندمن و کاراکتر لوسیفر مورنینگاستار برویم. فردی که قصد فرار از هویت اجتماعی خود را دارد. لوسیفر به عنوان فرزند خداوند و فرمانروای جهنم شناخته میشود. لقبهایی که به مدت چهارده میلیارد سال معرف او بودهاند. یک فرد هیچ نقشی در تعیین هویت اجتماعی خودش ندارد. این ارثیهای است که از تاریخ و سرگذشت والدین و قومش به او رسیده است. این برچسبها وظایفی را برای ما تعیین کردهاند که چارهای جز قبولکردن آن نداشتهایم. قوانین اجتماعی ما را مجبور میکنند هزار قانون نوشتهنشده را رعایت کنیم. در غیر این صورت عناصری زائد و ناکارآمد در این دستگاه تعریف میشویم، درست مثل ماهیهایی که در جهت مخالف آب حرکت میکنند. اگر فردی تصمیم بگیرد هویت اجتماعی خود و تکلیفهایش را نادیده بگیرد، به صورت جمعی مورد خشمی همهجانبه قرار میگیرد و حتی تجسم عواقب این تصمیم باعث وفاداری کورکورانهی اکثریت مردم به هویت اجتماعی خود میشود.
ولی در این جلد از سندمن ما شاهد این هستیم که لوسیفر مورنینگاستار بدون توجه به عواقبش، جایگاه خودش به عنوان فرمانروای جهنم را نادیده میگیرد تا یک زندگی عادی در آمریکا را برای خود شروع کند. لوسیفر حتی به دنبال هدف و خواستهی مشخصی نیز نیست. فقط میخواهد از شر تمام برچسبهایی که چهارده میلیارد سال به تنش چسبیده خلاص شود و خودش مانند یک کاوشگر هویت فردی جدید خودش را کشف کند.
ملاقات سندمن با لوسیفر در این قسمت یکی از نقطههای عطف داستان هستند. چون خود مورفیوس نیز به مرور زمان نسبت با هویت اجتماعی خود به عنوان یک اندلس بیگانه شده. و حالا درست جلوی چشمانش موجودی را میبیند که تصمیم گرفته قلمروی خودش را رها کند.
دلیل بیگانگی مورفیوس از اندلسبودن را میتواند مدت زمانی دانست که او در زندان سپری کرده. 72 سالی که در بند بشریت سپری کرده بود منجر به این دودلیها شده. موضوعی که در جلد 8 سندمن برای اولین بار مطرح میشود. در ملاقات با خواهرش، مرگ، او به یک حس نومیدی مطلق رسیده بود چون باور داشت دیگر در این دنیا هدفی ندارد. در سفر کوتاهی که با مرگ داشت، خواهرش او را متقاعد کرد که انجامدادن وظایفش به عنوان رویا از اندلسها تمام چیزی است که به آن نیاز دارد و برای مدتی این جواب توانست مرحمی بر دوگانگیهای درونی او باشد.
ولی با گذر زمان دوباره افسردگی و پوچی جلد 8 در وجود مورفیوس بیدار شد. وقتی به یاد آورد قدرتی که در اختیار او بوده باعث شده چه تعداد بی گناه آسیب ببینند، دوباره هویت اجتماعی خود را زیر سوال برد. و در طی قسمتهای فلشبک زیادی، مورفیوس به خاطر آورد که یکیشدن او با هویت اجتماعیاش از او هیولایی میسازد که میلی به وجود داشتنش ندارد. سنگدلیها، خیانتها و شرارتهای سندمن در طول 75 قسمت مدام به او یادآوری شد. تا جایی که میتوانیم به صورت کامل شاهد ایپفنی تدریجی مورفیوس باشیم. او به این نتیجه میرسد که تا قبل از زندانیشدن، او غرق در هویت اجتماعیاش بوده و حالا تصمیم میگیرد خارج از چارچوب هویت اجتماعی خودش رفتار کند.
