«آنجا که هنگام بهدنیاآمدن قبرت را آماده میکنند؛ درباره کتاب رنسانس مرگ»
رنسانس مرگ یک رمان علمیتخیلیِ پادآرمانشهری است نوشتهی ضحی کاظمی. در این مطلب کتاب را معرفی میکنم، به ماهیتش میپردازم و صدالبته مزه هم میپرانم. جستهگریخته دربارهی اهمیت ادبیات گمانهزن هم حرفهایی میزنم.
بخشی به ظاهر بیربط که نمیدانید برای چه نوشته شده است
اخیرا با دوستی دربارهی قدرت ادبیات گمانهزن بحث میکردم. ویسها و تومارهای طویل ردوبدل کردیم. من میگفتم فلاننویسنده (که مطمئن باشید نویسندهای آمریکایی را گفتهام) میتواند لابهلای فانتزی و علمیتخیلی، حقایقی را بنویسد که بهزبانآوردنش (قطعا توی ممکلتهای مستبد اروپایی) نتیجهای جز بازجویی و زندان و مفقودشدن ندارد؛ اما دوستم اصرار داشت که مردم با خواندن فلانکتاب مردم توی خیابانها راه نمیافتند و از سنگ هم صدایی در نمیآید. میگفت ادبیات گمانهزن جریانساز و همهگیر نیست، که خب حق داشت چنین حرفی بزند و پربی راه هم نمیگفت؛ اما حقیقت مهمی را نادیده میگرفت.
ادبیات اصلا نیازی ندارد جریانساز و همهگیر باشد. همانطور که آن دانشجوی خسته و خوابآلود که مدام میگوید: «استاد خسته نباشید.» توقع ندارد همه همراهیاش کنند و حتی توقع ندارد استاد مذکور نگاهش کند، چه برسد به اتمام کلاس و رهاشدن.
باوجوداین حرفش را میزند. خسته است، خوابش میآید، میخواهد برود خانه، پس حرفش را میزند. تیریست در تاریکی و بعید هم نیست بهسوی خودش برگردد.
پس…
برای چه مینویسند؟
تاریخ را حاکمان (برندهها) مینویسند، اما نگارش قصهها بهعهدهی انسانهاییست که سیاه جوهرین تاریخ را به چشم دیدهاند و شنیدهاند و لمسش کردهاند. بدتر اینکه سیاههی تاریخ هم آنها را لمس کرده است. گردنشان را فشرده و سینهشان را چنگ زده و پایشان را سست کرده. که اگر اینطور نبود از همان اول این انسانهای زخمدیده بر آن نمیشدند که از زخم دیگران بنویسند و زخم خودشان را به زخم آنها که نمیشناسند و ندیدهاند نمیدوختند.
ما همه با قصهها بزرگ میشویم و تاریخ را بیشتر برای بیستگرفتن میخوانیم و اینکه بدانیم کدام شاه منفور حرمسرای بزرگتری داشته. با قصهها بزرگ میشویم و در بزرگی باز هم قصه میخوانیم. مسئلهای که باوجود مطرحشدن مکررش در توییتر همچنان معما باقیست. (در بزرگی قصهخواندن را عرض میکنم.)
حالا شما به من بگویید، اهمیت کدامشان بیشتر است؟ تاریخ معتبر یا قصههای خیالی بیسروته که ماها همهاش میخوانیم و برای همین هم هست که وضع اقتصادی مملکتمان چنین است؟ (طعنه: سخن کنایهآمیز که معمولا به منظور توهین، تمسخر و سرزنش بر زبان میآید.)
نویسندهها مینویسند تا من و شما بخوانیم. تا قصهها باشند، قصهها بمانند. قصهها سینه به سینه منتقل و دهان به دهان نقل شوند. اما همهی قصهها رها نیستند. برخی از قصهها را بهعلت ترویج فساد گرفتهاند و توی هلفدونی انداختهاند. برای این قصهها تنها یک راه برای عبور از میلهها هست، آن راه هم فقط از تخیل میگذرد.
هیچ قصهای صدای اعتراض ما را بلند نمیکند، اما قصهها چیزهایی را در گوشمان زمزمه میکنند که اگر نشنویمشان، هیچچیز دیگری هم نمیتواند صدای ما را بالا ببرد.
قصهها آگاهیاند؛ آگاهی از توانایی جنگیدن.
