«چرخ‌دنده‌های بی‌صدای خاموش شده»

محبوب من،  

           حال که این نامه را می‌نویسم ساعت دوازده و نیم بامداد بیست و دوم می است. چهل دقیقه پیش متوجه شدم شما مرا ترک کرده‌اید. اما معمای لاینحلی که با آن روبه رویم این است که چه زمانی، چه روزی و چه ساعتی. شب تولد ماتیلدا، هنگامی که مچتان را در حال بازی با موهای مشکی تابدارش گرفتم و جدال بعدش باعث شد بروید؟ دو هفته پیش که سر سنگین بودم و جوابتان را نمی‌دادم دیگر صبرتان به آخر رسید و رفتید؟ از گریه کردن‌های زیادم خسته شده بودید؟ یا اصلا این خاطره‌ها هم هیچ گاه با شما ساخته نشده‌اند؟ شاید اصلا قبل از این ها مرا رها کرده‌اید . 

زمانی که بالاخره محل اتصال کابل شارژر را پشت شانه سمت چپتان( چپش، این موجود شما نبوده‌اید. شانه سمت چپش) پیدا کردم، یک آن از فکرم گذشت شاید از ابتدا هیچ کدام از این ماجراها حقیقی نبوده، که اصلا از اول شمایی وجود نداشته است. کاش اگر می‌خواستید بروید می‌گفتید. حال به همه چیز شک دارم.  

ابتدا از بوسه‌های عمیق و «دوستت دارم» هایتان شک کردم که شاید خودتان نباشید. دو سه روز اول به خودم نهیب می‌زدم که دیوانه شده‌ام. اما تلویزیون بی وقفه این نسخه جدید آدم فلزی‌ها را تبلیغ می‌کند. انگار برای تمرین بازیگری مناسبند. ظرف می‌شستم و یکی در گوشم می‌گفت: «برای خرید اندرویدهای مطابق با بازیگرهای مطرح با شماره زیر صفحه تماس بگیرید. » 

جارو می‌کشیدم و خانم توی تلویزیون در حالی که دست برت پیت را گرفته بود، به چهره بی نقصش اشاره می‌کرد . 

– «برای تمرین بازیگری در خانه دیگر به روشهای قدیمی نیاز ندارید. با سفارش یک اندروید انسان‌نما رقبایتان را حتی در قرنطینه پشت سر بگذارید. مصاحبه‌های مهم را شبیه‌سازی کنید. اندرویدها قابلیت تنظیم طولانی مدت هم دارند. زنگ بزنید. زنگ بزنید. دقیقا شبیه انسان.  شبیه‌سازی کامل. دقیقا. دقیقا.»  

و من از فکرم درنمی‌آمد که شما این روزها مرا بیشتر می‌بوسید و حرف نمی‌زنید. این مدت بعد بیدار شدن همانطور که همواره ته دلم آرزو می‌کردم، می‌گفتید دوستم دارید. ولی جوابتان به چه خبر یک لبخند نصفه و نیمه و «هیچ» بود. قهوه ساعت یازده را فراموش نمی‌کردید. نوازشم  می‌کردید و می‌گفتید عاشقم هستید و بعد دوباره به صفحه گوشیتان خیره می‌شدید. چرا هر چیزی می‌خواستم را انجام می‌دادید؟ چرا اینقدر دوستم داشتید؟ چرا اینقدر ساکت بودید؟ 

شب‌ها سرم را روی سینه‌تان می‌گذاشتم و گوش می‌دادم تا شاید ورای تپش قلبتان صدای چرخ روغن نخورده‌ای رسوایتان کند. هر روز صبح، شک می‌کردم که زیر پوستتان گوشت و خون است یا سیم و روغن. که شاید حرفهای زیبای بی‌روحتان، پردازش داده‌هایی‌ست که قبلا به شما داده‌اند. میان عشق‌بازی، از سر تا پای برهنه‌تان را لمس می‌کردم به دنبال جایی که در آن دور از چشم من کابل شارژر را متصل می‌کنید، یا یافتن نشانی از شرکت سازنده‌تان. بعضی اوقات با غم در نگاهتان به من خیره  می‌شدید. ( خیره می‌شد. شما این موجود نبودید محبوبم. نمی‌دانم از کِی ولی نبودید.) انگار خبر داشتید قرار است چه اتفاقی بیفتد.

عاقبت دیشب پشت شانه چپش زائده برجسته‌ای را پیدا کردم. قبل آن در آشپزخانه ظرف می‌شستم. دوبلور خانم تبلیغاتی تلویزیون با هیجان مصنوعی درون صدایش می‌پرسید: «یعنی بن، تو ادعا میکنی اگر این رو برای تمرین ببری سر کلاس شاگردهات ممکنه اصلا متوجه نشن؟ »

مرد دوبلور جواب  میداد :

 «دقیقا همینطوره رز . من حاضرم شرط ببندم تا هفته‌ها نمفهمن یه اندروید آوردم توی کلاس برای تمرین. » 

 آندرویدی که شما نبودید و جای خون در رگهایش روغن جاری بود روی مبل نشسته و با گوشی‌ای مشابه گوشی شما کار می‌کرد. حین گوش کردن به تبلیغ برای بار هزارم طی روز، انگشتهایم را یکی یکی از درون دستکش درآوردم.