سادهترین مثال این واقعه را میتوانیم در جلد 13 سندمن تماشا کنیم. به خودم اجازه میدهم با استفاده از صفات برتر این جلد را یکی از بهترین داستانهای کوتاهی که در زندگیام خواندهام، بنامم. متاسفانه به جای صحبتکردن در مورد تمام داستان باید به نقطهی اوج، یعنی صفحهی آخر بپردازم. وقتی که مورفیوس خودش را به قرار صد سالهاش با هاب گدلینگ میرساند. در آخرین ملاقات آن دو، وقتی که هاب به تنهایی و ضعف مورفیوس اشاره کرد، او با خشم از کافه بیرون زد و از این دوستی اعلام برائت کرد. و حالا، با لبخندی از جنس درک و ندامت به ملاقات هاب آمده. مورفیوس قرن 19 به هیچوجه حاضر نمیشد که دوباره به ملاقات هاب بیاید، چرا که او متعصبانه به هویت اجتماعی خود به عنوان یک اندلس پایبند بود و در قاموس او نمیگنجید که یک فانی به او تهمتی خار و انسانی مثل تنهایی بزند. ولی مورفیوس جدید، به ملاقات باز میگردد. این حرکت فقط به معنای بخشش هاب نبود. بلکه مهر تاییدی بود بر اتهامی که این فانی به او زده. اثبات بر اینکه مورفیوس به مسیر تغییر قدم گذاشته است.
در آرک زندگیهای کوتاه، گیمن وجه دیگری از این چالش درونی را به ما نشان میدهد، چرا که برادر رویا، نابودی، نیز درست مثل لوسیفر مورنینگاستار موقعیت خود به عنوان یک اندلس را رها کرده تا هویتی فردی برای خودش بسازد. در این آرک و بهخصوص در جلد 48، ویرانی برادرش را قانع میکند که اندلسبودن بیمعناتر از چیزی است که تصور میکند. او ناخواسته آخرین ضربهی کاری را نثار یک هویت شکسته میکند. چرا که خلاف لوسیفر، ویرانی همجنس خود مورفیوس بود. او اثبات کرد ویرانی و نابودی بدون دخالت او نیز در جریان است. و حتی اگر او موقعیت خودش را ترک کند دنیا تغییر زیادی نمیکند. از میان هفت اندلس، ویرانی تنها اندلسی است که وظیفهاش به وسیلهی انسانها جذب شده و این اثبات میکند به مرور زمان، انسانها از تمام اندلسها، ولو سه فرزند ارشد نیز بینیاز میشوند. همانگونه که ستارهها افول میکنند، هویتها نیز رنگولعاب خود را از دست میدهند. حتی مفاهیمی که تصور زندگی بدون آنها امروز غیرممکن به نظر میرسد. حقایق تلخی که مورفیوس آنها را درک میکند.
با این حال مورفیوس نمیتواند مانند لوسیفر یا ویرانی به جایگاه دست رد بزند. مشکل واقعی ارباب رویاها این بود که عواطف انسانی به قلبش رخنه کردهاند. او یک بار طعم رهاکردن سرزمینش را چشیده بود و میدانست اگر دوباره دریمینگ را ترک کند، کسانی که آنها را دوست دارد آسیب میبینند. نه فقط تمام کسانی که در آن سرزمین زندگی میکنند بلکه تمام انسانهایی که اسیر کابوسها و سرگشتگی میشوند باید بهای آزادی او را بپردازند. خودخواهی بهحق مورفیوس در برابر وجدانش قرار گرفت. یک دوراهی غیرممکن.
چرا مورفیوس مرگ را به تغییر ترجیح داد؟ چون قدرت عبور از این دوراهی را نداشت. اگر به سمت تغییر و ترک هویت اجتماعیاش نمیرفت، زندگیاش به عذابی بیپایان تبدیل میشد. میلیاردها سال زندگی بدون لذت. بدون هدف. بدون معنا. از سوی دیگر اگر او همهچیز را ترک میکرد، افرادی که به آنها اهمیت میداد و تمام انسانها بهای سنگینی میدادند. یک سوی عذاب ابدی خودش بود و یک سوی عذاب ابدی همه. در چنین شرایطی مرگ شیرینترین انتخاب است.
