تاریخچه گرگ سفید: قسمت اول
انتشار انیمیشن The Witcher: Nightmare of the Wolf طی روزهای اخیر بهانه خوبی است تا هرچه بیشتر به سراغ دنیای ویچر برویم. در قسمت اول از سری مقاله چهارقسمتی تاریخچه گرگ سفید، به کلیات و پیشنیازهایی که برای واردشدن به جهان ویچر به دانستنشان نیاز داریم، میپردازیم. همچنین در شمارههای بعدی خط داستانی کتاب، سریال و بازیها را دنبال میکنیم.
اوج همذاتپنداری من با دنیاهای فانتزی، وقتی بود که یکی از شخصیتهای غیرقابلکنترل (NPC) بازی ویچر ۳، که یک پسر بچه ده-یازدهساله بود، بعد از دیدن گرالت فریاد زد: «واو پسر، فکر میکنی منم یه روز میتونم دوتا از اون شمشیرا گیر بیارم؟» خب، مجموعه ویچر میتواند به شما یک تجربه زیبا از چنین دنیایی ارائه دهد و شما را با قویترین شکارچی هیولای دوران همراه کند.
تولد یک جهان

در سال ۱۹۸۶ نویسنده لهستانی آندره ساپکوفسکی (Andrzej Sapkowski)، یک داستان فانتزی کوتاه به اسم ویچر (The Witcher) برای یک مسابقه نویسندگی نوشت و داستانش در یک مجله فانتزی به چاپ رسید. مطمئنا خود ساپکوفسکی هم فکر نمیکرد داستان کوتاهش قرار است چه دنیای عظیمی را خلق کند. گرچه داستان ساپکوفسکی مقام سوم را بهدست آورد، اما این قضیه او را از نوشتن بازنداشت.
ساپکوفسکی شروع کرد به گسترش هرچه تمامتر دنیای ویچر، و حتی برخی از عناصر معمول دنیاهای فانتزی، مانند تقابل خیروشر را کنار گذاشت و همهچیز را خاکستریتر جلوه داد. خوانندگانش را با مکانیزمهای واقعگرایانهتر به چالش کشید و اتفاقات پیشبینی نشدهای را در دنیای داستان رقم زد که اغلب به جذابیتشان اضافه میکرد.
در دهه نود میلادی، ساپکوفسکی هشت کتاب از مجموعه ویچر منتشر کرد و برای جهانش تاریخچهای غنی و سرشار ساخت. این هشت کتاب سرآغاز موفقیتهای ساپکوفسکی بود. سازگار بودنش با فرهنگ مردم لهستان، فضاسازی واقعگرایانه و تاریخسرایی دقیق، به محوبیت هرچه تمامتر کتابها کمک کرد.
اولین بازیهای ساختهشده از جهان ویچر

تا قبل از ظهور بازیهای ویدیویی، هنر را به هفت نوع کلی تقسیم میکردند؛ تا اینکه درنهایت از بازیهای ویدیویی بهعنوان هنر هشتم یاد شد. جزئیات و حس لذت و تنوعی که این رسانه در مخاطب ایجاد کرد، قطعا لیاقت داشت که هنر نامیده شود. و ظهور چنین رسانهای، فرصتی به مجموعه ویچر داد تا محبوبیتش را در سطح جهانی افزایش دهد.
در سال ۲۰۰۳، شرکت سیدی پراجکت رد (CD Projekt RED) اولین بازی ویچر به نام The Witcher (early build) را ساخت، که البته یک شکست بود. شما میتوانستید شخصیت خودتان را بسازید و با شخصیتهایی مثل گرالت تعامل داشته باشید؛ اما خب این اتفاق باعث شده بود از نظر روایی با ضعف داستانی مواجه باشیم.
