اینک، آخرالزمان، من، آخرینِ ما
جوئل نمیخواست بازگردد، نه از مرگ. وقتی که دستان اَبی بالا و پایین میشد و با چوب گلف به سرش ضربه میزد، وقتی که خون سرش قطرهقطره روی زمین میریخت و کف خانهی قدیمی را نقاشی میکرد، وقتی که مرگ را جرعهجرعه مزه میچشید، جوئل پا پسکشیدن و برگشتن از آن جاده را دوست نداشت. شاید دلایلش برای جنگیدن ته کشیده بود، شاید خسته بود. شاید هم امیدوار بود سارا را ببیند. آن طرف دنیا، در دنیایی دیگر، اگر دنیای دیگری بود.
خلاصه بدجوری زده بود به سرش که آن جاده را تا آخر قدم بزند. قبلا هم از این کارها زیاد کرده بود. مثل همان باری که فهمید آن دخترک رنگپریده ککمَکی سور اسرافیلی است که اگر دمیده شود دنیای مرده را بیدار میکند، و یکبار دیگر مقابل این حیات مجدد دنیا ایستاد. وقتی متوجه شد دختر نسبت به آن مرضی که جهان را درنوردیده و نوع بشر را به زندهای مردهمانند بدل و در عذابی پیوسته محصورش کرده مصونیّت بیولوژیکی دارد، تکتک تختههای چوبی پلهای پشت سر دنیا را از هم گسیخت. وقتی به او گفتند ساختن واکسن از دختر منتج به مرگش میشود، تکتک اعضای «فایرفلایز» را اعم از سرباز و پزشک و پرستار، همگی را کشت تا جلوی آن قربانی عظما را بگیرد. تا دنیا برای همیشه در اغما فرو برود و برایش از آن حیات نباتی گریزی نباشد. چنین بود قصهی جوئل.کسی که به “همه فدای یکی” باور داشت، نه به “یکی فدای همه”. مردی که به بازگشت از مرگ قایل نبود.
تمام پیچوخمهای قصهی «آخرینِ ما»، تمام آن داستان پر فرازونشیب، تمام آن سفر ادیسهوار در طول جهان مرده بازی و بازخوانی آخرین روایتهای رفتگان پیش از رفتن و یادگاریهای مردگان پیش از مردن، بازکردن تمام کشوهای پر و خالی خانههای متروک و زیر و روکردنشان به دنبال یک گلوله یا بارقهای از حیات، تمام آن جنگیدنها و پا پسنکشیدنها، همه و همه دربارهی ترس است؛ ترس فقدان. آخرینِ ما درباره کسانی است که نه از مرگ، که از تنهایی میترسند. کل داستان این بازی حول وحشت از پاسخ این سوال شکل میگیرد: به وقت آخرالزمان، در آخرِ زمان من و تو و دیگرانمان، چه کسی آخرینِ ما خواهد بود؟ یا اگر بدانی که در انتهای داستان، سهم نفر آخر تنهایی است،
?Can you be, The Last of Us
آیا «تو» میتوانی آخرین نفر از ما باشی؟
شیوهی قصهگویی «آخرینِ ما» به طور پیوسته بر اساس یکیکردن مخاطب تلویحی و راوی در روند داستان پیریزی شده است. در ابتدای بازی نخست، مخاطب به عنوان پلیر شاهد آن بخشی از زندگی قهرمان است که موجب میشود تا انتهای قصه برداشتش از اثر متأثر از همین ثانیههای ابتدایی باشد. در آخر این قصه جوئل تصمیمی میگیرد که از بیخوبٌن غلط است و اشتباه، اما مخاطب قصه نه تنها جوئل را به خاطرش قضاوت و سرزنش نمیکند، بلکه او را در این مسیر همراهی نیز میکند. چنین دستاوردی تنها یک دلیل میتواند داشته باشد: انطباق مخاطب تلویحی و راوی از همان ابتدای قصه.