کتابی که با اسمش گولتان زدم تا این مطلب را بخوانید چطور دنیایی دارد؟
داستان «رنسانس مرگ» در سرزمینی رخ میدهد که «کشور فانی» خطاب میشود. آنچه از کشور فانی پادآرمانشهر میسازد، نظام طبقاتی ناعادلانهای است که بههیچوجه انسانی نیست، اما از منظر اقتصاد حسابی بهصرفهست؛ برای همین هم باقی مانده و رشد کرده.
در کشور فانی وقتی شناسنامهی نوزاد نورسیدهی شما میرسد، همراه با تاریخ تولد، تاریخ مرگ هم نوشته شدهاست. این شناسنامههای دوتاریخه زندگی همه را دگرگون کرده؛ اما بحث نوزاد شما را اول ادامه میدهیم. (اگر واقعا نوزاد دارید، تصور کنید نوزاد من است، نه شما. از بس که مسئولیتپذیر و بافکر و مهربانم!)
اگر فرزندتان نهایتا تا بیستسالگی زنده بماند «معبد» اصلا نمیگذارد نوزاد بختبرگشته روی فرش دستبافت شما خرابکاری کند. شهروندان ده و بیست به شهرکهای مخصوصی برده میشوند و در انزوا، زیر دست راهبان معبد بزرگ میشوند. تا جایی که مردم کشور فانی میدانند، این شهرکها بهشت روی زمین هستند و بچهها در ناز و نعمت و شادی بزرگ میشوند. راست و دروغش را حین ورقزدن کشف کنید.
داستان هم با یکی از همین بچهها توی یکی از همین شهرکها شروع میشود. بعدها میفهمید که وضع شهروندان سی و چهل هم چندان خوب نیست. نمیتوانند توی دانشگاههای خوب درس بخوانند، نمیتوانند شغل درستوحسابی داشته باشند، نمیتوانند ازدواج کنند یا بچهدار شوند. شهروندان کشور فانی برای همهچیز باید از دولتشان اجازه بگیرند. همهچیز را برایشان بریده و دوختهاند.
محرومیت، محرومیت و باز هم محرومیت. قصهی تلخ شهروندان سی و چهل. اینها شهروندانی هستند که بیشازهمه از تقویمها نفرت دارند. اینها شهروندانی هستند که بهشان ظلم میشود تا سرمداران معبد فانی که همه را فریب دادهاند و دور انگشت خود میچرخانند، باقی بمانند و ثروت بیشتری داشته باشند.
پادآرمانشهربودگیهای کشور فانی مثل آب گلآلود و جمعشدهی باران دیشب توی خیابان کثیف و پرچالهچولهای کل تنتان را خیس میکند. پس کتاب را که میخواندید، آماده باشید.
قصه
«رنسانس مرگ» سه بخش دارد که هر بخش یک پروتاگونیست دارد و راوی سومشخص هم به همان پروتاگونیست میچسبد. اما شخصیتی که از همه بیشتر برجسته است «ستاره سهرابی» نام دارد. خانموکیل سختکوش داستان که رفتهرفته دشمن درجهیک معبد میشود.
داستان دربارهی ستارهست، اما ستاره دربارهی چیست؟
روزهای آخر آبانماه سال ۲۲۲، عدهای از شهروندان فانی که تعدادشان به هزاروپانصد نفر میرسد، طی سه روز کشته میشوند. این همان حقیقت تلخ و گزندهایست که باعث میشود ستاره و شخصیتهای دیگر داستان برای تغییر تمام توانشان را به کار بگیرند. حقیقتی که همه از حقیقیبودنش بیزارند.
نگران نباشید. هنوز خواندنیهای مهم داستان را افشا نکردهام و قصد چنین کاری را هم ندارم.
این را هم بگویم که این داستان و دنیایش تماما خیالیاند و کوچکترین ریشهای در واقعیت ندارند. ضمنا اسم گمانهزن و این حرفها را که شنیدید بهتر است متاثرشدن و کوبندهبودن و مهمبودن را دور بیاندازید و به آن فکر هم نکنید. (زهرخند: خندهای را گویند که از روی قهر و غضب و خشم باشد.)
جا دارد بگویم نام دیگر این کتاب میتوانست این باشد: «آبانِ مردگان، راه زندگان».
سورنجان حالا که دیوار چهارم را شکستهایم، نظر شخصی خودت دربارهی کتاب چیست؟ از چیزهایی که پسندیدی بگو و چیزهایی که پسندت نشد
قطعا روانبودن و نثر تمیز و فارسی کتاب از اولین چیزهایی بود که به دیدهی من آمد و پسندم شد. شخصا توجه زیادی به نثر و زبان کتابهای تالیفی دارم و داستان و طرح هرچقدر هم خوب باشند، نثر نپخته و حاوی گرتهبرداری میتواند تجربه کتاب را برایم تلخ کند.
