جُمود

به سنه‌ی هشتصد و هشتاد و سه هجری قمری، طبیب نوپای خوش‌اقبالی بودم تازه به هرات فرود‌آمده. با استناد به نامه‌نگاری‌های استادم حکیم رزق‌الثانی، مواجب‌بگیرِ دربار سلطان بایقرا و حکیم‌الحکمایش، صحت‌الزمان شدم. اینک اما مخلوق نگون‌بختی هستم، در چادر بوئین و چرکی که هوای مسمومش خبر از فساد نعوش مکرر می‌دهد. اعزامی برای رَتق‌و‌فَتقِ مجروحین غزوات اخیر، پشت جان‌پناهِ لشکر خودی، در ساحل آمودریا، پاسی از نیمه‌شب گذشته، تعداد دقیق مُرده‌ها را از جنگ ازبکان با اهل خراسان، مرقوم می‌کنم که تا حال به یک هزار و بیست و چهار تن رسیده‌اند.

نور مثل سوزن از درز پلک‌های بسته‌ام داخل شد و چشم‌هایم را خون انداخت. چشم که گشودم دیدم خورشید از شکاف پشت کوه‌ها بالا می‌آید. دراز‌به‌دراز کف چادر افتاده بودم. لابد دیشب از خستگی به اغما رفته‌ام.

خودم را بالا کشیدم که بنشینم، به پهلو یله شدم. جوری سنگین و صَلب بودم انگار شکمم را پاره کرده درونش سنگ انباشته‌اند. صورتم مماس با فرش نم‌دار و چرک کف چادر بود. آمدم دست‌ها را اهرم کنم، خودشان را به خواب زدند و از حکمم سر باز زدند. انگار اعصاب و دماغم دیگر فرمانده‌ی اضلاعم نبودند. اعضای بدنم، بر حکومت عقل مطلق‌العنانِ گندیده‌ام شوریده بودند. می‌خواستند از تخت پایینش بکشند. می‌خواستند به تأسی از اجداد غارنشین اَسبَعمان، غریزه را جای دماغ بر تخت شاهی بنشانند. می‌خواستند من را از فرمانروایی عزل کنند. می‌خواستند خدایشان را بیندازند توی لجن چسبناکِ نِسیان.

اما سر آخر به دام سرنوشت محتوم تمام آزادی‌خواهان افتادند و بندِ آزادی از دستشان دررفت. وقتی دست راستم را قائم بدن لَختَم کردم و به زانوان لرزانم زاویه دادم، مثل خارپشت شور‌بختی بودم که ناچار خودش را آماده‌ی حمله کرده. مهره‌های گردنم را منقبض کردم و با فشار، پیشانی به فرش ساییدم. به فقراتم برپا دادم و با ضرب‌و‌زور، ناشیانه مثل گوساله‌ای تازه‌مولود، خیس و لرزان، کمر راست کردم. همان موقع تکه‌ای از پوست و گوشت پیشانی‌ام ریخت روی فرش مکدرِ ریش‌ریش.

زانوانم مدام خالی می‌کرد. چهارستونم رعش داشت. از شکاف چادر که بیرون خزیدم، خورشید محتضر، خونش را پیاله‌پیاله در دهان جیحون می‌ریخت. چشم گرداندم، هیچ ذی‌روحی ندیدم. بوی اجساد مضمحل، با لجن و گندآب آمیخته بود. بالای سر نعوش، به میزبانی کرم‌ها و مورچگان و مگس‌ها، ضیافتی برپا بود.

در بیرنگِ زمینه، صدای کلاغ‌ها مکرر می‌شد.

پاکِشان، خط ساحل جیحون را گرفتم تا به خوارزم برسم. سنگریزه‌ها کف پای برهنه‌ام را نمی‌آزرد. جُبّه‌ام به سختی خودش را روی سر شانه‌های سیخم نگه داشته بود و اَرخالق، روی چهارستونم زار می‌زد. نمی دانم قُبّه‌ام کِی از سرم افتاد. دستارش از حریر نفیس دَبیق مصری و قبه‌اش از پشم و کَرباس مرغوب بود. تاروپود دستارِ زنگاری‌اش به رسم دراویش و ادبای سغد و بخارا و اصفهان، حاشیه‌دوزی گل و مرغ طلادوز داشت. صد حیف.

بیش‌تر که راه رفتم، بیش‌تر گوشت ریختم. می‌دانستم بی‌بی خاتون چشم به راهم است. در خیالم از رواق ده گوشه‌ی جلوی خانه‌ی آقابابا می‌دوم. وقتِ عبور از صحن حیاط، تَش باد* لای موی شقیقه و فرق سرم تاب می‌خورَد. کمر کج می‌کنم تا انگشتان دستم آب خنک حوض را بشکافد. حوض ِ هشتی با کاشی‌های فیروزه که خنکای آبش در تفتِ حَزیران* جان را صفا می‌دهد.

همان موقع بی‌بی را می‌بینم که با طشت پُر بالای سر، بر توک پنجه از درگاهیِ شبستان روی پله‌های کاشی، پایین می‌آید. هی سُر می‌خورَد، هی لب به دندان می‌گیرد تا صدایش در نیاید. هنوز سپیده نزده و در تاریک‌روشن صبح‌گاه، گرگِ سیاه ابرهای شبِ پیش، میش چاق و چله‌ی سَحرِ روزِ بعد را به دندان گرفته.