تنها وقتی که در لحظات آغازین بازی در آن جشن تولد دونفره شرکت کرده باشی، به شوخیهای پدرودختری جوئل و سارا لبخند زده باشی، به ترتیب آرامش و خوفشان را در اوج بیخبری و استیصال، قبل و بعد از طوفانی که از راه میرسد لمس کرده باشی، نیمه شب و همزمان با سارا از پشت تلفن خبر شیوع آن بیماری مهلک به گوشت رسیده باشد و از خانهات گریخته باشی، در آن شهر بلوازده جوئل را در حالیکه دخترش را به سینه چسبانده از میان مردمان بیمار و هیولاوٌش هدایت کرده باشی، امنوامان به خارج از شهر رسانده باشیشان و بعد با مأموری روبهرو شده باشی که اعلام میکند شهر به خاطر شیوع بیماری قرنطینه شده است و باید از همان مسیری که آمدهاید برگردید، به مأمور التماس کرده باشی و گفته باشی که دخترت تنها دوازده سالهاش است، اما لرزش صدایت انگشت مأمور را از روی ماشه نلغزانده باشد، با اولین قدمت تیری شلیک کرده و آن گلوله بر تن دخترت نشسته باشد، همصدا با جوئل به دخترک التماس کرده باشی که نرود، که تمام نشود و نمیرد، اما صدای نالههایش در آغوشت قطع شده باشد، مردمک چشمانش بیحالت و عاری از زندگی رو به آسمان مانده باشد، آن وقت است که از تصمیم جوئل برای نجات اِلی در انتهای بازی نخواهی رنجید. آن زمان حق را به او میدهی، با خودت میگویی بگذار که دنیا در آن اغما دستوپا بزند و از مرگ بازنگردد. گمان میکنی که دنیای زامبیزده و تمامشدهی آن روزها زیباتر است، اگر که در آن صدای خنده جوئل و اِلی در هم بپیچد. سر تکان میدهی و بار دیگر تأکید میکنی آن دنیا از جهانی که در آن الی قربانی میشود تا واکسنی پدید بیاید و آن بیماری را از صحنه روزگار محو کند، جهانی که از روزمردگی به روزمرگی بازگشته، زیباتر است.
پس قدمبهقدم در بیمارستان کرمهای شبتاب با جوئل همراه میشوی، تا طبقه جراحی تکتک اتاقها را زیر و رو میکنی. تمام آن پلههایی که از رویشان بالا رفتی و راهروهایی که از میانشان دویدی بر آن لحظه گواهی خواهند داد، بر ممارست و ارادهات برای قطعیکردن حکم پایان دنیا. با تیغهای قیچی و تکههای چسب، چوب بیسبال را بدل میسازی به داس فرشته مرگ. درون بطریهای خالی کوکتل مولوتف میسازی و درهای جهنمی محصور در یک شیشهی نوشابه را به روی مردمانی که عاجزانه در تلاشند دنیا را از مرگ محتومش برهانند، باز میکنی. گلولهها را تا آخرینشان به سمت کرمهای شبتاب شلیک میکنی، به سمت مردان و زنانی که میخواستند بارقهی نوری باشند در ظلمات آن روزها و شبها که در هیچ تقویمی ورق نخورد، چون زمان به آخرش رسیده بود، چون آخرالزمان سرانجام از راه رسیده بود.
