یک مرد مرده
داستان کوتاه
ژانر وحشت
عصری سرد و زمستانی بود که به خودم آمدم در میانهی جنگل انبوه ماشینها، بیهدف. هیبت ژولیدهی کوتولهای که آستینم را به شدت میکشید با صدای منحوسش انگار زوزه کشید:
«یه کمکی به من بکن… داری یه کمکی کنی داداش؟»
انگار بخواهم زرهی سربی از تنم دربیاورم، با سختی و مشقت پاسخ دادم که:
«ندارم.»
هیبت ژولیده، پیچیده توی هزارلا پارچهی کهنه چنان خودش را پوشانده بود که هیچ بخشی از چهره و اندامش را نمیشد دید. بویناک و مندرس، مثل یک گلولهی مشمئزکنندهی خیس و نجس به خودش لرزید. تازه فهمیدم دارد به طرز تهوعآوری میخندد. از میان خندههای تمسخرآمیز نفرتانگیزش گفت:
«نداری نه؟… داشتی هم نمیدادی…»
با تکان محکمی دستم را آزاد کردم و رفتم سمت پیادهرو. نگاهم افتاد به کف دستم که رویش با خودکار آبی نوشته بود «ساعت سه و بیست و دو دقیقه، چهار راه شهید سرخی». اصلا به خاطر نداشتم اینجا چه کار میکنم. برایم خیلی عجیب بود که اینجا وسط این همه شلوغی ایستادهام. هیچ چیزی به یادم نمیآمد، حتا اسمم را.
سرگردان داشتم از جلوی یک قنادی رد میشدم که دیدم مرد قناد از پشت باجه برایم دست تکان داد. انگار مرا میشناسد. گیج شده بودم چون من ابدا او را نمیشناختم. هیچ کدام از این خیابانها یا آدمها به نظرم آشنا نمیآمدند. با خودم فکر کردم حتما داشتهام میرفتهام سر این قرار. با اضطراب جیبهایم را گشتم؛ خالی بود. مرد جوانی از رو برو میآمد. نزدیک من که شد لبخند زد. با بیقراری ازش پرسیدم که آیا مرا میشناسد. خیلی حس حقارتباری کردم چون بیتوجه به سوالم، رفت و هیچ چیزی نگفت. احساس کردم دیوانه شدهام. توی گذرگاه تاریکی که سمت راستم بود، مرد رفتگری داشت برگها را جارو میکرد.
با استیصال به سمتش رفتم و پرسیدم:
«ببخشید آقا… میدونید چهارراه سرخی کجاس؟»
سرش را بلند کرد و چهرهاش خندان شد. به آرامی برایم آدرس را گفت که اینجا را مستقیم میروی، فلان جا دست چپ میپیچی نبش فلان گذر. صدای غریبی داشت؛ مرا میترساند. انگار با یک جور شهوت یا حرص خاصی با من حرف میزد. با تردید از او پرسیدم:
«تو منو میشناسی؟»
قهقههی بلندش مرا شگفتزده کرد. با سرخوشی و شرارت گفت:
«کیه که شما رو نشناسه آقا…»
حس مشمئزکنندهای داشت. نمیخواستم پیش یارو بمانم. میخواستم ازش بپرسم که من کی هستم، اما شرم بود یا ترس نمیدانم، سوالم را خوردم. فکر کردم بهتر است زودتر از او دور شوم. ده قدم نرفته بودم که از پشت سرم داد زد:
«بهتره عجله کنی… اگر دیربرسی بدبخت میشی.»
با خشم به طرف او برگشتم، اما از کوچه رفته بود. عرق کرده بودم. رفتگر لعنتی غیبش زده بود. گامهایم را سرعت بخشیدم. سعی کردم آدرس را همانطور که گفته بود پیش بروم… مستقیم… نبش اینجا میپیچم سمت چپ. راهم را کج کردم توی تاریکی کوچهی نمور. چند قدم برنداشته بودم که نمیدانم از کجا جلویم سبز شد:
«میخوای فرار کنی از دستم؟ کجا میخوای بری؟»
همان گدای ژندهپوش کوتوله بود. دیگر حسابی کفری شدم. با تمام قدرت لگدش زدم. مثل یک گونیِ پر از شکستنی صدای خردشدن از تویش برخاست. نیممتری پرت شد و بعد مچاله همانجا افتاد روی زمین.