شخصا وقتی که مورفیوس به دست فیوریها کشته شد حس ناخوشآیندی داشتم. نه فقط برای اینکه قهرمان داستان مرده بلکه برای اینکه فردی با قدرت بی حدومرز مورفیوس مانند طفلی بیدفاع، به دست افرادی ناچیز و به جرم نکرده کشته شد. و این خشم ادامه داشت تا این که در جلد 68 حقیقت تلخ برملا شد؛ همهچیز طبق خواسته و نقشهی خود مورفیوس پیش رفته بود. او میخواست بمیرد تا از یک انتخاب غیرممکن فرار کند.
مورفیوس شهید یک هدف والا نبود. او یک قربانی بود. قربانی قوانین و رسوم. وقتی به این فکر میکنم که مورفیوس حتی خودش را طبق قوانین اندلسها ابتدا در برابر فیوریها آسیبپذیر کرد تا به دست آنان کشته شود، اندوه ماجرا دوچندان میشود. شاید مورفیوس قصد داشت با این کار به تمامی ما بگوید که سنتها قاتل او بودند. هویت اجتماعی ناخواستهای که زندگی را برای او تلخ ساخته بود و فرار از آن برایش ناممکن بود.
تراژدی گیمن در این جا متوقف نمیشود. وقتی ذرهبین را کنار بگذاریم و با دیدی کلی به داستان نگاه کنیم متوجه میشویم که سندمن بدون تردید یک اثر دارکفانتزی است. اندلسها موجوداتی هستند که سرنوشت، مرگ، رویا، توهم، شهوت، نومیدی و ویرانی زندگی ما را در دست دارند. این ناتوانی بشریت در برابر عنصرهای فراطبیعی که مثل عروسکگردانها هویت ما را شکل میدهند، از سندمن یک دارکفانتزی تمامعیار میسازد.
امّا در نقطهی پایان ما شاهد مفهومی هستیم که دوست دارم آن را دارکفانتزی معکوس بنامم. در پایان داستان، این مورفیوس، سندمن، ارباب رویاها و شاهزادهی قصههاست که در برابر یک مفهوم بشری به عجز افتاده. هویت اجتماعی زادهی ذهن بشر است و اینک این فرزند ناخلف، یکی از قدرتمندترین عناصر دنیا را به زانو در میآورد. رویا را عاجز میکند. رویایی که متعلق به بشر است باید بمیرد تا از شر این نفرین خلاص شود. اینجا تاریکترین نقطهی داستان است که سوالات بزرگی را به ذهن خوانندهی هوشیار میآورد. برای مثال، اگر درگیری با هویت اجتماعی با ارباب رویاها چنین کرد، با یک انسان فانی چه میکند؟ و ما برای فرار از این عقوبت به چه چیزی نیاز داریم؟
جواب سوال دوم را گیمن هوشمندانه در عنوان آخرین آرک داستان خود گذاشته؛ بیداری. در آرک نهایی تمام افرادی که به وسیلهی مورفیوس تحتتاثیر قرار گرفتهاند یا او را تحتتاثیر قرار دادهاند، در مراسم سوگواری او شرکت میکنند. تراژدی مورفیوس باید درس عبرتی برای تمامی آنها باشد. افرادی که رویاپردازان دنیای سندمن شناخته میشوند. انسانهایی که آنها نیز به نوبهی خود در جنگ علیه هویت اجتماعی دستی برآتش داشتند. بیداری از توهم، نیاز به هویت اجتماعی و گرایش به سمت هویت فردی پیامی است که در سراسر سندمن به گوش میرسد. و در این بزرگداشت شکوهمند این وظیفه به عهدهی شخصیتهای داستان میافتد.
چرا که نه؟ هرچه باشد فقط هزار گربهی رویاپرداز برای تغییر هر واقعیتی کافی است.
