شاه شب پروفسور فرانکنشتاین بود یا هیولایش؟!
شاه شب پروفسور فرانکنشتاین بود یا هیولایش؟!
فرانکنشتاین کدامشان بود؟
خیلیها فکر میکنند «فرانکنشتاین» نام هیولای مشهوریست که همه میشناسیم؛ گندهبک، بخیهخورده و کریه. عده بسیاری هم آگاهاند که «فرانکنشتاین» نام پروفسور بود؛ خالق هیولا. من فکر میکنم این باور اشتباه به «بازی تاجوتخت» هم سرایت کرده. شاه شب آورندهی «زمستان» و «شب طولانی» بود؛ اما خودش ماهیت مجزایی داشت. شاید با من مخالفت کنید؛ قطعا میکنید. اولین دیالوگتان هم این است که: «دوست عزیز همهچیز که دست شاه شب بود. ارتش مردگان! وایتواکرها! همه رو هدایت میکرد. یعنیچی هیولای سریال نیست؟ هست دیگه. همهچیز با مرگ اون تموم شد.» حرف شما درست، اما اجازه بدهید؛ شاید تا انتهای مطلب قانع شدید.
شب طولانی
بیاید همه روی قسمت «شب طولانی»، قسمت سوم از فصل هشتم سریال تمرکز کنیم. همان قسمتی که از بس تیره و تاریک بود، مجبور بودیم چشمهایمان را تنگ کنیم و خیلی جاها به انعکاس چهره خودمان چشمک بزنیم. (از همینجا به دیوید و دن عزیز سلام میرسونم!)
در قسمت «شب طولانی» تمام شخصیتها با یک هیولای واحد مبارزه میکنند. سربازها چه شمالی، چه دوتراکی و چه آنسالید، همه از یک هیولای واحد وحشت کردهاند. قاتل تمام وستروسیها و اسوسیها در «نبرد وینترفل» چیزی نبود جز «زمستان».
«شب طولانی» تجلی نهایتِ سرما و سیاهی زمستان است.
بیاید دیالوگهای قسمت یادشده را مرور کنیم. شخصیتهای سریال از چه میترسیدند و بهگفتهی خودشان، با چهچیزی مبارزه میکردند؟
اوایل، حین یورش سواران دوتراکی دنریس تارگرین از سلاخی پیروانش آزرده میشود و قصد دارد با اژدهایش کمکشان کند. جان اسنو مانعش میشود که: «شاه شب داره میآد.» اگر یادتان باشد، جان و دنریس برای شاه شب کمین کردهبودند. ملکه بهحق پیش از پرواز به جان اسنو پاسخ میدهد:
«مُردهها پیشاپیش رسیدهان.»
دیدید؟شاه شب برای دنریس از ارتش مردگان اهمیت کمتری داشت؛ چراکه مردگان «زمستان»اند؛ دانههای برفِ ریزاناند.

یا مثلا دیالوگ سِندور کلگین به بریک دُنداریون: «ما داریم با مرگ میجنگیم. من نمیتونم مرگ رو شکست بدم.» مرگ، همان هیولایی که سرش را بالای وینترفل گرفته و نفسش را روی صورت انسانها بیرون میدهد. مرگی که همیشه در راه است؛ «زمستان»؛ فصل یخزدن زندگی.
دیالوگ بانو ملیساندرا به آریا استارک هم جالب بود: «ما به خدای مرگ چه گوییم؟»
وقتی آریا گفت: «امروز نه.» توی ذهنش شاه شب را خطاب میکرد، یا هیولایی که جان سرخ وستروسیها را از بین فولاد و خز و چرم بیرون میکشید؟ خود آریا از چهچیزی فرار کرده بود و نزدیک بود جانش را به چهچیزی ببازد؟ جواب این دو سؤال بسیار سادهست:
«زمستانی که درون جسم مُردهها رخنه کردهبود.»