  «رز، ولی من نمی‌خوام برد پیت رو سر کلاس بیرم. هیچ وقت ازش اونقدر خوشم نمی‌اومد. گزینه دیگه‌ای هم داری؟» 

دوبلور زن با صدای جیغی جواب داد:  

«معلومه. معلومه. اصلا سورپرایز ما با نسل جدید اندرویدهای نمایشی همینه. خریدارها می تونن همه ویژگی‌های اندروید رو مطابق سلیقه شون انتخاب کنن. با کمترین قیمت ممکن در بازار در برابر اندرویدهای گرون معاشقه و نگهبان و…» 

خیسی درز کرده از سوراخ دستکش دستم را با پشت شلوارم پاک کردم و به سمت آندرویدی که به جای خود گذاشته بودید رفتم. سرم را روی سرش گذاشتم و همانطور که انگشتهایم را لای موهایش می کشیدم پرسیدم: «چه خبر؟» 

آندروید با حرکت ناشیانه ای گو شی را خاموش کرد و جواب داد: «هیچ.» جواب های از پیش آماده محبوب من. جواب هاین که ساده ترین هوش مصنوعی ساکن گوشی های ده نسل قبل هم می توانستند بدهند. دوپهلو، ساده و تهی.

«مرا دوست داری سیری؟ بله. رهایم نمی‌کنی سیری؟ نه. چه‌خبر سیری؟ هیچ.»

حتما دلیلی داشته که قیمتش اینقدر کم بوده است . 

دل سرد، شانه‌هایش را میان دستانم گرفتم و شروع به مالیدنش کردم. این از رو شهای ابراز عشق کوچکی بود که برای آخر شبهایتان نگه می‌داشتم. یک زمانی زیر دستهایم از شعف می‌لرزیدید. اندروید اما از هر حس حقیقی خالی بود؛ موجودیتی خالی از شما. دستهایم را پایین تر آوردم و آنجا، درست پشت شانه چپش زائده ورقلمبیده‌ای نشسته بود. از وحشت خشک شدم. حدسهایم درست بودند. آدم‌نما معذب تکانی خورد و گفت که کتفش چند هفته است درد می کند.

به آشپزخانه برگشتم. پارچی را که خاله‌ی بزرگتان برای سالگردمان داده بود برداشتم و مصمم سمت موجود نشسته روی مبل رفتم. نمی‌ترسیدم. شکی نداشتم که شما نیستید. پارچ را به سرش کوبیدم. پارچ شکست. مایع قرمزی بیرون ریخت و اندرویدی که شما نبودید روی مبل با گردن کج افتاد. روغن قرمز رنگ روی روکش‌های صورتی رنگ مبل شره می‌کرد. به هر حال نسل جدید شبیه‌سازی‌شده‌ها پیشرفته‌ترند. منم پیش از امشب خبر نداشتم ولی گویی حتی خون را هم شبیه‌سازی می‌کنند. دبه‌ی نفت و کبریت را درون کابینت دوم از سمت راست گذاشته بودم. نمی‌دانم چقدر گذشت تا از نسخه شبیه‌سازی‌شده‌تان روغن سرخ‌رنگ و نفت با هم چکه کند. زیر لایه های موی فر انبوهش جرقه سیمی نمی‌دیدم. این دیگر حد کمال هنر دست کارخانه بود. مگر تا کجا را می توانستند پیش‌بینی کنند ؟ 

 میترسیدم آدم‌فلزی با اندکی حرکت اتصال سیم هایش برقرار و بیدار شود. پس به جای آنکه مستقیم تا سطل زباله کنار خیابان ببرمش، کبریت را رویش انداختم و در عرض چند ثانیه شعله‌ها بلند شدند. بوی آخر هفته‌های بیرون شهرمان را می‌داد. حتی اگر چشمانم را میبستم میتوانستم شما را پشت باربیکیو ببینم که سرتان را با موسیقی‌ای که من نمی‌شنوم تکان می‌دهید. اما شما نبودید. شما نبودید. 

 

پس از آن انگار به خودم آمده باشم، وحشت کردم. اولین چیزی که دم دستم آمد، ژاکتی که برایم از سفرتان به کُره آورده بودید، را روی آهن‌پاره پوست‌پوش در حال سوختن انداختم. پس از چند ثانیه آن هم شروع به سوختن کرد. سپس هراسان به سمت آشپزخانه دویدم. قابلمه قابلمه آب می‌آوردم. در میانه راه یادم آمد کپسول آتشنشانی را توی تراس گذاشتیم. مدتی بعد آتش خاموش شده بود. و بالاخره قلمم را برداشتم که برایتان بنویسم که فهمیده‌ام با من چه کرده‌اید. خانه را بوی دود گرفته. اگر اینجا بودید سرفه  می‌کردید و عصبانی می‌شدید. همانطور که سر سیگارهای یواشکی من توی تراس به هم  می‌ریختید. اما میانش بوی کباب و طعم شیرینی هم می‌آید. به هر حال آدم‌نماها را این روزها خیلی خوب می‌سازند. نمی‌دانم چه کسی اولین بار به فکرش رسیده به جای سیلیکون از چربی درون آدم فلزی‌ها استفاده کند.

به هر جهت، من بابت تمام کارهایی که باعث شده بروید متاسفم. لطفا برگردید. 

دیگر سرتان داد نمی‌زنم. دیگر گریه نمیکنم. دیگر بابت بی توجهی‌هایتان غر نمی‌زنم. توی غذا بادمجان نمی‌ریزم. اذیتتان نمی‌کنم. به مادرتان هر شنبه صبح زنگ می‌زنم. سعی  میکنم وقتی خسته از سرکار بر می‌گردید، آراسته و مرتب باشم. 

لطفا برگردید یا حداقل پاسخی به این نامه بدهید. بگویید دقیقا کِی ترکم کردید. کِی به نظرتان رسید دوهزار دلار دادن هزینه‌ی چنین چیزی کردن بهتر از از خداحافظی در شانی، با من و گفتن اینکه ماتیلدا را بیشتر دوست دارید است. متشکرم.  

           دوستدار شما، محبوب سابقتان 

نمایش نظرات (2)