هویت فردی و اجتماعی عناصر ذاتآفرین برای انسانها و در همین امتداد شخصیتهای یک داستان هستند. بنا به عقیدهی نویسندگان گوناگون گاه شخصیتها با کمک هویت اجتماعی و تندادن به عقاید نظام بزرگتری از خودشان، هویتی مشخص برای خود میسازند و گاه افراد پس از آن که خود را در میان هویتی اجتماعی زنجیرشده میبینند، به سمت فردگرایی حرکت میکنند. ایدهای که در داستانهای نیل گیمن به وفور پیدا میشود و در آن میتوانیم نبرد دائمی شخصیتهای اصلی در باب هویت اجتماعی و فرار از آن به سمت فردگرایی را بیابیم. برای درک بهتری از این ایدهی پستمدرنیست میتوانیم گامبهگام با یکی از شاخصترین شخصیتهای نیل گیمن، یعنی مورفیوس در اثر سندمن، جلو برویم.
درگیری افراد با هویت فرهنگی و اجتماعیشان میتواند خود را در دو بخش گسترده به نمایش بگذارد.
اولین درک ما نسبت به هویت اجتماعی از تاریخ و گذشتهای میآید که هویت ازپیشتعیینشدهی ما را رقم میزند. گذشتهای که برای یک قوم از مردم اتفاق افتاده، تجربههای مشابه و فرهنگ بهارثرسیده از ما مردمی واحد میسازد. به این معنا که تمامی افراد یک جامعه داری شباهاتی ذاتی با یکدیگر هستند و به همین جهت در مسیری مشابه به هم دیگر قرار گرفتهاند و این ایده بهاندازهای بنیادی و درونی به نظر میرسد که فرارکردن از آن در نگاه اول غیرممکن به نظر میآید. چرا که ما توانایی تغییر آن چیزی که آن را انتخاب نکردهایم، نداریم.
اینک نگاهی به بعد از هویت اجتماعی کاراکتر مورفیوس، رویاشاه، میکنیم. او فرزند شب و زمان، از خاندان بیپایانهاست. فردی که نه ارباب و فرمانروا، بلکه تجسم فیزیکی مفهوم رویا و عضوی از خانوادهی منفعل بیپایانهاست. او نیز مثل تمام مردمی که عناوینی مانند آریایی، ترک یا یهود را با خود به دوش میکشند و حضور تاریخ و رسوم در زندگیشان به صورت دائمی قابل احساس است، در بند قوانین اجتماعی خود قرار گرفته است و عمق فاجعه را میتوانیم در مرگ کاراکتر ببینیم. با این که مورفیوس یکی از قدرتمندترین موجودات در کائنات است اما وفاداری و پایبندی مطلق او به سنتهای بنیادین باعث میشود در برابر فیوریها آسیبپذیر شود. از دیدگاه دیگری، او برای خاتمهدادن به زندگی خود دستبهدامان همین سنتها میشود و آگاهانه فرزند خود را به قتل میرساند تا واجد شرایط خشم فیوریها قرار گیرد. این تنها بخش کوچکی از پایبندی مورفیوس و اکثر اعضای خانوادهاش به این قوانین است. و قدرت آنها معنای چندانی در برابر این هویت ازپیشتعیینشده ندارد و صفر به نظر میرسد. اصلی که معادل آن را میتوانیم در زندگی عادی بسیاری از مردمی که در خانوادههای سنتی بزرگ شدهاند، پیدا کنیم.
و امّا در دیدگاه دوم هویت اجتماعی، سوال “ما به چه چیزی تبدیل شدهایم؟” مطرح میشود. مسئلهای که همانقدری که با مفهوم آینده درگیر است، با مفهوم گذشته نیز دستوپنجه نرم میکند. شاید ما ایرانیها درک راحتتری نسبت به این مفهوم داشته باشیم، چرا که همیشه آنچه بودهایم را با افتخاری دو هزاروپانصد ساله فریاد میکشیدیم و در برابر تاریخ قد علم میکردیم که ما صاحب یک امپراتوری بزرگ بودهایم و دنیا مدیون دستاوردهای ما است. امّا این نگاه به سرعت با مطرحشدن سوال “اینک به چه چیزی تبدیل شدهای؟” میتواند مفاهیمی بسیار تلختر و جالبتر به ما معرفی کند. نه فقط مردم ایران، بلکه مردم یونان، مصر، ایتالیا و حتی در تاریخی نزدیکتر اسپانیا، فرانسه و از همه مهمتر بریتانیا نیز در مواجهه با این بعد دوم هویتی دچار یاس و سردرگمی زیادی میشوند، چرا که تصویری که امروز از ما بهجا مانده است تنها سایهای از ابهتی است که در دیدگاه اول برای خودمان ساختهایم.