کٌشتیشان. تا رسیدن به اتاق عمل هر کسی را که توانستی از سر راهت برداشتی. وقتی به آن اتاق ایزوله رسیدی، به دکترهایی با بالاپوشهای استریل آبی رنگ و دختری که بالای سرش چنبره زده بودند، تنها چیزی که میخواستی این بود که دختر را از چنگشان برهانی. اما چرا؟ چه شد که به خودت این اجازه را دادی؟ که یکبار دیگر اسیر چنین چیزی شوی؟ همان یکبار شکست، همان فقدان، همان حسرت کافی نبود؟ میان آن آغاز و این پایان، چه اتفاقی رخ داد که وادارت کرد، جوئل را مجبور کرد که یک بار دیگر آن اشتباه را تکرار کند؟
قصهی «آخرینِ ما» در قسمت نخست دربارهی شکاف است؛ دربارهی ترکخوردن دیوارهایی است که جوئل ابتدا دور خودش میکشد تا جلوی هر عشقی را نسبت به دخترک آسیبپذیر، اِلی، بگیرد؛ زیرا میداند علاقهداشتن به هر کسی در آن دنیا، در جهانی آخرالزمانی که احتمال بقای هر موجودی اندک است، به جز همان احساس فقدان و تخریبی که سالها پیش با سارا تجربه کرده بودش، چیز جدیدی در بر ندارد. اما به مرور زمان و گسترده شدن این شکافها بار دیگر نسبت به دخترک در جایگاهی میایستد که در تمامی این سالها حتی از خاطرهاش نیز گریخته بود: جایگاه پدربودن.
در داستان بازی، مخاطب پیش از نووام یا آن اتفاق متحولکنندهی جهان با شخصیتها همراه میشود و پیش از آنکه استیصالشان را از وقوع فاجعهی ناشناخته لمس کند، میزبان آرامش روزمرگیهایشان میشود. جوئل مثل همیشه خسته از سر کار به خانه میرود و توسط دخترش غافلگیر میشود. یادش میآید که آن روز سالگرد تولدش بوده و دو نفری آن مناسبت را با هم جشن میگیرند. پس از آن جشن مختصر، سارا روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابش میبرد. جوئل او را در آغوش میکشد و به اتاق و رختخوابش میبرد. این برداشت هر چند کوتاه که صرفا یک زندگی روزمرهی پدردختری را به تصویر میکشد، بدل به نقطهی تمرکز احساس در داستان شده و به شکلی مداوم آن را تغذیه میکند.
شاید دو قسمت از بازی «آخرین ما» در دنیای ویدئوگیم، مهمترین آثاری باشند که به مضمون «قضاوت» پرداختهاند. در این بازی با یکیشدن پیدرپی مخاطب تلویحی و راوی، مخاطب خودش را جزئی لاینفک از شخصیتهای اصلی میپندارد. به همین خاطر است که انگیزهها و اهدافشان برایش کاملا ملموس جلوه میکند. وقتی در قسمت دوم با الی همراه میشویم که پا به مقتل جوئل میگذارد و در حالیکه سرش روی زمین مماس شده، مرگ عزیزترین کسش را با چشمان خودش میبیند، عطش سیریناپذیرش برای رسیدن به انتقام را درک میکنیم. وقتی که در طول بازی قاتلان جوئل را پیدا و یکی پس از دیگری میکشیمشان، وقتی بازی از ما میخواهد که دکمهی مربع را فشار دهیم و به طبع آن الی تیغ را پایین میآورد و خون روی صورتش میپاشد، میفهمیم که این مزهی گس دهانمان طعم تلخ و شیرین انتقام است. در تکتک آن ثانیهها خودمان را محق میپنداریم و باور داریم که چنان مرگ فجیعی برای قاتلان جوئل، مصداق عدالت است.