شروع داستان و قلاباندازی بهموقعش هم توجهام را جلب کرد. من از آن دسته خوانندهها هستم که اگر تا فصل سوم درگیر داستان نشوند و کشش ایجاد نشود، امیدشان را از دست میدهند و نسبتبه ادامهی کتاب هم بیمیل میشوند. «رنسانس مرگ» شروع قابلتوجهی داشت و با تعلیقهای بهموقع مرا از فصل سوم عبور داد. اینجا کوتاهبودن فصول اهمیت بسیاری دارد.
جهان داستان و پردازشش هم مطلوب بود و بهاندازه؛ هرچند گنجایش عمیقترشدن و گستردگی بیشتر را داشت. درباره جزئیات جهان نظری دارم که در بخش مجزایی به آن میپردازم.
یکی از چیزهایی که در چشم من مانند فلز برای کلاغها میدرخشد، هیولای داستان است. آنتاگونیستهای قوی همیشه باعث شدهاند من برای داستانهای ضعیف شوق نشان بدهم. آنتاگونیست کتاب رنسانس مرگ «معبد فانی» است. وحشتناک است و شکستناپذیر بهنظر میرسد و جنگیدن دربرابرش جنم میخواهد؛ همهی اینها درست. اما همچنان داستان یک شخصیت شرور کم دارد.
منِ خواننده لازم دارم نفرتم از معبد و راهبان را روی یک شخص متمرکز کنم. لازم دارم آنتاگونیست نماد و تجلیای داشته باشد تا بتوانم بهش لگد بزنم. داستان چنین چیزی به من نمیدهد؛ نه حتی یک مزدور ساده.
البته که من شخصیتهای شرور را میپسندم و «هرچه بیشتر، بهتر» ذکر زبانم است. در رنسانس مرگ هم این حضورنداشتن به ضعف داستانی ختم نشده است، اما داستان را از رسیدن به کمال بازداشته.
پیشتر گفتم که این کتاب سه بخش دارد. بخش اول شروعیست راضیکننده و خوب و بخش دوم اوج داستان است؛ همانجاست که همه احساساتی و برانگیخته میشوند و همانجاست که نویسنده فریادش را سر داده.
بخش سوم و پایانی کتاب به خودیِ خود هیچ ایرادی ندارد. تاثیری که فصول اولش دارد و طوریکه از کاشتهای بخش دوم را برداشت میکند هم واقعا قابلتحسین است، اما به عقیدهی من بخش سوم کتاب را پایین نگه داشته. چرا؟
به این خاطر که بخش سوم کمتر هیجانانگیز است. داستان بهاندازهی قبل بالاوپایین نمیشود. ازهمینرو فکر میکنم اگر این بخش از کتاب کوتاهتر بود و اگر از نظر بازههای زمانی به فصول پایانی شباهت بیشتری داشت، پایان کتاب تاثیر بیشتری میگذاشت.
بررسی مضمون کتاب از دیدگاه داریوش سوم هخامنشی
گویا کتاب هنوز دست ایشان نرسیده و پهبادهای اداره پست را توی راه با سنگ زدهاند. متاسفانه از ارائه این بخش معذورم.
جهان داستان؛ رنسانس مرگ چه دورنمایی از آینده به ما میدهد؟
اگر بهعلت علمیتخیلیبودن کتاب توقع دارید پر از پیشبینیهای علمی و فناوریهای متفاوت باشد، احتمالا این کتاب شما را ارضا نمیکند.
هرچند که ما درباره رباتهایی که کافهها را میگردانند میخوانیم. هرچند ماشینهای خودران توی کشور فانی هست و خب پروسسور فانی را داریم که همان تکنولوژی تحولساز داستان است؛ اما رنسانس مرگ جزئيات زیادی از زندگی در آیندهی دیستوپیایی توی کشوری آشنا به ما نمیدهد.
هرچند که این نکته برای برخی میزان رضایتشان از کتاب را تعیین میکند، من عقیدهی متفاوتی دارم. شخصا خوانندهای هستم که تشنهی جزئیات است، اما همچنین متوجه این هستم که نویسندهها از نوشتن داستانهای مختلف اهداف متفاوتی دارند.
اهداف آن موجودات شرارتبار که معلوم نیست چرا آنقدر عاشق قلماند وقتی همهاش دارند تایپ میکنند
جهانسازی هم از ابزارهای نویسنده برای تعریفکردن قصهاش است و مثل هر ابزار دیگری، میتواند عامدانه کنار گذاشته شود یا بهکارگرفتنش اندازه مشخصی داشته باشد.