و این تنش تکاندهنده را نیز میتوان در شخصیت مورفیوس تماشا کرد. بعد از اسارت بلندمدت او به دست انسانها او این فرصت را پیدا میکند که نگاهی جدی و تازه به آنچه تبدیل شده است، بیندازد و به قول خود نیل گیمن زمان آن فرا میرسد که مورفیوس بین تغییرکردن و مردن یکی را انتخاب کند. چرا که تصویری که اینک از دنیای دریمینگ خود میبیند با آن چه بوده متفاوت است و حتی بعد از بازسازی این دنیای ازدسترفته و بازگشتش به شکوه و جلال سابق خود، او همچنان احساس میکند که همهچیز تغییر کرده و اینجا دیگر دنیایی نیست که زمانی در آن زندگی میکرده.
در این مرحله شخصیتها وارد عزاداری معنوی نسبت به ارزشهایی که یک روز بلندمرتبه میشمردند، میشوند و شاید این یاس را در شخصیت دیگر داستان سندمن هم بتوانیم تماشا کنیم. لوسیفر مورنینگاستار، فرزند خداوند و ارباب جهنم، بعد از چهارده میلیارد سال فرمانروایی بر دنیای عذابدهی تصمیم میگیرد تا بالهای خود را مثل یک لباس کار کهنه دور بیندازد، کلید جهنم را به مورفیوس بسپارد و از جایگاه خود فرار کند. باید توجه داشته باشیم که شخصیت لوسیفر از ارباب جهنمبودن به سمت هویت دومی حرکت نمیکند و هنوز برای خودش نیز آشکار نیست که هویت فردی او قرار است چه شمایلی داشته باشد. بلکه این سقوط ارزشهای گذشتهی او و تبدیلشدنش به هویتی که دیگر قابل پذیرش نیست، او را با تنفر از جایگاه خود به سمت دنیایی آزاد از هویت اجتماعی میراند.
گیمن سقوط لوسیفر را خلاف آنچه در انجیل یا بهشت گمشدهی میلتون تعریف شده است، انتخابی شخصی و فردی برای لوسیفر در نظر میگیرد و شاید به این طعنه میزند که لوسیفر قدرت انجام کاری را داشت که بشریت هنوز از عهدهی آن بر نمیآید. چرا که ما نیز مانند لوسیفر درگیر هویت اجتماعی ازپیشتعیینشدهای هستیم که بندهایی نامرئی به هویت و آزادی ما زده. و ما بدون یقین به دنیایی بالاتر، خود را درگیر این بند نگه میداریم. امّا لوسیفر که فرزند خداوند و یکی از فرشتگان دارای یقین است، تصمیم به فرار از بند خالق خود به سمت دنیایی میگیرد که در آن چیزی به وسیلهی قوانین خدا تعریف نشده باشد. عملی که بهظاهر ساده و از روی خستگی رخ گرفته، در باطن از او سلحشوری برای دنیای پستمدرن و ارزشزدا میسازد.
مشکل بزرگ در زمینهی هویت اجتماعی آن است که بعد از گذر زمانی مشخص، برای تمامی گروهها و افراد این حس مکیدهشدن مفاهیم ذرهذره ایجاد میشود و بعد از درگیری با آن و پیداشدن راه نفوذ این ایدههای پوچگرا، شخصیتها قدرت نادیدهگرفتن آن را ندارند، زیرا بخشی از وجود آنها به درستی از نقصان هویت اجتماعی خود یا محدودیتهایی که این هویت برای آنها ایجاد کرده است، آگاهند و به مرور زمان این تاثیرات در وجودشان بارزتر میشود.