می‌دانم حالا شُباط* است چون سوز سَرتوک*، از راه نرسیده تنم را نیشگون گرفت و به استخوان‌هایم لرز انداخت. اما بی‌بی خاتون را که دید، منِ ریغو از چشمش افتادم. هیس‌هیس‌کنان خزید در تاروپود چاقچور و لای چارقد و جلیقه و یک لا پیرهنِ بی‌بی. گوشت سفید تنش را گزید و پوست نازکش را سوز انداخت. بی‌بی خاتون اما خیالش نبود. با گیس‌های بلند سیاهش خم شده روی طشت مسی، یخ و برفِ نشسته‌ کف حیاط را میان دست‌های قشنگ حنابسته‌اش گرفت تا آب شوند، بعد سرِ فرصت با خیال آسوده چمبک بزند لب پاشویه و رخت چرک‌ها را جوری چنگ بزند تا تمام دق‌ودلی‌هایش از آقابابا را سرشان خالی کند.

دلم هوای آقابابا را کرده. با چه غروری توی بازار وقتِ چاق‌سلامتی با کَسَبه، کنارش راه می‌رفتم. چه بادی به غبغبم می‌افتاد از گرفتن پَر شالِ این شاخ شمشادِ سینه‌ستبر با آن سبیل‌های قیطانی خوش‌ریخت. همیشه محو تماشای دنباله‌ی دستار کهربای طلادوزش بودم که گِردِ موی جوگندمیِ پرپشت و روی شانه‌ی جُبّه‌اش تاب می‌خورد. هم او که گوشه‌ی لبش به لبخندی شکافته بود و پیشانی بلندش نشان از طینت خوش و طبع بلندش داشت. چه سِیری در هفت آسمان کردم آن روز که با سر و لباس خونی، وسط کُشتی پشتِ آب‌انبار، با فَرقِ سَرِ پاره برای کریم و انصارش خط‌ونشان کشیدم که به آقاجانم می‌گویم دمارتان را دربیاورَد.

دلم برای بی‌بی تنگ شده. او ننه جانِ شیرینِ تمام یتیم‌های سر پل بود. دلخوشی هر پرنده‌و‌چرنده‌ای که چشم به دست‌های بخشنده و خورجین همیشه پر از خوراکی و ته‌مانده‌های دیگ و طبق‌هایش داشت. سگ‌ها و گربه‌ها همیشه پشت رواقیِ مطبخ صف می‌کشیدند تا جیره‌ی آن روزشان از خوراک مرغ و خورش آلو و قیمه قورمه‌ی بی‌بی را بگیرند.

بین سگ‌های پشت مطبخ، سگی سیاه بود که موی چرکِ به‌هم‌چسبیده‌ی پیشانی‌اش شکل سه گوشه‌ای سفید داشت. پای چپش می‌شَلید و دنده‌های بیرون‌زده‌اش خبر از این می‌داد چند بهار از زمانی که گوشت به نیش کشیده، می‌گذرد. استخوان نازک پایش را جا انداختم و ضماد بستم. از آن بعد هر سحر پیش از طلوع که از منزل خارج می‌شدم و هر غروب که از مریض‌خانه رجعت می‌کردم، مرا مشایعت می‌کرد. همیشه ده قدمی دورتر از پَسم می‌آمد. پاسبان و نگهبان وفاداری بود. اسمش را گذاشتم ماه‌پیشانی چون آن تکه‌ی سپید، چون ماه روی پیشانی بالای چشم‌های شبرنگ مغمومش می‌تابید.

 این حرف‌ها اما فایده‌ای به حالم ندارد. از این گوشت‌های ریخته و بوی زُهم فساد و مگس‌هایی که دورم خیمه زده‌اند و کلاغ‌هایی که گه‌گاه به مغز بیرون‌زده از جمجمه‌ی پوسیده و کُره‌ی چشمانِِ آویخته از حدقه‌ام نوک می‌زنند، پیداست پیش از آن که به درِ خانه برسم و دق‌الباب کنم، فقط و فقط استخوان‌هایم باقی مانده. آن هم نوش جان ماه پیشانی که لابد به رسم هر غروب، پشت مطبخ بی‌بی، روی گُرده نشسته و چشم‌به‌راهم است.

حالا یادم می‌آید…وقتی آب جیحون به طرفه‌العینی مرجانی شد، من آن‌جا بودم. فساد اجساد، آب و هوا را سمّی کرد. بیماریِ واگیر، فراگیر شد. با تب‌ولرز و سرفه‌های خونین و زخم‌های چرکین، به سه روز نکشیده، مُردم. صبح روز بعدش دوباره زنده شدم. بوی جمودِ لَشَم را می‌شنیدم.


تَش باد: باد گرم تابستان
حَزیران: میان ایار و تموز مطابق اول تابستان است. سرطان و تیرماه
سَرتوک: باد سرد زمستان
شُباط: به لغت رومی، ماه آخر زمستان است
منبع: لغت‌نامه دهخدا

زمان‌سوار را از راما بخرید

پیام بگذارید