و بعد راوی عوض میشود و ما دنیا را از نگاه اَبی خواهیم دید. از نگاه زنی که همه چیزش را به خاطر جوئل از دست داده بود. میفهمیم که اَبی دختر همان پزشکی است که عضو فایرفلاز یا کرمهای شبتاب بوده و در لباس آبی رنگ استریل، قصد داشته الی را جراحی کند و آن واکسن لعنتی را بسازد، همانی که در بازی نخست به جوئل حین کشتنش حق دادیم و اصلا خودمان تیغه جراحی در گلویش فرو کردیم. این تغییر راوی، اولین ضربه را به قضاوتهایمان خواهد زد. آیا واقعا کاری که جوئل انجام داد، حتی با علم بر گذشتهی او و سارای ازدستدادهاش کار درستی بود؟ آیا به خاطر کشتن آن همه آدم بیگناه نباید عدالت دربارهاش اجرا میشد؟
و بعد در طول فلشبکی به گذشتهی اَبی، زمانی که خاطرات او را مرور خواهیم کرد، به سوال بزرگ دیگری برخواهیم خورد. زمانی که مرلین، رییس فایرفلایز، از پدر ابی میپرسد که آیا اگر جای الی دختر خودش چنین مصونیتی داشت، باز هم حاضر میشد این چنین حاضر به یراق برای نجات دنیا اَبی را قربانی کند؟ که آیا هدف وسیله را توجیه میکند و میشود برای نجات یک دنیا، یک نفر را فدا نمود؟
در ادامه و از دیدگاه اِبی با تکتک آن شخصیتهایی که توسط الی هیولا انگاشته بودیم آشنا میشویم؛ با «مِل»، پزشکی که اصول سفت و سخت اخلاقی خاصی دارد و تنها برای این حاضر به کشتن جوئل شده بوده که باور داشته این اتّفاق مصداق اجرا شدن عدالت است، یا با «اٌوِن» و حتی خود «اَبی» که انتخابهایش در طول زمان از او در نظرمان نه یک شخصیت مطلقا سیاه، که چون باقی انسانها شخصیتی خاکستری میسازد و گاها موفق میشویم با او همذاتپنداری کنیم.
این مسئله خودش به ضربهی دردناکتری منجر میشود، زیرا که روایت خط داستانی ابی پس از روایت خط داستانی الی اتفاق میافتد و درست آن زمانی با دیگر شخصیتها آشنا میشویم که کار از کار گذشته و خنجرمان را در میان دندههایشان فرو کردهایم، مل و بچهی درون شکمش را کشتهایم و در جایگاه قاضی احکام ناصحیحی را صادر کردهایم.
کاری که «آخرینِ ما» انجامش به طور مداوم و پیدرپی انجامش میدهد، همین تغییر راوی و نقطهی کانونی روایت است؛ تغییری که به تغییر پیوسته قضاوتهای مخاطب از رویدادهای داستانی نیز منجر میشود. وقتی در قسمت دوم الی و ابی در چرخهی انتقام اسیر شده و یکی بعد از دیگری عزیزان یکدیگر را از بین میبرند، مخاطب خواه یا ناخواه مدام در ذهنش حلاجی میکند که کفهی گناهان کدام شخصیت در نامهی اعمالش سنگینتر است، در کدام یک پس زمینه تیرهتر است و در کدام شخصیت رگههای سفیدتری به چشم میخورد و هر وقت که با اطمینان در نقطهای از قضاوتهایش میایستد، داستان پلات توییستی را برملا میسازد که این تصور را به چالش میکشد.
سرانجام زمانی که تمام این دو دوتا چهارتاهای مخاطب به بنبست میخورند، فکری از گوشهی ذهنش سرک میکشد که نکند هیچ بازماندهای در این دنیا به خاطر چیزهایی که اتفاق افتاده مقصر باشد؟ نکند کل گناه آن همه خون و خونریزی و مرگ، بر گردن چرخی زمانی باشد که هموزن آهنگ فقدان و بلایا چرخیده و چرخیده و چرخیده؟ یا بر گردن سرنوشتی که آن چنان بیرحم است و عصبانی؟ که شاید در این دنیا آدمی قایل به ذات هیولا نباشد، بلکه بدل به ذاتی هیولاوٌش بشود. اینکه شاید مسئله تنها زیستن در مکانی اشتباه، یا زمان اشتباهی بوده باشد که منجر به خلق این دیو از آدمیزاد میشود. حیاتی از پس حیات دیگر، تولدی دوباره نه مِنباب رشد، بلکه از دریچه سقوط و در هم شکستن. قصهی فرشتهای که به دنیا نیامد، و شیطان مهبوطی که از کالبدش بیرون زد.