همانطور که در سری سندمن مشاهده میکنیم، بعد از عبور هر آرک، شخصیت مورفیوس نسبت به انجام وظایف تعیینشدهی خود در قلمروی دریمینگ کمذوقتر میشود و حس عذاب وجدان او نسبت به اعمالی که هویت اجتماعی او برایش رقم زده، مجبورش میکند تا در سفرهای گوناگون با عواقب گناهان خود روبهرو شود.
این مشکل در تماشای کاراکتر ویرانی، برادر کوچکتر مورفیوس، به وضوح در برابر شخصیت سندمن به رخ کشیده میشود. چرا که ویرانی با خیالی خجسته و راحت، موقعیت والای خود در کائنات را رها کرده و وظیفهی مقدس نابودی را به چرخهی طبیعت سپرده. بازنشستگی داوطلبانهی او تا حدی شبیه به لوسیفر مورنیگاستار است و تاثیری مضاعف به هویت آسیبدیدهی مورفیوس دارد.
زمانی که لوسیفر قصد ترککردن جهنم را داشت، مورفیوس نه تنها متعجب بلکه کمی شوکه شده بود. چون لوسیفر در حال انجام کاری بود که میدانست خودش به آن نیاز دارد و قدرت انجامش را ندارد. وفاداری بیش از حد مورفیوس به قوانین و هویت اجتماعی با دیدن برادرش، ویرانی، به نقطهی اوج جدیدی رسید. چرا که خلاف لوسیفر، ویرانی واقعا بخشی از خانوادهی بیپایانها بود. او موقعیت خود و تمام دردهای هویت ساختگی خودش را نادیده گرفت و کوچکترین عواقبی پشت این انتخاب دیوانهوار او نبوده است. چیزی که شاید مورفیوس هیچوقت نتوانست به درستی درک کند.
و شاید همین ملاقات برادرش، ویرانی، باعث میشود او تصمیم بگیرد مقدمات خودکشی خود را با به قتلرساندن فرزندش بچیند. فشارهای این نبرد درونی برای او غیرقابلتحمل شده بود، امّا خلاف ویرانی و لوسیفر، مورفیوس همچنان قدرت نادیدهگرفتن هویت اجتماعی خود را نداشت و نمیتوانست با وجدانی آسوده از کار خود کنارهگیری کند. دلایل زیادی برای این تصمیم وجود دارد. برای مثال خلاف دیگر برادران و خواهرانش که به تنهایی در قلمروی خود زندگی میکردند، سرنوشت و تقدیر شخصیتهای زیادی در قلمروی رویا به هویت او وابسته بود و از آنجایی که مورفیوس یک بار تماشا کرده بود رفتنش چه بلای مهیبی بر سر قلمرو و زیردستانش میآورد، نمیتوانست تن به مسیر تغییر و فراموشی دهد. در حرکت تراژیک و قهرمانانهای که شاید در نگاه اول به درستی درک نشود، مورفیوس برای تنها نگذاشتن زیردستانش و حتی برای حمایت از انسانهایی که عمیقانه _ به روش عجیب خودش _ آنها را دوست میداشت، تصمیم گرفت خود را در موقعیتی آسیبپذیر و مرگبار رها کند.
تقاضای شخصیتهای گیمن به سمت فردگرایی و خارجشدن از عرفهای فرهنگی و اجتماعی تمی است که در اکثر شخصیتهای او میبینیم. فرشتهای که شیطانی رفتار میکند، شیطانی که نیکی در او یافت میشود، ستارهای که درخشش خود را باخته و رویایی که قصد ترککردن هویت خود را دارد. شکستن این قوانین و جداییطلبی نسبی یا تام از هویت جمعی در اکثر شخصیتهای اصلی نیل گیمن پیدا میشود و اگر از این دوربین به داستانها نگاه کنیم، شاید درک بهتری نسبت به مفاهیم واقعی داستان پیدا کنیم.