سازندگان نمیخواستند داستان ساپکوفسکی را دوباره روایت کنند، و همچنین میخواستند تا جای ممکن به آن وفادار بمانند. پس تصمیم بر این شد که گرالت شخصیت اصلی بازی باشد و داستان، وقایع بعد از کتاب را روایت کند. بعد از پشتسرگذاشتن کوهی از مشکلات و معرفی بازی در E3 سال ۲۰۰۴، بازی اول مجموعه با نام The Witcher در سال ۲۰۰۷ روانه بازار شد.
داستان از چه قرار است؟

داستان ویچر، در دنیایی به نام کانتیننت (Continent) یا به فارسی، «قاره» در جریان است. حدود هزار و خردهای سال قبل از وقایع بازی و وقایع کتاب، اتفاقی میافتد که میشود از آن بهعنوان پیچش داستانی اصلی جهان ویچر یاد کرد. کانتیننت با رویدادی عجیب و مرموز به نام برخورد دنیاها (Conjunction of the Spheres) روبهرو میشود؛ رویدادی که در آن دروازههای بسیاری از دنیاهای موازی گشوده میشود و مرز بین دنیاهای مختلف از بین میرود، و وقوع این پدیده همانا و پرشدن دنیا از انواع و اقسام شیاطین و هیولاها و نژادهای مختلف همانا.
در این میان، انسانها مجبور بودند هرچه سریعتر برای مراقبت از خود در مقابل هیولاها و شیاطین راهی پیدا کنند. پادشاهان شمالی برای حل این مشکل به جادوگران و ساحرههای خود دستور دادند تا جنگجویانی جادویی بهوجود بیاورند تا از نژاد انسان محافظت کنند. نتیجه کار جادوگران، آیین اسرارآمیزی به نام آزمایش گیاهان (Trial Of Grasses) بود.
آزمایش گیاهان را میتوان آغاز همهچیز دانست. درواقع جریانیست که در طی آن فرد مورد آزمایش، با مصرف ترکیبات شیمیایی گرفتهشده از گیاهان، جهشهای ژنتیکیای را تجربه میکند که او را از انسانهای عادی قویتر، سریعتر و درنتیجه خطرناکتر میکند. درصورتی که فرد مورد آزمایش زنده میماند (که معمولا اینطور نبود) وارد دوره سختی از تمرینات فیزیکی و روانی میشد، و اینگونه شد که نسل ویچرها بنیانگذاری شد.
هرچند این آزمایش عوارض، فواید و نتایج خودش را هم داشت. عواطف فرد مورد آزمایش از بین میرفت، عقیم میشد و نمیتوانست پدر بیولوژیکی کسی باشد (بنا به دلایلی فقط مردان میتوانستند این آزمایش گیاهان کذایی را امتحان کنند) و چشمهایش زردرنگ و گربهای میشد. البته در تمامی جنبههای انسانی مانند حواس پنجگانه و توانایی ترمیم تقویت میشد و تقریبا درمقابل هرگونه زهر و سمی مقاومت پیدا میکرد.
پس از آن، مکاتب ویچری زیادی در سرتاسر کانتیننت بهوجود آمد، مکتب گرگ، گربه، گریفین، خرس و… که هر کدام وظیفه داشتند برای بقای نسل انسان، افراد مختلف را در سنین کودکی مورد آزمایش قرار دهند و به شکارچیان هیولا تبدیلشان کنند. متاسفانه اکثریت افراد در طی آزمایش گیاهان جان خودشان را از دست میدادند، برای همین معمولا افراد مورد آزمایش چندان تمایلی به حضور در این آزمایشات نداشتند.
پس سوالی که پیش میآید این است که برای چه با وجود احتمال مرگ، افراد داوطلب میشدند؟ خب درواقع نمیشدند. کانتیننت به پنج امپراطوری اصلی تقسیم میشود که بدین شرح است: ردنیا (Redania)، جزایر اسکلیگا (Isles of Skellige)، ایدرن (Aedirn)، کایدون (Kaedwen) و البته نیفلگارد (Nilfgaard). در این دنیای بزرگ اگر یکی دوتا بچه گم میشدند و به خانه بر نمیگشتند، احتمالا کسی اهمیتی نمیداد و حتی متوجه هم نمیشد.