با عصبانیت سرش فریاد کشیدم:
«دیگه دنبالم نیا عوضی.»
چمباتمه زد و خزید کنج دیوار. یک دفعه فریاد کشید:
« کارت تمومه بدبخت.»
بی اختیار شروع کردم به دویدن. از او چندشم میشد. احساس میکردم نیت سوئی دارد. هیچ فکری توی کلهام نمیآمد. حس شومی در دلم بود که تمام زندگیام به این قرار ملاقات بسته است. نباید دیر میرسیدم. اما توی کوچه پس کوچههای ناآشنا دوباره گم شده بودم. با تردید گام میزدم. یک آن از دلم گذشت نکند آن گدای لعنتی مرا میشناسد؟ توی این فکر بودم که چشمم افتاد به قرمزی لبوهای رو پیشخوان. لبوفروش کلاه خیلی درازی به سر داشت و صورتش را شالپیچ کرده بود.
به سمتش رفتم. با صدایی لرزان و مردد ازش پرسیدم که آیا آدرس را میشناسد. چمان سفیدش برقی زد. باصدای کلفت و خشدارش بهم فهماند که چهارراه درست آخر همان کوچه دست چپ است. کمی خیالم راحت شد؛ زیاد از محل فاصله نداشتم. بهم گفت:
«لبو میخوای؟»
و یک قاچ لبوی قرمز به سمتم گرفت. رنگ قرمزش خیلی عجیب بود. لبو را ازش گرفتم و خواستم بخورم ولی بوی بسیار مهوعی داشت. بویی که نتوانستم بفهم مال چیست. لبو را تف کردم بیرون و فورا راه افتادم سمت انتهای کوچه. ناگهان از پشت سرم داد زد:
«خدمت میرسیم.»
و بعدش قهقههی چندش آوری زد. منظورش را نفهمیدم اما توی صدایش نیت شرورانهای بود. دستم را نگاه کردم که هنوز سرخ بود و بوی گند میداد. وقتی رسیدم انتهای کوچه، چهارراه معلوم شد. شروع کردم به دویدن سمت چهارراه. غلغلهای شده بود. عدهای با هیاهو کنج چهارراه جمع شده بودند. خودم را رساندم سمت جمعیت و راهم را از میانشان باز کردم.
جسدی لت و پار افتاده بود روی زمین. ساعت مچیاش جلوی پایم بود؛ برش داشتم. شکسته بود. عقربه ها ساعت سه و بیست سه دقیقه را نشان میداد. دست سرخآلودم را بو کردم. تازه فهمیدم که چه بویی میدهد. بوی خون میداد؛ بوی تهوعآور خون. باعصبیت خودم را رساندم به جسد متلاشی یارو. صورت خونآلودش را که چرخاندم سرم گیج رفت. از شدت ترس جیغ کشیدم. مثل برق گرفتهها شروع کردم به دویدن. جسد خودم بود! در یک لحظه همه چیز را به یاد آوردم. فریاد میکشیدم و از جنون میدویدم. ناگهان به شدت از پشت کشیده شدم:
«میخوای فرار کنی؟»
و گدای متعفن کوتولهی ژندهپوش را دیدم که دستم را محکم گرفته بود. این بار اما هر چه تقلا کردم نتوانستم خودم را رها کنم. همان دم دست دیگرم هم گرفتار شد:
«دیگه عجله نکن؛ بدبخت شدی.»
رفتگر لعنتی با نگاه شهوتناک حریصش بود. میخواستم فریاد بزنم اما دیدم که آرام آرام صدا در گلویم میمیرد. آنگاه چشمهای ترسیدهام هیبت لبوفروش کلاه به سر را دید که آرام آرام و با طمانینه به من نزدیک شد. دست و پایم را زنجیر کرد. در حالیکه لبخند میزد و مرا به دنبال خودش میکشید زمزمه کرد:
«دنبالم بیا… باید خدمتت برسیم.»