هشدار از آمدن هیولا
پرتکرارترین شعار سریال، شعار استارکهاست: «زمستان در راه است.» اگر خاطرتان باشد، صحنه آغازین سریال هم دربارهی چند پاسبان شب است که به آنسوی دیوار میروند و بهدست یک وایتواکر، در برف و میان درختان سرمازده، کشته میشوند.
آنموقع ما نه شاه شب را میشناختیم و نه با مهارتهای نیزهاندازی قبله عالم (مُردگان) آشنا بودیم، اما همان اولکار «زمستان» را دیدیم. زوزهی هیولا را شنیدیم و هیبتش از گوشه چشممان گذشت. «بازی تاجوتخت» از نخستین صحنه به معرفی هیولایش پرداخت.
استارکها هشدار میدهند که زمستان در راه است، چون همیشه بیخ گوششان زندگی کرده. چون میدانند زمستان اجتنابناپذیر است؛ هیولایی که خواه ناخواه باید جلویش بایستی. هیولایی که سلاحهای بسیار دارد؛ از قحطی و سرمازدگی بگیر تا ارتش مُردگان و وایتواکرهای مرموز.
شاه شب که بود و چه کرد؟ (دو نمره)
در سریال «بازی تاجوتخت» شاه شب چیزی نیست جز سیاهیلشکری پرزرقوبرق که کلی هندوانه زیر بغلش گذاشتهاند. کاراکتری بدون شخصیتپردازی. هیچ فرقی هم با وایتواکرها و مُردههای دیگر ندارد جز اینکه لباسهای مخوفی تنش کرده و بازیگر بهتری دارد؛ وقتی هم وارد سریال میشود بهترین موسیقیهای رامین جوادی را پخش میکنند تا ما گول بخوریم و بترسیم.
حقیقت این است که شاه شب با تمام ابهت و سروصدایی که داشت، وقتی جان اسنو بهسمتش حملهور شد، از ترسش کل مُردههای میدان نبرد را زنده کرد و فوری پابهفرار گذاشت.
شاه شب زمستان را رام کرده و گاها هدایتش میکند، اژدها دارد و کلی وسایل باحال دیگر، اما بههیچوجه هیولای سریال بهحساب نمیآید. حیات هیولا به وجود شاه شب وابستهست؛ همین و بس.
اگر از من بپرسید سرسی لنیستر یا حتی پیتر بیلیش هیولاتر از این کاراکتر توخالی و مثلا ترسناک رفتار کردهاند و قطعا تاثیر بیشتری روی سریال و روند وقایع گذاشتهاند.
هیولا چیست؟
هیولا همان است که میکشد، میدرد و کاری میکند ترسوها شمشیر دستشان بگیرند و شجاعها جیغزنان فرار کنند.
هنوز قانع نشدهاید؟ بگذارید سادهتر بگویم.
راب استارک گرگ داشت؛ دایرولف. «باد خاکستری» وحشیترین گرگ بین برادران و خواهرانش بود و حتما یادتان هست که راب او را همهجا همراه خود میبرد. حضور گرگ درنده در جنگها باعث وحشت سپاهیان دشمن شده بود.
حالا شما به من بگویید، اگر سرباز بختبرگشتهای بودید که برای لنیسترها میجنگید، اگر گرگ قویهیکل و درنده جلویتان سبز میشد و میغرید، شما از خود گرگ میترسیدید یا تصویر صاحبش توی ذهنتان رسم میشد؟ آنچه شما را بهوحشت میانداخت، آنچه میبایست شکست میدادید یا ازش میگریختید، گرگ بود یا صاحبش؟
هیولای سربازان خاندان لنیستر «باد خاکستری» بود، نه شاه جوان شمال.
همانطور که هیولای جهان امروز، آن خفاشی که خوردهشد نیست، بلکه ویروسِ گورپُرکنِ کروناست. (البته بنده هم با عدهای از عزیزان موافقم؛ کار خفاش نبود، کار خودشونه.)
هیولای بیمعرفت و کمپیدا
وقتی سریال تمام شد، همه از این شاکی بودیم که هشت فصل تمام با ایدهی مبارزهی جان اسنو و شاه شب بهمان هیجان دادند و کلی تشنهمان کردند، آخرش هم جان اسنو ناکام ماند و ما هیچ مبارزهای ندیدیم. خود کیث هرینگتون، بازیگر جان اسنو هم بههمینعلت افسردگی گرفت. (اگر مخالفاید، بهتر است خود کیث باشید.)
خدایینکرده فکر نکنید برای دفاع از سریال چنین حرفی میزنم، اما درواقع جان اسنو از همانموقع که به دیوار رفت و عضوی از پاسبانان شب شد، داشت با هیولای سریال مبارزه میکرد.
«زمستان» بود که وحشیها را به جان دیوار انداخت. «زمستان» بود که فرای دیوار، فرمانده مورمونت را کشت. «زمستان» بود که پاسبانان شب را علیه هم کرد. «زمستان» بود که خفته در جسمهای گندیده و فاسد، بارها و بارها برای کشتن جان اسنو خیزبرداشت. از اولین برخورد با وایتواکرها که سمول تارلی یکیشان را میکشد بگیرید تا «نبرد هاردهوم» و جلوتر. برای همین هم حضور جان اسنو در «شب طولانی» الزامی بود و پروردگار نور نگذاشت بمیرد. جان اسنو «زمستان» را خوب میشناخت و شناخت دشمن در جنگ، برتری مهمی بهحساب میآید.
نگاهی به کتابها
اگر مجموعه کتابهای «نغمهای از یخ و آتش» را خوانده باشید، میدانید که در این پنج جلدی که انتشار یافته، ما حتی یکبار هم رخ همایونی شاه شب را نمیبینیم. حتی بهاندازهی معشوقههای تیریون هم در داستان حضور نداشته و ندارد.
درعوض «زمستان» از راویهای کتاب هم حضور بیشتری در داستان داشته. لابهلای لغاتی که جورج مارتین نوشته، مخاطب بهدرستی و بهوضوح «زمستان» را میبیند و لمس میکند.
شاه شب چطور هیولا یا آنتاگونیستی هست که حتی یکدفعه هم در کتابها حضور نداشته؟ این معقولانه نیست. اصلا اگر از من بپرسید، احتمالا در کتابها حیات ارتش مُردگان و وایتواکرها به شاه شب متصل نیست و با مرگش چیزی تغییر نمیکند. وستروسیها طور دیگری باید «زمستان» را شکست بدهند.
مؤخره

جان اسنو وقتی به فرای دیوار تبعید شد، وقتی جنون دنریس را دید، احتمالاً فهمید که شاه شب هرچند افسار هیولا را در دست داشته، خودش هیچوقت هیولا نبوده. فهمید که زندگی چرخهای پرتکرار است مثل چرخهی فصول. «زمستان» با چهرهای دیگر باز خواهدگشت.
شاید هم شاه ناکام دیگر به مُردهها و جادو فکر نمیکرد و غم و رنج زندهبودن تمام فکرش را اشغال کرده بود.
درهرحال دستم از جان اسنو کوتاه است، اما امیدوارم شما را قانع کرده باشم.