بهطور کلی ویچرها خود را از تمامی امپراطوریهای کانتیننت مستقل دانستند و برای انجامدادن کارهایشان دستمزد میگرفتند، و طبیعتا سعی داشتند از جبههگیریهای سیاسی هم دوری کنند، هرچند بعضی اوقات هم بود که بهخاطر اهدافشان، در بازیهای سیاسی دخیل میشدند.
قصاب بِلَویکِن (Butcher of Blaviken)

در چنین دنیای عظیم و پر از هرجومرجی، قطعا زندهماندن کار سادهای نیست. اما با تشکر از ساپکوفسکی داستان ما را با گرالت، یکی از قویترین ویچرهای دوران همراه میکند. گرالت از ریویا (Geralt of Rivia)، فرزند زنی جادوگر به نام ویسنا (Visenna) و جنگجویی به نام کورین (Korin) بود، که در همان بچگی تحویل مکتب گرگ داده شد تا آزمایش گیاهان را از سر بگذارند و تمریناتش را شروع کند.
اما چرا از گرالت با عنوان یکی از قویترین ویچرهای دوران یاد میکنیم؟ خب، به صورت عجیبی گرالت نهتنها از زیر آزمایشات و تحمل مواد شیمیایی و انواع سموم به سلامت بیرون آمد، بلکه در نتایج آزمایشات بهتر از تمامی ویچرهای دیگر عمل کرد. حتی نسبت به بقیه ویچرها از عواطف بیشتری برخوردار بود. در طی آزمایشات، موهای گرالت رنگ باخت و سفید شد، و اینگونه شد که توسط الفها نام گوئین بلاید را بهدست آورد، کلمهای باستانی به معنای گرگ سفید.
گرالت بعد از اینکه در مکتب گرگ در کائر مورهن آموزش دید، نام گرالت از ریویا را از استاد خود، ویزیمیر گرفت. شاید برایتان جالب باشد که گرالت اصلا اهل ریویا نیست. ویزیمیر به تمامی شاگردانش اسامی با اصلونسبی میداد تا مردم راحتتر با آنها کنار بیایند و آنها را به چشم حقارت نگاه نکنند. گرالت حتی بعد از این نامگذاری سریعا لهجه ریویایی را یاد گرفت و بقیه عمر خود را به آن لهجه سخن گفت.
هرچند مردم عادی بهطورکلی از ویچرها میترسند که البته شخصا به نظرم منطقی است. اگر چنین افرادی در دنیای واقعی وجود داشتند، آیا به نظرتان در نگاه اول یک سری قاتل جهشیافته بهنظر نمیآمدند؟ انسانهایی که قدرت مبارزه با گروه عظیمی از هیولاها را داشتند، قطعا از نگاه دهقانها و کشاورزهای ساده، ترسناک بهنظر میرسیدند. استخدامکردن یک ویچر برای خلاصشدن از روحی که مرداب را تسخیر کرده (؟) مشکلی نیست. اما بیشتر از آن (؟) حضور ویچرها برای بقیه تحملپذیر نیست.
و البته خود ویچرها هم به بهترشدن این قضیه کمکی نکردند. بههرحال گرالت با فروختن گوشت به قصاب بلویکن معروف نشد. گرالت القاب زیادی دارد، و یکی از آنها قصاب بلویکن است، که در داستان کوتاه The Lesser Evil اثر ساپکوفسکی اتفاق میافتد، جایی که گرالت، گروهی از دزدان را از دم تیغ میگذراند و به این اسم شهرت مییابد، و بگذارید بگویم که قطعا لیاقت این نام را دارد.
خب، به گمانم تمام چیزهایی که بهعنوان پیشزمینه باید میدانستیم را الان میدانیم. بعد از همه اینها، میرسیم به داستانهای کتاب و سریالی که از روی آن اقتباس شده است.