اینکه فلانابزار به چه اندازه استفاده شود را خود داستان مشخص میکند. داستانی داریم که دربارهی یک نژاد جادوییست توی یک قارهی مهرومومشده درون سیارهای مُرده. جزئیات جهان در چنین داستانی قطعا اهمیت بیشتری دارد. اینکه آن نژاد چه مینوشد و چه میپوشد و با این قیمتها چطور مراسم عروسی میگیرد، هم برای مخاطب جالبتر است و برایش ده صفحه بیشتر ورق میزند، هم عدم حضور چنین جزئياتی احتمالا به گیرایی داستان آسیب میزند. با همین جزئیات است که نویسنده میتواند آن نژاد را به ما نزدیک یا دور کند. هدف نویسندهی این داستان هم میتواند در کنار خیلی از مسائل اخلاقی و اجتماعی، بهوجدآوردن خواننده بهوسیلهی خلق یک جهان از پلهی آغازین باشد. وقتی نویسنده چنین هدفی داشته باشد، قطعا جزئيات هرچه بیشتر باشد، بهتر است.
داستان دیگری هم هست که شباهت جهانش به جهان ما بسیار است و اصلا تفاوت چندانی هم ندارند. هدف نویسنده هم این نیست که ما را با موجودات جدید یا فناوریهای غیرممکن و غریب ما را بهوجد بیاورد. پس وجود این جزئيات حتی باوجود محکمکردن ساختار جهان داستانی، چقدر الزامی است؟ به صراحت داستان و هدف نویسنده آسیبی میرسانند یا نه؟
این مسئله قطعا جای بحث دارد و میتوان مقالهی مفصلی دربارهاش نوشت، اما از حوصلهی این مطلب خارج است. (همیشه دلم میخواست از این عبارت استفاده کنم. به بزرگی خودتان ببخشید.)
سر اصل مطلب برگردیم؛ کتاب رنسانس مرگ.
اینکه نویسنده خواسته کشور فانی برای ما تا حد امکان آشنا باشد را من نکتهای مثبت درنظر میگیرم. جزئیات پرزرقوبرق قطعا از این آشنایی میکاستند. رباتی که کافه را میگرداند و توی داستان نقش چندانی ندارد، با آن هوشمصنوعی که صبحها با نوازش بیدارت میکند فرق دارد؛ یکیشان جالب و دیگری هرچند جذاب و خوشایند است، باعث میشود مخاطب از آن شخصیتی که بیدار شده است، فاصله بگیرد.
این کمبودن عامدانهی جزئیات از نظر بنده به تاثیرگذاری کتاب کمک بسیاری کرده است.
گمانهزن و نبرد رستاخیزیاش برای خروج از قفسهی کودکونوجوان
هر نظری دربارهی این کتاب داشته باشیم، باید قبول کنیم که برای ادبیات گمانهزن کشور فانی… ببخشید، ایرانِ ما اهمیت بسیاری دارد. به خوانندهها و نویسندهها نشان میدهد که اعتراضکردن با تخیل ممکن است. میشود. شما هم بیایید و انجامش بدهید. شما هم باید انجامش بدهید. چرا؟ چون قصهها باید بمانند. چون تاریخ تخیلی اهمیتش کمتر از آن است که حذف شود.
منی که شیفتهی فانتزیام و وحشت حسابی بهم میچسبد، علمیتخیلی خیلی مرا بهوجد نمیآورد و گاهی حوصلهام را هم سر میبرد. اما وقتی چنین کتابهایی میخوانم میبینم که برای این نبرد رستاخیزی، برای اینکه حقمان را از ادبیات بگیریم، چقدر اهمیت دارد.
بخوانیم، نخوانیم؟
من میگویم بخوانید. سلیقهها و توقعها تفاوتهای بسیاری دارند، اما امتحانکردن کتابهای خوب بیشتر از اینکه ضرر داشته باشد، مفید است. همهی اینها به کنار، نویسنده نزدیک به چهارصد صفحه چیزی را نوشته که حالا بیشتر از یک سال است ذکر من و شما شده. چیزی که من هم توی این دوهزار کلمه سعی داشتم بگویم.
از رنسانس مرگ توقع شاهکار نداشته باشید، توقع فریادی را داشته باشید که بهقدر کافی بلند بوده تا به گوش عدهای برسد.
شنیدهشدن تنها رسالت فریادهاست.